تصویر شماره 11
چشماش روی نوشته های کتاب گیاه شناسی بود اما فقط نوشته هارو میدید و فکرش یجای دیگه بود.حرفی که امروز پروفسور اسنیپ بهش گفته بود خیلی ذهنشو درگیر کرده بود.
تا وقتی که صدای خش خش نشنید متوجه حضور دابی توی اتاقش نشد.با تعجب برگشت و به دابی نگاه کرد.
<اوه دابی از کی تاحالا اینجایی؟!>
دابی سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت+دابی خیلی وقته که اینجا نشسته اما هری پاتر توجهی نکرد.+
<ببخشید خیلی فکرم مشغول بود.خب نگفتی چی باعث شده که دابی بیاد اینجا؟!>
+اوه!دابی فراموش کرد که بگه.دابی ی چیزی برای هری پاتر داره ولی باید از خونه بریم بیرون+
<واقعا؟!اون چیز چیه؟!>
+باید بریم.دابی مطمینه هری پاتر با دیدنش خوشحال میشه!+
<خیلی خب باید از پنجره بریم.بیا!>
هری با لباساش ی طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت بیا!ازش برو پایین.
+دابی میتونی خیلی راحت بره پایین.اما دابی نگران هری پاتره!+
هری کمی فکر کردو سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
<پس پایین میبینمت.>
و بعد از این جمله لبه پنجره نشست؛طناب رو گرفت و به کمک دیوار پایین رفت.
وقتی رسید پایین دابی کنارش ایستاده و منتظرش بود.
+باید بریم توی جنگل.اون طرف+ و با دستش جنوب غرب رو نشون داد که ی جنگل ماکاین بود.بعد از اون هری و دابی به طرف جنگل حرکت کردند.
مدتی بود که به جایی که دابی گفته بود رسیده بودند.اما انگار دابی نمیخواست چیزی بگه!
<دابی برای چی منو آوردی اینجا؟!>
بعد از حدودا پنج دقیقه دابی بالاخره رضایت داد و زبون باز کرد.
+هری بیا اینجا!+
هری به سمت دابی حرکت کرد و کنارش ایستاد.
توجه هری به حلقه نقره ای رنگ نسبتا کوچیکی که توی دست دابی بود جلب شد.
<این چیه؟>
دابی حلقرو آورد بالا و بینه خودشون گرفت.
+هری باید توی حلقرو نگاه کنه!+
هری با چشمایی چهارتا شده نگاهی بین دابی و حلقه رد و بدل کرد و بعد چشمشو روی حلقه و گذاشت و توی حلقرو نگاه کرد.
باورش نمیشد!این چیزی نبود که انتظارشو داشته باشه و اصلا فکرشو نمیکرد این صحنرو ببینه!لبخند محوی روی لباش جا خوش کرد.
پدر و مادرش در حالی که داشتند کنار ی رود خونه قدم میزدند,عاشقانه بهم نگاه میکردند,می خندیدند و خوشحال بودن.یجای خیلی قشنگی بود.نه!خیلی بیشتر از قشنگ.یجای وصف نشدنی!یجایی مثل..............بهشت!
و حالا قطره های اشک بود که لبخند هریو شسته و برده بودن.دیدن این صحنه هم براش لذت بخش بود و هم نبود!
لذت بخش بود چون میدید پدرو مادرش جاشون خوبه و راحتن.
و لذت بخش نبود چون؛هری پیش اونا نبود.هری پیش اونا نبود تا بتونن سه تایی باهم خوش باشن و بخندن.و حالا هری فکر میکرد همه اعضای خانواده خوشحالن,جز اون!
+مرگ بر تو دابی؛مرگ.دابی نمیخواست هریو ناراحت کنه.دابی نمیخواست هری گریه کنه.دابی باید بمیره که اشک هریو در آورده!+
<دابی بسه!اصلا هم اینطور نیست من فقط ناراحتم که چرا من پیش اونا نیستم!همین.>
+هری از دست دابی ناراحت نیست؟+
<نه!چرا باید ناراحت باشم اتفاقا خیلی هم ازت ممنونم.صحنه خیلی قشنگیرو بهم نشون دادی.حداقل خوشحالم که اونا جاشون خوبه!>
دابی خندید و و از پای هری آویزون شد و بعد دوتایی به طرف خونه حرکت کردن.
----
پاسخ:سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدین.
بهتر شد اما هنوزم جای کار داره.
از نظر ظاهری نوشته تون کمی فشرده هست. این فشرده بودن نوشته باعث میشه خواننده نتونه در نگاه اول جذب خوندش بشه. برای کمتر کردن این فشردگی بهتره بعد دیالوگ و قبل شروع توضیح های جدیدتون دوتا اینتر بزنین.
نقل قول:
هری با لباساش ی طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت بیا!ازش برو پایین.
+دابی میتونی خیلی راحت بره پایین.اما دابی نگران هری پاتره!+
هری کمی فکر کردو سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
<پس پایین میبینمت.>
ضمن اینکه بهتره دیالوگ هاتون رو بجای استفاده از علائم مختلفی که باعث گیج شدن مخاطب میشه با این علامت (-) به شکل زیر بنویسین:
نقل قول:
هری با لباساش یه طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت:
-بیا!ازش برو پایین.
-دابی میتونه خیلی راحت بره پایین. اما دابی نگران هری پاتره!
هری کمی فکر کرد و سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
-پس پایین میبینمت.
فکر می کنم توی ایفای نقش میتونید بهتر این نکات رو تمرین کنید. پس...
تایید شد!مرحله بعد:
گروهبندی