هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۴

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
رز دوباره خنده ي وحشتناكي سر داد هاهاهاها
رز : هيچ كدومتون متوجه نشدين كه داستان اينكه من دختر لسترنج ها هستم و با دو تا ادم ابله زندگي مي كنم دروغه ؟
بلا : چون واقعا راست بود
رز : چي ؟؟؟
بلا با ارامش و مهرباني : دخترم يعني واقعا تعجب نكرده تو كه خانوادت همه محفلي هستن چطوري به مرگخوارا علاقه مندي چون خون دو تا مرگ خوار واقعي تو رگ هاته
رز : يعني ... من به خودم بخاطر داشتن شما افتخار مي كنم مادر و پدري كه تو لحظه اي از زندگيشون به لرد خيانت نكردن
بلا : مهم افتخار تو نيست لرد بايد به ما افتخار كنه و مي كنه
ارتيكوس كه متوجه اين گفتگوي بين مادر و دختر دقايقي ادامه دارد از اين فرصت استفاده كرده و هر لحظه از ان دو دور ميشد چوبدستي خود را براي غيب شدن اماده كرده بود حرف اول ورد را به زبان اورد ولي ضربه اي مانع از ادامه ي گفتن ورد شد به پشت خود نگاه كرد و انيتا را ديد كه با اشاره به او فهماند كه ورد را نگويد
انبتا ارام در گوش او زمزمه كرد : اونها حواسشون نيست ميتونيم با ارامي بهشون حمله كنيم 3 كه گفتم بهشون حمله كن
1 2 3..................
انيتا شماره ي 3 را با بلندي گفت و همين باعث بلا اماده شود ولي رز كه جوان بود دقت نكرد ارتيكوس با يك حركت ساده مي توانست او را جادو كند اما چيزي مانع او د چشمان رز ملتمسانه به او خيره شده بود اين چشمان واقعي رز بود نه ان چشمان پر از كينه و خشم با ديدن چشمان رز متوجه تمام قضايا شد از اين رو به سمت رز رفت دست او را گرفت و همراه او غيب شد و خود را در محفل ظاهر كرد
رز زار زار گريه مي كرد او نمي توانست كلمه اي بر زبان بياورد ارتيكوس كمي از او دلجويي كرد و رز به ناچار سخن گفت
رز : ارتيكوس واقعا متاسفم من نبايد اون كارو ميكردم اونا مجبورم كردن گفتن منو مي كشن منم تو رو به اونجا كشوندم تا در ازاش خانوادم رو دوباره به دست بيارم مي خواستم بهت بفهمونم كه مادر و پدرم پيش اونان اما نتونستم
ارتيكوس : يعني پدرت....
رز : بله پدرم زنده بود نمي دونم الان زندست يا نه اونا پدر و مادرم رو اسير كردن و درازاش يكي از اعضاي محفلو مي خواستن من نتونستم جلوي خودم رو بگيرم اون روز مي خواستم انيتا رو بهشون بدم ولي نتونستم دلم نيومد وقتي قيافه ي معصوم انيتا رو ديدم نتونستم امروزم مجبور شدم تو رو به اونجا بكشم ولي ... حالا هم انيتا كشته ميشه هم پدر و مادر من اه و همه ي اينا تقصير منه اگه من پيش خود لسترنجها بزرگ مي شدم الان خيلي از شما ها زنده بوديد و فقط يه نفر به مرگ خوارا اضافه مي شد
آلبوس ناگهان وارد شد : مطمئن باش اگه تو مرگ خوار ميشدي تعداد بيشتري از ما كشته مي شد اون هم به خاطر استعداد هات البته ميدونم از اون ها خبر نداري
رز : چي ؟؟؟؟؟؟ استعداد هام ؟؟؟
...........................................
اض شما خاحش مي كنم نغدش كنين
با طشكر اض دومبل ( خت دومبوليصم خيلي مورد اصتفاده غرار مي گيره )


پست بدي نبود!
در كل جوري بود كه انگار ميخواستي مشكلاتي كه در نمايشنامه آرتيكوس براي خودت پيش اومده بود رو درست كني و ميتونم بگم بد اين كار رو نكردي ولي ميتونست بهتر از اين باشه!
معمولا در مواردي كه اين جور مشكلات پيش مياد (منظورم از مشكل اينجا همينه كه رز زلر با اينكه عضوي از محفله در نمايشنامه آرتيكوس به مرگخوار بودن متهم شد و اين مشكليه براي رز زلر!) به نظر من سوژه خوبي هستش و نبايد سعي كن كه سريع داستان رو تموم كني!...اتفاقا بايد بزاري داستانها بر روي تو بچرخن و مطمئن باش در آخر صددرصد درست ميشه و به طور مثال مطمئن باش هيچ وقت تا خودت در اينجا نخواي يك مرگخوار به حساب نمياي!...همين جا هم خودت درستش كردي و مطمئن باش بعدا هم ميتوني درس چند پست بعدي همين كار رو بكني!
ولي نبايد در اين جور مواقع از ترس اينكه نكنه يه موقع به مرگخوارا بپيوندي همين شكلي در نمايشنامه بترسي و اتفاقا بايد خوشتم بياد كه نمايشنامه ها بر رويه تو ميچرخن!
ميتونم يه جور ديگه هم توضيح بدم!...تو نمايشنامت رو براي دل خودت نزدي!...اگر ميخواي از سايت جادوگران لذت ببري بايد واسه دل خودت كار بكني و واسه دل خودت نمايشنامه بنويسي نه براي بقيه و به خاطر ترس و مشكلات!!....اينو هميشه آويزه گوشت بكن كه خيلي به دردت ميخوره!

در كل معلومه كه از قبل خيلي پخته تر شدي و ديالوگ هات خيلي خوب شده و فضاسازي خوبي هم داشتي نسبتا!
يه تيكه هم بود كه گفته بودي اوتو ميخواست به رز حمله كنه ولي نكرد به نظرم يه كم مبهم بود و بايد ميگفتي كه همه ي اينا در چند ثانيه كوچك اتفاق افتاد و وقتي كه نگفتي به ذهن خواننده مياد كه وقتي اوتو داشت به رز نگاه ميكرد پس چرا مرگخوارا به اوتو حمله نكردم؟...آيا خواب بودن؟؟؟!
و در ضمن يه قسمت ديگه هم بود يعني اين: ««با ديدن چشمان رز متوجه تمام قضايا شد از اين رو به سمت رز رفت دست او را گرفت و همراه او غيب شد و خود را در محفل ظاهر كرد »»....به نظر خودت اينجا خيلي انتحاري كار نكرده بودي؟...همين شكلي رفت دست رز رو گرفت و غيب شد؟
ميدوني اصلا اولا يه مشكل هم اين از اول داشت!....وقتي در اين پست اوتو به راحتي با رز غيب ميشه پس چرا در پست قبلي يعني پست آرتيكوس نتونست اين كارو بكنه؟...آيا به خاطر اين بود كه در پست آرتيكوس اوتو در شراسط حاد بود و نميتونست تمركز كنه؟؟؟...اينا همه بايد توضيح داده بشه!..ميدوني كه چي ميگم؟


نمره از 100 »»»45...متوسط!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۳ ۱۱:۴۷:۰۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۳ ۱۱:۴۸:۳۷

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱:۲۱ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۴

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
اوتو بلافاصله در قبرستاني که آخرين بار رز ديده شده بود ظاهر شد.
بلافاصله شنلش رو از سرما پيشتر در خود پيچيد.
اوتو در قبرستان تاريک و سرد به آرامي حرکت کرد انگار نميخواست که آن سکوت شوم حاکم بر قبرستان را بشکند.او قبر پدر رز را همان آنروز دفن شده بود در آن تاريکي پيدا نميکرد.اون در اين فکر بود که آيا رز هنوز جلوي قبر پدرش ايستاده است که ناگهان صداي شکستن شاخه نازک درختي رو در نزديکش شنيد و...
-لوموس.
نور جادويي بر روي رز افتاد که در فاصله نزديکي چوبدستيش رو به سمت اوتو گرفته بود.
اوتو که از ديدن رز خوشحال شده بود با صداي آهسته گفت:رز؟تويي؟آه خداي من!بيا زود باش بايد از اينجا بريم!
رز با صدايي که از حد معمولي نيز بلند تر بود گفت:چرا من بايد با تو بيام اوتو؟
اوتو با همان صداي آهسته ولي با اضطراب بيشتر گفت:هيس!صدا تو بيار پايين!من وظيفه دارم تو رو پيش دامبلدور ببرم.
رز بدون آهسته کردن صداش گفت:دامبلدور با من چي کار داره؟
اوتو:هيس!من درست نميدونم ولي فکر کنم در مورد حمله اي که به دخترش کردي هستش.
و بعد از اينکه نگاهي به اطرافش ميکنه ميگه:بدو ممکنه مرگخوارها ما رو تحت نظر داشته باشن.
رز با شنيدن اين حرف با صداي بلندي ميخنده که صداي آن در تمام قبرستان مي پيچه و ميگه:مرگخوار ها؟اونا تا من نگم کاري با تو ندارن؟
اوتو با شک:منظورت چيه؟
رز:يعني نفهميدي؟من هم يه مرگخوار هستم که جاسوسي محفل رو مي کردم.
و نشان شوم به اوتو نشون ميده و ميگه:من بودم که پدرم رو کشتم پدري که به جاي توجه به فرزندش فقط براي محفل کار ميکرد و اصلا منو فراموش کرده بوده.آره انتقام شيريني بود.
رز در حالي که چهره اش نفرت زيادي رو نمايان کرده بود بلند گفت:سوروس بلا بچه ها يه ماهي از آب بيرون اومده قبل از اينکه اين ماهي به آب برگرده شکارش کنيد.
اوتو ديد که بقيه مرگخوار ها محاصره اش کردن و راهي براي فرار براش نگذاشته بودن.
رز رو به مرگخوار ها مي کنه و ميگه:بکشيدش ولي با زجر جوري که صداش از اينجا به مقرر محفل هم برسه.
اوتو که راهي براي فرار نميديد ترس تمام وجودش رو گرفت ولي بعد با کمي فکر کردن در ثانيه اي حادثه انگيز ترس رو رها کرد و خودش رو به سرنوشت سپرد.
.....


خب پست بدي نبود آرتيكوس جان!
بزار از اول شروع كنم!....معمولا نمايشنامه هايي كه فضاسازي اوليه خوبي دارن موفق ميشن!...البته بستگي به بقيه نمايشنامه هم داره.
خب تو بقيه نمايشنامت خوب بود ولي فضاسازي اوليه خوبي نداشتي.انگار ميخواستي سريع همه چيزو تموم كني و بگي اوتو به قبرستان رسيد!...ولي به نظر من ميتونستي شاخ و برگ بهش بدي و خواننده رو با محيط قبرستون بيشتر آشنا كني.ميتونستي اول در مورد محيط قبرستان بيشتر از يك خطي كه توضيح دادي توضيح بدي و بعد بري سر قبر پدر رز!
ميتونستي به طور مثال قدم زدن اوتو در قبرستون رو در نمايشنامه بياري و حسابي فضاسازي بكني...ولي نكردي!
ديالوگ هات هم ميتونه بهتر از ايني كه هست بشه!...به طور مثال در بعضي جاها فراز و نشيب زياد داشت مثل: ««رز:يعني نفهميدي؟من هم يه....»»...شايد بگي خب داشته خودموني صحبت ميكرده و منم موافقم كه در اينجا نبايد خيلي رسمي صحبت ميشد ولي جمله ي ««يعني نفهميدي؟»» در اينجا باعث شد كه نمايشنامت بالا پايين داشته باشه در اين قسمت نمايشنامه و اين يه مثالي از همشون بود!
در كل سعي كن يا اينكه نمايشنامت در كل در يه سطح باشه كه من پيشنهاد نميكنم اينو و يا اينكه در سطح خيلي پايين و خيلي بالا باشه...يعني به طور مثال در يك جا در مورد ترس صحبت كني و يك جا در مورد خوبي و خوشي و خوشحالي!....البته اين نوع نوشتن احتياج به سطح قوي رول داره كه بايد سعي كني خودت رو به اون برسوني!
ولي در كل پايين بالا خيلي داشته باشه جالب نميشه!...پس توجه كن به ديالوگهات مخصوصا!

در كل سوژه هم پستت زياد نداشت ولي در حد قابل قبولي بود!...يه خوبي اي كه در پستت ديدم اين بود كه يه موضوع جديد به نفر بعدي دادي يعني همين كه رز ميتونه مرگخوار باشه واقعا يا اينكه اصلا با طلسم فرمان اينطوري شده؟؟
و اين سوال وقتي در خواننده ايجاد ميشه باعث ميشه خواننده ترغيب بشه كه نمايشنامت رو ادامه بده و اين سوال رو خودش جواب بده!...اصلا وقتي كسي نمايشنامه كسي رو ادامه ميده يعني ميخواد نقاط مبهم نمايشنامه نفر قبلي رو ادامه بده!پس نقاط مبهم در نمايشنامه لازمه ولي نه خيلي!!...اينم توجه كنن همه!!

نمره از 100....65...يعني خوب!

پ.ن:در ضمن همه مطمئن باشين كه به طور مثال آرتيكوس با اشكالاتي كه داشت ولي نمره ي خوبي گرفت نسبتا!...و دليلش تنها و تنها اينه كه يه نمايشنامه جدي بود!...اگر به طور مثال همين نمايشنامه يك نمايشنامه طنز بود اين اشكالات باعث ميشد كه نمايشنامه نمره ي بر فرض 10 يا 20 بگيره كه اين خيلي بده!
ولي جدي نوشتن باعث ميشه طرف مقابل در نمايشنامه محو بشه ولي طنز نوشتن باعث ميشه خواننده سطحي اونو بخونه و بخنده و كمتر به عمق نگاه كنه!
در اين بابت بايد به تمام كسايي كه استعداد جدي نوشتن رو دارن تبريك بگم!!!
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۲ ۷:۱۹:۲۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۳ ۱۱:۴۵:۳۰

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ یکشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
اون منو جادو كرد و تونست به اينجا بياره
ولي رز اونجا چي كار ميكرد؟؟؟؟؟؟؟
آلبوس كه سخت در فكر فرو رفته بود گفت: بهتره استراحت كني آنيتاي عزيزم.....
سپس روي تخت نشست و گفت: خيلي خيلي خوشحالم كه تو هنوز زنده اي فكر كردم دوباره دوران تنهايي به سراغم اومده ولي اينگار فقط اين يه هشدار بود تا بيشتر به فكر نزديكانم باشم!!!!
آنيتا كه با شوق در چشمان پدرش نگاه ميكرد و اشكي را كه او بر اثر شوق ميديد را مينگريست گفت: ممنونم پدر....ولي من اين سوال تو ذهنم مطرحه كه اون قبرستوني كه توش ظاهر شدم كجا بود؟؟؟

اصلا رز چرا بايد اونجا باشه؟؟؟
دامبلدور اينبار از كنار تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت و همينطور كه داشت به طلوع خورشيد نگاه ميكرد گفت: ببنين دختره عزيزم ..... پدر رز ديشب كشته شده.... اون توسط مرگخوارا به قتل رسيده....شايدم به همين دليل رز اونجا بوده....در مراسم خكسپاري پدرش؟؟؟؟؟؟؟

دامبلدور: خوب ديگه وقت استراحت تو شب سختي رو گذروندي....ديگه هم نمي خواد فكرتو با اين حدس و گمانها مشغول كني....باشه.....محفل به يك نيروي جوان و پر قدرت نياز داره....خودت كه ميدوني؟؟؟؟؟

آنيتا سرش رو به علامت تاييد تكون ميده و سرشو زيره ملحفه ميكنه
دامبلدور پرده ي اتاق رو ميكشه تا نوره خورشيد به دخترش رو اذيت نكنه و با گامهاي اهسته كنار در مي ايسته و ميگه: خوب بخوابي!

همين كه دامبلدور از در خارج ميشه ميبينه كه اكثر محفليها بيرون ايستادن و منتظر حرفهاي دامبلدور هستند كه سيريوس ميگه: حالش چطوره پروفسور؟؟؟
دامبلدور: خوبه.....يه كمي فكرش مشغوله ولي حالش خيلي خوبه!
دامبلدور ، اوتو رو ديد كه در گوشه اي ايستاده و داره با دستاش يه سرخس جادويي* رو خرد ميكنه و همين كه چشمش به چشمان دامبلدور مي افته سرشو پايين ميكنه!
دامبلدور رو شو به سمت محفليها ميكنه و ميگه: از ابراز علاقه و همدرديتون ممنونم ...حالا بهتره كه همگي به سر كاراشون برن .
سپس به طرف اوتو ميره ، دستش رو روي شونه هاي اون قرار ميده و ميگه: اون حالش خيلي خوبه.....البته زنده بودنشو مديون توئه!!!!.....من نميدونم چه طور جبران كنم؟؟؟
اوتو كه از خجالت سرخ شده بود گفت: اوه....پروفسور من كه كاري نكردم
دامبلدور: تو خودتم ميدوني كه من از كسي بيخودي تشكر نميكنم؟؟
اوتو: بله ...قربان
دامبلدور: خوب....من برات يه كاره ديگه اي هم دارم!....اونم اينه بري و رز رو پيش من بياري!!!؟؟؟؟
اوتو: بله ....بله ....همين الان ميرم
و اوتو با تمام سرعتي كه داشت از در خارج شد و تا دنبال رز بگردد.

************انتقاد و پيشتهاد ***********

سرخس جادويي == نام نوعي برگ

واقعا بهت تبريك ميگم!...نمايشنامت حرف نداشت!
بهترين نمايشنامه اي بود كه من ازت در سايت جادوگران ديدم!
از توصيف صحنه گرفته تا ديالوگها .....حرف نداشت!!
پست نفر قبل رو هم زيبا ادامه دادش!
من كه به شخصه مبهوت نمايشنامت شدم!....حرفي براي زدن ديگه ندارم!!!


نمره از 100 »»»»»» 90...عالي!!!
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۱ ۲۲:۵۴:۵۴


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ یکشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۴

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
انيتا با ترس از روي زمين بلند شد اگر ان قطره اشك از چشم اوتو نمي چكيد او بايد تا ابد در اين خواب مي ماند چرا اين قطره اشك از چشم پدرش نبود چرا او بايد تا ابد مديون اوتو مي بود اوتو كه هنوز نميتوانست انچه را كه رخ داده باو كند ارام چشمانش را مي بست و دوباره مي گشود اما انگار اين جز واقعيت چيز ديگري نبود اوتو لحظه اي نتوانست احساساتش را كنترل كند و پريد بغل انيتا اما همان موقع متوجه كارش شد و زود از انيتا دور شد
انيتا : اوتو خواهش ميكنم پدر رو صدا كن
اوتو : ولي ....
انيتا : اوتو من از تو يه خواهش كردم تو مي توني قبول نكني اما نياز نيست دليلي بياري
اوتو كه ديد بهتر است به حرف انيتا گوش كند بلند شد و چوب دستي اش را دراورد ان را به طرف خود گرفت و به ارامي چيزي را زير لب زمزمه كرد و بعد غيب شد انيتا نيز از اين فرصت استفاده كرد با اينكه قدرت بسيار كمي داشت ولي با زحمت چوب دستي خود را دراورد و زير لب زمزمه اي كرد لحظه اي بعد خود را در مكاني كثيف يافت
انيتا : اه نه احتمالا اشتباه تلفظ كردم
و دستش را بالا اورد تا با چوب دستي اش خود را غيب كند به دستش نگاه كرد ما هضم اين مطلب برايش انقدر دشوار بود كه فكر كرد خواب است براي همين چشمانش را بست و گشود اما ان جا نبود
انيتا : چوبدستي من؟ اكسيو وند ؟!
چند بار اين جمله را تكرار كرد ولي فايده اي نداشت در اثر غيب شدن روي زمين افتاده بود از جا بلند شد و به اطراف نگاه كرد او در قبرستاني تاريك بود صداي برخورد چيزي با زمين را شنيد
انيتا : كي اونجاست ؟
صداي دويدن كسي را شنيد لحظه اي رز زلر را ديد
انيتا : رز تو .....
او فرصت نكرد حرفش را بزند و پس از ان خود را در رخت خوابي يافت
رز : اوه انيتا من تو رو روي زمين دم در پيدا كردم اونجا چكار ميكردي
انيتا : اما ...
آلبوس : نه عزيزم ديگه نمي زارم از اين جا تكان بخوري
انيتا : اما ....
رز : من ديگه بايد برم خداحافظ
چشمان رز برقي زد و او از اتاق خارج شد
انيتا : پدر؟
آلبوس‌: بله دخترم
انيتا : من مطمئنم كه روي زمين دم در نيفتاده بودم من توي يه قبرستان بودم و ....
آلبوس : و چي ؟
انيتا : و چوبدستي رز رو ديدم كه به طرف من گرفته شده بود اون منو جادو كرد ....

نقد؟؟؟؟؟؟

ميتونم بگم پيشرفت خوبي داشتي نسبت به پستاي قبليت!....فضاسازيت بهتر از قبل شده بود.ديالوگهاي اشخاص مختلف رو هم خوب نوشتي
چرا بايد جاي «آ» ، «ا» گذاشته بشه؟....خب اون جور ديگه اي خونده ميشه و اعصاب آدم رو داغون ميكنه!...پس اگر همون «آ» رو بنويسي از اين به بعد ممنون ميشم!پست خيلي پرمحتوايي نبود ولي در عين حال ميتونم بگم كه سوژه سازيت براي نفر بعدي ميتونه مناسب باشه!
به هر حال.......

نمره از 100 »»»»55...متوسط(البته نسبت به قبليا بهتر بود خيلي!)
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۱ ۲۱:۰۱:۳۰

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
پست قبلي را ادامه دهيد! (ناظر انجمن-دامبلدور)
اما خودمونیم انیتا خوب بقیه ی داستانه بقیه رو ادامه میدی.
منم که گفته بودم که داستانو تو دو قسمت نوشتم که انیتا ادامش داد منم بقیه رو ادامه میدم...
__________________________________________________
سنت مانگو


... استرجس تکانی خورد و کم کم داشت چشمانش را به اهستگی باز میکرد,در همان موقع انیتا با صدایی که انگار از درون تاریکی به گوش میرسید اوتو رو صدا کرد و با جیغه ترسناکی بیهوش روی اوتو افتاد...

اوتو: انیتا چی شد!!!!... در همان حال صدای پاهایی که با سرعت داشتند نزدیک میشدند می امد...
اوتو دختر را بلند کرد و همان لحظه ای که پرستاران وارده اتاق شدند او ناپدید شد..

خانه شماره 12 گريمالد


البوس و کینگزلی به همراه مینروا وارد شدند...
از چهره ی کینگزلی و مینروا میشد ترس و وحشت رو تشخیص داد...

سیریوس:چیشد البوس!!!...

کینگزلی:بیشتره خونه خراب شده و وسایله خونه شکسته و همه جا ریخته شده تو بعضی از جاها ی دیوار سوراخ هایی به اندازه ی توپ بلاجر ایجاد شده ,نصفه بیشتر درو دیوار رو لکه ها ی خون گرفته ,فکر کنم ماله زن و بچه ی استرجس بوده که شکنجه شون دادند..
مینروا: خیلی وحشتناک بود!!

در همان موقع صدایی شنیده شد ...ترق....و اوتو که بدن نیمه جانه انیتا رو حمل میکرد ظاحر شد...
مینروا با صدای جیغ مانندی گفت:وایی البوس نگاه کن...
دامبلدور که انگار اب سردی بر پیکرش ریخته باشند گفت:
البوس:انیتا دخترم...و با سرعت رفت و دختر ش را از اوتو گرفت و بر روی میزی که در همان نزدیکی قرار داشت خوابانید...

سیریوس رفت و کنار دامبلدور ایستادو وقتی به بدن نیمه جان دختر نگاه کرد دیدکه پوسته بدن او به رنگ سبزه تیره مانندی تبدیل شده و داشت کم کم تمامه پوسته انیتا رو احاطه میکرد.

سیریوس: وای.. البوس این دیگه چه طلسمیه ... که انی کارو کرد ؟!!
البوس دستش را بر صورت انیتا گذاشت و کلمه ای چند باز زمزمه کرد سپس دختر چشمانش را باز کرد اما چشمانه جذابی که اوتو به انها خیره شده بود دیگر وجود نداشت بلکه همان رنگه سیزه تیره بود که در چشمانشم وجود داشت...و سریع بسته شد ...همه از تعجب خشکشان زده بود,اما کینگزلی که با دیدن این صحنه خیلی عصبانی شده بود دست به ردایش برو رو به اوتو کرد و گفت:

کینگزلی: ای کثافت ... می کشمت ...
سیریوس: نه کینگزلی... بذار کنار..اما دیر شده بود!!!

کینگیزلی: انگورجو...اما دیر شده بود ,اوتو ناپدید شد و طلسم به میزی که پشته او قرار داشت خورد و میز را با صدای مهیبی به هزاران تکه تبدیل کرد.
اوتو تقریبا در بیست قدمی کینگزلی ظاحر شد و وقتی سرش را بلند کرد همه دیدند که بریدگی نسبتا عمیقی بر گونه اش ایجاد شده است و قطرات خون ماننده قطرات باران بر زمین میریزند.
اما در چهره یه او غوغایی بر پا بود و چنان خشمگین بود که انگار می خواست انتقام بگیرد ,درست در مقابله هم قرار داشتند که اوت کلمه ای بر زبان اورد ...ناگهان جوبه کینگزلی شروع به یخ زدن کرد و وقتی یخ به نصفه ی چوب رسیده بود نوک چوب شروع به شکستن کرد و پودر میشد...
سیریوس: اوتو بس کن...
اما اوتو همچنان به او زل زده بود و یخ داشت به داستای کینگزلی وارد میشد.

ناگهان البوس بلند شد و دستش را به طرف کینگزلی گرفت ,یخ از حرکت باز ایستاد و شروع به اب شدن کرد...
البوس: اوتو بس کن ...

وقتی اوتو برگشت دید که انیتا را در حمان حال دید به طرف او رفت.
اما سیریوس که نزدیک میز بود جلوی او را گرفت...
سیریوس: اوتو وایستا...
اوتو: بزار برم پیشش...داره میمیره...
سیریوس: نمیشه من دیگه اصلا به تو اعتماد ندارم
هر دو دست به ردایشان بردند که ...
البوس: هر دو تون بس کنید ...بزار بیاد سیریوس...
سیریوس کشید کنار و اوت با سرعت به طرف انیتا رفت...و دستش را میان دو دستش گرفت و چند بار جمله ای به زبان چینی بر زبان اورد...بعد از چند لحظه از دهان انیتا بخاره سبز زنگی بیرون امد و پس از لحظاتی ناپدید شد...وچشمانه او باز شد
انیتا: من..کجام...بابا...
البوس: دخترم.. تو گریمالدی عزیزم......

انیتا: بابا وقتی نیمه بیهوش بودم هر از گاهی انگار یه جمله ای رو میشنیدم کی داشت اون جمله رو تکرار میکرد !!یا من خیال میکرد ..
البوس: اون اوتو بود ...وقتی همه برگشتند دیگر اثری از اوتو نبود ,اما ناگهان صدای بسته شدن در به گوش رسید...
کینگزلی:کی بود ...
مینروا: حتما اوتو بود که رفت ...
ناگهان انیتا از میز پایین پرید و شروع به دویدن کرد...
البوس: کجا میری انیتا...
انیتا: دارم میرم دنباله اوتو...

!!!
!!نقد!!؟


اوتو جان اين كار غير قانونيه!....بايد پستت رو پاك كنم ولي ميزارم باشه كه بقيه عبرت بگيرن!...همه بايد پست آنيتا رو ادامه بدن!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۱:۵۹:۱۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۲:۰۵:۳۸

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
رز: اوه ...مادر
توجه همه، حتی دامبلدور که چشمانی اشک آلود داشت، متوجه زن میان سالی که در آستانه ی در بود، شد.
زن میانسال در حالی که سعی میکرد بغض خود را فرو خورد با ناله گفت:" رز......
و خود را در آغوش رز انداخت. رز هاج و واج مانده بود و گفت: مامان...مامان...چی شده؟؟؟مامان!!!
مادر رز با گونه هایی خیس سر خود را از شانه ی رز برداشت و گفت:"پدرت رز...پدرت...
رز که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:" پدر چی؟؟؟....پدر...
مادر رز نگاهی به اعضای محفل انداخت و گفت:"بالای خونمون، علامت .....شوممممممم.....
رز آهی کشید و با مادرش روی کاناپه افتاد و زجه میزد:" پدر...پدر....
همه متاثر شده بودند. حالا برای دامبلدور دوغم بود، مرگ آقای زلر ، یکی از همکاران خوبش، و مرگ دختر عزیزش.
نگاهی به جسد بی جان آنیتا انداخت و با خود گفت:" خدای من، آنیتا..چه جوری نبودت رو تحمل کنم؟؟...چقدر شبیه ماریانا ی عزیزم هستی...چشمات......لبات...و نگاهت که الان خاموش هست...خدای من...اول مادرت....و حالا تو....من به این محکوم هستم که همیشه تنها باشم......"
ناگهان دامبلدور با صدای سریوس به خود آمد و گفت:" آه چیه سریوس؟؟"
و قطرهی اشک را از روی گونه ی خود پاک کرد.
سریوس با ناراحتی گفت:" دامبلدور، حالا چه کار کنیم؟؟
دامبلدور به چشمان سریوس خیره شد و سپس چشمانش را بست. به یاد حرف آنیتا در جشن تولدش افتاد که با لحنی جدی بهش میگفت:" بابا...همیشه یادت باشه...اگه من مردم، کارات رو رها نکن....
دامبلدور گفته بود:" این چه حرفاییه که میزنی؟؟ تو باید بزرگ بشی، یه ساحره ی ....
آنیتا :" نه بابا...ممکنه پیش بیاد...خواهش میکنم، هر جا و هر زمانی بود، منو رها کنید و به نجات جامعه برید و تام رو از روی زمین بردارید.
دامبلدور چشمان خیسش را باز کرد و با لحنی جدی خطاب به همه ، و بلند گفت:" همه گوش کنید،
همه سرهایشان را به طرف دامبلدور چرخید
دامبلدورجدی:" امشب شبی وحشتناک برای همه ی ما بود و ما باید سعی کنیم تا از این اعمال جلوگیری کنیم."
بغض خود را فرو خورد و ادامه داد:" الان باید به فکر جامعه بود .
سرهای همه پایین بود تا چشمان خیس دامبلدور را نبینند.
دامبلدور:" الان همه ی اعضا رو خبر کنید و دنبال من بیاید.
مک گونگال:" کجا پروفسور؟؟
دامبلدور در حالی که به طرف در می رفت گفت:" به محل مخصوص...
همه چشم هاشان گرد شد. دامبلدور ادامه داد:" صبر کردن بسه، حالا باید به اونجا رفت...
همه، حتی رز و مادرش به طرف در رفتند که اوتو گفت:" دامبلدور، من چند دقیقه ی دیگه می یام.
دامبلدور در حالی که با حسرت به آنیتا نگاه میکرد گفت:" می دونی که جاش کجاست؟؟
در بسته شد. و اوتو و جنازه ی آنیتا تنها ماندند. اوتو به طرف آنیتا رفت و یاد آورد که آینتا بهش گفته بود:" دو لیوان آب بهم بخورون...
اوتو با قلبی دردناک سر آنیتا را به روی پایش گذا شت و لیوانی حاضر کرد و گفت:"آگوانتی"
لیوان پر از آب شد و اوتو مضطرب ، آب را در دهان آنیتا ریخت، اما آب از دهانش ریخت. دوباره سعی کرد، دوباره و سه باره ؛ اما بی اثر بود. اگر کسی گوش میداد، صدای شکسته شدن قلب اوتو را می شنید.
اوتو برای اولین بار در عمرش گریه کرد، گریه ای آهسته و بی صدا. سراو را بین بازوانش گرفت و سر خود را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد:" آنیتا...آنیتا.....
قطرات اشک مانند ابر بهاران از دیدگان اوتو فرو میریخت. از تمام قطرات اشک، قطره ای کوچک بر روی لبان آنیتا ریخت و به درون دهانش رفت. راه خود را ادامه داد و آنقدر رفت تا به قلب آنیتا رسید. لحظه ای درنگ کرد و سپس متلاشی شد ، به هزاران قطره ی کوچک . هنگامی که با دیواره های قلب آنیتا برخود کردند، قلب آنیتا، مثل اینکه شوک گرفته باشد، با حرکتی ناگهانی به کار افتاد . و در طی چند ثانیه، تمام ذرات اشک، در سلول های آنیتا نفوذ کرده بودند. آنیتا تکانی خورد . چشمانش را باز کرد اولین چیزی که دید، چشمان تر اوتو بود. اوتو جا خورده بود، سریع بلند شد و داد زد:" خدای من، آینتا....
آنیتا با صدایی که حاکی از ضعف بود گفت: دیر...بهم..آب..دادی...
اوتو متعجب بود و گفت:" خدای من...باید به دامبلدور ...خبر بدم...
اما آنیتا سریع گفت:"نه... اونا...باید ...فکر کننند...که...
اوتو :" که چی؟؟
آنیتا با لبخند:" که من ....مردم....
آنیتا لبخند زد و اوتو متعجب شد؛ اما هیچ کدام نمی دانستند که آنیتا، آب نخورده بود؛ بلکه اشکی که از قلب اوتو برخاسته بود، او را زنده کرده بود.
-------------
ببخشید که طولانی شد. خودتون گفته بودید که شاخ و برگ بدم!!!
در ضمن، من اینو، دنباله ی پست رز زدم. پس پاکش نکنید
لطفا

واقعا زيبا بود!...صحنه هاي عاطفي نمايشنامت آدم رو به فكر وا ميداشت!
همون طور كه ازت خواسته بودم مثل هميشه سعي كردي جدي بنويسي و اين واقعا امتياز بزرگي محسوب ميشه!
اينكه با قدرتهاي خارق العادت خودت رو زنده كردي واقعا جالب بود و بهت تبريك ميگم!(من كه ياد پست گيليدي افتادم كه به اون دنيا رفته بود و به فرشته ها تنفس مصنوعي ميداد!! )
به نظر من اندازه پستت هم واقعا خوب بود و حوصله آدم رو سر نميبرد!
اينقدر قبلا ازت تعريف كردم كه ديگه خسته شدم!...واقعا عالي بود!...مثل يك عضو قديمي و واقعا خوب!......مطمئن باش به جاهايي خواهي رسيد!!نميدونم چي بگم!!!
فكر كنم ذوق زده شدم كه يه چنين فردي رو كشف كردم!!!
ولي خوب از اين قدرتت استفاده كردي...همون جوري كه گفتم...آفرين!!

نمره از 100»»»» 95 يعني عالي!!
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۲:۰۰:۰۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۲:۰۳:۱۱

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


ديدار دوباره
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
اوتو انقدر حول شده بود كه فكري به ذهنش نرسيد و به همراه انيتا غيب شد و وخد را به محفل رساند در اين هنگام :
رز: خيلي سعي كردم اما نتونستم
آلبوس : اوه دركت مي كنم اما مجبوري
در همين موقع صداي تق تق در به گوش مي رسد
رز : يعني كي ميتونه باشه ؟
سيريوس : احتمالا اوتو و انيتا اند
آلبوس : سيريوس مواظب باش
سيريوس : نگران من نباشيد
و سيريوس در را باز ميكنه
رز : كيه سيريوس ؟
سيريوس حرفي نميزنه واسه همين آلبوس نگران ميشه وبه سمت در ميره
نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
آلبوس اين فرياد رو از ته قلب زد اون مي دونست كه ديگه نميتونه چهره ي خندان دختري رو ببينه كه با تمام وجود اون رو دوست داشت مي دونست كه هرگز اون چشم هاي پر فروغ رو نمي بينه اون چشمان زيبا و پر فروغ براي هميشه خاموش شده اون لبهاي زيبا هرگز نميتونست اون حركت تند گذشتش رو بدست بياره
البوس لحظه اي چشمانش را بست اميدوار بود كه اين روياها كه بيشتر به كابوس شبيه بود پايان پيدا كنه وقتي چشمانش را باز كرد انچه را مي ديد باور نمي كرد انيتا لبخند مليحانه اي برلب داشت او دوباره چشمانش را بست و باز كرد و وقتي جلويش را ديد ديگر از ان لبخند مليحانه خبري نبود به جاي ان صورتي مهربان كه براي هميشه به خواب رفته بود را ديد
رز هق هق مي كرد او انچنان شكه شده بود كه هر لحظه چشمانش را مي بست و باز مي كرد به اميد اينكه اين كابوس هميشگي پايان پيدا كند خدا خدا مي كرد كه اين يك شوخي بي مزه باشد ولي نبود
صداي در همه را از جا پراند و چون هيچ كس حوصله نداشت رز به طرف در رفت و در را باز كرد وقتي در باز شد نگاهش با نگاه كسي گره خورد كه سالها به انتظار او نشسته بود
رز :مادر


-----------
اخطار!!!!

رز زلر عزیز و همچنین تمامی اعضای محفل ققنوس
در رول پلیینگ ما کشت و کشتار نداریم یعنی هیچ کدام از کسانی که در محفل عضو هستن یا مرگ خواران کشته نمیشن
این پست شما هم در 24 ساعت آینده پاکیده میشود
با تشکر
ناظر انجمن
سیریوس GoD FaThEr


حرف سيريوس درسته ولي چون آنيتا ادامه اين پست رو واقعا عالي نوشته و درست كرده كار رو اين پست پاك نميشه!(سيريوس جان ممنون ميشم!)....دامبلدور


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۱:۴۳:۲۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۱۶:۰۴:۵۴

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ شنبه ۳ دی ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
سریوس با سرعت به سمت در رفت و در را باز کرد. کنگزلی با سرعت وارد خانه شد و
گفت: سلام...دامبلدوراینجاس؟؟
سریوس هاج و واج:آره ...اما...
کینگزلی مهلت نداد و سریع رفت به طرف اتاق جلسه و تا چشمش به دامبلدور افتاد
گفت: پروفسور یه خبر بد...
1 سریع گفت: کینگزلی، اول بشین، خیلی ملتهبی...
کینگزلی لحظه ای درنگ کرد و تازه متوجه اوتو و آنیتا و مک گونگال که خبلی مضطرب بود، شد. سری تکان داد و نشست و ادامه داد:
" باشه.. گوش کنید، مرگخوار ها رفتن خونه ی استرجس و ....
آنیتا مضطرب گفت: خدای من... الان حالش چطوره؟؟
1 نگاهی به آنیتا کرد و گفت: ادامه بده
کینگزلی: درسته و پدر و مادرشو کشتن و خودش رو هم به شدت تحت شکنجه قرار دادن و خب... اون...اوضاش وخیمه!!
1 دستی به سرش کشید و با ناراحتی گفت:" تام...تام...تو چرا این جوری هستی؟؟
آنیتا سریعا دستی به شانه ی پدرش کشید و گفت:"پدر..ناراحت نباش، من الان میرم سنت ماگنو. شما هم برید به ...
1 سری تکان داد و گفت:باشه..باشه...میدونم.
آنیتا شنلش را با حرکتی سریع پوشی و گفت:" من رفتم.
اوتو سریع گفت:" تنهایی؟؟؟
سریوس گفت:" نا، تو یکی باهاش بره!!
آنیتا:" من خودم تنهایی راحت ترم. بچه که نیستم!!
مک گونگال که تازه از شوک بیرون اومده بود:" نه دوشیزه 1 شما با کن...
اوتو سریع گفت:" من باهاش می رم. شماها کارای مهم تری دارین!!
1 سری به نشانه ی رضایت تکان داد. و اوتو و آنیتا راهی سنت ماگنو شدند.
اوتو :" من تا حالا سنت ماگنو نرفتم
آنیتا:" تمرکز کن روی سنت ماگنو و اونجا با هم میریم.
و در حالی که دستان هم رو گرفته بودند، غیب شدند. وقتی ظاهر شدند، آنیتا نیم نگاهی به صورت سرخ اوتو انداخت و در دل لبخند زد.جلوی مانکن رفتند و پس از انجام کارهای مربوطه وارد شدند.
اوتو گفت: جالب بود.
آنیتا چشمهایش را بست و گفت: حالش خوب نیست، اتاق 2234 بدو
آنیتا شروع به دویدن کرد، شنلش در هوا تکان میخورد. وقتی به اتاق 2234 رسید، دید اوتو نیست که ناگهان جلویش ظاهر شد و گفت:" هر کار میخوار بکنی ، بکن؛ داره میمیره!!
آنیتا واقعا تعجب کرده بود. رفت بالای سر استرجس و دید که دارد به شدت میلرزد.
آنیتا سریع به اوتو گفت: " وقتی من بیهوش شدم، حال استرجس رو به بهبود میره. بعد منو سریع بردار و برگرد محفل!
اوتو مضطرب گفت: یعنی چه؟؟ آخه...
آنیتا با التماس گفت:" خواهش میکنم. توی خونه فقط یهم دو لیوان آب بخورون. باشه؟؟؟
اوتو گیج شده بود ولی گفت:" باشه..باشه...
آنیتا دستهای استرجس را گرفت و شروع به زمزممه کرد. ناگهان نوری طلایی رنگ از سر آنیتا به دستانش و سپس به دستان و سر استرجس منتقل شد. استرجس تکانی خورد و لرزشش متوقف و آنیتا بیهوش شد.
---- نقد؟؟----



oh my favoriets!!!......واقعا پست زيبايي بود!
يعني هيچ اشكال مهمي نميشه ازش گرفت!....يك ادامه ي عالي براي پست اوتو بگمن!....هيجاني كردن يك پست آرام!
نشون دادي اشتباه نكردم كه بهت اعتماد كردم و با يه پست تويه محفل ققنوس ثبت نامت كردم!....برات آينده درخشاني رو در سايت پش بيني ميكنم...اگر فعاليتت رو قطع نكني!
همون طور كه قبلا و همچنين در نقد پست قبلي(پست اوتو بگمن) گفتم شخصيت آنيتا رو خوب توضيح دادي و يه شخصيت جالب براي رول پليينگ سايت ساختي!...يك شخصيت مرموز!...در اين نمايشنامه هم واقعا خوب ازش استفاده كردي و اون تيكه آخر نمايشنامه كه آنيتا اون كار رو انجام ميده واقعا زيبا بود!
ميتوني كارهاي مرموز آنيتا رو باز هم شاخ و برگش بدي و مثلا در همين آخر اين نمايشنامه انتقال نور طلايي رنگ حس خاصي رو به خواننده منتقل ميكنه!

ديگه تعريف كردن بسه!...بريم سر نقطه ضعف واقعا كوچك كه در مقابل خوبي هاي داستانت هيچه!
اولين و آخرين بدي كه معمولا بعد از يك مدت خوب ميشه اين بود كه تك و توك غلط املايي داشتي...البته بيشتر اشتباه تايپي بود تا غلط املايي!......در ضمن اون شماره 1 چي بود؟...چرا جاي دامبلدور نوشته بودي 1؟...ديگه هيچ وقت اين كارو نكن!...چون همين باعث ميشه كسي چيزي نفهمه و نمايشنامت بد به نظر بياد!

و باز هم بايد بگم كه در نمايشنامت همه چيز وجود داشت!.....از استرس و عجله ي كينگزلي گرفته تا احساسهاي اوتو و آنيتا به هم و خجالت اوتو و ....حتي ترس هم ميشد در حرفهاي اوتو در آخر نمايشنامه ديد كه البته مقدارش كم بود و بايد بگم كه براي يك سفيد خيلي عاليه!!!(يك نكته جالب ديگه اي هم كه وجود داشت اين بود انقدر سوژه دادي كه نوشتن رو براي نفر بعدي هم آسون كردي!!...نه مثل بعضي ها سخت كردن!!!)
ميتونم بگم نوع نوشتنت واقعا برازنده ي يك سفيد اصيل بود!.....دختري خودمي ديگه! ....من كه واقعا از طرز نوشتنت خوشم اومد!...مطمئنم اگر فاكتور فعاليت مستمر رو در پيش بگيري حتما بهترين نويسنده رول پليينگ بودنت رو به زودي خواهم ديد!(حتي ميتونم بگم يه جورايي ركورد شكوندي!...ما قبلا اعضاي تازه وارد خوبي داشتيم ولي نه اينكه در سومين يا چهارمين پست رول پليينگش اينقدر من ازش تعريف بكنم و نمره ي به اين خوبي بهش بدم!)

نمره از 100»»»» 87!!!!.....يعني ميشه گفت عالي!!!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۴ ۲۰:۳۳:۳۵

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
تقریبا آخرای ماه سپتامر بود و ابرها شروع به باریدند کرده بودند,شب نیز از نیمه گذشته بود باد نیز آرام گرقفته بود و اجازه میداد تا برفها به انتخاب خود جایی را برای نشستن برگزینند .
در ظلمانی شب هیچ چراغی روشن نبود حتی تیرهای چراق برق نیز خاموش شده بودند و تاریکی همه جا را در سیطره ی خود قرار داده بود, مه نیز آرام آرام بالهای خود را بر شهر می انداخت و او نیز مانند تاریکی داشت همه جا را میگرفت.
اما در این میان مردی که که پالتویی سیاه رنگ و پوتین هایی بر پا که مشنگها در جنگها از آنها استفاده میکردند را پوشیده بود و بر روی نیمکتی آهنی نشسته بود و برف ها با آرامی بر سر و لباس هایش می نشستند اما مدتی بعد آب میشدند و برف های دیگری جای آنها را میگرفتند .
اما عجیب بود که چرا مرد هیچ تکانی نمیخورد انگار که یخ زده بود و یا در خواب عمیقی فرو رفته بود .
اما هیچ از این حرفها درست نبود زیرا میان دو پای مرد برف هاي آب شده ای وجود داشتند در حالی که همه جا سفید پوش شده بود .ولی با کمی دقت میشد فهمید که که عامل آب شدن برف ها به خاطر ریختن اشکهایی بود که توسط آن مرد ایجاد شده بود و هر از گاهی قطراتی از چشمانش جاری میشد و پس از عبور از صورتش بر زمین میریختند...
حتما" غمی در دل داشت که نمیتوانست یا نمیخواست بروز دهد...
اما ناگهان صدای له شدن برف ها به گوش رسید, یعنی کسی داشت نزدیک میشد و مردی در تاریکی نمایان شد البته از قیافش میشد تشخیص داد که سن و سالی از گذشته , پیرمرد صبر نکرد تا همه جا را از نظر بگذراند و یک راست به طرف مردی که روی میز نشسته بود رفت و گفت:
آلبوس:سلام اوتو.
مرد که تازه پيرمرد رو دیده بود سریع اشکهایش را پاک کرد و بلند شد و گفت:
اوتو: سلام پروفسور.
آلبوس: دیر که نکردم
اوتو: نه پروفسور منم تازه رسیدم
و با هم چند متری راه رفتند که به خانه ی که از قیافش معلوم بود متروک است و خالی از سکنست رسیدند و دامبلدور در زد...

تق..تق..تق

سیریوس:اومدم...سلام پروفسور!!
آلبوس: سلام سیریوس
و با اوتو داخل شد و در حالی که از راهرو وارده اتاقی میشد پرسید:

آلبوس: سیریوس آنیتا اینجاست؟
سیریوس: بله پروفسور اینجاست . مک گوناگل هم اینجاست.

دامبلدور اول وارده اتاق شد و بعد اوتو با حالتی مرموزانه وارد شد و در اخر سیریوس وارد شد...

آنیتا: سلام بابا...
آلبوس: سلام دخترم
و رفت دور میز نزدیک دخترش نشست.
اما اوتو که محو تماشای دختر شده بود رفت و کنار دامبلدور نشست...
آلبوس: ببینم سیریوس تو ایشونو میشناسی؟
سیریوس: نه پروفسور نمیشناسم!!!
آلبوس:ایشون اوتو بگمن برادر لودو بگمنه.
سیریوس که از تعجب خشکش زده بود با خوشحالی بلند شد و با اوتو دست داد و ...
اما همین طور که آلبوس داشت حرف میزد اوتو داشت به آنیتا دختر دامبلدور نگاه میکرد که ناگهان نگاهشان با هم تلاقی کرد و دختر لبخندی بر لبانش نشت ,اما زود برگشت تا به حرف های پدرش گوش بدهد...
اما در همان لحظه صدای از طرف راهرو برخواست و کسی داشت در را با قدرت هر چه تمام تر میزد .

آلبوس: ببینم کسی قرار بود الان بیاد سیریوس؟! سیریوس: نه...و بلند شد تا ببینه چه کسی در رو میزنه.
آلبوس: سیریوس مواظب باش!!
اوتو: سیریوس اجازه بده من یه نگاهی بندازم... و ناگهان به شبحی سیاه رنگ ترسناکی تبدیل شد و بعد ناپدید شد ... و بعد از چند ثانیه پدیدار گشت و گفت:
اوتو: پروفسور یه مرده قد بلنده سیاه پوستیه که داره درو میزنه.
آلبوس: کینگزلیه.. اما چرا الان اومده؟... سیریوس برو درو باز کن!!!
سیریوس: رفتم!!


نقديوس دامبلدوريوس!!!
پستت واقعا زيبا بود!...يك شروع زيبا براي يك داستان زيباتر!
چون گفتن خوبي ها دردي رو دوا نميكنه بهتره برم سراغ نكته هاي منفي نمايشنامه:
چند تا نكته منفي وجود داشت در پستت....اولا اينكه غلط املايي زياد داشت كه من درستشون كردم!
(يه راهنمايي!....حرف««الف با كلاه»» با گرفتن shift+H به وجود مي آيد!!!)(بابا پدرم در اومد اينارو درست كردمشون!)
دوما اينكه نصف نمايشنامت به بودن اوتو روي نيمكت و بعدش اومدن دامبلدور اختصاص داشت كه آخر سر معلوم نشد دامبلدور واسه چي با اوتو به محفل ميرن!خب اوتو كه عضو محفل شده بود!چرا بايد با دامبلدور به محفل بره؟مگه خودش دست و پا نداره؟...در اين صورت ممكنه با هم كاري داشتند كه باز اين هم مشخص نشده تو نمايشنامه كه دامبلدور با اوتو اگر كاري داشتن چي كار داشتن!!
در ضمن اوتو از رويه ميز بلند شد؟....يا نيمكت؟ راستي متونستي قسمتي كه اوتو به شبح تبديل مشه رو بيشتر كشش بدي!
در ضمن يه نكته هم به كسايي كه اين نقد رو ميخونن بگم كه به نظر من آنيتا دامبلدور يه شخصيت جالبي هست(يا ميتونه باشه!)...يه شخصتي مرموز كه خود آنيتا خوب پرورشش داد تويه پستي كه تويه محفل براي ثبت نام زد(تويه تاپيك اعضاي محفل!.... از جلو نظام!)...و من همون جا بهش گفتم كه حسابي سوژه درست ميكنه و براي همين سوژه جالبش ثبت نامش كردم!...پس شما هم از اين خوب استفاده كنيد!

در كل من به اين نمايشنامه از 100 ميدم....65!....پس ميشه گفت خيلي خوب بود!...آفرين!
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۴ ۲۰:۵۶:۰۹

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۹:۵۵ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۸۴

آرمين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
از نا کجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
بعد از خدا حافظی زاخی تا چند دقيقه دامبلدور داره به اون دختره بی ناموس ميگه که بمونه و در آخر هم شماره تلفن و آيدی ميخونشو ميگيره...(نکته دينی : از ارائه آيدی مورد نظر معظوريم...برای کسب اطلاعات بيشتر لطفا به ۱۱۸ مراجعه فرماييد!)...

مودی : هوی دومبول...مردم منتظرن يه چيزی بوگو...

آلبوس با خودش : ايول ايول...عجب آيديی داره...

- دومبول کجايی؟ الو؟

- ها...ها...بله دوستان...بعد از زاخارياس از مهمان بعدی دعوت ميکنيم...وی کسی نيست جز...

ملت : سوووت...هورا...

-جز خودم!

ملت :

- بله دوستان ديروز از طرف خودم کارت دعوتی به دستم رسيد که منو به سخنرانی در اين مجلس روحانی دعوت کرده بود...و اکنون ميخوام براتون قدری سخنرانی کنم...هوی بچه بپر اون ممبر ۱۰ پله رو بيار بدو...

ملت علاف که دلشون موزيک ميخواد : ما موزيک ميخوايم يالا...ما آواز ميخوايم يالا...

آلبوس با خودش : اجب گيرضی کرديما...(نکته اطلاعات حمومی : آلبوس با خودش دومبوليسم حرف ميزنه...با خودمون که تعارف نداريم!)...اوکی بابا اصلا خودم براتون ميخونم خوبه؟

ملت : دومبول...دومبول...

آلبوس يه دستی به ريشاش ميکشه يعد آروم ميگه : هوی اصغر...آهنگی که بات هماهنگ کردم رو بزن بريم...(نکته مچ گيری : هماهنگم کرد! عجب!)

اصغر شروع ميکنه به زدن...ديريديم...ديريدين...ديريديم...

آلبوس : پارسال با هم دسته جمعی رفته بوديم زيارت...يه دختری (شماره مورد نظر در شبکه وجود ندارد...لطفا برويد بميريد!) پارسال باهم دسته جمعی رفته بوديم زيارت...بيابيابيابيا...

در همين بين که آلبوس کم کم شروع ميکنه رقصيدن سايه ی شخصی قد بلند از پشت سر آلبوس پيدا ميشه...شخص نزديک و نزديکتر ميشه...

آلبوس : عشقش تو وجودم...دوباره گر گرفته...بيا‌ !

نور ميفته روی سايه و صورت شخص پيدا ميشه...بله...گودريک گريفندور!!!(نکته نمايشنامه نويسی : لطفا هيچوقت اينجوری پا برهنه خودتونو پرت نکنين وسط نمايشنامه!)

ـــــــــــــــــ

نقدش کنيد خوشحال ميشم آلبوس عزيز!

نقديوس!!!....خب.....تيكه هاي زيبا زياد داشت...از جمله نكته هاي مختلفي كه در پرانتز بعد از جملات ميگفتيد به غير از يكي دو مورد كه اضافي بود(مثل:هماهنگم کرد! عجب!)

و باز هم ميگم!...الان اين شكلي مينويسيد بعدا تويه جنگ ديالوگ هاي دامبلدور و ولدمورت بايد جدي باشه ها!...قدرتي كه در اين دو وجود داره رو فراموش نكنيد!(با همه هستم!) در كل چون پست طنزي بود و پست طنز ايرادهاي كمي ميتونه داشته باشه(دليلش هم اينه كه نقاد مشكلات نمايشنامه رو به باد طنز ميگيره و اونارو اشكال حساب نميكنه!كه البته كار درستي ميكنه!!)
در كل پست زيبايي بود ولي هدف خاصي رو دنبال نميكرد كه فكر كنم اساسي ترين مشكلش همين نداشتن هدفش باشه!

آلبوس دامبلدور


ویرایش شده توسط پروفسور گريفندور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۸ ۷:۴۹:۰۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۸ ۲۱:۱۱:۱۴

امروز خودم را زخمی کردم تا ببینم آیا هنوز درد را حس میکنم یا نه....درد تنها واقعیت است...

-- جانی کش







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.