امبلدور كتاب را باز كرد و آن را جلوی هری گذاشت.
هری اصلا انتظار نداشت دامبلدور مستقیم سر اصل مطلب برود. چون دامبلدور همیشه مقدمه چینی می کرد و بعد سر اصل مطلب می رفت.
هری با خودش گفت حتما این مقدمه است و اصل کار یک چیز دیگر است.
دامبلدور با آرامش خاصی که داشت کتاب را جلوی هری گرفته بود ولی فکر هری پیش ولدمورت بود.
که ناگهان دامبلدور به هری گفت:
هری معلومه که فکرت کجاست. اصلا به کتاب نگاه می کنی.
هری حواسش را جمع کرد و به نوشته های کتاب نگاه کرد.
هری
: این امکان نداره یعنی این, یعنی این کتاب.................