هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸
#56

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
دیدالوس وارد اتاق شده بود و به منظره جنگ مینگریست. اعضای جوخه بیش از ده نفر بودند و همگی دایره ای نقره ای رنگ به لباسشان وصل کرده بودند.

مالفوی، کراب و یکی دیگر از اعضا با ویلهلمنا می جنگیدند. در طرف دیگر زینوفیلیوس در حال مبارزه با سه تن از افراد جوخه بود.

بقیه اعضا نیز به سرعت طلسم میفرستادند و قدرت و آموخته هایشان را به رخ، پیروان آمبریج میکشیدند. جشن طلسم ها فضا را نورانی کرده بود و اتاق ضوریات برای اولین با توسط جوخه بازرسی پیدا شده بود. البته آنها هنوز راه ورود و خروه به اتاق را نمی دانستند و این تنها دلگرمی برای ارتشیان دامبلدور بود.

دیدالوس نیز وارد جنگ شد و همینکه اولین طلسم را نثار یکی از جوخه ایان کرد، زنی چاق با قدی کوتاه فریاد زد:
- کافیه

همه جا خوردند، صدای زیر و آزار دهنده آن زن در استخوان افراد رسوخ کرده بود. آخرین نور طلسم ها به در و دیرار بر خورد میکرد و محو میشد. دلورس آمبریج ادامه داد:
- به به، بالاخره پیداتون کردم...ای آدمای کثیف! نمیذارم مدرسه منو خراب کنین.من می....

پروفسور گرابلی پلنک که با سخنان او از عصباتیت سرخ شده بود، فریاد زد:
- بچه ها ادامه بدید. استیوپیفای

و جنگ دوباره آغاز شد. در همین لحظات بود که ریموس به یاد آورد:
- هر چیزی رو که ما بهش فکر کنیم میتونیم داشته باشیم.

و به امید کاری شدن نقشه اش به آرامی خارج از دید همه به گوشه ای رفت و تمرکز کرد تا اعضای جوخه از اتاق بیرون انداخته بشن.

یک دقیقه نگذشت که زیر پای اعضای جوخه همچون دریچه ای کنار رفت و همگی به خارج از اتاق هدایت شدند. اما لیسا نیز که به یکی از آنها گلاویز شده بود همراه آنها از اتاق خارج شد.

همگی تعجب کرده بودند، زینوفیلیوس پرسید:
- بچه ها چی شد؟ همشون رفتن؟

ریموس ماجرا را برای او توضیح داد و همگی برای او دست زدند، اما ویلهلمنا که نگران به نظر میرسید جلو آمد و گفت:
- مطمئن باشید که اونا دیگه میدونن ما کجاییم! این میتونه اوضاع رو سخت کنه.

ریموس: درسته ویلهلمنا، اما اونا راه اومدن به درون اتاق رو هنوز نمیدونن، پس جای نگرانی نیست.

ناگهان دورکاس مضطربانه به سمت آها آمد و نفس زنان گفت:
- پروفسور...پروفسور...لیسا....لیسا....

- لیسا چی؟

- لیسا نیست...گم شده...

....


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۹ ۱۴:۱۹:۴۸

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸
#55

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!

بچه ها از این موقعیت استفاده کرده و فرار کردند...

آنها با سرعت به سمت دروازه های قلعه دویدند.لیسا که دود را ایجاد کرده بود فریاد زد:پروفسور...پروفسور رو جا گذاشتیم...

دیدالوس دیگل از سمتی گفت:و همینطور زینوفلیوس رو...

ریموس گفت:آره...

آنها به در دروازه رسیدند...ولی در همین هنگام دورکاس گفت:ما چی کار کردیم؟ما اونا رو جا گذاشتیم و اومدیم...ما...

دیدالوس گفت:اونا خیلی قوی تر از اون چیزی هستن که فکر کنی.شاید بتونن خودشونو برسونن...

لیسا گفت:بریم همگی کمکشون کنیم؟

دیدا از دویدن ایستاد...قطره های عرق بر روی صورتش نمایان بود.

بعد از دیدا بقیه ی اعضا هم ایستادند.دیدا رو به لیسا کرد و گفت:بریم نجاتشون بدیم؟؟؟

لیسا گفت:آخه...اونا تنها هستن...ما باید کمکشون کنیم.

دیدالوس رو به جمعیت کرد و گفت:بریم کمک اونا؟

ریموس گفت:هر کی موافقه دستشو بزاره رو دست من...

او دستش را جلو آورد و روی هما نگه داشت و منتظر ماند.بچه ها لحظه ای مردد ماندند.
سرانجام لیسا دستش را گذاشت رو دست ریموس.دورکاس هم قبول کرد...همگی دست هایشان را بر روی دست هم گذاشتند و اعلام موافقت کردند غیر از...دیدالوس!

ریموس گفت:موافق نیستی؟

دیدا گفت:نه...ما اگر برین نابود می شیم...ما...اونا تعدادشون خیلی زیاده...نمی تونیم مقابله کنیم...

ریموس گفت:پس راه هامون جدا میشه رفیق.

لیسا گفت:آره!

دورکاس گفت:دیدا تو که ترسو نبودی!تو همیشه اولین کس برای نجات بودی...چرا...؟

-من بهتون گفتم...اگه شما هم برید اونا شما هم نابود می کنند.
دیدا نفس عمیقی کشید و گفت:کیا با من میان؟

هیچ کس با او مواقفت نکرد.سرانجام ریموس گفت:بیاین بریم بچه ها...مثل اینکه اون نمی خواد کمک کنه...
همه موافقت کردند و رفتند به طبقات بالا.دیدالوس تنها مانده بود.

دیدالوس با خود اندیشید:اونا هم کشته می شن...نباید می گذاشتم برن!

دیدالوس در حالی که قطره ی اشک از شچمانش جاری می شد از در بیرون رفت.

طبقه ی هفتم!

مالفوی که داشت در اتاق ضروریات دنبال دو رئیس الف دال می گشت گفت:پس کجان؟

پانسی گفت:اینجا اتاق ضروریته.اونا می تونن شنل داشته باشد.صبر کن...اکسیو شنل!

دو شنل پرواز کنان از سمتی به دستان پانسی رسید.پانسی خندید و گفت:دیدی گفتم؟

مالفوی گفت:شب به خیر...کارشون رو تموم کنید!

او فریاد زده بود.همزمان با شلیک شدن طلسم های جوخه ای ها گرابلی و زینوفلیوس هم شروع به جنگ کردند ولی...آنها خیلی قوی تر بودند تا اینکه...

در با شدت باز شد و اعضاء الف دال به غیر از دیدالوس وارد شدند...جنگ سختی در گرفته بود...از هر سو طلسم هایی هوا را می شکافت و فضا را روشن می کرد...بسیاری از الف دالی ها داشتند روی زمین درد می کشیدند...

در محوطه خارج از قلعه!

دیدا داشت قدم میزد و فک می کرد:من یک الف دالی ام...من نباید اینجوری می بودنم...من باید اونا رو نجات بدم...

برایش این گفته ها سخت بود...

در اتاق ضروریات!

دو گروه همچنان در حال جنگ بودند...که در باری دیگر باز شد...

پیکری قد بلند وارد نبرد شده بود...چهره اش معلوم نبود و روی آن سایه افتاده بود...او دیدالوس دیگل بود که به جنگ برگشته بود...

ادامه...


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۹ ۱۳:۵۳:۰۶



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۸:۱۱ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۸
#54

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
- بچه ها شما باید مراقب باشید . نباید از زمان جلساتمون کسی با خبر بشه . باید خیلی محافظه کارانه تر رفتار کنید . سکه هاتون ازتون جدا نشه که هر وقت خواستیم بتونیم شما رو جمع کنیم ...


در همین حال که گرابلی در حال صحبت بود لیسا در جیب خود دنبال چیزی می گشت که توجه گرابلی را به خود جمع کرد .
- لیسا ، دنبال چی می گردی ؟
- سکه ام نیست . نمی دونم کجاست . هر چی می گردم پیداش نمی کنم .


اه ، نه . اوجا که وایساده بودم سکه توی دستم بود . بعد یکدفه ای برگشتن و من ترسیدم . سریع دویدم به سمت قلعه . احتمالا همونجا افتاده . اگه اون ها فهمیده باشن که کسی اونجا بوده و حرفاشونو می شنیده پس خطر داره کسی دوباره فردا بریم اونجا .


- آره . احتمالا فهمیدن . از اون فضول ها هر چی بگی بر می یاد . باشه ، پس باید یه فکر دیگه بکنیم . من باید با زینوفیلیوس مشورت کنم . نمی شه همینجوری تصمیم گرفت . ممکن خطری تهدیدمون کنه . پس بدون فکر بهتره کاری رو انجام ندیم .


بچه ها شما با احتیاط از اتاق برین بیرون . قبلش ببینید کسی این نزدیکی نباشه .
ریموس جلو تر از همه از در خارج شد و بقیه اعضا به دنبال او از در خارج شدن .یکدفعه صدای برخورد طلسم به جسمی از بیرون اومد و نظر همه رو به خود جلب کرد . همه ی اعضا به سمت منبع صدا رفتند .


تعداد زیادی از جوخه ای ها ریموس رو دوره کرده بودند و به سمت او طلسم هایی می فرستادن . همه ی اعضا وارد مبارزه شدن و شروع به نمایش آموخته هاشون کردن .


لیسا چوب دستی خود را به سمت بالا گرفت و وردی را ادا کرد .در چند لحظه همه جا را دود فرا گرفته بود و چشم چشم رو نمی دید .
همه از این موقعیت استفاده کردن و از اونجا فرار کردن ...


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۸
#53

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

لیسا به سمت هاگوارتز دوید تا هر چه سریع تر به الف دالی ها بگوید که چه شنیده است.او بسیار سریع می دوید.با خود اندیشید: که اینطور...می خواین ما رو نابود کنین؟تک تک؟باشه...الان که به پروفسور گرابلی پلنک گفتم می فهمید...ای کاش می تونستم مثل یک جن از اینجا تو اتاق ضروریات غیب و ظاهر شم...


لیسا همچنان به دویدن ادامه داد تا به در قلعه رسید.شنل نامرئی اش که زینوفیلیوس به او داده بود تا در مواقع لازم تنش کند را پوشید که فیلچ او را نبیند و به سمت طبقه ی هفتم _اتاق ضروریات_ دوید.ولی همش فکر می کرد یک چیزی کم دارد...

در همین هنگام در دهکده ی هاگزمید!

مالفوی روی صندلی نشسته بود و داشت فکر می کرد: ای کاش می شد اول رئیساشونو از راه به در کنیم...اونا هنوز هیچ معاونی ندارن و اگر زینو و گرابلی رو از دست بدن به سر در گم می مونن...
ولی بهتره که اعضا شونو نا بود کنیم...آره.اینجوری رئیس ها هم سر در گم می شن!باید بهترین عضو ها درو از راه به در کنیم...


او اندکی دیگر فکر کرد و به این نتیجه رسید که فکر خوبی کرده است.او گفت:خب ما باید سعی کنیم که ریموس لوپین و گرابلی و زینوفلیوس رو اول از همه از راه به در کنیم.اینجوری اونا سر در گم میموننـــ...

مالفوی ساکت شد.با خود فکر کرد:نکنه کسی داره خبر چینی ما رو می کنه...

به کراب گفت:کراب برو بببین کسی پشت در وایساده؟

کراب رفت.پس از چندی برگشت و گفت:نه!

مالفوی گفت:چند دفعه بگم به من بگین قربان؟

-نه قربان...ولی یک چیزی پیدا کردم قربان.

مالفوی از جا پرید و با شادی بسیار زیادی گفت:چی رو پیدا کردی؟

کراب گفت:اینو!
او سکه ای به اندازه ی سکه های گالیون در دست داشت که روی آن نوشته بود:ارتش دامبلدور!

مالفوی گفت:پس یکی داشت حرف های ما رو می شنید.یا یک امکان دیگه هستش...یکی بین ما جاسوسه!

همه به دراکو نگاه می کردند...

در همین هنگام اتاق ضروریات!
پروفسور گرابلی پلنک گفت:پس این جوری بود...

لیسا با خستگی گفت:بله.اونا همون طور که گفم می خوان ما رو نابود کنن...تک تک!
گرابلی گفت:ما باید فردا یک نفر رو بفرستیم که با لیسا بره به اون جا تا بیشتر از کاراشون سر دراریم!
...


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۷ ۱۳:۳۵:۱۵



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
#52

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

سوژه جدید(جدی)


روشنایی با هاگزمید بدرود گفته بود. سکوت بر محیط فرمانروایی میکرد و ستاره ها نظاره گر شهر جادویی بودند.

پایین شهر نیز از سایر مکان ها مستثنا نبود و میزبانی تاریکی را پذیرفته بود. مخروبه تاریک و قدیمی، تقریبا آخرین ساختمان شهر بود. دیوار های خراب شده ی قدیمی و تاریکی مطلق، صورتی ترسناک و وهم آور برای آن به ارمغان آورده بود.

صدای صحبت کردن چند جوان از درون خرابه به گوش میرسید. خرابه با دیوارهای تخریب شده از خیابان جدا میشد، موشها در گوشه کنار خرابه قابل مشاهده بودند که به سرعت میدویدند.

دراکو روی تخته سنگی بلند تر از بقیه گوشه دیوار نشسته بود، گویل و کراب نیز مثل همیشه دو طرف او ایستاده بودند و پانسی پارکینسون نیز، روی تخته سنگی کوتاهتر روبه روی دراکو نشسته بود.

- دراکو به نظر من باید اینا رو زیر نظر بگیریم.

- پانسی! تو چت شده؟ مگه نشنیدی آمبریج چی گفت؟ اونا یه گروه تشکیل دادن ضد ما.

- خب آره...اما نمیشه که دست رو دست بذاریم.

- مگه من میگم دست رو دست بذاریم؟ اما دیگه زیر نظر داشتن لازم نداره، باید یواش یواش وارد عمل شیم.

کراب در همین لحظات وارد بحث شد:
- دراکو تعدادشون داره روز به روز زیاد تر میشه.

- تازه ما مقرشون رو هم نمیشناسیم.

- پانسی تو خوبی؟ مقرشون توی قلعه است...پیدا کردنش هم کاری نداره، میشه راحت وارد عمل شد.

کراب دوباره گفت:
- اما من چند دفعه تعقیبشون کردم...میرن یه جایی که انگار آب میشن میرن تو زمین.

دراکو دستی به چانه اش زد و زیر لب گفت:
- از بس که تو خنگی.

و سپس رو به پانسی کرد و گفت:
- پانسی اونا رو باید تک تک از دور خارج کنیم. اینطوری که من فهمیدن پروفسور گرابلی پلنک و زینوفیلیوس، همون بابای لونا، رییساشونن.

صحبت های آنان تا نیمه های شب ادامه یافت ولی همگی از وجود دختری که پشت دیوار به آنان گوش سپرده بود بی خبر بودند.

پس از اتمام صحبتهایشان، لیسا لباسش را صاف کرد و به سمت هاگوارتز دوید.

-----------------------------------
سوژه:
جوخه ی بازرسی(همون مالفوی اینا) میخوان الف دالی ها رو نابود کنن اما لیسا به حرفاشون گوش میده و قضیه رو میفهمه، جوخه به دنبال مقر الف داله و الف دالی ها میخوان به جوخ حمله کنن.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ جمعه ۷ فروردین ۱۳۸۸
#51

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
او شکارچی مرگخوارها بود...یعنی میخواست که باشد اما روج لطیف و قلب شکسته اش توانی برای ادامه اینکار برای او نگذاشته بود.

خسته شده بود، مرگ جاناتان همه ی توانش را گرفته بود نمی دانست چطور و چگونه باید ادامه دهد. اندکی فکر کرد و مادر پیرش را به یاد آورد، مادرس که سالها به خاطر او زحمت کشیده بود، مادری که او را طوری تربیت نموده بود که نتواند دزدی کند.

او نمی توانست حتی به سرقت از گرینگوتز فکر کند. بدون پول و بی کسو تنها آنجا ایستاده بود. هوای سرد گونه هایش را آزار میداد و اشکهایش آنها را نوازش میکرد. اما این نوازش ها برایش تلخ و سخت بود.

آلیس خیلی تنها شده بود اما هنوز مادرش را داشت مادری که باید او را از گرسنگی و تنهایی نجات میداد. باید باز میگشت او اکنون چوب دستی داشت، آموزش های هاگوارتز را به یاد می آورد تا بتواند به هاگزمید آپارات کند.

همه ی اندامهایش از سرما میلرزید...به آرامی اشکهایش را پاک کرد و تمرکز کرد تا به هاگزمید باز گردد.

با صدایی نه چندان زیاد در هاگزمید ظاهر شد...هوا گرمتر از آنجا بود...شالش را از دور صورتش باز کرد و به سمت خانه حرکت کرد.

به خانه رسید و در زد...صدای مادرش را شنید که اورا صدا میزد.:
- آلیس...آلیس...تویی؟

آلیس گریه کرد، تا میتوانست گریست از خودش و مادرش شرمنده بود، از اینکه این همه اورا رنجانده بود شرمنده بود..
- آلیس جان بیا...صاحب کافه هم اینجاست...میخواهد که به کارت برگردی!باورت میشه؟ اومده دنبالت.

آلیس دوباره اشکهایش را پاک کرد و به طرف مادرش حرکت کرد و اورا در آغوش گرفت. او اکنون کنار مادرش بود...و جاناتان به خاطره هایش پیوسته بود.

پایان سوژه

-----------------------------
از همه عزیزانی که سوژه رو ادامه دادن متشکرم...داستان فوق العاده ای شده بود، اما چون داشت از حالت خودش خارج میشد تمومش کردم.

خیلی ممنون


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۷
#50

نيكلاس  فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
انتقام، این کلمه ای بود که بار ها در ذهنش پیچیده بود ولی هر بار با قسمتی از وجودش، قسمتی که میترسید ان را پس میزد.
بالاخره در جدال این دو حس دو حس انتقام برنده شد .

اولین چیزی که لازم داشت یه چوب دستی بود.
باید برمیگشت و چوب دستی رو که انداخت بود پیدا میکرد ،
قطره اشکی با یاد اوری مرگ جاناتن گونه اش را خیس کرد شالش رو روی صورتش پیچید و به طرف مکان مرگ جاناتان رفت .
مینروا هنوز انجا بود ودر هوای سرد بخار نفسش ابری بالای سرش درست کرده بود نمیخواست اونرو ببینه با احتیاط از کنارش گذشت و
دنبال چوب دستیش گشت هیچی، هیچ اثری ازش نبود
به درختی تکیه داد و با نفسش دستاشو گرم کرد اروم سر خورد تا همانجا زیر درخت بشینه .
درخت یک طرفش تو خالی بود ومیشد براحتی توش جا شد الیس اروم رفت داخلش تا از سرما در امان بمونه والبته با تصویری غیر منتظرانه روبرو بشه ؛ چوب دستیش اونجا بود درست جلوی پاهاش اگه یک قدم دیگر بر میداشت اونو شکسته بود البته نمیدونست بعدا باید دعا میکرد که همون موقع اونو شکسته بود .
چوب دستی رو برداشت و گل های روشو پاک کرد میخواست بره و با جاناتان خداحافظی بکنه ولی ممکن بود مک گونگال اونو ببینه و از کارش منصرف کنه .
تصمیم گرفت دیگه گریه نکنه باید انسانی خسن و بی رحم میسد تا بتونه انتقام بگیره نفسشو بیرون داد خوب حالا باید چکار میکرد تنها بی کس و فقیر.
اولین چیز پول بود برای هر کاری به پول نیاز داشت گرینکوتز جایی برای پول دار شدن.
اما اون نمیتونست دزد باشه ،همیشه از این کار تنفر داشت.
ولی حالا اوضاع فرق داره الیس دیگه یه بزدل نیست.
اون شکارچی مرگخوارهاست.


به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#49

وندلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۳۸ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۰
از همین دور و ورا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
آلیس فقیر و در مانده در خیابان های هاگزمید به دنبال کار می گشت اما کاری پیدا نمی کرد، مادر پیرش گرسنه بود و او نمی دانست باید چه کند.
-----------------------
به فکر مادر مریضش بود. نزدیک ظهر بود. سایه اش کمی جلوتر از پایش افتاده بود. سلانه سلانه به سمت خانه حرکت میکرد تا اینکه به خانه رسید. پله ها رو به سختی پیمود وقتی در خونشون رو دید خشکش زد، در خانه باز بود، سر چند تا از همسایه ها از چارچوب در به درون خانه فرو رفته بود و مثل موش های پیری سرتا سر خونه رو می کاوید توی اتاق محقری که مادرش استراحت میکرد چند نفر در رفت و آمد بودند.
یکی از همسایه ها گفت: بیچاره دختره، فقط به مادرش امید داشت.
دیگری گفت: مثل اینکه چند ساعت پیش چند تا از اراذل به خونشون حمله کردند و این بدبخت رو به این روز انداختند.
- کی پیداش کرده؟
- همسایه رو به رویی
صدای لرزان پیرزنی از توی اتاق می آمد. تر س توی صداش موج میزد. به سوال های ماموران وزارت جواب میداد.
- تعریف کن که چه اتفاقی افتاد
- من توی خونم بودم که صدای جیغ شنیدم بعد از سوراخ در به راهرو نگاهی انداختم، ترسیدم که در رو باز کنم، در این خونه باز بود میشد حرکت چند نفر رو توی اتاق دید، یهو صدای شکستن چیزی اومد، و بعد یه جیغ دیگه، صدای همین پیرزن مفلوک بود، مثل اینکه یکی از اون کثافت ها با لگد توی پهلوش زده بود، و بعد اونها خیلی سریع به راهرو اومدند و آپارتمان رو ترک کردند.
- همین؟
- بله، فکر کنم همین قدر بود ... نه... من تونستم صورت یکی از اون ها رو ببینم
- می شناختیش؟
- درست نه، چند بار توی اون مغازهی غبار گرفته ی پایین خیابون دیدمش، روی صورتش یه خالکوبی به شکل مار داره، یا نوشته ای که به شکل مار دیده میشه، یا چیزی شبیه به این.
- خوبه، ما رسیدگی میکنیم.

آلیس به سختی تونست اونچه رو که دیده بو و شنیده بود رو باور کنه، به آرومی برگشت و به طرف پله ها رفت، اما دیگه نتونست خودشو نگه داره هق هقش شروع شد، بیشتر از این نمیتونست این محیط رو تحمل کنه بنابراین پله هارو دوید.
صدای پا تنها چیزی بود که باعث شد سر همسایه ها روی گردنشون برگرده.
آلیس توی خیابان خلوت فقط گریه میکرد و میدوید. فقط به انتقام فکر میکرد، اما نه شاید اون پسر قاتل مادرش نباشه، شاید فقط کمک کرده، ولی نه، اون هم باید مجازات بشه، جسد مادرش چی میشه؟ به خودش گفت: دیگه چه اهمیتی داره، حتما وزارتخونه برای دفن اجساد بی صاحب فکری کرده، اما نمیتونست خودش رو راضی کنه که مادرش با بی احترامی تمام به خاک سپرده بشه.
حرف اون مامور یادش اومد خوبه، ما رسیدگی میکنیم.
نه، خودش باید انتقامش رو میگرفت...


تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۷
#48

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
ترس وجودش را فرا گرفته بود، بازهم بر سرعت گام هایش افزود و به سمت جنگل شروع به دویدن کرد. درد پایش او را عذاب می داد اما مجبور بود. دانه های سرد و بلوری برف به سرعت با صورتش بر خورد می کرد و آن را سرد تر می کرد.

سردی هوا به شدت آزرارش می داد، بالاخره به جنگل سفید پوش کاج رسید و کمی ایستاد. به شدت نفس می زد و بخاری که از دهانش خارج می شد به راحتی قابل مشاهده بود.

احساس سبکی می کرد و از اینکه آن چوبدستی را انداخته بود خشنود بود، البته او همیشه در آرزوی داشتن یک چوبدستی نو و جدید بود اما به این امر عادت نداشت و وجود چوبدستی آلیس را آزار می داد. علامت جمجمه سبز رنگی که ماری از دهانش خارج می شد به راحتی قابل مشاهده بود و همچنین پر توهایی که از آن به اطراف می پاشید نیز در آسمان هاگزمید می درخشید.

ندر فکر جاناتان بود، نمی توانست از او دل بکند و رهایش کند؛ تصمیم گرفته بود که منتظرش بماند. اما هر چه به اطرافنگاه می کرد او را نمی یافت.بالاخره با کمی دقت توانست او را در حال جنگ با مرگخواری در یابد، نفس عمیقی کشید و خیالش آسوده شد.

اما در همین لحظات بود که صدای فریادی به گوش رسید، به نظرش صدا آشنا بود، هنگامی که محل قبلی جاناتان را نگاه کرد دید اثری از وی نیست به سرعت با چشم اطراف را نگاه کرد...کمی آن طرف تر او را یافت.

طوری روی زمین افتاده بود که گویی صدها سال است همین جا آرامیده...او مرده بود.آلیس فریادی کشید اما به طرف جاناتان ندوید و همانجا گریست و گریست تا جنگ میان مرگخواران و بقیه به پایان رسید.

بالاخره از جایش بلند شد و به راه افتاد و به طرف جسد معشوقش به راه افتاد، نمی توانست باور کند که جاناتان دیگر کنار او نیست... اما واقعیت داشت.

همین که به جسد جاناتان رسید روی او افتاد و بازهم گریست.

چند روز بعد

آلیس فقیر و در مانده در خیابان های هاگزمید به دنبال کار می گشت اما کاری پیدا نمی کرد، مادر پیرش گرسنه بود و او نمی دانست باید چه کند.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ شنبه ۶ مهر ۱۳۸۷
#47

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
[spoiler=برای ناظر و نویسندگان این تاپیک]
پایین شهر شرح حوادث و زندگی مصیبت بار جادوگران فقیری است که چوبدستی و هنر جادوگری ندارند و در قالب نمایشنامه در محدوده هاگزمید شروع و در همین محدوده به پایان می رسد، هر چند امکان رجوع شخصیت ها به اماکن غیر از هاگزمید هست اما نه در این نوع که شما نوشتید. از هاگزمید در شمال بریتانیا تا دیاگون در لندن که واقع در جنوب بریتانیا است.

شخصیت آلیس بدون بهره گیری از جادو و چوبدستی و آپارات از بار جونز در هاگزمید، چطور به کوچه دیاگون در لندن میره؟! یعنی خونه ایشون اونجاست؟! اصلا جور در نمیاد با عقل. سوژه سازی اولیه مشکل داشت و مرگخواران و هورکراکس رو دخالت دادین که هیچ ربطی به این تاپیک نداره. ناظرین به من قول نظارت بر محتوا رو دادند اما به هیچ وجه این مورد رو من مشاهده نکردم. حتی یک ویرایش !!!

ناهنجاری بدتر از این در نمایشنامه ها که یکی آلیس و مادرش به همراه جاناتان رو در خانه در کوچه دیاگون شرح میده، و نفر بعدی خروج آلیس و جاناتان را در هاگزمید و چوبدستی فروش الیواندر !!! واقعا جالبه، چون چوبدستی فروشی الیواندر توی دیاگونه، نه هاگزمید! حتی افرادی که اینجا نوشتند، به هری پاتر آشنایی کاملی ندارند که ایفای نقش می کنند. ناظر هم بدون نظارت رها کرده به حال خودش اینجارو.



کاری که من می کنم، اسمش جمع و جور کردن سوژه است:
[/spoiler]



اشعه های کم رنگ خورشید از پشت ابرها نور اندکی را از خود نمایان ساخته بود. دانه های برف همچنان آرام آرام می بارید. زن میانسال و لاغر اندامی که شنل زمستانی یکدست سیاهی بر تن داشت، در مقابل ایستگاه قطار ایستاده بود. در حالیکه کلاه سیاه و بلند و نوک تیزش را روی سرش صاف می کرد، با اشاره دست دانش آموزان شنل پوش هاگوارتز را فرا می خواند. دیدگان آلیس چهره عبوس و چروک زن را دنبال می کرد.

او را کاملا به یاد می آورد. او پروفسور مک گونگال، استاد و معاون هاگوارتز بود. سخت گیری های او را در تحویل تکالیف در ذهنش مرور می کرد. همچنان آرام آرام به همراه جاناتان روی لایه تازه و نازکی از برف در کف سنگفرش شده خیابان اصلی هاگزمید گام بر می داشت. سرش را چرخانده بود و جای پاهایش را در برف ها جستجو می کرد. هنگامی که سرش را بالا گرفت ریل های قطار را در کنار خود یافت که خیس و نمناک شده بود. با تعجب به جاناتان نگاه می کرد که گرم صحبت با خانم مک گونگال بود.

صدای زن عبوس با لحنی جدی و محکم به گوش آلیس که در چند قدمی جاناتان ایستاده بود، می رسید:

- اوه آقای پارکر... از دیدن شما خوشحالم...حتما تازه رسیدید...مطمئنا آلبوس خوشحال میشه شما رو ببینه...

در نگاه سرد و جدی پروفسور مک گونگال، تمایلی به گفتگو با جاناتان پارکر دیده نمی شد. بیشتر به نظر می آمد با اکراه و کنایه چنین پاسخ می گفت. جاناتان با تبسمی مصنوعی و صدای گرمی گفت:

- ممنون پروفسور...من هم خوشحال شدم...فقط خواستم مطمئن بشم امنیت برقراره که دانش آموزا رو به هاگزمید آوردین؟! چون من موارد مشکوکی مشاهده کردم این روزهای اخیر توی هاگزمید...

پروفسور مک گونگال با تاکید و صدایی بلند پاسخ گفت:

- بله. باید خیالمون راحت باشه...گارد وزارت هم مشارکت داره...مشکلی نیست...

و با انگشتان دستش به مقابل فروشگاه زونکو اشاره کرد که چند مرد بلند قامت و شنل پوش به دیوار تکیه زده بودند و با هم حرف می زدند. دیدگان زن عبوس روی آلیس متمرکز شد. آلیس به محض اینکه متوجه شد چشمان پروفسور مک گونگال او را دنبال می کند، سرش را پایین گرفت و به کفش های کهنه سیاهش خیره ماند. پروفسور مک گونگال با صدایی گرفته و کمی شاد گفت:

- اوه..خدای من...آلیس...این تو هستی؟! پارکینسون...خودتی؟

و از کنار جاناتان به سرعت عبور کرد و خود را به آلیس رساند. آلیس که مطمئن شد پروفسور مک گونگال او را به یاد آورده، ناچار شد سرش را بالا بگیرد و لبخندی مصنوعی بزند. خیلی کوتاه به مانند پروفسور مک گونگال، او را در آغوش گرفت. جاناتان که متعجب بود، ابروانش را بالا انداخته بود و با لحنی سرشار از شک پرسید:

- هوم...مینروا، آلیس رو میشناسی؟!

فرصتی نماند تا پروفسور مک گونگال پاسخی تحویل جاناتان دهد. پروفسور مک گونگال در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود، به همراه آلیس و جاناتان به درخشش هاله های سبز پیرامون جمجمه ای که بر فراز هاگزمید، در آسمان نقش بسته بود، خیره مانده بود. صدای انفجارهای پی در پی در گوش آلیس طنین می انداخت. شعله های آتش را روی ریل قطار مشاهده می کرد. پروفسور مک گونگال که وحشت در چهره اش موج می زد، چوبدستی بدست دانش آموزان هاگوارتز را به سوی قایق ها هدایت می کرد.

آلیس می توانست اخگر سبز رنگی را مشاهده کند که بر سینه جاناتان فرو نشست. در مقابل فروشگاه زونکو جرقه هایی رنگارنگ از چوبدستی های گارد وزارت بیرون می جهید. در مقابل چشمان آلیس، جاناتان با صورت در برف ها فرو رفته بود. صدایی جیغی گوشخراش در گوشش طنین می انداخت. چشمان رو به سیاهی می رفت. دیگر قادر به دیدن و شنیدن چیزی نبود.

درد مرگباری در تنش احساس می کرد. دستش را به داخل شنل نازکش فرو کرده بود و چوبدستی را در دست لرزانش گرفته بود. ذهنش حتی جادو و افسون را در سطل آشغال افکارش دفن کرده بود. چیزی به خاطر نداشت. احساس می کرد که فردی او را شکنجه می دهد. در حالیکه کج راه می رفت به سوی ریل حرکت کرد، خودش را روی زمین می کشید. درد سابق را در پایش احساس کرده بود.

ذهنش کشش فکر به جاناتان را نداشت که کنارش در برف ها فرو رفته بود. با عجله خود را به سوی درختان کاج سفید پوش جنگل می رساند. سرش را به عقب می چرخاند، کسی پشت سرش نبود. با این حال گام هایش را سریع تر می کرد. در حالیکه نفس نفس می زد، زیر لب به زندگی اش لعنت می فرستاد. با خشم چوبدستی که در دست داشت را به گوشه ای پرتاب کرد. با گام هایی سریع تر از قبل در جنگل پیش می رفت.

متوجه گذر زمان نبود. هوا رو به تاریکی می رفت. باد روی صورتش شلاق می انداخت. رقص درختان در باد را نگاه می کرد که دانه های برف را پراکنده می کردند. قطرات اشکش از دیدگانش جاری شده بودند.

-------------------------------------------------------------------------------

خواهشا فقر رو به زندگی آلیس اضافه کنید. تلاش های مجدد او. گاهی بیراهه رفتن- دست زدن به سرقت. مخصوصا این که جادو و چوبدستی را از دست داد و این کاملا گذرا بود برایش. جنگل محفل و مرگخوار و لرد و اینها ربطی به اینجا ندارند.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.