به نام خدا
---------
یکی دیگر از روز های سرد پاییز رو به خاموشی بود،کم کم نشانه هایی از غروب کردن خورشید دیده میشد،آسمان سفید جای خود را به سیاهی محض داده بود،صورت سرخ و یخ زده ی مردم این خبر را میداد که باد سرد و سوزناکی در حال وزیدن است،چند دقیقه ای بود که سرمای محسوسی به وجود آمده بود،قطره های بارانی که تا چند ساعات پیش بر کف زمین مشاهده میشدند حال تبدیل به یخ شده بود و آثاری ازش باقی نمانده بود،مانند این بود که دیوانه سازان در آن منطقه حضور داشته باشند ولی ممکن نبود چون وزارتخوانه تمامیشان را جمع و دستگیر کرده بود..در یکی از کوچه های خلوت و کم رفت و آمد شهر دو نفر با شنل های بلند وسیاه مشغول بحث بودند..
_تو خودت اینو بهتر از من میدونی که هر دو کشته میشیم،پس چرا نمیای فرار کنیم؟؟
این صدای پسری بود که با حالت پرخاشگرنه ای مشغول به حرف زدن بود..
_چرا نمیخوای درک کنی؟؟اگه کسی هم نتونه ما رو پیدا کنه،ولی اون میتونه..
_هر جور دوست داری فکر کن..ولی من دوست ندارم دستی دستی خودمو به کشتن بدم..
_باشه برو..ولی اینو بدون،امشب قراره لرد بیاد..
با گفتن این حرف از سوی فرد شنل پوش،رنگ چهره ی پسرک کاملا عوض شد..
_چی گفتی؟؟
_درست شنیدی..لرد قراره امشب بیاد..من نمیدونم چه کاری داره ولی هر چی هست بدون انقدر مهم هست که به خاطرش میاد..
_حالا چیکار کنیم..یعنی چه کاری داره؟
_فقط باید منتظر بشیم تا ببینیم چی میشه..یادت باشه باید تمام مراحل ادبی که بهت یاد دادمو انجام بدی..
چند ساعتی گذشته بود و آن دو هنوز با هم حرف میزدند که صدای ترقی آنها را از جا پراند..تمام شیشه ها ترگ بداشته شد..صداها خاموش شده بود و برق رفت..هیچ چیزی در آن میان قابل دیدن نبود..فقط نور ماه بود که تنها گوشه ای را روشن میکرد..
_چه خبر شده؟؟تو کجایی؟؟
_ساکت شو..ساکت شو..فقط به نوری که از ماه منعکس میشه نگاه کن..
و هر دو به ماه چشم دوخته بودند که بعد از چند لحظه نقطه های بزرگی روی ما دیده شد و آنها با سرعت بسیار زیادی به سمت زمین می آمدند..چند ثانیه بعد پنج نفر شنل پوش به روی زمین رسیدند..
_اونا کین؟؟
_هیس..آروم..اون لرد هست..بقیه هم مرگخواران...
با گفتن حرف لرد پسرک دستش را بر روی دهانش گذاشت تا صدای جیغ خفیفی که زده بود را نشنوند..
این لوسیوس بود که به سمت کارتون های خالی می آمد..
_ورونیکا..ورونیکا..کجا هستی؟؟
دختری که کنار پسرک بود از جایش بلند شد و به سمت او رفت تا اینکه به چند قدمی لرد رسید...
بعد از احترامی خاص درودی بر لرد فرستاد و با صدای لرزیده مشغول به حرف زدن شد..
_درود بر لرد تاریکی..ماموریتم به اتمام رسید..
بعد از چند دقیقه که لرد مکس داشت به میز کوبید و با صدای هولناکی لب به سخن گشود..
_چطور بود..
ورونیکا که همچنان سرش به زیر بود و در حالت تعظیم بود گفت:انجام جادوش خوبه ولی ترسو هست..
_چی؟؟ترسو؟؟نه..من از آدمای ترسو خوشم نمیاد..بهش بگو بیاد..
ورونیکا بلند شد و با صدای نسبتا بلندی وی را صدا زد...آنتونی..آنتونی..بیا بیرون..
پسرک پاورچین پاورچین از مخفیگاهش بیرون آمد و با تعظیمی بلند بالا لرد را خشنود نمود..
_اسمت چیه؟؟
پسرک که انگار از صدای لرد وحشت داشت به لکنت افتاد و گفت:آ..آنتونی
_از چی میترسی؟؟
آنتونی سرش را به زیر بد و گفت:از ش..شما..
لرد قهقه ای سر داد و گفت:آفرین بایدم بترسی..کروشیو
آنتونی به زمین افتاد و از درد به خود میپیچید..ناله هایش لرد را خوشحال میکرد..
اما این مرگخواران بودند که برای این کار لرد خوشحال بودند و دست میزدند زیرا لرد میخواست میزان قدرت او را بسنجد.
بعد از چند دقیقه لرد دست از طلسم ورداشت و فریاد زد:خوبه..خوب تونست طاقت بیاره..
آنتونی که رمقی برای ادامه دادن نداشت دست خود را مشت کرد و زمزمه کرد:خیلی پستی..بزدل ترسو
لرد که انگار صدای او را شنیده بود برگشت و با چشمان بر انگیخته شده و ترسناک به او نگاه کرد..
_این بار رو بخاطر کاری که کردی میبخشم ولی اگه دوباره ببینم تیکه پارت میکنم..فهمیدی بچه؟؟
_این بار آنتونی بود که حرفی برای گفتن نداشت...
دیگر نزدیک به سپیده صبح شده8 بود و شبنم بر روی چکم های اطراف نشسته بود.. اما این آنتونی بود که درد دستش را فراموش نخواهد کرد..او خود نیز متوجه نشده بود که یک مرگخوار شده است..و این چنین شد که وی نیز مرگخوار شد..
صاعقه ای مهیب زمین را لرزاند،انگار آسمان نیز قدرت سیاهی را از یاد برده بود...
پایان
*******
باز هم متاستفم.
برای شروع کردن پست دچا فقدان سوژه شدم..
***فعالیت اصلی ام وقتی است که یه مرگخوار شده باشم(در خانه ریدل)***
توی تاپیک نقد پست ها ، نقد شد
ویرایش شده توسط آنتوني گلدستاين در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۰:۲۸:۱۴
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۸:۱۷:۱۸