هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۴
#72

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
نام : مریدانوس
سابقه : عضو محفل و ارتش دامبلدور " در کل تازه اومدم تو این خط "
توانمندی ها : تقریبا تمام توانمندی های یک کارآگاه !
دلیل درخواست : لذت رفیق ... لذت !
_____________________________________________________
اوایل صبح بود و باد ملایمی می وزید ...
مریدانوس در حالی که در خیابان خلوتی در مسیر وزارتخانه قدم می زد و به درخواست شغلی که داده بود ، و این که آیا پسر خاله دخترخاله برادر مادرش ، توانسته برای او ، شغل خوبی پیدا کنه ، یا نه !؟ فکر می کرد ، بر سرعتش افزود ...
وارد وزارتخانه شد ، از راهروهای بسیار خلوت و گردگرفته اش گذشت ، به آسانسور طبق معمول خرابش نگاهی انداخت و مشغول حساب کردن تعداد پله ها تا طبقه پنجم شد ...
_ سلام ...
مسئول اطلاعات طبقه پنجم ، که پیرزنی خواب آلود بود ، نگاهی به سرتاپای مریدانوس کرد و گفت :
_ کاری داشتین !؟
و خمیازه ای کشید ؛
_ ببخشید که مزاحم وقتتون شدم ! برای پر کردن فرم شغلیم توی دفتر کارآگاهان اومدم ، می شه لطف کنید و بگید باید از کدوم طرف برم ؟!
_ از طرف چپ ، مستقیم می ری ، بعد مستقیم می ری ! بعد اینوری مستقیم می ری ... فهمیدی ؟!
_ بله کاملا متوجه شدم ! کاملا ! ممنون ! خداحافظ !
پیرزن در حالی که خداحافظی می کرد ، لبخند بلند بالایی تحویل مری داد و دندان نیش بلندش برقی زد ! و مری تصمیم گرفت هر چه سریع تر از آنجا دور شود ...
_ بالاخره رسیدم !
نفس عمیقی کشید ، در زد و وارد شد ؛
سرفه ای کرد تا شخص توهمی که پشت میز نشسته و به نقطه ای کاملا نامعلوم خیره شده بود را به خود بیاورد !
_ ببخشید ! به من گفتن می تونم اینجا استخدام شم !
مرد نگاهی به او انداخت ، یکی از ابروهایش را بالا برد و به مدت پنج دقیقه به سقف خیره شد ...
_ آقا ... آقااااااااااااااااا !!! و شروع کرد به تکان دادن او ! اما اثری نداشت ! لیوان آبی که در کنارش بود را روی سرش خالی کرد ، بشکن زد ! اما بی فایده بود ... ناگهان یادش آمد که مادربزرگ نوه خاله داییش هم همین مشکل ام.پی.دی را داشته و برای درمانش چاره ای نیست ! باید صبر می کرد تا او به هوش بیاید ! با خیال راحت کتابی از جیب ردایش در آورد و شروع به خواندن کرد ...
نیم ساعت بعد
شخص توهمی خیره ، از جایش بلند شد ، ردایش را مرتب کرد ؛
_ می بینم که با این اوضاع آشنایی و می تونی خودتو کنترل کنی ! خب ! این یه تست بود و باید بگم که تو توی اون قبول شدی و می تونی کارتو از همین امروز شروع کنی !
و به طرف مریدانوس رفت تا فرمی را که در دست داشت به او بدهد ، که ناگهان متوجه شد ، مریدانوس به زمین خیره شده است ...



Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۴
#71

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
فرم ثبت نام:
نام:رز
نام خانوادگی:زلر
تخصص:پیداکردن و کشتن مرگخواران و دستگيري جنايتكاران
سابقه:عضويت در محفل ققنوس عضويت در ارتش دامبلدور عضويت در دفتر مقابله با سواستفاده ار وسايل مشني عضويت در ژاندارمري هاگزميد
دليل درخواست : خدمت به جامعه ي جادوگري و دراوردن يه لقمه ي حلال
نمايشنامه
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
نامه در دستش بود و با عجله مي دويد نمي دونست كه زود مي رسه يا اون قدر دير كه ديگه ..........
دكمه ي اسانسور رو زد و به محض رسيدن اسانسور به طبقه ي مورد نظر با تمام سرعت از اسانسور خارج شد تمام عابرين با تعجب بهش نگاه مي كردن ناسلامتي اونجا وزارت سحر و جادو بود از شدت دويدن به نفس نفس افتاده بود نمي دونست چي كار كنه چند لحظه اي براي نفس تازه كردن وايستاد اما فايده اي نداشت پس دوباره شروع به دويدن كرد تمام افكارش رو زير و رو كرد اما ....
ديگر تواني واسه راه رفتن نداشت همين جوري هم دير كرده بود افكارش مقشوش بود چرا ؟ اخه چرا ؟ چرا زودتر دست به كار نشده بود ؟؟ حالا ديگه دير بود تا الان مرگخوارا به سازمان فرماندهي كاراگاهان رسيده بودند اگه فقط يه كم زودتر دست بكار شده بود الان ..........
صداي اژير خطر اون رو از افكارش بيرون اورد نه هنوز دير نشده بود بايد زودتر خودش رو مي رسوند
بله همون جا بود سازمان فرماندهي رو از دور ميديد به اونجا رسيده بود بالاخره تلاش هاش نتيجه داده بود اون مي تونست اون بمب رو خنثي كنه بيل رو ديد كه با تعجب به قيافه ي وحشت زده ي اون (رز) نگاه مي كرد گويا همون يه نگاه كافي بود تا بيل متوجه خطر بشه
- برين بيرون زودتر عجله كنين!! رز چي شده ؟
-بمب !بمب!يه بمب اين جا كار گذاشتن من بايد اون رو خنثي كنم
-بمب تو از كجا فهميدي ؟
رز بدون توجه به سوال بيل به زير ميز رفت و با عجله شاستي خاموش كردن بمب را زد اما اين كار نه تنها بمب را خاموش نكرد بلكه زمان مانده به انفجار را كاهش داد رز كه ديگر كاملا وحشت زده بود با عجله چوبدستي اش را در اورد
- سيم سالاباي ساملي
تمام دفتر پر از دود شد رز براي نابود كردن ان بمب ان را اتش زده بود بيل كه نگران سلامتي خودش شده بود دست او را گرفت و با عجله از دفتر خارج شد
- رز تو از كجا فهميدي اينجا بمب گذاشتن ؟
- از اون جايي كه خودم اونو گذاشتم
- چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-قضيش خيلي طولانيه مرگ خوارا !اونا وادارم كردن. اونا خواهرمو گروگان گرفتن من من مممممجبور شدم
- پس چرا خنثاش كردي ؟
-اگه نمي كردم هم خودم و هم خواهرم تا ابد عذاب مي كشيديم چون باعث مرگ اين همه ادم مي شديم مي خوام خودمو به مرگ خوارا تسليم كنم نمي خوام به خاطر اين بمب گذاشتن تا ابد تو ازكابان بمونم
-اما ...
-بيل من مقصر بودم ...
-صبر كنم ببينم اما تو كه از قصد اين كارو نكردي تو مجبور بودي ما به نيروهاي توانايي مثل تو نياز داريم ......
-بيل داري مسخرم مي كني ؟ منو كاراگاه شدن ؟
- تو به خاطر نجات خواهرت بايد به ما كمك كني ..
-اما.......
-اما نداره .
بيل نگذاشت رز ادامه دهد فقط او را به درون دفتر هدايت كرد و بقيه ي كاراگاهان را براي ريختن نقشه اي مناسب جمع كرد انها بايد هر چه زود تر خواهر رز را نجات مي دادند
**********************
ميدونم زياد خوب نيست اما نتونستم بهتر از اين بنويسم


هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۰:۴۸ دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۴
#70

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
فرم ثبت نام:
نام:سارا
نام خانوادگی:اوانز
شهرت:تند باد
تخصص:پیداکردن و کشتن مرگخواران
تحصیلات:فوق لیسانس رشته ریاضیات و علاقه مند به کاراگاهی
طول چوب دستی:25 سانت
قد:170
وزن:60

باتشکر
سارا اوانز

__________________________________________________

نمایشنامه خواسته شده:

در خانه نیمه باز بود.صدایی جز زوزه باد که داخل خانه پیچیده شده بود شنیده نمی شد.به آرامی داخل شدند.از راهرویی گذشتند و به اتاقی بزرگ رسیدند.همه چیز در آن اتاق به طور غیر طبیعی نامنظم بود.خون قسمتی از دیوار را قرمز گون کرده بود.بوی مرگ همه جا پیچیده شده بود.سارا گفت:
مثل اینکه فرار کردند.اما زیاد دور نشدند.اول باید جسد اون بیچاره رو پیدا کنیم و بعد رد مرگ خوارای جنایت کار.البته فکر کنم جنایت کار هم براشون کم باشه.شروع کنید.
بعد از یک ساعت جست و جو به نتایجی رسیدند اما برای پیدا کردن قاتلان کافی نبود.جسد مقتول نیز پیدا شده بود اما چیزی به عنوان بدن وجود نداشت.فقط چند تکه استخوان.....
در را باز کرد و وارد اتاق رئیس شد.
کینزلی گفت:
خوب چه خبر؟
سارا در جواب گفت:
چیز زیادی نیست.فقط چند تا آزمایش هم لازمه تا انجام بشه و اگه جواب بده کار ما خیلی راحت میشه.البته امیدوارم......
کینزلی گفت:
خیله خوب جواب آزمایش ها رو برام بیار....
و سارا با گفتن «حتما قربان»از اتاق برای یافتن حقیقت خارج شد...............

__________________________________________________
ببخشید خیلی کوتاه شد......


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۵ ۲۰:۲۷:۱۶


دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۴
#69

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
فرم معرفی:

نام و نام خانوادگی: مایک لوری
سابقه: رئیس دفتر فرماندهی کارآگاهان(قبلا)، رئیس ژاندارمری هاگزمید
توانمندی ها: تسلط کامل به جادوی ساه و تمامی روش های مقابله و هجوم به آن.( معلم این رشته در هاگوارتز)
دلیل در خواست کار:خدمت به جامعه جادوگری و مبارزه با جادوگران جنایتکار




یکشنبه
5 مارچ 2006
ساعت 15:30
وزارت سحر و جادو،طبقه پنجم

درب آسانسور باز شد. آقای لوری قدم به بیرون آسانسور نهاد. سپس پشت به آسانسور ایستاد
و و مشغول مرتب کردن موهای ژولیده خود شد. در همین حین درب آسانسور بسته شد و
آسانسور به سایر طبقات وزارتخانه حرکت کرد. آقای لوری که بیمار به نظر می رسید،
سرفه ای کرد و سپس حالت چهره ی خود را عوض کرد، طوری که انگار کاملا سالم و سرحال
است، به راه افتاد. او در طبقه ی پنجم حرکت می کرد.
کلی کارمند وزارت از کنار و جلو و پشت او حرکت می کردند و کلی پرونده و کاغذ و .... در دست
داشتند. جناب لوری که به نظر می رسید از سر و صدای کارمندان آن بخش اعصابش به هم ریخته،
حرکتش را تند تر کرد تا زودتر از میان کارمندان دور شود....او با سرعت بیشتری به راه افتاد تا
به انتهای راهروی طبقه دوم رسید... سپس به سمت چپ رفت...، سر جایش ایستادو نگاهش را
به طرف تابلویی روانه گردید که رویش با رنگ قرمز نوشته شده بود:
" بخش کارآگاهان وزارت"
سپس درب بخش را باز کرد و وارد بخش شد...
سکوتی مرگبار حاکم بر کل بخش بود...گویی که سالهاست کسی وارد آنجا نشده بود...
آقای لوری بدون توجه به هیچ چیز، راهش را به طرف اتاقی که در ته بخش بود پیش گرفت...
صدای قدم های آقای لوری در کل بخش می پیچید...
بلاخره به پشت درب اتاق مورد نظر رسید...سرفه ای کرد...
و سپس در حالی که کروات خودش را صاف و صوف می کرد، نگاهش به سمت تابلویی که
روی درب اتاق زده شده بود نگاه کرد:
" دفتر فرماندهی کارآگاهان"
سرفه ی بلندی کرد و درب چوبی و خاکی و کثیف اتاق رو باز کرد و داخل شد...
بدونتوجه به چیزی به آرامی درب را بست. و سر جایش ایستاد....
در آن سوی اتاق شخصی پشت میز فرمانده کارآگاهان نشسته بود....و در حالی که پشت میزش
دراز کشیده بود روزنامه ی پیام امروز در دست گرفته بود و در حال خواندن آن بود...
به طوری که صورتش پشت روزنامه بود و نمایان نمی شد...
مایک لوری دستی بر موهایش کشید وموهایش را دوباره صاف و مرتب کرد و سپس سرفه ای کرد...
و منتظر حرف زدن فرمانده کارآگاهان شده بود....
بلاخره مرد روزنامه رو کنار گذاشت....چهره اش نمایان شد....
او بیل ویزلی بود........اما مایک لوری با دین او پشت میز فرمانده تعجبی نکرد....
بیل ویزلی دستی بر موهایش کشید و شروع به صحبت کرد:
اصولا برای ورود به اینجا در می زنند جناب "لوری" .....
سرفه ای کرد و سپس با مکس کوتاهی ادامه داد:
خب ما تبعیضی قائل نمیشیم...شما سابقا فرمانده بودی و پشت این میز می نشستی..اما گذشته ها گذشته...در حال حاضر وزیر عوض شده و فرمانده کارآگاهان هم من شدم...همگی...حتی بهترین و پر سابقه ترین کارآگاهان سابق اینجا باز هم باید ثبت نام کنند....با ارائه مدارک....
بیل ویزلی دیگه هیچ نگفت...برای چند ثانیه بین آن دو نگاهی رد و بدل شد و لوری گفت:
جناب فرمانده جدید و تازه کار...علت در نزدن من برای این بود که نمی دونستم اینجا حضور داشتی و طبق هماهنگی ای که با مئاونت کرده بودم قرار بود در دفتر منتظر شما یا مئاونتون باشم.....حالا من هم اومدم که ثبت نام کنم....
سپس دستش را به درون جیب کتش برد و یک سری کاغد بیرون آورد و روی میز انداخت....
طوری روی میز انداخت که گویی به بیل برخورد و بیل با نرمی گفت:
اگه ممکنه یه کم در نوع رفتار خودتون تجدید نظر کنید...معمولا درس نیست که جلوی رئیس چیزی پرت کنید...
لوری هیچ نگفت فقط لبخند سرد و خشکی بر لبانش نقش بست...
بیل مشغول بررسی مدارک بود.....
در همین حین رو به لوری گفت:
لطفا بنشینید...آقا...
لوری به آرامی روی صندلی ای که جلوی میز بیل بود نشست و کتابی که در دستش بود باز کرد و مشغول خواندن شد.....
10 دقیقه بعد...
بیل ویزلی در حال مهر زدن روی مدارک بود...
سپس رویش را به مایک لوری کرد و گفت:
تمام شد...مدارک کامل بود....اما می مونه یک سوال....
سپس سرفه ی خفیفی کرد و ادامه داد: سوالم اینه: با چه هدفی به مجمع کارآگاهان وزارت می پیوندی؟
لوری کتابش را بست و سرش را بالا گرفت....و گفت:
با همان هدف گذشته و سابق خودم....
بیل لبخندی زد و گفت:
خب...آقا...می تونم بدونم هدف گذشته و سابق شما چی بوده؟؟؟
لوری با صدای سردی گفت: احساس می کنم که خودتان بدانید اما باز هم تکرار می کنم...من با هدف خدمت به جامعه جادوگری و مبارزه با جادوگران جنایتکار به این جمع می پیوندم....
بیل آهی کشید و گفت: بسیار...خب...
سپس کشوی میزش را باز کرد و کلیدی را به طرف مایک لور برد...
لوری کلید را به دست گرفت....
بیل: کلید اتاقتون....مشغول به کار شوید.... سپس بدون توجه به هیچ چیز دوباره پیام امروز رو باز کرد و مشغول خوندن شد....
لوری از جایش بلند شد و از دفتر خارج شد.....
سپس در سالن بخش بود.....آهی کشید و به سمت اتاقش رفت و در را محکم به هم کوفت...طوری که صدایش در کل سالن پیچید.


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۴
#68

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
طبقه پنجم وزارتخونه: همه جا ساکته. مثل اینکه شبه. یک داره با عجله اما محکم راه میره. موهاش پشت سرش ریخته. جلوی یه در بزرگ توفق میکنه. کنار در روی یه تابلو نوشته: رییس دفتر کارآگاهان.

وارد اتاق میشه. همه جا رو خاک گرفته. کلی پرونده به صورت بی نظم روی میز ریخته. چند تا پرونده روی زمینه. نسخه های روزنامه پیام امروز کنار در ریخته. بیل با تعجب و تاسف یه نگاهی به اتاق میندازه و با خودش میگه: خیلی بدتر از اونی هست که انتظارش رو داشتم. باید تا صبح اینجا مرتب بشه.

*************************************************
اول صبح هست و کارمندای وزارتخونه دارد آروم آروم وارد میشن. در دفتر کارآگاهان بازه. اتاق مرتب شده. فایلها و پرونده ها سر جاشون قرار گرفته. عکس ولدمورت و چند تا مرگ خوار فراری روی دیوار اتاق هست. بر روی تابلوهای اعلانات در تمام راهروهای وزارتخونه یه اطلاعیه به چشم می خوره. هر از گاهی یکی از کارمندای وزارت میاد و به بیل تبریک میگه و براش آرزوی موفقیت میکنن. بعضی ها هم با شک و تردید بهش نیگاه میکنن.

طبقه هفتم: سیریوس و ققنوس در حال خوندن اطلاعیه ای هستند که روی تابلو اعلانات نزدیک دفتر وزیر خودنمایی میکنه:

تصویر کوچک شده

سیریوس رو میکنه به کارآگاه ققنوس و لبخند معنی داری بهش میزنه. هر دو با هم وارد دفتر کارشون میشن.

---------------------------------------------------------------------------
خارج از رول: نمایشنامه هایی که برای عضویت می فرستید کوتاه باشه. همه هم باید دوباره بفرستند. چه اونهایی که قبلا عضو دفتر کارآگاهان بودن و چه کسایی که می خوان تازه عضو بشن.


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۴
#67

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پرسی ویزلی
مدیریت سایت جادوگران ( گذشته ) و آوای ققنوس ( همیشه ) و رئیس سازمان ورزش و تفریحات جادویی
هر کاری اگرم بخواهید بهترین رول نویسی
خدمت به تمام اعضای سایت
صبح بود تازه خورشید طلوع کرده بود بیل تازه از پیش هری برگشته بود آنها در 14 دقیقه گذشته بطور مفصل با هم صحبت کرده بود درباره ی اینکه بیل گفته بود که هری باید به مدیرت در سازمان کار آگاهان به او کمک کند ولی هری به تندی به او گفته بود که سرش خیلی شلوغ است و اصلا حوصله ی کار را در وزارتخانه ی مسخره ای که بیل در آن کار می کند را ندارد .
بیل که خیلی رنجیده خاطر شده بود همان طور که به پیچ سر کوچه رسیده بود و قدم می زد به حرفهای او فکر می کرد .
بیل عزیز این در خواست عضویت بود.


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۴
#66

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
زمان انتخابات فرا رسید. بعضی از ادارات تا زمان انتخاب شدن وزیر تعطیل شدند.
بلاخره وزیر هم انتخاب شد... تقریبا نصف ادارات وزارت دوباره باز شدند اما نیم دیگر یا به خاطر اعتصاب کارمندان همچنان تعطیل بودن یا به خاطر نداشتن رئیس و مسئول..
یکی از بخش های وزارت که تعطیل بود، بخش کارآگاهان بود...
طی جلسه ای که وزیر با شورای ویزنگاموت گذاشته بود تصمیم بر باز شدن این بخش برای برقراری نظم جامعه توسط کارآگاهان گرفتند...

شنبه
25 فبریه 2006
ساعت: 19:00

وزیر به همراه معاونش بلیز زابینی از آسانسور بیرون آمدند... وارد طبقه دوم شدند..کمی راه رفتند سپس به سمت چپ رفتند...
درب را باز کردند... صدای یک زن در آن بخش طنین انداخت:
وزیر محترم... به بخش کارآگاهان خوش آمدید..
وقتی وارد آنجا شدند کلی در دیدن که روی آنها سمت و نام کارآگاهان رو نوشته بودند...
وزیر مات و مبهوت آنجا ایستاده بود و داشت روی درها را می خواند سپس سریع رویش را به طرف معاونش چرخاند و گفت:
خب زابینی...چرا وایستادی دفتر فرماندهی کجاست.؟؟نشونم بده دیگه..!!!
بلیز زابینی: البته جناب وزیر...لطفا از این طرف...
سپس به راه افتادن و به آخر بخش رسیدند...
بلیز زابینی: بفرمائید قربان...اینجاست...
و به دری اشاره کرده بود که نزدیک 12 تا قفل رویش بود..
وزیر با تعجب به در نگاه کرد و گفت:
خب خیلی قفل داره...زابینی لطفا بازشون کن...
بلیز زابینی: قربان متاسفانه کلید همراه ندارم...
وزیر: خب از چوبدستی استفاده کن زابینی جان...
بلیز زابینی: اهم...اوهوم..اهم..ببخشید رئیس ولی من مسلح به چوبدستی نیستم ...
وزیر قرمز شد و خشمگین فریاد زد:
چی؟؟؟!!! مسلح نیستی...تو چه معاونی هستی...الان اگه حمله کنند من ترور میشم...
بلیز زابینی با خونسردی تمام گفت:
خب یادم رفت رئیس...جای نگرانی نیست شما که مسلح هستید...
وزیر باز هم خشمگین ادامه داد:
آخه IQ وزیر برای کلاس گذاشتن مسلح نیست...محافظ پس چیکاره است...خب منم الان محافظ ندارم جایش تو که معاون باشی باید مسلح باشی که نیستی...
سپس سرفه کرد و با آرامش بیشتر ادامه داد:
بگذریم...حالا چطوری در رو باز کنیم...؟؟؟!!!
بلیز زابینی خندید و گفت: با زور بازو رئیس جون...
وزیر: بله...مثل اینکه باید زور بزنیم...
سپس مشغول در آوردن شنل ها و رداهایشان شدند و به کندن قفل ها مشغول شدن...

1 ساعت بعد.....
بلیز زابینی: آهان...یه کم دیگه....داره کنده میشه ها...ولش نکنی ها...اه....لعنت به این شانس مزخرف...
وزیر: یه بار دیگه امتحان می کنیم...
برو .....بریم....3...2...1


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۴
#65

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
********************************************************
از ادامه رول هلگا:
********************************************************

اما سکوت مرگبار وحشتناک حاکم با صدای بلند و رسا و خشمگین هلگا شکست شد..
هلگا رویش را به مایک کرده بود و فریاد زد:
مایک....تو ..تو..با لرد سیاه بودی..؟ بگو...بگو.. که نبودی..بگو که
این زنیکه دروغ میگه...بگو..

مایک که سرش را پایین انداخته بود آهی کشید.. سرش را بالا گرفت و به آرامی گفت:
متاسفم...واقعا متاسفم...من با لرد بودم..
هلگا با وحشت عقب عقب رفت و چوبدستی اش را محکم بدست گرفت و رو به مایک
گفت:
از....از کجا معلوم که...که الان هم با لرد نباشی...
استریجس هم که ترسیده به نظر می رسید از جایش بلند شد و با هلگا عقب عقب رفت و او هم
گفت:
آره....مایک...نمی تونیم بهت اعتماد کنیم...چوبدستی تو بنداز زمین زود باش..
در گوشه ای از کافه که بلاتریکس روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد و سرفه میکرد
با صدای موذیانه ای خندید...

مایک یک قدم جلو آمد و با شجاعت تمام گفت:
زود باشید..بهتون دستور میدم تمومش کنید...چوبدستی هایتون رو غلاف کنید..
هلگا با تعجب و کمی وحشت فریاد زد:
تو...تو..تو نمی تونی به ما دستور بدی...دیپت رئیسه...

مایک با تمسخر گفت:
دیپت تموم کرد...روحش شاد باشه..

سپس به جسد بی جان دیپت که در گوشه ای از کافه افتاده بود اشاره کرد..

استریجس: مشخص شد...تو کاملا با لردی..

مایک: من با لرد بودم جهت جاسوسی..دیپت رو هم اون زنیکه کشت...

مایک می خواست ادامه بده که....

بوم.............بوم............بوم.........

صدای انفجارهای پی در پی در کافه به گوش رسید...

ادامه دارد...............


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۴
#64

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
سلام
ببخشید من فعلا چون که داشتم تعویض ایدی میکردم
نمیتونستم بیام
مثل اینکه این اقای لوری خیلی علاقه خاصی به مدیریت در اینجا دارد
اشکال نداره من میرم کنار تا راهی برای جوانان باشد و فردا نیان بگن فلان دموکرات نبود
نکته انحرافی:این اخرش منظورم حزب دموکرات نبود ها
نکته بی ناموسی:لطفا این پستو پاک نکنید تا همگان بفهمند مدیر فعلی مایک لوری عزیز است
نکته انحرافی و بی ناموسی 2:البته باید ناظر بخش تایید کند


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۴
#63

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
خارج از رول:
از كي تا حالا من شدم جز افراد مايك؟...خير سرم معاون ديپتم ها!... نه من جز افراد اونم نه اون جز افراد من!...جفتمون دوتاييم!
--------------------------------------------------------------------------
هلگا كه انگار برق دويست و بيست ولت بهش وصل كرده باشن مثل فنر از جاش پريد و چوبدستيش رو گرفت سمت بلاتريكس و فرياد زد:
هلگا:آشغال موذي...ارزش زندگي خيلي بيشتر از آدمهايي مثل شماست!...
هلگا اونقدر عصباني بود كه اگه با صداي داد مايك كه ميخواست جلويش رو بگيره به خودش نيومده بود كار بلاتريكس با يك آوداكداوراي چوبدستي هلگا تموم شده بود!...نفس نفس زد و نگاهي به مايك كرد ولي نتونست چيزي بگه و فقط دوباره مستقيم زل زد توي چشمهاي بلاتريكس كه حالا خنده موذيانه اي سر داده بود!...استرجس كه ديگه طاقتش تموم شده بود دستش رو مشت كرد و به حالتي كه انگار ميخواد توي كله يكي فرودش بياره برد بالا ولي دوباره آرامش خودش و حفظ كرد و فقط به نثار كردن چند تا فحش به بلا قانع شد!...بلاتريكس كه يكي از پاهاش به شدت زخمي شده و بود خون ازش جاري بود و لنگان لنگان راه ميرفت در كمال خونسردي به آنها نزديك ميشد و همچنان اون نيشخند موذيانش رو روي لبهاش حفظ كرده بود!...چوبدستيش رو بالا آورد و مايك رو نشانه گرفت ولي بعد انگار كه تصميمش عوض شده باشه چوبدستي رو به سمت هلگا چرخوند و در جواب نگاه نفري بار هلگا فقط صداي خندش رو بلندتر كرد!...
مايك يه نيم نگاه به استرجس و هلگا انداخت و خطاب به بلاتريكس گفت:
مايك:هي تو...فكر ميكني ميتوني از پس ماها بر بياي؟اون موقع كه سالم بودي حريف به حساب نمياوردمت چه برسه به حالا كه چلاق هم شدي!...
براي يك لحظه نيشخند از صورت بلا محو شد و جاي خودش رو به يه نگاه نفرت بار داد ولي بلافاصله خودش رو جمع و جور كرد و گفت:
بلاتريكس:تو هيچوقت نتونستي واقع بين باشي مايك...حتي اون موقع كه براي لرد كار ميكردي...
مايك دندوناش رو به هم ميساييد و سعي ميكرد كه نگاهش به صورتهاي متعجب استرجس و هلگا كه حالا چشماشون گرد شده بود و دهنشون هم از تعجب باز مونده بود نيفته!...بلا كه قيافه هلگا و استرجس رو ديده بود حنده وحشيانه اي كرد و گفت:
بلاتريكس:چيه؟...به دوستاي كوچولوت نگفته بودي كه براي لرد كار ميكردي؟...نكنه ميخواي به اينا هم خيانت كني؟...
هلگا كه نميتونست شمار نفسهاش رو كنترل كنه چوبدستيش رو به سمت بلا گرفت و گفت:
هلگا:لعنت به تو...و قبل از اينكه بفهمه داره چيكار ميكنه وردي به سمت بلا فرستاد و صداي جيغ دردناك بلا كل فضا رو پر كرد...براي چند لحظه سكوت بود و سكوت و سكوت...


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.