دامبلدور مات و مبهوت به دابی و آبرفورث و لودو و در اتاقش خیره ماند.(با این وضعیت باید 4 تا چشم داشته باشه)
آبرفورث دادی سر دابی و دامبلدور کشید که مو به تن دامبلدور سیخ شد.
حتی ریش هاش از حالت عادی خارج شدند.
ولی با همون وقار همیشگی از اتاق خارج شدند و در راهرو های مدرسه به راه افتادند.
دامبلدور دست به ریش عرق در تفکر بود که دابی فریاد هری هری سر داد و و همچون مثلی از جلوی پای دامبلدور گذشت.
دابی استاد در زمین خوردن و زمین خوراندن بود و حتی مدیر مدرسه هاگوارتز از این قاعده مستثنا نبود.
این بود که پا در هوا رفت و ریش در چشمان مبارک و ناگهان مدیر خود را نقش زمین دید.
فریاد پیرمرد پیرمرد و پروفسور پروفسور از هر گوش و کناری برخاست و لودو و آبرفورث بیرون آمدند تا ببینند چه خبر است...
-دامبی....من به توی خرفت چی بگم؟مگه نگفتم جول و پلاستو جمع کن و برو...د نشد د....
دامبلدور با کمک هری و رون بلند شد و وارد حیاط مدرسه شدند.
معلوم نبود با چه سرعتی خبر به گوش دار دسته مالفوی رسید ولی هر چه بود تیر باران برفی آنها با یک نگاه معروف هرمیونی خفه شد.
-پروفسور چه اتفاقی افتاده؟؟
چشمان پرسشگر هری به او خیره ماند.
در این لحظه فقط مرلین بود که می توانست معنای برق چشمان دامبلدور را درک کند...
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ۱۳:۲۱:۴۸
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ۱۳:۲۴:۳۴
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ۱۳:۲۶:۳۸