بسمه تعالی
ادامه:
پسرک متحیر بود و مک گونگال حیران، در حقیقت سردرگم به نظر می رسید. نگاهش میان کلاه فرسوده و کلاه بلند و براق مشکی در رفت و آمد بود. سپس در حالی که گویی تصمیم نهایی اش را گرفته نفسش را بیرون داد و به سمت سه پایه رفت و کلاه فرسوده را روی کلاه دیگر گذاشت.
- از خدا می خوام که توی گریفندور نیافتی.
سپس چند قدم عقب رفت.
کلاه که گویی جان گرفته بود، کش و قوسی به خودش داد.
- خب، خب، خب! بذار ببینم این تو چی داری؟
کلاه درز از هم باز شده که نقش دهانش را بازی می کرد، بست و لب هایش را بر یکدیگر فشرد، که نشان از اندیشه فراوانش بود...
و یا شاید نبود.
- هه، هه، هه، آخ! هر چی زور می زنم به ذهنش نمی رسم خیلی دوره.
سپس نگاه عذرخواهانه ای به پروفسور مک گونگال انداخت... البته که چشم نداشت! حالت نگاه عذرخواهانه را به خودش داد. پروفسور تا حدودی متوجه منظور کلاه شد، امّا تنها تا حدودی، پس سرش را به سمت پروفسور دامبلدور گرداند و نگاه پرسشگرش را به او دوخت.
- مینروای عزیزم، می تونی به کلاه کمک کنی؟
دامبلدور این را گفته و کلاه پشمی اش را پایین تر کشید. مک گونگال که حال می دانست باید چه کند، جلو رفته و کلاه را گرفته و پایین کشید.
- رسید؟
-اههه... نه!
پروفسور مک گونگال بار دیگری تلاش کرد:
- رسید؟
- نه...اممم خیلی مونده!
تلاشی دیگر...
- رسید؟
-نه... هنوز نه.
دستی گرم و مهربان بر شانه مک گونگال نشست. دستی گرم و مهربان و بزرگ، خیلی بزرگ!
- برو کنار مینروا، این کارا یکم مردونه است!
هاگرید پروفسور را کنار زد و از همانجا دستی برای دامبلدور تکان داد و در جواب نیز لبخندی حاکی از اطمینان دریافت کرد. سپس به سمت سه پایه رفته و آستین هایش را بالا زد، دو لبه کلاه را گرفت،
و پایین کشید!
غررررژ!
- عاااااااااااخ!
چهره دامبلدور برای لحظاتی همچنان پر از آرامش و متانت باقی ماند،
چند باری پلک زد و به صحنه پیش رو خیره ماند... به دهان نیمه باز هاگرید.
سپس فریاد کشید، از روی میز اساتید جستی زد و دوان دوان خود را به صحنه رساند.
در نزدیکی صندلی به زانو افتاد.
چشم هایش روی کلاه ثابت بودند.
- جرش داد.
کسی جرات حرف زدن نداشت، همه به آن صحنه خیره شده بودند.
شاید می شد گفت که در آن صحنه حال دامبلدور بسیار آشفته بود، امّا نه آشفته تر از کلاه بیچاره ای که تا دقایقی پیش، درزی کوچک و قنچه ای داشت و حال آن درز بسیار بزرگ و شتری گشته بود.
کلاه بودن به اندازه کافی بد بود، کلاه دهان گشاد بودن از آن هم بدتر بود.
- رسید!
دامبلدور روی زانو به سه پایه نزدیک تر شده و دو کلاه را در آغوش کشید. او در حال خودش نبود، اما اگر بود یقینا نمی گذاشت که دستانش مجاری تنفسی طفل را مسدود نمایند. او در همین حال حرکتی نوسانی به خودش داد که نشانه ای از سوگواری بود.
- می دونم رسید... می دونم.
- خب پس، بره به ریونکلاو.
داملبلدور همچنان به کلاه ها، چسبیده بود و هق هق می گریست، که طفل از جایش بر خواست و دوان دوان به سمت میز ریونکلاو رفت، در پشت سرش دامبلدور در هوا به اهتزاز در آمده بود،
هاگرید و مگ گونگال در سکوت با دهان هایی نیمه باز، شاهد این صحنه ها بودند...
(ادامه دارد)