تصویر شماره ی 13-ایندفعه گیرت میارم!!
+داره نزدیک میشه
-بدعنق...اگه بذارم از دستم در بری، دیگه ادم نیستم!
+خدابخیر کنه.
هری در بین دو راهی عظیمی گیر کرده بود، هر لحظه فلیچ بهش نزدیک و نزدیکتر میشد؛ هر دفعه هم این اتفاق میوفتاد تو دلش قسم میخورد که دیگه شبا تو مدرسه پرسه نزنه اما...
-کجایی؟
+آروم باش هری...تو یه گیریفیندوری هستی...تو شجاعی...تو...
-وقتی پیدات کنم می دونی چی میشه؟
+تو یه شنل نامرئی کننده داری هری...بابات هم مثل خودت بود...
-خانم نوریس، بو بکش.
+من نقشه ی غارتگر دارم!
-افرین ادمه بده خانم نوریس.
+وایی نمیتونم بهش فکرنکنم!
همینطور که با خودش درگیر بود فلیچ نزدیک و نزدیکتر میشد. اما عین خیالش نبود! انگار نقشه ی غارتگر برای فلیچ بود.صدای قدمهای فلیچ لحظه به لحظه نزدیکتر میشد اما هری ذره متوجه نبود.
-گیرش میاریم خانم نوریس.
+وایی...حالا بقیه چه فکر دربارم میکنن؟پرفسور چی؟هرماینی و رون!
-داریم میرسیم.
+پرفسور مک گونگال 100 تا ام...اون نور چیه؟
نور فانوسی که در دستان فلیچ بود راهرو رو روشن کرده بود.
+کی...چق...چقدر نزدیک شده؟
-افرین خانم نوریس!
+شنلم؟...شنلم کجاست؟
-بدعنق...گیر افتادی!
+ایناهاش!
هری به موقع شنلش رو از پشت مجسمه ی زره پوشی که در سمت چپش بود برداشت و بر روی خودش انداخت. حالا میتونست صورت فلیچ پر چین و چروک فلیچ رو ببینه که با قیافه ای خصمنانه بدنبال بدعنق میکشت.
-یعنی چی؟...کجا رفت؟
+هه هه!
-صدای چی بود؟
فلیچ نور رو بر جایی که هری ایستاده بود انداخت اما چیزی ندید.
-رفته!
بعد از اینکه صدای قدمهای فلیچ دورشد هری به سرعت به سمت تابلوی بانو ی چاق رفت ولی با این تفاوت که هیچ قسمی نخورد، چون میدونست عمل کردن بهش اونم وقتی که شنل نامرئئ کننده داره، غیر ممکنه.
امیدوارم قبول بشه
---
پاسخ:سلام، به کارگاه داستاننویسی خوش اومدی.
داستانت یه خورده سریع پیش رفت... بیشتر میشد روی احساسات و اون جَوِ حاکم مانور داد. اما خلاقیت و بلد بودنِ ابتدائیات نوشتنت برای گذر از این مرحله کافیه. پس...تایید شد.مرحله بعد:
گروهبندی