هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۹۰

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 374
آفلاین
البته هری مطمئن نبود که این برق واقعا برق نگاه دامبلدور بود یا براثر بازتابش نور مشعل در عینک مدیر بود.

- پسرم، جواب سوالت در یک کلمه خلاصه میشه و اونم عشقه.

دامبلدور با گفتن این حرف دستی به شانه هری جوان زد و سپس رو ابرفورث کرد و گفت:
- بسیار خوب ابرفورث از اونجایی که فعلا نمیشه با تو حرف زد من از پست مدیریت کنار میرم و امیدوارم در کار جدیدت موفق باشی ولی...

دوباره با چرخشی کوتاه رویش رابه سمت هری کردو گفت:
- ولی بیاد داشته باشین زمانی که به کمک نیاز دارید همیشه کمک بهتون میرسه و...

- کافیه دیگه هرچی می خواستی گفتی حالا از اینجا برو تا ندادمت بزهای گوشتخوارم بخورنت!

هری هاج و واج به حرکات دو برادر نگاه می کرد و زمانی بخودش امد و که دامبلدور رفته بود.
- پروفسور.... ا... اما ... شما قرار بود ناسلامتی مواظب من باشید و...و روش غلبه بر لردولدمورت رو یادم بدید.

اما به جای دامبلدور، این ابرفورث بود که جواب هری را داد:
- از حالا من مدیر اینجام و من به تو درس های زنده موندن رو یاد میدم.
-


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۰

آلیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۱ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از esf
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
دامبلدور مات و مبهوت به دابی و آبرفورث و لودو و در اتاقش خیره ماند.(با این وضعیت باید 4 تا چشم داشته باشه)
آبرفورث دادی سر دابی و دامبلدور کشید که مو به تن دامبلدور سیخ شد.
حتی ریش هاش از حالت عادی خارج شدند.
ولی با همون وقار همیشگی از اتاق خارج شدند و در راهرو های مدرسه به راه افتادند.
دامبلدور دست به ریش عرق در تفکر بود که دابی فریاد هری هری سر داد و و همچون مثلی از جلوی پای دامبلدور گذشت.
دابی استاد در زمین خوردن و زمین خوراندن بود و حتی مدیر مدرسه هاگوارتز از این قاعده مستثنا نبود.
این بود که پا در هوا رفت و ریش در چشمان مبارک و ناگهان مدیر خود را نقش زمین دید.
فریاد پیرمرد پیرمرد و پروفسور پروفسور از هر گوش و کناری برخاست و لودو و آبرفورث بیرون آمدند تا ببینند چه خبر است...
-دامبی....من به توی خرفت چی بگم؟مگه نگفتم جول و پلاستو جمع کن و برو...د نشد د....

دامبلدور با کمک هری و رون بلند شد و وارد حیاط مدرسه شدند.


معلوم نبود با چه سرعتی خبر به گوش دار دسته مالفوی رسید ولی هر چه بود تیر باران برفی آنها با یک نگاه معروف هرمیونی خفه شد.

-پروفسور چه اتفاقی افتاده؟؟
چشمان پرسشگر هری به او خیره ماند.
در این لحظه فقط مرلین بود که می توانست معنای برق چشمان دامبلدور را درک کند...




ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ۱۳:۲۱:۴۸
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ۱۳:۲۴:۳۴
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ۱۳:۲۶:۳۸

من...کسی چه می داند.....شاید از عالم قصه ها باشم...از دنیای افسانه ها...


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۴۹ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۰

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 334
آفلاین
سوژه جدید

هاگوارتز پوشیده از برف بود و دانش آموزان مشغول برف بازی و آدم برفی درست کردن بودند. دامبلدور در دفتر کارش نشسته بود و مشغول حساب و کتاب دخل و خرج این ماه مدرسه بود که دابی سراسیمه پرید تو دفتر کار دامبلدور(مشخص نیست رمز ورود به دفترو از کجا فهمیده بود!) و با لکنت زبان گفت:
_ قرررررباااااان آآآآآاب آآب ...

دامبلدور: چی میگی دابی؟ آب میخوای؟
دابی: نــــــه! قررررربااااان آآآب ... رررر ...
دامبلدور: لوله آب مدرسه ترکیده؟
دابی: قربان اجازه هست همون پیرمرد احمق که خودتون پیشنهاد داده بودید صداتون کنم؟
دامبلدور: ئه! زبونت وا شد؟! خب درست بگو چی میخواستی بگی!

در همین لحظه در دفتر به شدت باز میشود و آبرفورث دامبلدور، برادر آلبوس، بی هوا وارد دفتر میشود(مشخص نیست رمز ورود به دفترو از کجا فهمیده بود!) و با مشت به صورت دامبلدور میزنه!
دامبلدور: چرا میزنی؟
آبرفورث: خوب میکنم! هنوز یادم نرفته آریانا رو تو کشتی! حالام پاشو بند و بساطتو جمع کن بیریز بیرون! از امروز خودم مدیر مدرسه م! لودوووووووووو؟
لودو بگمن: جونم عمو آبر؟
آبر: دفتر و دستک مارو بیار زود که کارمونو شروع کنیم ... دهه! آلبوس تو که هنوز اینجایی پاشو برو دیگه! ازت زیاد!*

______

*عزت زیاد


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 374
آفلاین
هری زیر چشمی اطراف را پایید و وقتی مطمئن شد که هیچ کس به صحبت های آنها گوش نمی دهد رویش را به سمت رون برگرداند و آرام گفت:
- من و هرمیون تصمیم گرفتیم یه جوری وانمود کنیم که قصد داریم کلاس ها رو از اتاق نیازمندی ها به تالار اسرار منتقل کنیم تا اون وزغ پیر و دارو دستشو توی تالار گیر بندازیم.

رون با ابروهای بالارفته به ان دونگاه کرد و گفت:
- عجب نبوغی! میشه بگین چطوری می خواین اون افراد رو ترغیب کنید به جایی برن که دروازه ورود به اونجا رو فقط یه مار زبون بلده؟!
- فکر اونجا رو هم کردیم، کافیه من صدامو توی سکه های تقلبی هرمیون ذخیره کنم و به هر کدوم از بچه هایی که بهشون مشکوکیم بدیم،خب... مسلما اگه اونا جاسوس باشن این سکه ها رو میدن به امبریج و اونا سعی میکنن ما رو اونجا دستگیر کنن ولی در واقع اونجا اسیر میشن چون اون رمز فقط یکبار کار می کنه و اجازه برگشت به اونها رو نمیده!
- اما اگه سکه ها رو به افرادی بدیم که واقعا جاسوس نباشن... اونا رو هم توی تالار اسرار گیر میندازید که؟

هرمیون با سرفه ای توجه رون را به خودش جلب کرد و گفت:
- نه، این اتفاق نمیفته چون من کاری کردم که سکه فقط رمز رو در حضور بیش از یک نفر بگه....

زمان حال

هرمیون نگران و مضطرب بدنبال نیک بی سر به راه افتاد. سکوت هاگوارتز به اندازه ای بود که هرمیون را می ترساند.

نیک بی سر هرمیون را به سمت سرداب های تاریک و دورافتاده هاگوارتز هدایت می کرد. با پیش رفتن در راهروهای تاریک و دور شدن از سطح زمین کم کم هوا حالت خفه ای پیدا کرد و بوی نم و ماندگی به مشام هرمیون رسید.
پس از ده پانزده دقیقه سرانجام نیک بی سر در جلوی دری سیاه توقف کرد و گفت رسیدیم و به سرعت درون در فرو رفت. هرمیون که از سرما به لرزه در امده بود آهسته به در ضربه ای زد و وارد شد.
دهها روح نقره ای در سالن کوچکی جمع شده بودند و به موجود زنده ای که با ترس ولرز وارد شده بود نگاه کردند.

نیک بی سر به سمت بارون خون آلود رفت و گفت:
- من تونستم تنها گریفیندوری رو که به خواب نرفته بود رو پیدا کنم شما چیکار کردید؟

بارون خون الود لحظه ای به هرمیون نگاه کرد سپس با لحنی محکم و جدی گفت:
- ما هم افرادی رو پیدا کردیم، ملیندا بوبین از اسلیترین، لونا لاو گود از راونکلاو، اما دابز از هافلپاف...

روح راهب با ناراحتی گفت:
- درست مثل حادثه سال 1500، تنها یک نفر از هر گروه باقی مونده!

صدای هق هق گریه های ملیندا باعث شد هرمیون متوجه حضور سه انسان دیگر که در گوشه ی تاریک سالن کز کرده بودند بشود.

هرمیون به سمت بارون خون الود رفت و پرسید:
- منظور راهب چیه که دوباره از هر گروه یک نفر باقی مونده؟ ایا شما می دونید چه اتفاقی افتاده؟

بارون خون الود با اشاره دستش همه سه نفر دیگر را هم به نزد خود فراخواند:
- در سال 1500 طی یک حادثه چند جادوگر بزرگسال و کوچک وارد مکانی شدند که نفرین شده بود. در واقع اونا با نیرنگ و حیله وارد اون مکان اسرار آمیز شدند. زمانیکه این افراد سدهای جادویی را شکستند نفرین فعال شد و هاگوارتز و ساکنانش را در بر گرفت. با این حال چهار نفر از اهالی هاگوارتز به خواب نرفتند تا بتونند کسانی را که درون مکان اسرارامیز محبوس شده بودند را آزاد کنند، اما در این راه شکست خوردند و باعث شدند که طلسم تا دوسال باقی بمونه.
بعد از سپری شدن زمان، تمام افراد به خواب رفته بیدار شدند اما همه از لحاظ قدرت جادویی به صورت فشفشه در امده بودند!

ملیندا پرسید:
- چه برسر اون چهار نفر اومد، چرا میگید شکست خوردند، مگه باید چیکار می کردند؟!

روح نقره ای با صدای ده برابر ترسناکتر از قبل گفت:
- اونا به طرز بدی مردن... اونا وظیفه داشتند تا عامل اصلی این اتفاق رو پیدا کنند و با زمان برگردان از پیش امدن حوادث جلوگیری کنند، اما موفق نشدند!
-چی!!!

اما دابز با صدای لرزانی پرسید:
-حالا اسم این مکان ممنوعه چی بود؟
-تالار اسرار...
- تالار اسرار!!!

هرمیون خشکش زد. حادثه عینا تکرار شده بود و او عامل این اتفاق را میشناخت! در واقع باعث و بانی این حادثه خودش و هری بود!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۷:۳۰:۱۹

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ دوشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۰

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
سرسرای عمومی هاگوارتز

همه دانش آموزان بر سر میزهای گروه های خود مشفول خوردن صبحانه بودند که ناگهان پسر موبور قد کوتاهی دوان دوان به سمت میز گریفیندور رفت و وقتی که به صندلی های هری ، رون و هرمیون رسید ، توقف کرد و پس از آنکه موضوعی را به هری گفت ، آنجا را ترک کرد .

- بچه ها ، سریعتر صبحانتون رو بخورید که کار مهمی باهاتون دارم !


نیم ساعت بعد ...
تالار گریفیندور

کاناپه ای صورتی رنگ به همراه تکه های پاره ای از آن که به خوبی خودنمایی میکرد ، محلی بود که رون و هرمیون بر روی آن نشسته بودند و دقیقا بر صندلی ای چوبی که در مقابل آنها قرار داشت ، هری پاتر معروف نشسته بود .

- نمیدونم حواستون بود یا نه ولی وقتی که داشتیم صبحانه میخوردیم ، کالین پیامی رو از نویل برام اورده بود . نویل گفته که جوخه ای ها کاملا از وضعیت الف دال مطلع شدن و حتی چندتا از بچه های راونکلاو رو که توی ارتش بودن رو خریدن ! اونا به خوبی میدونن که ارتش در حال نابود شدنه و دارن زمان این کار رو به جلو میندازن .

رون که از صحبت های هری به شدت مایوس شده بود ، دستی به میان موهای حنایی اش برد و با کلافگی گفت : هری ، ما خودمون هم میدونیم ارتش داره نابود میشه ... ولی اگه فکری برای احیا ی اون داری من میشنوم ؛ در غیر اینصورت باید برم مقاله اسنیپ رو کامل کنم !

هرمیون نگاهی به هری انداخت و گفت : به نظرم وقتش شده که نقشمون رو برای رون هم تعریف کنیم . مطمئنم که با این نقشه ، یه درس حسابی به آمبریج و دار و دسته اش میدیم و ارتش دامبلدور رو دوباره احیا میکنیم !

رون بی صبرانه منتظر صحبت های هری بود ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
روبیوس هاگرید عزیز ... زمان پست من برای چند روز قبل از حادثه بوده ... ! مطمئنین شما زمانا رو اشتباه نگرفتین؟




Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
به دلیل آن که بلیز زابینی ادامه داستان رو اشتباه ادامه دادند و زمان گذشته و حال رو باهم اشتباه گرفتند با اجازه من داستان ایشون رو از آلبوس دامبلدور ادامه می دم . از بلیز زامینی هم به علت این که از داستانشون صرف نظر می کنم ، معذرت می خوام .
....................................................................................
زمان حال ( بعد از حادثه ) :

هرمیون پس از آن که هرچه کلمه به ذهنش می رسید رو امتحان کرد ولی هیچ کدوم جواب نداد ، به چیز هایی که دیده بود فکر کرد . یعنی واقعا دابلدور و اسنیپ اون شب تو کافه سه دسته جارو با هم ... و اسنیپ و فلیت و یک هم با هم ... و هر چه سعی کرد به نتیجه ای منطقی بین این دو اتفاقی که دیده بود برسه به نتیجه ای نرسید که ناگهان :

- به به کی رو می بینم ... هرمیون گرنجر ، از افتخارات گریفندور . چه طور تو مثل بقیه به خواب نرفتی ؟

هرمیون که اون چیزی رو که می دید باور نمی کرد چند بار چشماشو بازو بسته کرد تا از چیزی که دیده مطمئن بشه . هرمیون سر نیکلاس ، شبح گروه گریفندور رو دیده بود ؛ دقیقا در مقابل چشم هاش . با همان حالت معلق در هوا و جسمی شفاف .

- شما این جا چی کار می کنید ؟ ی...ی...یعنی روح های مدرسه بیدارند ؟

- خانم جوان ، شما که به این باهوشی هستید شما دیگه چرا ؟ روح ها تحت تاثیر حوادثی که برای انسان ها ، حیوانات و جن ها می افته قرار نمی گیرند . در نتیجه همه ما سالم و سلامت در تالار مخصوص خودمون هستیم .

- پس چرا تا حالا هیچ کدومتون سروکلش تو راهرو های مدرسه پیداش نمی شد ؟

- چون الان زمان شومه ، خانم جوان .

- زمان شوم ؟ منظورتون چیه ؟

- دوباره هاگوارتز داره به نابودی خودش نزدیک می شه ، این بار اگه نتونیم کاری کنیم ، ما همه می میریم

- ببخشید وسط حرف های تاثیر گذارتون می پرم مگه شما دوباره می میرید ؟

- بچه جون ، می خواستم موضوع رو هیجانی کنم .

- بله ... به حرفتون ادامه بدید .

نیکلاس که دوباره جو زده شده بود ، شروع کرد به حرف زدن :

- بله داشتم می گفتم که ما همه می میریم و کم کم نسل جادوگر ها منقرض می شه .

- چی ؟ مگه چه اتفاقی داره می افتاده فقط نگین که برمیگرده به دیوانه شدن معلم ها و به خواب رفتن همه تو قلعه

- دقیقا موضوع همینه . تو داستان سال 1500 میلادی که همچین اتفاقی برای هاگوارتز افتاد رو می دونی ؟

- خوب ... تقریبا . ولی در حد چند خط

- پس اگه می خوای بهتر و دقیق تر بدونی بیا ببرمت پیش کسی که اون موقع تو قلعه به عنوان استاد کار می کرد .

- ها یعنی بیام تالار شما ؛ نه ممنون مزاحمتون نمی شم اگه خدا به بخواد یه موقع دیگه با بچه ها می یایم .

- حالا



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
چند روز قبل تر از حادثه!

در خوابگاه آقایون ...

هری رفته زیر پتو و یواشکی داره دست تو دماغش میکنه و میمالونه زیر تخت ...

رون: هری ... باز داری دست تو دماغت میکنی؟ مثلا تو فرد برگزیده ای!
هری: روووون! ... مگه هنوز نخوابیدی!
رون: نه کنجکاو شدم ببینم داری چی کار میکنی! لوموس!

نور ضعیفی از نوک چوبدستی رون سوسو میزنه و هری حیرت زده چهره خندان رون رو در کنار خودش و در زیر پتو میبینه ....

هری: رون ... این زیر، حریم خصوصی منه .. تو حق نداری!
رون: نگران نباش به جینی نمیگم هنوزم دست تو دماغت میکنی

- شما بچه ها دارین اون زیر چی کار میکنین؟

هری و رون به سرعت از زیر پتو میان بیرون و هرمیون رو در آستانه در میبینن!

رون: اییییییی ... هرمیون....اینجا خوابگاه پسراست ... ما لباس نداریم ...
هری: در واقع ما لختیم!

هرمیون: اشکال نداره ... میخواین منم لباسامو درارم تا زیاد خجالت نکشین؟
هری: هووووم .. نه لازم نیست ... ما الان لباسامونو میپوشیم!
رون: هری ... چی داری میگی؟ این بهترین فرصته ...

بووووووووووووووووووووم!!!!!! (برداشت آزاد!!!)

هرمیون: بچه ها ... دفترچه خاطرات اسنیپ رو پیدا کردم ... روش نوشته هیچ کس نباید آنرا بخواندهیچ کس نباید آنرا بخواند. من که انقدر کتاب درسی خوندم کف کردم... میگم بیاین بشینیم خاطراتشو بخونیم یکم بخندیم!

هری: هرمیون هیچ میدونی اینکار، کار بسیار بدیه؟ میدونی خیلی زشته که ما خاطرات مردمو بخونیم؟
رون: من که هرگز تن به چنین کار کثیفی نمیدم ... اصلا این عمل پلید با روحیه ما منافات داره!
هری: به نظر من که اینکار جنایت علیه بشریته!
رون: از اون بدتر ... اینکار غیر انسانیه!

هرمیون حیرت زده: خیلی خوب بابا! میرم کتابو به پروفسور اسنیپ پس بدم! میگم از رو زمین پیداش کردم!
هری و رون: واقعا که!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۱۷:۵۱:۳۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۲۰:۲۷:۵۸
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۲۰:۳۰:۵۶



ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
هرماینی بیش از گشودن دفترچه خاطرات شخصی اسنیپ، چند دهن دعا و آیه جهت آمرزیده از جانب خالق و شفاعت مرلین تلاوت نمود و جلد سخت و دغالی دفترچه خاطرات اسنیپ را کنار زد. هرماینی بیش از حد شوکه شد چرا که از جلد ذغالی دفترچه انتظار بد خط ترین نوع خطوط را داشت اما چیزی که در صفحه نخست می دید، عناوین و فصول مختلف دفترچه بودند. با دقت از بالا به پایین فهرست رو نگاه می کرد و عناوین از مقابل چشمانش عبور می کردند:

نقل قول:

فصل اول: بابا بیکار – مامان شبکار .............صفحه ۲
فصل دوم: چند بار لیلی رو بوسیدم؟ ..............صفحه ۱۱
فصل سوم: معجون بلوغ رو من ساختم ! .............صفحه ۹۱
....
....
....
فصل هفتاد و نهم: مهم تفاهمه، نه سن و سال ! ......... صفحه ۵۶۲


قرنیه چشمان هرماینی دیگر از خواندن عناوین، درون مشیمیه اش فرو شده بود. با خستگی صفحات مختلف و پر از نوشته و در بسیاری موارد، عکس دار دفترچه را ورق می زد تا به صفحه ی ۵۶۲ رسید. به آرم سر فصل نگاه کرد که به رنگ سیاه سفید بود و در طرح مینیاتوری گلوله شدن و در هم پیچیده شدن مرد قد بلند با ریش سپید را در مرد قد بلند دیگری با موهای سیاه و چرب آشکار می نمود. اما در زیر آرم سر فصل و عنوان آن هیچ نوشته ای دیده نمی شد. فقط با جوهری کم رنگ در انتهای همان صفحه کلمات در هم تنیده ای غیب و ظاهر می شد: "بسیار خصوصی ! رمز عبور میخواهد ! "

هرمیون: « اوووم ! خب؟ ئه. لیلی. لیلی پاتر. معشوقه قدیمی تونه ! »

کلمات مبهم ناپدید شد و پش از آنکه هرماینی به خودش بیاید، از ناحیه ی پیشانی به داخل کاغذ دفترچه کشیده شد و در عمق آن محو گشت. در میان هوایی تاریک و نقش و نگار معادلات سنگین ریاضی به سوی نا کجا سقوط می کرد که ناگهان انتهای چاه رو دید. کف سنگفرشی بود. با نشیمنگاهی له شده بر زمین باقی ماند و به اطرافش نگریست. او در کافه ی سه دسته جارو سقوط کرده بود و هنگام شب و تاریکی بود که مشعل ها و شمع های کافه روشن بود. پشت میزها و صندلی ها هیچکس به چشم نمی آمد مگر در دو سوی میز چوبی مقابل خود هرماینی که دو پیکر آشنا در حال گفتگو بودند:

اسنیپ: «خب. مهریه رو چیکار کنیم؟ هر دو باید به هم مهریه بدیم دیگه؟ »

دامبلدور: « مهریه فدای موهای چرب و کثیفت سوروس جونم ! همین الان همه اش رو می بخشم بهت ! »

اسنیپ از ناکجا صد گرم شیرینی گل محمدی رو با اشاره چوبدستی اش روی میز ظاهر نمود با خوشحالی گفت:
« جون من؟ یعنی مبارکه و اینا دیگه؟! »

دامبلدور: « پس چی ! رزمرتا ! هوی. رزی. کرکره های مغازه رو بکش پایین. بیا اینجا بینم سوروس من ! :bigkiss: »

هرماینی: « خجالت بکشین. اینجا یه دختری نشسته که به بلوغ نرسیده ! »

اما بلافاصله یادش آمد که اونه که بی اجازه اومده تو خاطرات شخصی و با صورتی سرخ به سمت چاه گام برداشت اما مقصد بیرون دفترچه و اتاق اسنیپ نبود. این بار در یکی از کلاس های هاگوارتز پرتاب شد که پشت میز و صندلی های آنها هیچکس نبود اما در انتهای کلاس نیمه تاریک، پروفسور فلیت ویک روی یک میز ایستاده بود و اسنیپ او را در محکم در آغوشش می فشرد:

فلیت ویک: « سوروس ! عزیزم ! چقدر چاپیدی از دامبل؟ مهریه تون چقدر بود؟ »

اسنیپ: « صد و بیست و چهار هزار گالیون بود. همشم داد. »

فلیت ویک: « خوبه ! یادت باشه فردا صبح زود دم دریاچه می بینمت. زندگی لبریز از عشق مون رو به زودی توی آمازون آغاز می کنیم سوروس ! »

اسنیپ: « آره . اما فقط اینکه.................»

صدای سوت کر کننده ای در گوش هرماینی می پیچید. با لگد از درون دفترچه به بیرون و کف دفتر اسنیپ پرتاب شد. در حالیکه نفس نفس میزد دوباره روی میز چوبی دفتر اسنیپ خم شد تا بالای همان صفحات بدون نوشته و مخفی دفترچه رو نگاه کنه. تاریخ های درج شده همگی مربوط به سه چهار روز گذشته بوده. فکرش با تکه آخر خاطره اسنیپ مشغول بود. اینکه اسنیپ چه چیزی می خواست به فلیت ویک بگوید. از پنجره ی دفتر اسنیپ به بیرون نگاه می کرد. درخشش خورشید، ظهر را نشان می داد. بارها و بارها رمز عبور "لیلی پاتر" و خیلی موارد دیگر رو امتحان کرد اما دفترچه خاطرات واکنشی به نمایان کردن نوشته یا به داخل کشیدن هرماینی درون آن فصل از خود نشان نداد...


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۱۶:۲۹:۱۱

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
حدود 10 دقیقه ای می شد که بچه ها در حال دویدند بودند و بدون آن هم که متوجه بشوند دارند به کجا می روند وارد جنگل ممنوعه شده بودند .

- چرا یهو هاگرید این طوری شد ؟ یه کم غیر عادی نیست .

- رون بس کن به نظر تو فقط یه کم غیر عادیه .......... ما چند ساله هاگرید رو می شناسیم تا حالا ندیده بودیم که این جوری بشه ، خودش هم نگفته بود که مریضی خاصی داشته باشه . همش غیر عادیه ...

هرمیون که به شدت از آن چه دیده بود وحشت زده شده بود ، روی زمین نشت و به آسمان نگاه کرد .

- من که بهتون گفتم همه چیز عادیه ، شما اصرار کردید که نه یه اتفاقی افتاده . یه بار من احساس خطر نکردم شما جو زده شدید . حالا چیکار کنیم ؟

- هری ... هری ... بس کن موضوع الان کلا یه چیز دیگه است . چرا هاگرید این جوری شد ؟ موضوع عشق و عاشقی استاد ها نسبت به هم چیه ؟ اصلا ...

رون که حالتی متفکرانه به خودش گرفته بود وسط حرف هرمیون پرید و گفت :

آخه از کی تا حالا حرف های هاگرید شده سند و مدرک که ما بخوایم بر اساس اون ها شروع کنیم به تحقیق و بررسی . بعدشم من فکر کنم هاگرید دچار سوء هاضمه جنگلی شده که این بلا سرش اومده ، آخه یه بار چارلی که 3 ماه برای تحقیق رفته بود جنگل های نواحی مدیترانه این اتفاق براش افتاد . پس این موضوع هم حله . موضوع دوم اگر هم قرار باشه معلم ها عاشق هم بشن مگه قحطی معلمه که اسنیپ عاشق فلیت ویک بشه . فکر کنم دیشب هاگرید کتاب تخیلی خونده که این داستانو از خودش درآورده . پس این قضیه هم حل شد .

هرمیون که از روی زمین بلند شده بود ، کمی به رون نزدیک شد و با صدایی خونسردانه ای گفت :
ببخشید استاد حل قضایا ... پس دلیل اون که هاگرید گوشت تسترال ها رو داشت می پخت تا بخوره و گفت بعد از اون حادثه داره گوشت تسترال می خوره چی می شه ؟؟؟
- خوب ... من نظر خاصی در این مورد ندارم
- میشه بس کنید . با هر دوتاتونم .... فعلا بهتره تا از این دیرتر نشده برگردیم به خوابگاهمون ؛ فردا می ریم پیش هاگرید تا ببینیم که حالش چه طور شده .

در خوابگاه پسران :

- هری ؟؟؟ بیداری ؟؟
- آره ... چی شده ؟
- می گم ، فکر کن دامبلدور عاشق اسنیپ شده باشه ؛ خنده دار نیست
- :no:
- چرا ؟
- چون نمی تونه موضوع این باشه . هاگرید می خواست اصل قضیه رو واسمون بگه ، ولی یه نفر اون رو طلسم کرد تا حقیقت رو به ما نگه .
- از کی تا حالا تو هم هرمیون شدی ؟ تو که خودت می گفتی همه چیز آرومه .
- هنوزم می گم . ولی ....

زمان حال

هرمیون که واقعا نمی دونست باید چی کار بکنه به اتاق خصوصی معلم ها رفت در هیچ کدوم از اتاق ها چیز خاصی و اثری از موجود بیدار به چشم نمی خورد به جز در اتاق اسنیپ ؛ دفتر چه ای نسبتا قدیمی که روی آن بزرگ و خوانا نوشته شده بود :دفترچه خاطرات خصوصی من ، آن را هیچ کس نخواند


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۳ ۱۴:۵۰:۰۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.