این تصویر لیلی بود که اسنیپ هر شب برای دیدن آن رو به رو آینه میایستاد و ساعت ها به آن نگاه میکرد و امشب هم طبق معمول به آن اتاق آمده بود تا ساعاتی را با لیلی عزیزش بگذراند.
در حالی که غرق در چشمان لیلی بود صدای تق بلندی از بیرون شنید، به امید آنکه مچ هری را بگیرد به شنلش تابی داد و به سرعت از اتاق خارج شد، تنها سایه ای را در انتهای پیچ راهرو دید.
حسی به او میگفت که یک جای کار میلنگد و باید سریع دست به کار شود.اما همین خواست به دنبال سایه برود صدایی فش فشی او را میخکوب کرد.
مار ولدمورت آرام از بدن اسنیپ که مثل چوب خشک مانده بود بالا رفت و صورتش جلوی صورت اسنیپ قرار گرفت. صدای سرد و بیروح ولدمورت از دهان مارش خارج شد.
- حالا نوبت خودته خادم وفا دار من
#3داستانت رو دوست داشتم. ولی خیلی کوتاه بود!
لازمه شاخ و برگ بیشتری بهش بدی. بیشتر به جزئیات بپردازی و از توصیف صحنه و شخصیت ها غافل نشی.
همین داستان رو دوباره، با در نظر گرفتن نکاتی که گفتم بنویس.
فعلا تایید نشد.