ياهو
صداي زوره ي سگ هاي ولگرد و غبارهاي همچون مه ديوانه سازها ، بي وقفه احساس ميشد.
جاناتان در حالي كه دستِ آليس را براي حفظ تعادلش در راه رفتن نگه داشته بود، بر سرعتش افزود ، صداي نفس زندن هاي آليس او را نگران كرده بود.
- بهتره اينجا قايم شيم !
جاناتان اين را گفت و به پشت گاري فرسوده اي كه در سمت چپ ش بود ، حركت كرد. سپس طلسمي را زير لب نجوا كرد ، رداي مشكي اش را روي سرشان كشيد و با سياهي شد استتار شد، گفت:
- حالا ديگه احتمال اينكه ما رو پيدا كنن خيلي كمتره !
اشك در چشمان آليس حلقه زده بود، چشماني كه ساليانِ سال با تر شدن عادت داشت، ولي اينبار طوري ديگر. هيچ گاه تصور اين اتفاق را نميكرد. حتي در خاطراتي كه مينوشت نيز اين شب را پيش بيني نكرده بود كه جواني پيدا شود و از او دفاع كند. ساكت و آرام اشك ميريخت. حتما" مادرش نگران دير كردنش ميشد.
- از چيزي نگراني؟ اونا ما رو پيدا نميكنن! مطمئن باش !
آليس فقط سكوت كرده بود ، و فقط در ميان هزاران هزار سوال و فكري كه در سر داشت دست و پنجه نرم ميكرد. چشمانش را به زمين دوخته بود. زميني كه به دليل باراني كه تا چند ساعت پيش ميباريد همچنان خيس شده بود ، ناگهان لرزه شي را بر بدنش احساس كرد.
- خانوم پاكينسون، شما سردتونه ؟! ... درد پاتون بهتر نشد ؟!
آليس با چشماني سرخ به جاناتان نگاه كرد و در حالي كه لبخند كم رنگي بر لب داشت گفت:
- چيز مهمي نيست ... ميتونم تحمل كنم!
- واقعا" متاسفم ، اگه عجله نميكريم اين اتفاق براي شما نمي افتاد ! ... اميدوارم منو ببخشيد ، بهتره چند دقيقه ديگه صبر كنين تا مرگخوارا از اين منطقه دور شن ... اونوقت قول ميدم كه درمانش كنم!
آليس سرش را به علامت تاييد تكان داد و باز به نفس خودش پناه برد.
- اون واقعا" كيه ؟! ... يه ناجي ؟! ... چرا ميخواد بهم كمك كنه ؟! ... اون ميتونه با چوبدستيش مادر منو درمان كنه ؟! ... يعني واقعا" __
در همين لحظه بود كه جاناتان براي بار سوم دستِ آليس را گرفت و گفت:
- حالا ديگه ميتونيم بريم !
جاناتان راست ميگفت، هيچ صدايي مبني بر وجود مرگخوارا شنيده نميشد. پس با خيالي آسوده ردايش را كنار زد و كمك كرد تا آليس سلانه سلانه به سمت خانه شان حركت كند.
آنها در دل شب چندين كوچه و خيابان را پشت سر گذاشتند ، تا اينكه جاناتان گفت:
- شما چيزي از نقشه ي اونا متوجه شدين ؟
آليس به سرعتش سرش را به سمت وي برگرداند .
- آآمم ... منظورم حرفهايي هستش كه اونجا گفتن، قبل از اومدن من ؟
اما آليس بدون هيچ حرفي فقط سرش را تكان داد و گفت:
- بهتره ديگه مزاحم نشين ! ... انتهاي اين كوچه خونه ي ماست ! ... ميتونم برم .
جاناتان سرفه اي كرد و گفت:
- نه نه ! خواهش ميكنم . گفتم كه بعد از درمان پاي شما ميرم .
احساس شادي و آرامشي در قلب آليس بوجود آمد ، گرماي دستِ جاناتان به وي نيرويي داده بود تا درد پايش را كمتر احساس كند. آيا هنوز هم ميتوانست اميدوار باشد كه ميتواند در اين دنيا به كسي اعتماد كرد ؟ ... آيا جاناتان دل به يك دختر فقير مي بست ؟!
.:. انتهاي كوچه .:.
تنها چند قدم به ساختمانِ قديمي و ترك برداشته اي كه آليس و مادر بيمارش در آن زندگي ميكردند باقي مانده بود ، بوي معفن و فاضلاب همه جا را پر كرده بود، رفت و آمد آدم هاي مشكوك كه به دنبال طعمه اي براي خود مي گشتند و ابرهاي سياهي كه بالاي سر ساختمان ها بود ، همه و همه باعث نگران شدن جاناتان براي دخترك ميشد او نيز هيچ گاه فكر نميكرد بتواند روزي با دختري كه سطح طبقاتي شان از زمين تا آسمان بود آشنا شود.
- بايد از پله ها بريم بالا، طبــــــ ...
آليس ناگهان احساس كرد دستان جاناتان توان سابق را ندارد ، به چشمانش خيره شد ، رمقي در آن نبود، همان ضعفي كه در كافه از او ديده بود بار ديگر تكرار شده بود، در همين حال صداي پرتاپ شدن چيز سنگيني را شنيد.
- خداي من ، مرگخوارا ...