رز: اوه ...مادر
توجه همه، حتی دامبلدور که چشمانی اشک آلود داشت، متوجه زن میان سالی که در آستانه ی در بود، شد.
زن میانسال در حالی که سعی میکرد بغض خود را فرو خورد با ناله گفت:" رز......
و خود را در آغوش رز انداخت. رز هاج و واج مانده بود و گفت: مامان...مامان...چی شده؟؟؟مامان!!!
مادر رز با گونه هایی خیس سر خود را از شانه ی رز برداشت و گفت:"پدرت رز...پدرت...
رز که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:" پدر چی؟؟؟....پدر...
مادر رز نگاهی به اعضای محفل انداخت و گفت:"بالای خونمون، علامت .....شوممممممم.....
رز آهی کشید و با مادرش روی کاناپه افتاد و زجه میزد:" پدر...پدر....
همه متاثر شده بودند. حالا برای دامبلدور دوغم بود، مرگ آقای زلر ، یکی از همکاران خوبش، و مرگ دختر عزیزش.
نگاهی به جسد بی جان آنیتا انداخت و با خود گفت:" خدای من، آنیتا..چه جوری نبودت رو تحمل کنم؟؟...چقدر شبیه ماریانا ی عزیزم هستی...چشمات......لبات...و نگاهت که الان خاموش هست...خدای من...اول مادرت....و حالا تو....من به این محکوم هستم که همیشه تنها باشم......"
ناگهان دامبلدور با صدای سریوس به خود آمد و گفت:" آه چیه سریوس؟؟"
و قطرهی اشک را از روی گونه ی خود پاک کرد.
سریوس با ناراحتی گفت:" دامبلدور، حالا چه کار کنیم؟؟
دامبلدور به چشمان سریوس خیره شد و سپس چشمانش را بست. به یاد حرف آنیتا در جشن تولدش افتاد که با لحنی جدی بهش میگفت:" بابا...همیشه یادت باشه...اگه من مردم، کارات رو رها نکن....
دامبلدور گفته بود:" این چه حرفاییه که میزنی؟؟ تو باید بزرگ بشی، یه ساحره ی ....
آنیتا :" نه بابا...ممکنه پیش بیاد...خواهش میکنم، هر جا و هر زمانی بود، منو رها کنید و به نجات جامعه برید و تام رو از روی زمین بردارید.
دامبلدور چشمان خیسش را باز کرد و با لحنی جدی خطاب به همه ، و بلند گفت:" همه گوش کنید،
همه سرهایشان را به طرف دامبلدور چرخید
دامبلدورجدی:" امشب شبی وحشتناک برای همه ی ما بود و ما باید سعی کنیم تا از این اعمال جلوگیری کنیم."
بغض خود را فرو خورد و ادامه داد:" الان باید به فکر جامعه بود .
سرهای همه پایین بود تا چشمان خیس دامبلدور را نبینند.
دامبلدور:" الان همه ی اعضا رو خبر کنید و دنبال من بیاید.
مک گونگال:" کجا پروفسور؟؟
دامبلدور در حالی که به طرف در می رفت گفت:" به محل مخصوص...
همه چشم هاشان گرد شد. دامبلدور ادامه داد:" صبر کردن بسه، حالا باید به اونجا رفت...
همه، حتی رز و مادرش به طرف در رفتند که اوتو گفت:" دامبلدور، من چند دقیقه ی دیگه می یام.
دامبلدور در حالی که با حسرت به آنیتا نگاه میکرد گفت:" می دونی که جاش کجاست؟؟
در بسته شد. و اوتو و جنازه ی آنیتا تنها ماندند. اوتو به طرف آنیتا رفت و یاد آورد که آینتا بهش گفته بود:" دو لیوان آب بهم بخورون...
اوتو با قلبی دردناک سر آنیتا را به روی پایش گذا شت و لیوانی حاضر کرد و گفت:"آگوانتی"
لیوان پر از آب شد و اوتو مضطرب ، آب را در دهان آنیتا ریخت، اما آب از دهانش ریخت. دوباره سعی کرد، دوباره و سه باره ؛ اما بی اثر بود. اگر کسی گوش میداد، صدای شکسته شدن قلب اوتو را می شنید.
اوتو برای اولین بار در عمرش گریه کرد، گریه ای آهسته و بی صدا. سراو را بین بازوانش گرفت و سر خود را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد:" آنیتا...آنیتا.....
قطرات اشک مانند ابر بهاران از دیدگان اوتو فرو میریخت. از تمام قطرات اشک، قطره ای کوچک بر روی لبان آنیتا ریخت و به درون دهانش رفت. راه خود را ادامه داد و آنقدر رفت تا به قلب آنیتا رسید. لحظه ای درنگ کرد و سپس متلاشی شد ، به هزاران قطره ی کوچک . هنگامی که با دیواره های قلب آنیتا برخود کردند، قلب آنیتا، مثل اینکه شوک گرفته باشد، با حرکتی ناگهانی به کار افتاد . و در طی چند ثانیه، تمام ذرات اشک، در سلول های آنیتا نفوذ کرده بودند. آنیتا تکانی خورد . چشمانش را باز کرد اولین چیزی که دید، چشمان تر اوتو بود. اوتو جا خورده بود، سریع بلند شد و داد زد:" خدای من، آینتا....
آنیتا با صدایی که حاکی از ضعف بود گفت: دیر...بهم..آب..دادی...
اوتو متعجب بود و گفت:" خدای من...باید به دامبلدور ...خبر بدم...
اما آنیتا سریع گفت:"نه... اونا...باید ...فکر کننند...که...
اوتو :" که چی؟؟
آنیتا با لبخند:" که من ....مردم....
آنیتا لبخند زد و اوتو متعجب شد؛ اما هیچ کدام نمی دانستند که آنیتا، آب نخورده بود؛ بلکه اشکی که از قلب اوتو برخاسته بود، او را زنده کرده بود.
-------------
ببخشید که طولانی شد. خودتون گفته بودید که شاخ و برگ بدم!!!
در ضمن، من اینو، دنباله ی پست رز زدم. پس پاکش نکنید
لطفا
واقعا زيبا بود!...صحنه هاي عاطفي نمايشنامت آدم رو به فكر وا ميداشت!همون طور كه ازت خواسته بودم مثل هميشه سعي كردي جدي بنويسي و اين واقعا امتياز بزرگي محسوب ميشه!اينكه با قدرتهاي خارق العادت خودت رو زنده كردي واقعا جالب بود و بهت تبريك ميگم!(من كه ياد پست گيليدي افتادم كه به اون دنيا رفته بود و به فرشته ها تنفس مصنوعي ميداد!! )به نظر من اندازه پستت هم واقعا خوب بود و حوصله آدم رو سر نميبرد!اينقدر قبلا ازت تعريف كردم كه ديگه خسته شدم!...واقعا عالي بود!...مثل يك عضو قديمي و واقعا خوب!......مطمئن باش به جاهايي خواهي رسيد!!نميدونم چي بگم!!!فكر كنم ذوق زده شدم كه يه چنين فردي رو كشف كردم!!!ولي خوب از اين قدرتت استفاده كردي...همون جوري كه گفتم...آفرين!!نمره از 100»»»» 95 يعني عالي!!
**دامبلدور**
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۲:۰۰:۰۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۰ ۱۲:۰۳:۱۱