هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵
#80

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
مقدمه و متأخره نداشت. به یک باره چشمانش را گشود و در واکنش به تیغ آفتاب، اخم هایش را در هم کشید. غلتی زد و ناگهان احساس کرد بند بند بدنش دارد از هم جدا می شوند. لب هایش را با سرسختی یک پاتر بر هم فشرد و نفس عمیقی کشید.

صبح ها هم چیز مسخره ای بودند. هرکسی که گفته بود روز بعد همه چیز بهتر به نظر می رسد، احمقی بیش نبود. صبح روز بعد، همین که چشمانت را باز میکنی و روی تخت می نشینی، تمام چیزهایی که شب پیش و شب های پیش ترش با تقلایی نفس گیر از خاطر برده بودی، هجوم می آوردند. خاطره ی خنده ها. خاطره ی چشم ها.

خاطره ی نفس ها.

به سختی خودش را جمع و جور کرد و برخاست. نمی دانست چه بلایی سر صورت و بدنش آمده. با حماقت منحصر به فرد یک پسربچه، امیدوارانه اندیشید شاید روی صورتش آثار زخمی شبیه دایی بیل پدید آمده باشد و ننگ راونا دیگر نتواند با آن سوختگی مسخره ی آتش اژدهایش به او فخر بفروشد! با این فکر، سایه ی کمرنگی شبیه به لبخند لب هایش را کج کرد و سرش را چرخاند تا چوبدستی ش را پیدا کند.

آنجا نبود. همین رنگ لبخند و افکار بی خیال کودکانه ش را زدود. آنها نمی خواستند او چوبدستی داشته باشد. شنل نامرئی ش هم آنجا نبود. اخم کرد. با هر قدمی که در سایه ی راهرو به سمت آشپزخانه ی گریمولد برمی داشت، یادگاری گرگینه ها بر بدنش نیشخند میزدند. ولی او باید میدانست. چند وقت بیهوش بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ تمام سؤالاتی که میدانست امکان ندارد از راه قانونی و درستش جوابشان را بگیرد.

- تمام جنگل غربی طبق گزارشات رسیده دچار هرج و مرج شده. از اونجا که تمام پاترهای دردسرساز الان اینجا هستن..

صدای ملامت آمیز زن دایی هرمیون حتی از پشت در آشپزخانه هم می توانست او را معذب کند.

- تنها احتمالی که برای درگیری با گله ی اصلی گرگینه ها باقی می مونه، مرگخوارا هستن. ولی..

همزمان، قلب جیمز فرو ریخت و تمام زخم های بهبود نیافته ش با هم تیر کشیدند. مرگخوارها.. تدی..

صدای متفکر زن دایی ش باعث شد با استیصال و تقلای بیشتری، گوشش را به در آشپزخانه فشار دهد:
- چرا باید ولدمورت و مرگخوارها به گرگینه ها حمله کنن؟ اونم زمانی که اونا احتمالاً در شرف حمله به گریمولدن؟ من اگه جای ولدمورت بودم اجازه می دادم دشمنام همدیگه رو از بین ببرن..

صدای پدرش را شنید:
- و ما همه مون خیلی خوشحالیم که ولدمورت اندازه ی تو باهوش نیست.
- ولی هری..

صدای خرخر ناراضی آشنایی، اولین زنگ خطر را برای جیمز به صدا در آورد ولی زمانی که چرخید، دیگر برای هر واکنشی دیر بود. در آشپزخانه با صدای بلندی باز و جیمز تلوتلوخوران میان آشپزخانه هُل داده شد.

به دنبالش، ویولت و ماگت وارد شدند:
- سام.

جیمز ناباور و متحیر به دوستش خیره شد. ویولت کسی نبود که مخالف جاسوسی های کوچک جیمز باشد و با آن چشمان قهوه ای خصمانه، چوبدستی ش را در حالت آماده باش به سمت سینه ی جیمز نشانه برود. چنان از نگاه خشمگین چشمان دوستش جا خورده بود که حتی صدای خشمگین زن دایی ش هم توجهش را جلب نکرد.
- جیمز!

صدای پدرش کمتر خشمگین و بیشتر خسته به نظر می آمد:
- خب.. این دفعه میخواستی چیکار کنی؟

قبل از این که او جواب دهد، ویولت بی آن که نگاهش را از دو تیله ی فندقی رنگ چشمان جیمز بردارد، با حالتی تهدیدآمیز جلو آمد:
- آره جیمز. این دفعه میخواستی چیکار کنی؟ بهمون بگو. این دفعه میل داشتی چطوری خودتو به کشتن بدی؟!

چیزهایی در زندگی هستند، چنان بدیهی و چنان آشکار که کسی نیازی نمی بیند به دیگری توضیحشان بدهد. در حقیقت، توضیح دادنشان چنان احمقانه و بی معنیست که کسی "نمیداند" چطور باید به دیگری توضیحش دهد.
- ویولت، تدی..
- میدونی پاتر، حالمو بهم میزنی.

لحن آرام ویولت، اندک اندک اوج می گرفت:
- تو و اون قهرمان بازی های حال بهم زنت! میپری وسط و خودتو داستان میکنی تا یکی دیه رو نجات بدی! فقط چون انقد ترسویی که جرئت نئاری واسی سر جات و..
- ببینم تدی آسیب میبینه؟!

ویولت چوبدستیش را غلاف کرد و پوزخندی زد.
- نمیتونی دردشو تحمل کنی، نه؟

پوزخندش به سرعت ترکیدن یک بادکنک محو شد. با دو قدم بلند جلو رفت و یقه ی جیمز را گرفت. فاصله شان آنقدر کم بود که جیمز می توانست نفس هایش را یک به یک بشمارد و شعله کشیدن شراره های غضب را در چشمانش ببیند.
از میان دندان های بهم فشرده ش، آرام گفت:
- واس همینه که تدیو مجبور میکنی زجر بکشه.

چند ثانیه. شاید چند دقیقه شاید هم چندین ساعت.. به چشمان یکدیگر خیره ماندند و بعد، ویولت یقه ی او را رها کرد و به سمت صندلی هَلش داد.
- واس تنوعم که شده جوجه پاتر، یه بار تو زندگی رقت انگیزت خودخواه نباش.

با گام هایی پر سر و صدا به سمت صندلی دیگری رفت و روی آن نشست. دست هایش را بر روی سینه ش گره کرد و بی اعتنا به جیمز و سایرین، به دامبلدور خیره شد:
- برنامه چیه پروفس؟
****

- سرورم!

بلا دوان دوان به لرد نزدیک شد. موهای پریشانش هم نمی توانستند برق چشمان پر شرر و هیجان زده ش را پنهان سازند.
- توله ی لوپین اونجاس! می خواید روی اون هم طلسم فرمان..

لرد با لبخند ملایمی دستش را تکان داد. نه. بعید میدانست مرگخوارانش بتوانند همانطور که پس از هجوم اولیه، تعداد زیادی از گرگینه ها را تحت طلسم فرمان برای حمله کردن به محفل در آورده بودند، لوپین را هم طلسم کنند.

او نیاز به قدرت بیشتری داشت.
- خودم میرم سراغش بلا.

نگاهی به آسمان انداخت. همه چیز درست پیش می رفت. زمان فعال شدن طلسم سیارات، گرگینه ها گریمولد را محاصره می کردند. حالا دیگر تعدادشان آنقدر زیاد نبود که مرگخواران را تهدید کنند، ولی آنقدر به جا مانده بودند که..

لبخندی زد.

همه چیز درست پیش میرفت.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۷:۰۵ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵
#79

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
جفت چشم‌های زرد و سرخ یکی یکی با وحشت گشوده می‌شدند و تعدادی تنها فرصت یک واکنش داشتند:
تماشای اخگر سبزی که آخرین چیزی بود که قبل از بسته شدن همیشگی‌, می‌دیدند.

گرگینه‌های اطرافش, آنهایی که هنوز سر پا بودند, چنگ و دندانشان را نشان مهاجمین می‌دادند, بر خلاف تدی که چوبدستی‌اش را بیرون کشیده بود و از پشت یکی از درخت‌ها, جنگ نابرابر را تماشا می‌کرد. همراهانش یک مشت احمق از خود راضی بودند که انگار یک اصل مهم را به یاد نمی‌آوردند: بیشتر آنها هم جادوگرند!

مسئله ی دیگری هم که در همین چند لحظه فراموش کرده بودند, او بود!

کسی دیگر تدی را نمی‌پایید و او می‌توانست آپارات کند. چشمانش را بست و میدان گریمولد را از پس تاریکی دید. نفسش را حبس کرد, صدای ضربان قلبش در گوش‌هایش زنگ می‌زد.

یک نفر زوزه ی دردمندی کشید که خیلی زود ساکت شد..

صدای خنده ‌ای زنانه فضای جنگل را پر کرد که زوزه ی کوتاه دیگری را به همراه داشت...

دندان‌هایش را بهم سایید:
- به درک... به درک... بذار همدیگه رو تیکه پاره کنن.

فریاد بعدی را می‌شناخت, دخترک کمی از جیمز کوچک‌تر و درست مثل او ریزنقش بود و چشمانش همیشه برقی شیطنت آمیز داشت.

به خودش نهیب زد:
- همین الان.. برو!

و دوباره نفسی عمیق کشید و انگشتان خیس و لرزانش را محکم‌تر دور چوبدستی حلقه کرد اما این بار صدایی مردانه بود که تمرکزش را بهم زد.
- التماس می‌کنم, ما رو نکشین! تیکه تیکه‌مون نکنین! من یکی که اصلا خوشمزه نیستم.

تدی از پشت پناهگاهش رودولف لسترنج را دید که دست‌های خونینش را در هوا تکان می‌داد و دور دوایت که روی زمین بی حرکت افتاده بود, می چرخید و با هر جمله, دیوانه‌وار می‌خندید و قمه اش را روی بدن حریف نیمه جانش فرود می‌آورد.

لسترنجی که قتل گری‌بک را گردن او انداخته بود,
قتلی که باعث شده بود پترا به او حمله کند,
حمله ای که طلسم مرگ را از چوبدستی جیمز شلیک کرده بود,
مرگی که رد خون جیمز را روی بازوان دوایت نشانده بود.

و کار یکی از این دو با آخرین ضربه ی لسترنج که درست روی گردن گرگینه نشست, تمام شد.

تدی از پناهگاهش بیرون پرید و چوبدستی‌اش را به سمت جایی که رودولف می‌خواست به قربانی بعدی‌ش حلمه کند, نشانه رفت.

- پروتگو ماکسیما!

طلسم مرگخوار و همراهانش به سپر نامرئی برخورد کردند و ناپدید شدند.

گرگینه های باقی‌مانده , بی توجه به سپر محافظتی, با خشم و تردید, تدی و چوبدستی‌اش را تماشا می‌کردند.

باورنکردنی بود! تدی سرش را تکان داد و چند قدم جلوتر و پشت به آنها ایستاد.

- این یه تیکه چوب ترس نداره!

با سر به جایی که مرگخوارها ایستاده بودند اشاره کرد و ادامه داد:

- ... از اونا باید ترسید! اگه می‌خوایم عاقبتمون مثل دوایت نشه, باید جادو رو با جادو جواب داد! اگه چوبدستی‌تون همراهتونه, الان وقتشه که ازش استفاده کنین.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۹۵
#78

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
نگهبان آن شب، "جاستین" بود. گرگینه ای نوجوان و نحیف که روی قطعه سنگی کنار آتش مچاله شده بود. شانه هایش از سنگینی ترس شب خم شده بودند و برای دزدیدن نگاهش از جنگل انبوه، به شعله های پیش رویش خیره شده بود. شکمش قار و قور میکرد. به شام آن شب نرسیده بود. به شام شب های پیش هم. به لطف جیمز سیریوس پاتر، پدرش دیگر نبود که پاره گوشتی از میان شکار روزانه گله بیرون بکشد و قبل از اینکه دندان های دیگران تکه پاره اش کنند، آن را به او برساند.

با یاد پدر، به خود لرزید. جیمز پیش چشمان او، از پشت، به پدر شلیک کرده بود. نوک بینی اش میسوخت. گرگینه ها جیمز را دریده بودند. دیده بود که دریده بودندش. جسدش به خانه رفته بود. این تنها فکری بود که باعث تسلی خاطرش میشد. سرش را تکان داد و بینی اش را بالا کشید. اینبار بویی ناآشنا با بوی جنگل همراه بود. بویی که موهای بیشمار روی تنش را سیخ کرد. نمیشناختش ولی می دانست که یک جای کار می لنگد. بوی کسی، بوی کسانی.. بوی تاریکی ای سیاه تر از شب.. بوی مرگ.. بوی مرگخواران!..

جاستین از جا پرید و سکندری خورد. عقب عقب رفت. سراسیمه به اطرافش نگاه کرد. وحشت کرده بود. سایه ای متحرک از شعله های آتش، هنوز پشت پلک هایش زبانه می کشید. چشم هایش به تاریکی عادت نداشت. چندبار پشت سرهم پلک زد و بعد آن ها را دید. سرش را بالا گرفت اما زوزه در گلویش جا ماند. ناله ی نامفهومی کرد و روی زانوهایش افتاد. آخر این قصه را می دانست. لشکر پیش رویش اگرچه کمتر از گرگ هایی بودند که در کمپ، آسوده خرناس می کشیدند. اما چوبدستی هایشان.. چوبدستی ها.

حالا که تصویر آتش از پیش چشمانش رفته بود می توانست به خوبی زنی رنگ پریده را پیش رویش ببیند. چوبدستی اش را به سمت او نشانه گرفته بود و مشتاقانه می خندید. موهایش آشفته، چهره اش وحشی، ولی زیبا بود.
بلاتریکس لسترنج لب باز کرد و جاستین به پدرش فکر کرد. شکمش پیچی خورد که ربطی به گرسنگی نداشت. همزمان با ساحره، ورد را زمزمه کرد.
- آوادا کداورا!
نور سبزرنگی اردوگاه را روشن کرد. گرگینه ی کوچک با صورت روی چمن های خیس افتاد و بلاتریکس قهقهه زد.

لرد ولدمورت، جایی دورتر از معرکه، کمی بالاتر از درخت ها، لبخند بی شکلی زد و به اردوگاه نگاه کرد که داشت بیدار میشد.
فریاد بلاتریکس، اعلان جنگ بود.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۶ ۲۲:۱۳:۵۲


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۵:۳۴ چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۵
#77

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- پاشو برو دیگه! برووو.. بسه! خسته‌م کردی!

لحظه‌ای لب‌هایش به شکل قوسی رو به بالا درآمدند, بعد دند‌انهایش را از پشت قهقه‌ای بی‌صدا نمایش داد و به طرف آشپزخانه رفت.
- با تو هستما! عهه... بی اجازه دست به غذا نزن! مامان!!‌

تدی پیراشکی را یکجا بلعید و معصومانه به جینی نگاه کرد که چشمان سرزنشگرش را به جیمز دوخته بود.
- نوش جونش. این چه طرز برخورده؟ وقتی قراره بیاد همه اش چشمت به دره بعد الان داری بیرونش میکنی؟

جیمز موذیانه خندید و به سمت طبقه‌ی دوم دوید. تدی به سرعت از جینی تشکر کرد و به دنبال برادرخوانده‌اش به اتاق کوچک و نامرتبش قدم گذاشت.
چوبدستی‌اش را در آورد ولی به محض اینکه خواست آن را تکان دهد, جیمز مچ دستش را محکم گرفت.
- دست به اتاقم زدی, نزدی!
- فقط تو اتاق منو میتونی "مرتب" کنی دیگه؟
- آره دیگه. هر چی من بگم همونه!

لبخندی پیروزمندانه گوشه‌ی لبهای جیمز ظاهر شد که تدی را به خنده وا می‌داشت. دست‌هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و با حرکتی نمایشی چوبدستی‌اش را به جیب شلوارش برگرداند.
- واقعا که بی عرضه‌ای تد ریموس لوپین!

سرش را بالا گرفت. جیمز روبرویش بود, رنگ پریده و پریشان. دوایت از پشت, دندان‌هایش را در کتفش فرو کرد. برادرش فریاد کشید و خودش را رها کرد اما همان لحظه سه نفر دیگر از چپ و راست از دست و پایش آویزان شدند. جیمز با گرگینه‌ها می‌چرخید و خونش از خود ردی دوار به جا می‌گذاشت که رنگ سرخش همچون فرفره‌‌ای پر سرعت با مشکی موهایش و خاکستری و قهوه‌ای گرگینه‌ها طرح‌هایی در هم می‌ساخت.
و جیمز با مهاجمانش می‌چرخید و می ‌چرخید..

- بس کن.. بس کن لعنتی..

و جیمز هم‌چنان می چرخید..

تدی ملتمسانه تکرار کرد:
- بس کن.. تمومش کن.. تمومش کن!

از صدای فریاد خودش, چشم‌هایش را باز کرد و هلال نیمه کامل ماه را دید که از فراز کاج‌ها به تدریج غروب می‌کرد. تمام لباسهایش, خیس عرق به بدنش چسبیده بودند و گوش‌هایش انگار سوت می‌کشیدند.

کابوسش تکراری بود و هر چند وقتی پلک‌هایش را روی هم می‌گذاشت, تصاویرش جان می‌گرفتند اما در بیداری هم رهایش نمی‌کردند. تمامی ساعات بیداری در دلش آشوب بود, نقشه‌‌های هم قطاران خطرناکش او را می ترساند, با وجود پیام اطمینان بخش محفل, نگران برادرش بود و دلتنگی‌های بی پایانش به گلویش چنگ می‌انداختند و با وجود این وحشتی که دائم همراهش بود باید در بین گله‌ی گرگ‌ها ادای کسی را در می‌آورد که جز نقاب تقلبی‌اش,‌ هیچ بخشی از آن وجود خارجی نداشت.

- هنوز باور نکردی, نه؟ هنوز خوابشو می‌بینی؟

صدای بم زنانه, او را غافلگیر کرد. پترا گری‌بک نزدیک به او نشسته بود و با دقت به صورتش نگاه می‌کرد. در لحنش نه تهدید بود و نه کنجکاوی, بیشتر به لحن کسی می‌ماند که به دنبال تائید افکارش می‌گردد و تدی به همین دلیل ترجیح داد سکوت کند.

- تعجب کردی,‌ هان؟ کسی بهت نگفته تو خواب حرف میزنی و اسم اون قاتلو تکرار میکنی؟ "جیمز.. تمومش کن! بس کن!". فکر کنم اون بالا بد قاطی کرده,‌ نه؟ بالاخره تجربه‌ی نزدیک به مرگ بوده یه جورایی ,‌ اونم کسی که فکر میکردی فامیلته!

چاره‌ای نداشت; به آرامی با سر حرف‌های پترا را تائید کرد.

- حدس می‌زدم! سر اون کثافت کاری, بد سوتی داد محفل! یکی به نفع ما! اسنیپ خودش اومد بِم خبر داد. گفت آخرین بار پدرمو با یه محفلی دیده.. با تو دیده. لسترنج هم تائید کرد, اونم اون اطراف بوده ولی لرد دستور داده بوده دخالت نکنن. اما همه میدونن, دامبلدور تو رو تنها نمیفرسته ماموریت! کلا کسی به امثال ما اطمینان نداره. پسره زیر شنلش بود دیگه! گفت دیگه..ماموریت داشت اگه تو از دستورت سرپیچی کردی, کارو تموم کنه. لسترنج و اسنیپم نور سبزو دیدن و.. باید جلوشو میگرفتن.. میتونستن پدرمو نجات بدن..اما اونا هم مث محفلیا.. همشون عین همن..

دوباره به آرامی با سر حرف‌های پترا را تائید کرد اما در ذهنش قطعه ی جدیدی از پازل را سر جایش قرار داد.

- قول میدم قبل اینکه این ماجرا تموم شه خودم حساب اسنیپ و لسترنجو برسم.

چشمان پترا از قول تدی برق زد اما لوپین جوان مطمئن بود معنی واقعی حرف او را نفهمیده است.






ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۱۴ ۵:۴۳:۱۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۰:۲۸ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#76

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

- بهش.. بگین.. خوبم..
- من می‌رم پروفس.
- تو جایی نمی‌ری ویولت، جودی دخترم..
- من جایی نمی‌رم؟! من باس برم تدی رو ببینم! باس بش بگم جوجه پاتر راس و ریسه!
- و تو مسیر نیم دو جین گرگینه رو هم سوت کنی اینور اونور.
- جریکو دهنتو می‌بندی یا واست ببندمش؟!
- می‌خوام تلاشتو ببینم بودلـ..
- ویولت. ربکا. بس کنین.


خیره مانده بود به فریادهایی خشم‌آگین که از دهانی کف‌آلود بیرون می‌آمد. چشمان کهرباییش متمرکز می‌نمود، ولی اگر جیمز آنجا بود در کسری از ثانیه می‌فهمید ذهن برادرخوانده‌ش کجاست..

- دارین جودی رو می‌فرستین؟! جودی؟!
- حرف دهنتو بفهم بودلر! مگه خواهر من چشه؟!
- ویولت چرا یه سر به مهمونای ناخونده‌ای که توی سردابمون هستن نمی‌زنی..؟


تدی حتی می‌توانست صدای آرام و محجوب ویلبرت را هم از آن فاصله بشنود. نیازی به گوش‌های تیز نیمه‌ی گرگ وجودش نداشت.
آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند بشنوند.

- جودی، دخترم، ممکنه..؟ فقط این کاغذ رو به تدی برسون و برگرد.
- بله پروفسور.


- ... و انتقاممون رو از تک تک اون محفلی‌های کثیف می‌گیریم..

تدی برای دیدن هم نیازی به چشمان بی‌نظیر نیمه‌ی گرگ وجودش نداشت.
آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند ببینند.

ویولت با خشم به سمت در اتاق جیمز رفت.

- کنارش نمی‌مونی ویولت؟

انگشتان بودلر ارشد، دور دستگیره چنان محکم شد که گویی برای لحظه‌ای، حلق تک تک گرگینه‌هایی که جیمز را به آن روز در آورده بودند در مُشت داشت. اما سرش را برنگرداند.
- نه.

در را گشود.
- کسی که اون الان می‌خواد کنارش باشه، من نیسّم پروفس.

صدای قدم‌هایش در راهرو محو شد. لبخند حزن‌آلود دامبلدور را ندید.
- یا تو شجاعت دیدنش توی این وضعیت رو نداری..؟


سنگینی کاغذی به کوچکی یک بند انگشت که با دستانی نامرئی در جیبش قرار گرفت، تقریباً تدی لوپین را به زانو در آورد. دستش را در جیبش فرو نبرد. اعصاب تحریک‌شده‌ی نوک انگشتانش فریاد برمی‌آوردند و او، خم بر ابرو نیاورد. حتی نگاهش را در جستجوی رساننده‌ی شنل‌پوش نامه‌ی محفل از گله‌ی وفادارش برنداشت.

"حالش خوبه. بپا."

آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند بخوانند.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#75

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- سه تا ت.. سه تا ت لعنتی...

خانه ی گریمولد برای لحظه‌ای جلوی چشمش جان می‌گرفت و خیلی زود تصویر جیمز غرقه در خون جایگزینش میشد. دندان‌هایش را آنقدر بهم ساییده بود که چیزی نمانده بود در دهانش خرد شوند اما مهم نبود چقدر آن‌ها را روی هم فشار دهد, او فاقد مهم‌ترین " حرف ت" برای آپارات بود.
"تمرکز" هم زمان با برادرخوانده‌اش ناپدید شده بود.

ناخن‌هایش را آنقدر روی زانوهای زمین خورده‌اش فرو کرده بود که اگر حواسش در آن لحظه فعال بودند, متوجه میشد که به خودش زخم زده است. اما بدنش لمس بود. گوشهایش تنها صدایی گنگ و نامفهوم از فریادها و زوزه‌های گله می‌شنیدند و چشمانش ترجیح می‌دادند به جز جایی که جیمز چند لحظه پیش ایستاده بود, هیچ نبینند.
سرش را تکان داد و دوباره با خودش زمزمه کرد:

- سه تا ت.. بذار برم گریمولد.. جیمز.. من باید اونجا باشم..

چیزی به قفسه‌ی سینه‌اش خورد که تدی را طاق باز روی زمین پرت کرد. هم‌چنان چیزی حس نمی‌کرد, هر چند که نفسش بند آمده بود.
مهاجمش کسی جز دوایت نبود که مچ دستش را ماساژ می‌داد.
- این چیزیه که ما باهاش می‌جنگیم..

فریاد دوایت به قدری بلند بود که حتی گوش‌های تدی هم دیگر نمی‌توانست نشنیده بگیرد.

- فرق نمی‌کنه چقدر ادعا بکنن که ما رو از خودشون می‌دونن, که رفیقشونیم, که خونواده‌شون هستیم. همشون یه مشت بزدلن که ما براشون یه سلاح دور انداختنی هستیم. یه سگ گله که از خونه‌شون محافظت میکنه ولی یه قدم دور بشه از پشت بهش خنجر میزنن.

با چشمانی به رنگ زغال گداخته, تدی را برانداز کرد.
- خونواده ی تو اینه لوپین. همیشه این بوده ولی نخواستی ببینی. تا وقتی به گله وفادار باشی کسی بهت صدمه نمی‌زنه.

دستش را به سمت تدی دراز کرد. لکه های خون روی بازوهای عریان دوایت تنها متعلق به یک نفر می توانست باشد.
تدی چشمانش را بست و نفسش را حبس کرد.
برای لحظه‌ای که به کوتاهی پلک زدنش بود, دلش می‌خواست به هر کسی که آن اطراف بود حمله کند, هر کسی که خون برادرش روی او پاشیده بود را از هم بدرد اما صدای دوایت باعث شد چشمانش را با وحشت به روی کلمات بعدی باز کند.

- نگران نباش! هر کسی به خونواده خیانت کنه اول از همه باید نابود بشه. دشمنای تو, پترا و فنریر دشمنای همه ی ما هستن. محفل حکم مرگشو جلو انداخت.

تدی دست لرزانش را به سوی دست دوایت دراز کرد و اجازه داد به برخاستنش کمک کند.
دلش با تمام وجود برای برگشتن به خانه فریاد می‌کشید اما منطقش که به تدریج دوباره بر او مسلط میشد, به او یادآوری می‌کرد که در ماموریت اولش موفق شده و گله به او اعتماد کرده است و در ذهنش می‌خواند که به خاطر جیمز... به خاطر محفل.. باید فعلا آنجا بماند.

*****


- به هوش اومد!

فریاد هری در راهروهای نیمه تاریک گریمولد پیچید و لحظه ای بعد اعضای محفل که خیلی زود خود را به در اتاق جیمز رسانده بودند, راه را برای دامبلدور باز کردند که با سرعتی باور نکردنی برای آن سن و سال, پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌آمد.
پشت سر دامبلدور,‌ ویولت خودش را به داخل اتاق پرت کرد, جایی که جیمز, روی تخت دراز کشیده بود و با چشمانی نیمه باز به بازدیدکنندگانش که شامل هری, بیل ویزلی و پروفسور بود لبخند میزد, لبخندی که وقتی ویولت را دید بیشتر شبیه دهن کجی شد.
- زور نزن رفیق! همینطوریش به اندازه کافی داغون هستی.

جیمز این بار پوزخند زد. پیشانی, پهلو و هر دو دستش را بانداژ پوشانده بود. بانداژی که جای چنگ و دندان‌های عمیق‌تر گرگینه‌هایی را پوشانده بود که آن‌قدر از ظهور ناگهانی شان درست وسط آشپزخانه ی محفل غافلگیر شده بودند که ربکا و ویلبرت فرصت کرده بودند آن‌ها را بیهوش و در سرداب خانه حبس کنند.
صدای دامبلدور گرم ولی نگران بود.

- حالت بهتره پسرم؟ می‌تونی حرف بزنی؟

دهانش را باز کرد اما چیزی جز خرخر نامفهموم از آن خارج نشد.
سکوت اتاق و نگاه‌های افراد حاضر کمک چندانی نمی‌کرد. ویولت باید فضا را عوض می‌کرد.
- ها؟فک کردی اینجا رستوانه یا چی که استیک خون‌دار هوس کردی حلال‌زاده؟

جیمز چشمانش را به روی شوخی‌ بی موقع ویولت که حقیقت را به او یادآوری می‌کرد, بست. نفس عمیقی کشید و هر چه نیرو در خود داشت, جمع کرد. یک نفس گفت:

- تدی! شنلو بردارین بهش خبر بدین. وسط جنگلای مرز اسکاتلندن.

با خروج بازدمش, دوباره از هوش رفت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#74

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
نصف روزی بود که اردوگاه را برای پیدا کردن کوچکترین فرصت تماس با برادرخوانده اش، زیر نظر گرفته بود. شنل نامرئی را محکمتر دور خودش پیچید. اما لرزش تنش از سرما نبود. سنگین نفس می‌کشید. ذهنش از کار افتاده بود. میان آن همه گرگینه، موهای فیروزه ای تدی را تشخیص می‌داد. حلقه محاصره گرگینه ها دور تدی تنگ تر و تنگ تر می‌شد. چه باید میکرد. چه باید میکرد...

به تدی نگاه میکرد که با چهره ای رنگ پریده، آرام عقب عقب میرفت و زیرلب توضیح می‌داد. حرف های پترا توی گوشش زنگ می‌زد: انقدر جرئت نداشته که مث یه مرد باهاش رو در رو بجنگه.. عین یه جادوگر بزدل از پشت طلسمش کرده... عین یه جادوگر بزدل از پشت.. جادوگر..از پشت..

تصمیمش را گرفت. جادوگرها اگر از نظر پترا بزدل بودند و اگه از پشت طلسم می‌کردند، خب. جیمز یک جادوگر سراغ داشت که سر و مر و گنده آنجا، پشت گرگینه ها، زیر شنل نامرئی پنهان شده بود.

از پشت بوته ها بیرون پرید. با قدم هایی آرام به یکی از گرگینه ها نزدیک شد. آب دهانش خشک شده بود. چوبدستی‌اش را بالا گرفت. وردش را می‌دانست. به گرگینه ای نگاه کرد که بی خبر از چوبدستی که از پشت به سمتش نشانه گرفته‌اند، با کنجکاوی مکالمات پترا و تدی را دنبال می‌کرد و شاید آماده بود که با دستور پترا، مثل بقیه همنوعانش به سمت لوپین جوان هجوم ببرد. با این فکر، جیمز دوباره لرزید.
دید که گرگینه ی هدفش، هم قدم با دیگر همراهانش دو قدم جلوتر رفت تا عرصه را برای تدی تنگ تر کند. جیمز ولی آدم کش نبود. صدای فریاد خشمگین تدی مو را بر تنش سیخ کرد:"من فنریر رو نکشتم!"

کسی قهقهه زد. لشگر گرگینه ها یکصدا زوزه کشیدند. جیمز وحشت کرده بود. او آدم‌کش نبود. چوبدستی در دستش می‌لرزید. جیمز آدم‌کش نبود. پترا با چشمان خونی رنگش به تدی چشم غره میرفت. دندان هایش را به هم میسایید. دستش را بلند کرد. جیمز آدمکش...

-آواداکداورا!

ورد را فریاد زد. صدای فریادش میان قهقهه و زوزه ها گم شد. آنچه گرگینه ها را پراکنده کرد، نور شدید سبز رنگی بود و اخگری که از پشت، بر میان دو کتف یکی از گرگینه ها نشست و او را آرام بر زمین انداخت.
جسد گرگینه تلپی بر زمین افتاد و سکوت حاکم را شکست. همه به نقطه ای نگاه می کردند که مهاجم می بایست آنجا می بود. مهاجم بزدلی که از پشت زده بود.

جیمز نگاه مبهوت تدی را دید که با تعجب به دنبال ناجی اش می‌گشت. نفس عمیقی کشید. گرگینه ها انگار تدی را فراموش کرده بودند. دور جنازه جمع شدند و با ترس و خشم به اطرافشان نگاه می‌کردند.
پترا را دید که مردمک چشمانش تغییر کرده بودند. با خشم به سمت تدی برگشت. نه. جیمز انگار اوضاع را بدتر کرده بود.

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
جیمز شنلش را درآورد. میان چشمان بهت زده گرگینه ها، چوبدستی اش را به طرف تدی گرفت و چشم در چشم او که به نظر می‌رسید نمی تواند حضور جیمز را در آن جا باور کند، فریاد زد:
- بی عرضه ای! بی عرضه ای تد ریموس لوپین! دامبلدور نباید به تو اعتماد میکرد! کلک فنریر رو قرار بود تو بکنی نه من! فقط منتظر یه فرصت بودی که برگردی پیش گله‌ت، تو هم یه هیولای کثافتی مث همینایی که دورتو گرفتن! آوادا...

پنجه ای چوبدستی‌اش را شکست. صدای زوزه‌های خشمگین گوشش را پر کرد و چشم‌هایش سیاهی رفت. حس کرد که یکی از رگ های دستش زیر دندان های تیزی پاره شد. خون جهنده‌اش را دید که روی سر و صورت گرگینه های مهاجم می‌ریخت. به میدان گریمولد فکر کرد. به خانه شماره دوازده. به چهره های وحشت‌زده محفلی ها وقتی که با دست کم سه گرگینه آویزان به دست و پایش، وسط اتاق نشیمن آپارات کند، وقتی که قرار بوده در اتاق خوابش باشد.
میان خون و درد و زوزه، تدی را دید که روی زانوانش افتاده بود و دهانش از فریادی خاموش باز بود. جیمز چشم هایش را بست و لبخند کمرنگی روی لب‌هایش نقش بست. جنگل دور سر او و گرگینه ها می‌چرخید، خوب میدانست روزی برای این حماقت باید از تدی دلجویی می‌کرد، آرزو کرد که وقتی پاهای خودش و مهمانان ناخوانده‌اش روی کفپوش خانه گریمالد فرود می‌آیند، هنوز زنده باشد.



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵
#73

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
زندگی روزمره در خانه‌ی شماره ی ۱۲ گریمولد مثل همیشه در جریان بود, تکاپویی در آشپزخانه, گزارش ماموریت‌های گاه و بیگاه, سهمیه ی روزانه از فریادهای تابلوی خانم بلک..
همه چیز به نظر عادی بود و در عین حال عادی نبود.
سکوتی پر هیاهو بین حرف‌ها و نگاه‌ها حاکم بود, سکوتی که انگار از نفس‌های حبس در سینه نشات می‌گرفت و مفهومش انتظار بود.

آلیشیا به سرعت صفحه های پیام روز که تازه به دستش رسیده بود را ورق می‌زد و رون هم از بالای صندلی سعی می‌کرد پا به پایش اخبار را بررسی کند.

- دنبال چی میگردی؟ فک میکنی اگه خبری از گرگ فیروزه‌ایمون بشه اول تیتر روزنامه میشه؟

سیر وقایع معمولا اینگونه است. به دنبال بی‌خبری نگرانی می‌آید و بعد نوبت سکوت است تا نگرانی را ساکت کند و انتظاری مداوم که شاید خبری آدم را از این وضعیت نجات دهد.
و تدی لوپین بر خلاف قرارشان, روزها بود که اعضای محفل را بی‌خبر گذاشته بود.

آلیشیا با تعجب پرسید:
- گرگ فیروزه‌ای؟

و سرش را بالا گرفت و به رون نگاه کرد:
- منظور ربکا چیه؟
- بچه ها گاهی تدی رو گرگ فیروزه‌ای صدا میکنن. خب .. حق داری تعجب کنی, تو اونو وقتی تبدیل میشه ندیدی.

آلیشیا سعی کرد لرزش خفیف اندامش را با غرق شدن مجدد در پیام روز پنهان کند. بعد از دقیقه‌ای فریاد کوتاهی کشید, روزنامه را پایین آورد و با صدای بلند گفت:

- گری بک کشته شده! جسدش رو دیشب پیدا کردن.. با طلسم مرگ کشته شده.

این بار واکنش بقیه ی اعضای محفل هم شبیه او بود. پروفسور دامبلدور از روی صندلیش بلند شد تا خودش خبر را بخواند. چشم‌هایش با سرعت بین خطوط و کلمات حرکت می‌کرد.

- اگه درست فهمیده باشم, این فقط میتونه کار تام باشه و کشتن گری‌بک فقط یه شروعه براش.

بیل به او یادآوری کرد:
- اما این دومین جسد گرگینه هاست.
- این اولین جسده که با طلسم مرگ کشته شده, گرگینه ها بخوان همنوعشون رو تنبیه کنن از راه‌های دیگه ای استفاده میکنند. ما باید نقشه رو نهایی کنیم و دست به کار بشیم.

نگاهی به آشپزخانه انداخت, تقریبا اکثر یاران ققنوس آن اطراف بودند.

- لوئیس! لطفا برو طبقه ی بالا و به پسر عمه‌ات بگو جلسه ی فوری در مورد تدی داریم.
- اممم...

پیرِ محفل پشت سرش را نگاه کرد, جایی که ویولت کفش‌هایش را نگاه میکرد و پشت سرش را می‌خاراند.

- چیزی هست که بخوای بهم بگی دوشیزه بودلر؟

خنده‌ای عصبی روی صورت ویولت نشست.
- اممم... خب.. قضیه اینه که جیمز رفته.

*******


اردوگاه گرگینه‌ها دقیقا مطابق با تعریفهای متداول از اردوگاه نبود. تدی این را از همان روز اول که به جمع آنها وارد شده بود, فهمید.

شاید تعداد زیادی از گرگ‌های سراسر کشور به یک هدف آنجا جمع بودند اما تنش, رقابت و بی اعتمادی باعث پراکندگی اعضا در گروه‌های کوچکتری میشد که به نظر می‌رسید هر کدام منشور اخلاقی خود را داشته باشند, هر چند اخلاق واژه‌ی مناسبی برای توصیف بیشتر اعضای این گروه‌های سه, چهار نفره نبود.

در این مدت او متوجه اقلیتی شد که ظاهرا شبیه‌تر به خودش بودند و نه از روی میل بلکه به اجبار و از سر ناچاری در اردوگاه بودند. گروهی که در شرایط بهتر حتما می‌توانست به آنها خودش را نزدیک کند اما همیشه یکی از گرگینه‌های نزدیک به سرگروه او را می‌پایید و نه فرصت آشنایی با آنها را به او می دادند و نه مجالی برای تماس با محفل.

- میگه فنریر کشته شده..
- فنریر گری بک؟ کی میتونه همچی غولیو بکشه؟
- اگه فنریر رو تونستن بکشن پس کشتن ما براشون کاری نداره.

صدای زمزمه ها هر لحظه بلندتر میشد. لوپین جوان با تردید به سمت مرکز اردوگاه, جایی که صداها بلندتر بود, حرکت کرد.

زن جوان تنومندی وسط حلقه ی گرگ‌ها ایستاده بود. موهای قهوه‌ای روشن کثیف و نامرتبش روی کمرش ریخته بود و چشمان زردش از پشت چتری‌های کوتاه و بلند برق میزد. وقتی که حرف می‌زد صدایش و اندامش از خشم می‌لرزید.

- جسدشو جلوی خونه ول کرده بود. انقدر جرئت نداشته که مث یه مرد باهاش رو در رو بجنگه.. عین یه جادوگر بزدل از پشت طلسمش کرده... یه بزدل فقط همچین کاری میکنه و بعد جسد مخوف ترین گرگو ول میکنه و میهره و میتونه انقد حقیر باشه که به کارش افتخار کنه و از خودش رد بذاره.

یکی از گرگینه های ارشد به او نزدیک شد.
- اون انقدر احمقه که هم پدرتو کشته و هم از خودش رد گذاشته, خیلی زود پیداش میکنیم پِترا.

پترا گری‌بک غرشی کرد و جمعیت اطرافش را از نظر گذراند.
- زحمت نکش دوایت. خودم پیداش کردم.

و با خیزشی بلند به طرف جایی که تدی ایستاده بود, پرید.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۱:۱۹:۳۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
#72

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
و تدی خیلی زود فهمید که سخت در اشتباه بوده.
"گله‌ی کوچیک؟”
از نگاه صدها گرگ تازه‌وارد می‌توانست سنگ‌دلی، بی‌رحمی و حس انتقام را به خوبی بخواند.
واقعاً به خون تک‌تک جادوگران تشنه بودند..!

-من میخواهم به گله ی بزرگ شما بپیوندم.
تدی کلمه ی بزرگ را با تاکید گفت.
گرگ ارشد با تمسخر گفت:تو جوجه قرتی لوپین میخواهی به گله ی ما بپیوندی.
سپس شروع کرد به قدم زدن روبه روی بقیه گروهش وادامه داد:میبینید چی میگه بچه ها این جوجه قرتی میخواهد به گله ی ما بیاد.
همه ی گرگ نماها شروع به خندیدن کردن .

تدی دست های لرزانش رو مشت کرد .نفس عمیقی کشید با خودش گفت:
نباید عصبی بشی واگرنه همه چیز خراب میشه.
تدی سعی کرد صداش نلرزه:میشه من به گروه شما بپویندم.
درواقع تدی نمیدانست که تکرار پیشنهادش اینجا در وسط جنگی تاریک میان دسته بزرگی از گرگ های وحشی که خونخواری ازنگاهشان پیدا بود درس است یا نه.

گرگ ارشد مشکوکانه به تدی نگاه کرد سپس همان طور که زیر ناخنش رو تمیز میکردگفت:چرا میخواهی به گروه ما بپیوندی؟؟چرا پرسیدی چه نقشه ی تو کلمونه؟؟چی تو کله خودته جوجه.؟

تدی گفت:من فقط میخواهم پیش هم نوعام باشم فقط همینو همین.
گرگ فیروزه ای گفت:تو نمیخواهی به ما بپیوندی تا پیش هم نوعات باشی بلکه میخواهی بفهمی چه نقشه ای داریم که ..
نگاهشو روبه جمعیت عظیم گرگ ها کرد
-همچین گله ی عظیمی رو داریم.درسته؟

تدی صداشو کمی بلند کرد:اره درسته من میخواهم همینو بدونم.میخواهم بدونم ایا واقعا شما میخواهید جادوگران رو نابود کنید.
گرگ فیروزه ای خنده ای کرد وگفت:شما از این میترسید اره؟درسته ما میخواهیم جادوگران رو نابود کنیم که
تدی میان حرف گرگ فیروزه ای پرید :جادوگران همیشه واسه شما تهدید نیستن.

گرگ ارشد روبه روی تدی جوان ایستاد :اگه بخواهی توی جوجه قرطی میتونی به گله ی ما بپیوندی.
با اشاره گرگ فیروزه ای همه گرگ های گله به صورت دایره ایستادن به طوری که گرگ ارشد وتدی جوان در مرکز آنها قرار داشتند.




تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵
#71

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 49
آفلاین
خلاصه:

نقل قول:
ماه با سه سیاره در یک راستا قرار گرفته! فنریر گری‌بک از اعضای محفل کمک میخواد چون تحت‌تاثیر این شرایط گرگینه‌ها دیوونه شدن و قصد شورش علیه ولدمورت رو دارن. محفلی‌ها به این نتیجه می‌رسن که شورش این موجودات نمی‌تونه محدود به خونه‌ی ریدل بمونه و دیر یا زود نوبت اونا هم می‌رسه.

یوآن و جیمز به خونه‌ی ریدل فرستاده می‌شن تا با مرگخوارا مذاکره کنن و باهاشون متحد بشن که توی نزدیکیِ مقصدشون، با سیوروس اسنیپ مواجه می‌شن و به‌موقع هم از دیدرسش خودشون رو مخفی می‌کنن.

قرار می‌شه که تدی و گری‌بک به دستور دامبلدور به مخفی‌گاه گرگینه‌ها نفوذ کنن تا از جزئیات نقشه‌شون باخبر بشن. ولی فنریر می‌پیچونه و کنار یوآن و جیمز و اسنیپ ظاهر می‌شه. یوآن و جیمز که از بد ذاتی فنریر مطلع شدن، نزد خونه‌ی گریمولد برمی‌گردن تا اوضاع رو به گوش پروفسور دامبلدور برسونن.

و از طرفی دیگه، گری‌بک به همراه اسنیپ به خونه‌ی ریدل می‌ره و به ولدمورت خبر می‌ده که محفلی‌ها قراره با اونا متحد بشن تا در برابر حمله‌ی گرگینه‌ها مقاومت کنن. فنریر بلافاصله به دست ولدمورت کشته می‌شه. لرد هم که متوجه شده مقرّ گرگینه‌ها هنوز همون جای سابقه، به بلاتریکس دستور می‌ده که لشکر مرگخوارا رو جمع کنه.


***


- نیگا کی اینجاس.. جوجه‌ی قرتیِ لوپین!

چیزی نگفت. فقط سرجایش ایستاد.
راستش.. دیر یا زودش را نمی‌دانست اما حدس می‌زد که بالاخره این صحنه را خواهد دید. باید اتفاق می‌افتاد. یک روزی. یک جایی. به هر دلیلی. باید در مقابل آنها قرار می‌گرفت.
در مقابل ده‌ها نفر از هم‌نوعانش.

- جوجه‌ی قرتیِ لوپین؟!
- بچه‌ی همونی که زارت و زورت از فنریر و دار و دسته‌ش کتک می‌خورد و نفله می‌شد!

مُشت‌هایش لرزید. سعی کرد قهقهه‌ی رقت‌انگیزشان را نادیده بگیرد.
امّا ناخودآگاه، تصویر محوِ ریموس لوپینی در ذهنش نقش بست که با سر و وضعی درب‌و‌داغان، وسطِ حلقه‌ی محاصره‌ی گرگینه‌ها مُدام چنگ می‌خورد. گاز گرفته و به این‌طرف و آن‌طرف هُل داده می‌شد. و در آخر، خسته و ناتوان زانو می‌زد.

گرگی که چالاک‌تر و تنومندتر از بقیه به نظر می‌رسید، چند قدم جلوتر از بقیه آمد و سرتاپای تدی را ورانداز کرد.
- بگو ببینم.. اومدی اینجا چیکار؟ امر خیری تو کاره؟ یا..
چنگال‌های دراز و تیزش، مهتاب را بازتاب دادند.
- دلت می‌خواد توئم یه‌کم حال‌و‌احوال باباتو مزه‌مزه کنی؟

تدی باز هم حرفی نزد. نگاهش با چشمانِ برّاق آن گرگِ شرور تلاقی کرد. چشمانی که هر لحظه امکان داشت او را وسوسه کند و آن روی گرگش را بالا بیاورد.

- دِ چرا زیپِ دهنت بسته‌س بچه‌جون؟! زِبونتو موش خورده؟

گرگینه‌ی فیروزه‌ای بی‌توجه به نگاه‌های منتظر دیگر گرگ‌ها، نفس عمیقی کشید.
- می‌تونم سوالت رو با سوال جواب بدم؟ در واقع، می‌شه بپرسم چه نقشه‌ای توی کلّه‌تونه؟

گرگی که جلوتر از بقیه ایستاده بود، قدمی به عقب برداشت و نگاهی معنادار بین یارانش رد و بدل کرد. و بعد، نگاه‌ها همگی به سمتِ لوپین جوان برگشت.

- چیه؟ چرا اینطوری نگام می‌کنین؟ از چی می‌ترسین؟ از اینکه منِ جوجه‌ی قرتیِ لوپین به این گله‌ی کوچیک ملحق بشم و دیگه کسی ازتون حساب نبره؟

نیش سردسته‌ی گرگ‌ها باز شد و دندان‌های تیزش نمایان شد.
- گله‌ی کوچیک؟! هنوز گله‌مون رو ندیدی، کوچولووو!
- بی‌صبرانه منتظرم ببینم!
- الان نشونت می‌دم، کف کنی! فقط دنبالم بیا!

و با اشاره‌ی دستش، تدی و بقیه پشت سرش حرکت کردند. تدی بین آن جمعیت، چندان احساس راحتی نمی‌کرد و سایه‌ی نگاه‌های مشکوکانه و نامطمئنِ چندین جفت چشم بر او سنگینی می‌نمود.

چند دقیقه بعد، سر از جنگلی تاریک در آوردند. صدایی جز خش‌خش برگ‌ها و شکستن شاخه‌ها به گوش نمی‌رسید و مهتاب، در میان درختان سربه‌فلک‌کشیده، به دنبال روزنه‌ای می‌گشت.
لحظاتی بعد، همگی ایستادند. تدی هم همینطور. اطرافش را چند باری از نظر گذراند.
- پس کو گله‌ت؟
- یه دقه دندون رو جیگر بذار.

گرگ ارشد نیم‌نگاهی به گوشه‌ای نامعلوم انداخت و بعد، زوزه‌ی ممتد و هراس‌انگیزش، دلِ جنگل را به لرزه در آورد. چند لحظه‌ای گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد.
اما به تدریج، از چهارسویشان لشکری عظیم از گرگینه‌ها پدیدار شد.
بعضی‌ها از بالای شاخه‌ها. بعضی‌ها از لای چاله‌ها. بعضی‌ها از پشت سرشان.

- چی شد؟ کفت بُرید جوجه؟!

و تدی خیلی زود فهمید که سخت در اشتباه بوده.
"گله‌ی کوچیک؟”
از نگاه صدها گرگ تازه‌وارد می‌توانست سنگ‌دلی، بی‌رحمی و حس انتقام را به خوبی بخواند.
واقعاً به خون تک‌تک جادوگران تشنه بودند..!


ویرایش شده توسط ربکا جریکو در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۹ ۲۳:۲۴:۵۶

خدافظ جادوگران!
Fox Life!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.