مرگخواران شال و کلاه کردند و از کافه هاگزهد خارج شدند.آن روز زمستان خیلی سرد و برفی بود.مردم کمی در خیابان های هاگزمید قدم میزدند.گروه مرگخوارانی که در هاگزهد به سر می بردند،پنج نفر بودند.سدریک،رودولف،پیتر،ادوارد و تام. دست تام شکسته شده بود و برای همین از خودش سر و صدا های عجیب در می آورد که باعث جلب توجه مردم به گروه مرگخواران شده بود.در این میان رودولف گفت:
-دو دیقه لال مونی بگیر ،نمیتونی وایسی تا شفا دهنده پیدا کنیم؟
-آی آخ اوخ دستم.
در میان جر و بحث رودولف و تام،پیتر گفت:
-راستی،به نظرتون چه کاری مونده که تا حالا نکردیم؟
ادوارد گفت:
-دعوا با محفلیا؟
-کردیم اونم زیاد.
هکتور گفت:
-خوراندن معجونای من به محفلیا؟
-معجونات حتی برای خودیم ضرر داره چه برسه به محفلیا.
رودولف گفت:
-قمه کشی و دید زدن دخترای مردم در انظار عمومی؟
-به نظرت ارباب این کارو غیر قانونی می دونه؟
تام ایده ای در ذهن داشت اما به دلیل رو ندادن مرگخواران به او و درد دستش اصلا نمی توانست حرف بزند. تا اینکه سدریک توجه سدریک به او جلب شد و گفت:
-بچه ها بیاید اینجا.تام داره نفسای آخرشو میکشه.
مرگخواران با سرعت به سوی تام که روی زمین از درد غلت میزد رفتند تا حرفهای او را بشنوند:
-بگو تام.ایدت چیه؟
-گرین......
-سبز کردن دامبلدور؟
-گوتز.......
-گرین گوتز؟
تو گرین گوتز چیکار کنیم؟حساب باز کنیم؟
-نهههههههه.سرقت از گرین.....گوتز......
پیتر از خوشحالی بالا پایین پرید و گفت:
-خودشه.
سرقت از گرین گوتز خفن ترین کاریه که میتونیم بکنیم.
اما مشکلات از همین جا شروع شده بود.تام در اثر درد دست بیهوش شده بود.