هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۰:۰۳ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
#46

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آليس سرش را پايين انداخت،خيلي خوشحال شده بود اما خجالت مي كشيد سرش را بالا باورد.

- آليس حرف بدي زدم؟

آليس سرش را بالا آورد و به آرامي گفت:
- نه،فقط...فقط جا خوردم.
آن دو لحظاتي به هم نگريستند،آليس نيز خيلي دوست داشت احساسش را به جاناتان ابراز كند اما براش خيلي مشكل بود،او جاناتان را خيلي دوست مي داشت ولي سخن گفتن در اين باره برايش مشكل بود.

آنها در سكوت نوشيدني شكلاتي شان را خوردند و از آنجا خارج شدند.

- جان تو راجع به كارت با من حرفي نزدي؟
- اگه ممكنه بعدا بهت بگم.
- خب...آخه...آخه من كنجكاو شدم.

جاناتان با خود فكر مي كرد:آيا وقتش رسيده كه راجع به ماموريتش به او چيزي بگويد؟آيا آليس تاب شنيدنش را دارد؟

- آليس،مطمئني الان مي خواي بدوني؟
- معلومه كه مطمئنم!
- ماموريت من يه ماموريت خطرناكه كه به اسمشونبر و مرگخوارا مربوط ميشه.

آليس ايستاد... خيلي جا خورده بود و همچنين مي ترسيد او تابحال در باره آنها فكر هم نكرده بود،باورش نمي شد او بايد با آنها چه مي كرد؟حتي نام مرگخوار او را مي ترساند،اما...اما اكنون به سوي آنها مي رفت.

آليس بالخره با صداي جاناتان از افكارش بيرون آمد و با صدايي لرزان پرسيد:

- م...مي شه بگي يعني چي؟
- آليس من فعلا بيشتر از اين نمي تونم برات توضيح بدم اما بدون كه ممكنه بازم با مرگخوارا رو به رو بشيم،البته قبلش من بايد جنگيدن رو با تو تمرين كنم تو بايد بتوني از پس حداقل خودت بر بياي تو خيلي باهوشي من مطمئنم كه به زودي ياد مي گيري.

جنگيدن،مرگخوارا،اسمشونبر،چوبدستي،عشق و ... كلماتي بودند كه در مغز آليس مي چرخيدند و او را به فكر وا مي داشتند او چه قدرتي داشت؟


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۰:۲۹:۲۱
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۰:۳۲:۵۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱:۴۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
#45

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
یه چیز خیلی توجهم رو جلب کرد اونم این بود که یکی نوشته لندن،یکی نوشته دیاگون،یکی نوشته هاگزمید!این درست نیست!چون این تاپیک تو انجمن هاگزمیده،پس بهتره همه ی مکانخا به اینجا معطوف بشه!
__________________________________________________




_خب،من تو بریستول بدنیا اومدم!پدرم معلم دفاع در برابر جادوی سیاه هاگوارتز بود و مادرم خونه دار!در واقع من هرگز مادرمو درست ندیدم...
_میتونم بپرسم چرا؟!
_خب،چون اون وقتی من 4سالم بود توسط مرگخوارا کشته شد.
_اوه!خیلی متاسفم!ولی چطور؟
_ تو همون حمله مرگخوار به کوچه دیاگون...
_آها!بله،با این که اون موقع نبودم ولی خیلی از اون ماجرا شنیده م!همون ماجرا 24 اوت؟!
_دقیقا!پدرم بعد از اون حادثه از کارش استعفا داد!دیگه امیدی برای کار کردن نداشت و من رو به خونه مادریزرگ مادریم فرستاد.چون والدین خودشم مرده بودند!
_اینطور که معلومه گذشته تلخی داشتی!
_بله!اما نه به سختی حال تو!

آلیس از این همدردی های جاناتان استقبال میکرد.این اولین باری بود که کسی با او درد دل میکرد.تا پیش از این تنها همدمش مادر مریضش بود.

در همین حین نوشیدنی شکلاتی را که سفارش داده بودند،برایشان آوردند.لیوانهایی که در آنها نوشیدنی قرار داشت به طرز زیبایی برای کریسمس تزیین شده بودند.

آنها بدون هیچ حرفی مشغول به خوردن شدند.بارها در کافه باز و بسته شد و هجوم هوای سرد به صورتشان برخورد میکرد.آلیس بارها در دل از جاناتان تشکر کرد که او را به این جای گرم آورده است.

پس از آنکه نوشیدنی هایشان را نوشیدند جان پرسید:تو از گذشته ت بگو..

_من تو لندن به دنیا اومدم!پدرم مثل خودم پیشخدمت یه بار تو پایین شهر لندن بود و مادرم هم تو خونه ی مشنگا کار میکرد.وقتی من 12 سالم بود پدرم از کار زیاد مرد و من با مادرم تنها شدم.مادرمم تو 16 سالگیم مریض شد و برای همین مجبور شدم درس رو کنار بذارم برم دنبال کار.اوایل شغل مادرمم رو ادامه دادم،اما بعد تو این کافه استخدام شدم!راستی نگفتی،پدرت زنده ست؟!
_نه،اون 3سال بعداز مرگ مادرم مرد.
_متاسفم!
_آلیس میخواستم بگم که...

جان به سختی این جمله را گفت.نمی دانست چطور به آلیس بفهماند که به او علاقه دارد.سرانجام تصکیک گرفت بوسیله اتفاقی که در چوبدستی فروشی افتاد منظ.رش را بیان کند.

_ببین!من تو چوبدستی فروشی متوجه یه چیزی شدم!اونم اینه که اخلاق ما به هم شبیه هست!چون فقط دونفر که اخلاقشون شبیه هم باشه چوبشون هم شبیه هم میشه!
_خب و این میتونه چیو برسونه!؟

لحن گفتار آلیس تردیدی همراه با شعف را نشان میداد.

_میخواستم بگم که من به تو علاقه دارم!

آلیس خوشحال تر از همیشه بود.بلاخره کسی هم عاشق او شده بود.


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۱:۴۳:۵۸

ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done



Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#44

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



!!! ... پيشنهاد ... !!!
به نظر من بهتر بود داستان رو اينقدر به سمتِ شخصيت هاي هري پاتري نميكشوندين، ميتونستيم از ليست شخصيت ها اسامي بگيريم، ما نميخوايم اينجا مثه بقيه داستان ها سوژه اي تكراري رو دنبال كنه! ... اينكه يه محفلي ميوفته دنبال يه مرگخوار يا بالعكس ! ... بهتره داستان رو واقعي تر و البته هيجاني تر ادامه بديم و دنياي جادويي رو هم داشته باشيم! ... اين نظر من بود، براي بهتر شدن موضوع گفتم! ... با تشكر

~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~


آليس با تعجب به جاناتان و چشمانِ خماره ش خيره شده بود، زيبا بود و بيكران ! ... منتظر پاسخي از سوي او بود، اما از دهان جاناتان هيچ كلمه اي جز " مباركت باشه !" خارج نشد و با لبخندي موضوع را خاتمه داد.
و باز هم هزاران فكر در سر آليس بود كه ميچرخيد.
- چرا براي من چوبي همانند چوب دستي خودش خريده ؟!
- اين همه لطف چه معنايي ميتوني داشته باشه ؟!
- چرا در مورد خودش حرف نميزنه ؟!
.
.
و ...

به انتهاي فروشگاههاي بزرگي كه در هاگزميد بود نزديك ميشدند، خورشيد پرتوهايش را بر روي دشت هاي اطراف و آن منطقه مسطولي كرده بود. سرماي زياد باعث شده بود تا آليس موهاي بلند و بلوندش را كه تا كمرش ميرسيد، با گيره ي كوچكي جمع كند و زير شال گردن رنگ و رو رفته اش قرار دهدد تا جلوي ديد وي را نگيرد.
جاناتان كه گويا وي را از گوشه ي چشمش زير نظر داشت گفت:
- هوا خيلي سرده!... بعد از چندين روز برف و بارون اين گرما به آدم نيرو ميده ! چطوره بريم يه نوشيدني گرم بخوريم ؟!
آليس كه منتظر چنين فرصتي بود، از خوشحالي دستانش را به هم زد و گفت:
- عاليه !


كافه ي مادام رزمرتا ...
هيچ گاه براي دخترِي مثل آليس اتفاق نيوفتاده بود كه روزي ، روزگاري همراه با مردِ جواني براي خوردن نوشيدني به كافه ي معروفي مثل اينجا بيايد. او اين همه احساس خوب را مديونِ جاناتان بود!
داخل كافه مملوء از دانش آموزاني بود كه براي تعطيلاتِ آخر هفته به هاگزميد آمده بودند، بيشتر صندلي ها جز يكي كه نزديك درِ وردي بود اشغال شده بود.
آليس و جاناتان بعد از سفارش نوشيدني گرم شكلاتي خود را به صندلي رسانيده و نشستند. همينطور كه جاناتان مشغول درآوردن دستكشِ چرمي اش بود، آليس بي درنگ پرسيد:
- ميخوام در مورد تو بدونم ! ... در مورد تو و كارهات !
حركت دستانِ جاناتان لحظه اي قطع شد. به گلبرگ هاي سرخي كه روي ميز پرپر شده بود، خيره شد.

آليس منتظر پاسخ وي بود ! آيا او از گفتن آنچه بود شرم داشت ؟!






Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#43

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
جاناتان و آليس لحظاتي را با تعجب به هم نگاه كردند.

- تو مشخصات چوب خودتو گفتي؟
-آره
-اما چوب براي منم روشن شد.
-خب...خب،اين امكان وجود داره كه دو نفر چوبشون مثل هم بشه.

جاناتان در ذهنش مرور كرد:البته در صورتي كه اخلاقياتشون هم شبيه هم باشه.
كوچه دياگون شلوغ تر از هميشه بود هه جادوگران و ساحره ها براي كريسمس آماده مي شدند.دانه هاي برف همچون پولك هاي نقره فام بر سر آنها فرود مي آمد.جاناتان و آليس به آرامي در كنار هم به سمت پاتيل درز دار مي رفتند.

جاناتان هنوز به آليس چيزي درباره ماموريتش نگفته بود.آليس نيز از وي نپرسيده بود.اما بايد به او مي گفت.با خود فكر مي كرد كه آليس سوال كرد:

-جاناتان تو معلمي؟
-آره،معلم دفاع در برابر جادوي سياه
آليس سرش را زير انداخت و گفت:
- من هم آرزو داشتم كه يه روز معلم دفاع در برابر جادوي سياه شم.از بچگي اين درس،درس مورد علاقه ي من بود.

آليس در افكارش فرو رفت...در گذشته ها.

فلش بك

آليس يازده ساله تازه وارد هاگوارتز شده بود.چقدر برايش جالب بود.آنجا زيبا ترين مكاني بود كه به عمر ديده بود.هنگام گروه بندي چقدر مي ترسيد.

اولين بار كه وارد كلاس دفاع در برابر جادوي سياه شد احساس جالبي داشت.استاد ورد ها را آموزش مي داد و آليس با تمام وجود ياد مي گرفت.چوبدستي هايي را كه قرض مي كرد يادش مي آمد.و...

پايان فلش بك

-آليس...آليس.
-...اوه!بله...ببخشيد.
-بايد بريم بيرون من اصلا راجع به كاريكه قراره انجام بديم برات حرفي نزدم.اما الان موقعشه بايد بهت بگم كه ما قراره...
---------------------------------
ببخشيد ولي مامورت رو مي گذارم به عهده نهر بعد


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۴:۰۶:۳۹

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#42

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
کف زمین هنوز از باران شب قبل خیس و نمناک بودو ابرهای سردو گرفته ی بالای سرشان فضای هاگزمید را دلگیر تر از همیشه کرده بود ، روزهای آخرماه دسامبر بود و اهالی دهکده در خانه های خود مشغول تدوین مراسم کریسمس بودند.

آلیس آرام در کنار جاناتان حرکت میکرد ، وزش باد شدیدتر شده بود ، مردم خاکستری دهکده گامهایشان را بلندتر کرده بودند و صورتهایشان به درون شالگردنهایشان تمایل داشت .

زنگوله مغازه ی آقای الیواندر به صدا درآمد و جاناتان و آلیس وارد شدند . مرد پیر عینکی با موهایی ژولیده در حالیکه از نردبان کوچکی پایین می آمد به آنها سلام کرد و با دیدن چهره ی جاناتان سریعا او را شناخت.


-اوه آقای پارکر شما هستید؟ چه افتخاری ! سالها بود ندیده بودمتون وضعیت مدرسه ی دورمشترانگ چطوره هنوزم معلم دفاع در برابر جادوی سیاه هستین؟

آلیس متعجب به آن دو نگاه میکرد .

-آقای الیواندر از دیدنتون خیلی خوشحالم ، آره دیگه شغل اجدادیمونه کار دیگه ای بلد نیستیم.

ناگهان فرم صورت آقای الیواندر تغییر پیدا کرد وگفت: تام ، پدرت خیلی تو اون راه تلاش کرد ولی پیروزی با مرگخوارها بود . متاسفم جاناتان.

جان سرش را پایین انداخته بود وچیزی نمیگفت.

-خوب چه کمکی میتونم بکنم جاناتان . نگاه آقای الیواندر روی صورت آلیس ثابت شد سپس ادامه داد : خانم؟

جاناتان قبلا ز اینکه آلیس چیزی بگوید گفت: آآآآ... دنبال یک چوب خوب برای دوستمم آلیس.

آقای الیواندر پرسید : مشخصات چوب قبلیتونو میتونین بگین خانم آلیس؟

آلیس یکه خورده بود و گفت : من...من..هیچ وق..

جاناتان بلافاصله متوجه اوضاع آشفته ی آلیس شد و گفت: زبان اژدها و موی تک شاخ .

آقای الیواندر سریع برگشت و به طرف قفسه ای رفت .

آلیس اینبار از دست جاناتان کفری شده بود و به او با عصبانیت نگاه می کرد آرام بدون اینکه آقای الیواندر بشنود گفت: چرا دروغ گفتی؟ من هیچ وقت چوب نداشتم.

-بفرمایید. خانم آلیس.

آلیس چوب را در دستانش گرفت . ناگهان موجی در موهایش به وجود امد و ونوک چوبش روشن شد.

آقای الیواندر : خودشه درست مثل قبلیتون این طور نیست؟

-آره...ظاهرا که همونه.

جاناتان و آلیس از آقای الیواندر تشکر کردند و از آنجا بیرون رفتند.

-دیگه هیچ وقت دروغ نگو ، آلیس این را گفت و چند گام از جاناتان فاصله گرفت.

-صبر کن ...آلیس صبر کن... من فقط مشخصات چوب خودمو گفتم.
آلیس ایستاد و با تعجب رویش را به سمت جاناتان برگرداند....


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۱:۳۹:۵۸

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
#41

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
از فكر ماموريت بيرون آمد.به اطرافش نگريست اتق كوچكي بود.فنر هاي تشك تخت شكسته اي كه روي آن دراز كشيده بود او را آزار مي داد.از جايش برخاست.كمي سرش گيج رفت و لي دستش را به ميز كهنه اي كه كنار ميز قرار داده بودند گرفت.از اتاق بيرون آمد.خانه نيز كوچك بود.چند مبل پاره و يك ميز كوچك قديمي خانه را پركرده.يك آشپز خانه قديمي در گوشه اين خانه كوچك بود. او مادر آليس را ديد.وي زني كوتاه و لاغر بود كه موهايش همه يكدست سفيد شده بودند.مادر آليس رويش را به سمت جاناتان برگرداند صورتش چروكيده و سفيد بود.او به سمت جاناتان آمد و گفت:
_سلام آقاي...
_پاركر هستم.
_اوه!بله آقاي پاركر صبح بخير.ديشب آليس همه چيز را براي من تعريف كرد نمي دانم چگونه از شما تشكر كنم.
_خوهش مي كنم من كاري نكردم.اما حيف دختر شماست كه در آن كافه كار كند.
_چاره اي نيست بدون حقوق او نمي دانيم چه كار كنيم.
_بله ... اما...
آليس از آشپز خانه بيرون آمد يك سيني كه گويا صبحانه بود در دستانش بود آن سيني حاوي مقاديري كره و مربايي بود كه آنطور كه ظاهرش نشان مي داد خانگي بود.آليس به آندو نگريست و وقتي چشمانش به جاناتان افتاد متوجه شد كه آن حسي كه از ديشب تاكنون نسبت به جاناتان داشته چه بوده:او عاشق جاناتان شده بود.از نگاه كردن به او خسته نمي شد.اما هگامي كه جاناتان رويش را به سمت او بازگرداند بي اراده به مادرش نگاه كرد و گفت:
_مادر با آقاي پاركر آشنا شدي؟
_بله عزيزم.
مادر آليس كه از بيدار ماندن ديشب خسته شده بود رفت تا در اتاقش استراحت كند.
_آقاي پاركر صبحانه تون حاضره بفرماييد.
_اگه ممكنه منو جاناتان صدا كنيد.
_چشم.
_خيلي ممنون اما من كار دارم در اين باره قبلا صحبت كرديم.
_باشه.اما اگر اجازه دهيد من همراه شما مي آيم مي خواهم جبران زحماتتان را بكنم.
_نه خانم پاركينسون بهتره كه تنها برم.
_من نمي ذارم شما تنها بريد چه بخوايد چه نخوايد البته بايد ببخشيد.
جاناتان مي دانست كه آليس همراه او خواهد آمد او علاقه آليس را درك كرده بود اما خودش نيز به او علاقمند بود و نمي خواست جان او را به خطر بيندازد.
_خانم پاركينسون...
_شما هم منو آليس صدا كنيد.
_باشه.آليس اين كار من خيلي خطرناكه.
بحث آنها تا دقايقي ادامه داشت اما بالاخره جاناتان راضي شد او را با خود ببرد.اما آليس چوبدستي نداشت.وضع مالي جاناتان خوب بود و بايد براي او چوبدستي مي خريد.آليس و جاناتان آماده رفتن شدند مقداري پول براي مادر آليس گذاشتند و از او خداحافظي كردند.و از خانه خارج شدند.
آنها ماموريت سختي را در پيش داشتند و جاناتان بايد ماموريتش را براي آليس مي گفت اين ماموريت خيلي سري بود اما چيزي از اعماق وجودش به او مي گفت كه بايد به آليس اعتماد كند.
_آليس بايد برات چوبدستي بخرم.و بعد هم به سنت مانگو بريم براي پاتون.
_مرسي.اما خيلي زحمتتون دادم.
_خواهش مي كنم.
_جاناتان.
اين صداي فرياد آليس بود كه او را صدا زد.
_چي شده؟
_چوبدستي اون مرگخواره رو ديشب زير لباسم قايم كردم.
_كاركاروف؟راست مي گي...اما فكر كنم خطر ناكه بهتره يكي ديگه بخري اونو در بيار و بنداز رو زمين.
آليس چوبدستي آن مرد مرگخوار را در آورد و روي زمين انداخت.جاناتان نيز وردي را خواند و چوبدستي نصف شد. جاناتان آنرا برداشت و در ردايش گذاشت و آنها راه افتادند.
----------------------------------------
پ.ن:لطفا براي تعيين ماموريت به 5-6 تا پست قبل مراجعه كنيد.
با تشكر


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۲۲:۴۳:۰۴
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۲۲:۴۷:۱۵
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۲۲:۴۹:۱۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۸۷
#40

وندلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۳۸ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۰
از همین دور و ورا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
آليس ناگهان احساس كرد دستان جاناتان توان سابق را ندارد ، به چشمانش خيره شد ، رمقي در آن نبود، همان ضعفي كه در كافه از او ديده بود بار ديگر تكرار شده بود، در همين حال صداي پرتاپ شدن چيز سنگيني را شنيد.
- خداي من ، مرگخوارا ...
---------------------------------------

آلیس جاناتان که از هوش رفته بود رو نیم خیز کرد، پشت اون رفت و از پشت دستانش رو روی سینه ی مرد قلاب کرد و اون رو از دو پله ی جلوی در بالا کشید و درون ساختمان برد. خونه ی اون طبقه دوم بود و ناچار بود با اینکه پایش شکسته است جاناتان را با هر سختی که شده به طبقه دوم برسونه. با هزار مصیبت بالاخره به پشت در خونه رسیدند. آلیس دست در جیبش فرو برد و کلیدی را بیرون آورد در سوراخ در فرو برد و چرخاند. در کهنه با صدای غیژ غیژی باز شد وآنها پا به درون اتاق نمناکی گذاشتند. (البته جاناتان بیهوش بود)
خانه ای که آلیس ومادرش در آن زندگی می کردند از دو اتاق و یک دستشویی تشکیل شده بود. آلیس مجبور بود برای همین خانه ی کوچک، ماهیانه نصف دستمزدش را بدهد.
در گوشه ی اتاق کنار بخاری مادر آلیس زیر لحاف کهنه ای استراحت می کرد و بی قرار می نمود. با دیدن آلیس به زبان آمد:
- کجا بودی تا حالا دختر؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ این کیه با خودت آوردی؟
آلیس که دیگه توانی برایش باقی نمانده بود به همین جمله اکتفا کرد که اون آدم خوبیه و خیلی به من کمک کرده.
مادر آلیس بلند شد و به کمک دخترش مرد را به گوشه ی دیگر اتاق بردند و خواباندند.
مادر برای آلیس مقداری غذا آورد و پای او را با پارچه ای بست و آلیس که کمی انرژی پیدا کرده بود کل ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد.
آلیس به خاطر درد پایش شب را خوب نخوابید با خودش فکر کرد چه خوب می شد اگر جاناتان همین الان بیدار می شد و با چوبش حداقل درد پایش را می خواباند.

صبح روز بعد:

جاناتان ناگهان از خواب پرید و آلیس را صدا زد. آلیس همرا با یک کاسه سوپ داغ آمد و با حالتی خجالت زده گفت:
- ببخشید چیز دیگری در خانه نداشتیم.
جاناتان لبخند شیرینی نثار دختر کرد و برای اینکه دختر بیش از این خجالت زده نشود فورا سوپ را سر کشید.
آلیس به او گفت که کل دیشب را بیهوش بوده است. اما جاناتان مثل برق گرفته ها پرید و گفت:
- نه، یعنی مرگخوارها کارشون رو با موفقیت انجام دادند؟ پس ماموریت من چی شد؟ وای نه... پاشو باید بریم.
آلیس به پایش اشاره کرد و گفت: من نمیتونم بیام.
این بار جاناتان خجالت زده شد وگفت:
- پناه به ریش مرلین! چرا زودتر متوجه نشدم. حتما درد داره. خدا منو ببخشه.
سپس چوبش رو بالا آورد به سمت پای آلیس گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.
آلیس انرژی سرشاری رو تو وجودش احساس کرد و کم کم درد رو از خاطر برد.
جاناتان گفت:
- این یه درمان موقته برای پاتون. شما حتما باید برای درمان کامل همراه من به سنت مانگو بیاید.
بعد یهو دوباره به یاد مرگخوارها افتاد. به یاد ماموریت خودش. ماموریتی که به خاطر انجام اون به اینجا اومده بود و با دختری آشنا شده بود که نظیرش رو تا حالا در اطرافیانش ندیده بود. دختری که طعم تلخ فقر رو به طور کامل چشیده بود.


تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷
#39

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


صداي زوره ي سگ هاي ولگرد و غبارهاي همچون مه ديوانه سازها ، بي وقفه احساس ميشد.
جاناتان در حالي كه دستِ آليس را براي حفظ تعادلش در راه رفتن نگه داشته بود، بر سرعتش افزود ، صداي نفس زندن هاي آليس او را نگران كرده بود.
- بهتره اينجا قايم شيم !
جاناتان اين را گفت و به پشت گاري فرسوده اي كه در سمت چپ ش بود ، حركت كرد. سپس طلسمي را زير لب نجوا كرد ، رداي مشكي اش را روي سرشان كشيد و با سياهي شد استتار شد، گفت:
- حالا ديگه احتمال اينكه ما رو پيدا كنن خيلي كمتره !
اشك در چشمان آليس حلقه زده بود، چشماني كه ساليانِ سال با تر شدن عادت داشت، ولي اينبار طوري ديگر. هيچ گاه تصور اين اتفاق را نميكرد. حتي در خاطراتي كه مينوشت نيز اين شب را پيش بيني نكرده بود كه جواني پيدا شود و از او دفاع كند. ساكت و آرام اشك ميريخت. حتما" مادرش نگران دير كردنش ميشد.
- از چيزي نگراني؟ اونا ما رو پيدا نميكنن! مطمئن باش !
آليس فقط سكوت كرده بود ، و فقط در ميان هزاران هزار سوال و فكري كه در سر داشت دست و پنجه نرم ميكرد. چشمانش را به زمين دوخته بود. زميني كه به دليل باراني كه تا چند ساعت پيش ميباريد همچنان خيس شده بود ، ناگهان لرزه شي را بر بدنش احساس كرد.
- خانوم پاكينسون، شما سردتونه ؟! ... درد پاتون بهتر نشد ؟!
آليس با چشماني سرخ به جاناتان نگاه كرد و در حالي كه لبخند كم رنگي بر لب داشت گفت:
- چيز مهمي نيست ... ميتونم تحمل كنم!
- واقعا" متاسفم ، اگه عجله نميكريم اين اتفاق براي شما نمي افتاد ! ... اميدوارم منو ببخشيد ، بهتره چند دقيقه ديگه صبر كنين تا مرگخوارا از اين منطقه دور شن ... اونوقت قول ميدم كه درمانش كنم!
آليس سرش را به علامت تاييد تكان داد و باز به نفس خودش پناه برد.
- اون واقعا" كيه ؟! ... يه ناجي ؟! ... چرا ميخواد بهم كمك كنه ؟! ... اون ميتونه با چوبدستيش مادر منو درمان كنه ؟! ... يعني واقعا" __
در همين لحظه بود كه جاناتان براي بار سوم دستِ آليس را گرفت و گفت:
- حالا ديگه ميتونيم بريم !
جاناتان راست ميگفت، هيچ صدايي مبني بر وجود مرگخوارا شنيده نميشد. پس با خيالي آسوده ردايش را كنار زد و كمك كرد تا آليس سلانه سلانه به سمت خانه شان حركت كند.
آنها در دل شب چندين كوچه و خيابان را پشت سر گذاشتند ، تا اينكه جاناتان گفت:
- شما چيزي از نقشه ي اونا متوجه شدين ؟
آليس به سرعتش سرش را به سمت وي برگرداند .
- آآمم ... منظورم حرفهايي هستش كه اونجا گفتن، قبل از اومدن من ؟
اما آليس بدون هيچ حرفي فقط سرش را تكان داد و گفت:
- بهتره ديگه مزاحم نشين ! ... انتهاي اين كوچه خونه ي ماست ! ... ميتونم برم .
جاناتان سرفه اي كرد و گفت:
- نه نه ! خواهش ميكنم . گفتم كه بعد از درمان پاي شما ميرم .
احساس شادي و آرامشي در قلب آليس بوجود آمد ، گرماي دستِ جاناتان به وي نيرويي داده بود تا درد پايش را كمتر احساس كند. آيا هنوز هم ميتوانست اميدوار باشد كه ميتواند در اين دنيا به كسي اعتماد كرد ؟ ... آيا جاناتان دل به يك دختر فقير مي بست ؟!

.:. انتهاي كوچه .:.
تنها چند قدم به ساختمانِ قديمي و ترك برداشته اي كه آليس و مادر بيمارش در آن زندگي ميكردند باقي مانده بود ، بوي معفن و فاضلاب همه جا را پر كرده بود، رفت و آمد آدم هاي مشكوك كه به دنبال طعمه اي براي خود مي گشتند و ابرهاي سياهي كه بالاي سر ساختمان ها بود ، همه و همه باعث نگران شدن جاناتان براي دخترك ميشد او نيز هيچ گاه فكر نميكرد بتواند روزي با دختري كه سطح طبقاتي شان از زمين تا آسمان بود آشنا شود.
- بايد از پله ها بريم بالا، طبــــــ ...
آليس ناگهان احساس كرد دستان جاناتان توان سابق را ندارد ، به چشمانش خيره شد ، رمقي در آن نبود، همان ضعفي كه در كافه از او ديده بود بار ديگر تكرار شده بود، در همين حال صداي پرتاپ شدن چيز سنگيني را شنيد.
- خداي من ، مرگخوارا ...





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷
#38

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آن جوان مهربان با دختركي فقير و بيچاره درحالي كه هر دو بي سلاح بودند درست جلوي ايگور مرگخوار پست و بي وفاي ولدمورت ايستاده بودند.
ترس از صورت دختر بيچاره مي باريد و پاركز نيز نمي دانست چه بايد بكند.هر دو بي سلاح،اين بدترين لحظات پاركر بود.خوش بختانه ايگور هنوز دوستان منفورش را صدا نزده بود.
پاركر زير چشمي محل چوب دستي ايگور را يافت او در خلع سلاح با دست مهارت به خصوصي داشت.و بزرگترين امتياز براي او اين بود كه ايگور حواسش پرت شده بود.ناگهان در همين لحظه پاركر برگشت و چوب دستي را از دست ايگور كشيد و به آليس گفت كه چوبدستي خودش را بردارد.حالا هر دو سلاح دارشده بودند اما آليس هنوز مي ترسيد او تا بحال به يك مرگخوار اينقدر نزديك نشده بود.
آليس:حالا چي كار كنيم؟
جاناتان:صبر كن تا يه كم فكر كنم.
چند لحظه بعد مرگخوار به خيال اين كه دوستشون(ايگور)به كوچه ناكترن رفته به آن سمت حركت كردند.
_آقاي پاركر اونا..مرگخوارا ...دارن به كوچه ناكترن مي رن.
خوب اين خبر خوبي بود اما تا چند لحظه ديگه بر مي گردند همين جا.
او يك طلسم زير لب خواند و ايگور مانند يك تكه چوب خشك شده روي زمين افتاد.
_آليس بدو.
آن دو با سرعت هرچه تمام تر مي دويدند اما تا خانه آليس خيلي را بود ناگهان آليس روي زمين افتاد.
_آليس چي شد؟
_پام به يك بند گير كرد خوردم زمين گمون كنم پام شكسته.
_اوه نه خيلي بد شد مي توني وايستي؟
و به اون كمك كرد تا بايستد اما پاي آليس بد جوري شكسته بود و از درد فريادي زد.اين بي موقع ترين حركتي بود كه آليس مي توانست انجام دهد.اما چاره اي نبود.درهمين لحظات صداي پاي چند تن از دور به گوش رسيد.
آليس:مرگخواران؟
جاناتان:آره.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷
#37

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
در کافه با صدای آرامی بسته شد و دخترک در حالیکه ردایش را محکم دور خود پیچیده بود به همراه ناجی تازه اش ، جاناتان پارکر در میان کوچه های خلوت و تاریک هاگزمید به راه افتادند.

باد هو هو کشان از میان درختان رد می شد و با شدت شلاق مانندی به صورت جاناتان و آلیس میخورد .

پارکر با صدایی گرفته و بم گفت.
_ آلیس ، واقعاً به تو توی اون کافه ی لعنتی اهانت میشه!

آلیس سرش را تکان داد و آهی کشید.
_ متاسفم آقای پارکر ولی من باید خرجی مادرم رو به دست بیارم...

_ خانم پارکینسون ، فلورین فورتسکیو رو که می شناسید؟

دخترک سرش را به نشانه ی تائید تکان داد.

جاناتان با رضایت ادامه داد : ایشون یکی از دوستان نزدیک من هست و تازگی ها به یک کارمند تازه نیاز داره ... محیط شاد و زنده ی دیاگون خیلی برای شما بهتر از محیط خشک ، سرد ، بی روح و پر از اهانت این بار لعنتیه!

آلیس از این پیشنهاد جاناتان به شدت شگفت زده شده بود.
_ وای اقای پارکر ، واقعاً از شما ممنونم... آه ... اون ها ... اونها کی هستن؟

آلیس دست لرزانش را به طرف چندین مرد سیاه پوش که سیصد متر آن طرف تر بودند تکان داد.

جاناتان ، سریع چوبش را بیرون کشید و آلیس را به پشت یک گاری پر از کاه برد.
_ آلیس ، نباید هیچ حرفی بزنی! حدس می زنم که مرگ خوار ها باشن!


صدایی سرد ، خشک و خشن مرد از پشت سر جاناتان و آلیس شنیده شد.
_ درست حدس زدی جوان فضول!

پارکر توانست سردی طلسم خلع سلاح را با تمام وجود حس کند! حالا با یک دختر که به وی پناه آورده بود ، به دست مرگ خوار ها افتاده بودند!


[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.