هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
-به نظر شما اولين ماگل چگونه به وجود جادو پي برد؟(توجه داشته باشيد نظر شما براي من خيلي مهمه)

همواره اشخاصي وجود دارند كه قدرت جادويي اندكي دارند، اما نميتوان آنها را جز جادوگران به حساب آورد! اين ماگل ها به تدريج از قدرت جادويي خود مطلع شده و از آن بهره ميگيرند! در نتيجه برتري نسبت به ديگر ماگل ها پيدا ميكنند كه سبب مورد توجه واقع شدن ميشود! و اين توجهي كه ديگران به آنها دارند موجب شده تا اين جادوي گرچه اندك، بر سر زبانها بيفتد!


-يک مورد از فعاليت هاي اداره ي مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگي رو بنويسيد.(کامل توضيح دهيد)

به طور كلي، جمع آوري و ترميم وسايليست كه توسط جادوگران مخرب؛ جادويي شده اند! براي مثال گربه شخص ماگلي كه تحت تاثير جادو هر روز رنگ عوض ميكند، اداره مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگي به كمك ماموران خود، اين جادو را خنثي ميكند! همچنين كليدهايي كه خود به خود كوچك ميشوند را از ميان ماگل ها جمع آوري ميكنند! و كاراهايي از اين گونه.


و در ضمن مقاله اي هم در مورد يکي از داستان هايي که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنويسد.(حداقل 15 سطر)

يكي بود، يكي نبود

يه بزبز قندي بود كه سه تا بچه داشت! شنگول و منگول و مجهول! بچه هاشو خيلي دوست ميداشت!
يه روز، ميخواست بره به جنگل و علوفه جمع كنه! به بچه هاش گفت: بچه هاي گلم، عزيزاي دلم، جيگرا، اي اس ال پليز ... نه چيزه، من ميخوام برم به جنگل! هر كي در زد درشو باز نكنين!
شنگول: دوست دارم ماماني ...
منگول: ماماني از اون علفايي كه من دوست دارم جمع كن
مجهول: پول بده !

خلاصه، بزبز قندي رفت و يه نفر اومد! گفت بچه ها منم منم مادرتون، درو باز كنين! شنگول هم كه سرش تو كتاب بود، رفت و در رو باز كرد! از قضا ايني كه پشت در بود يه گرگ بود! پريد و شنگول رو خورد!
منگول هم كه داشت تلويزيون ميديد، از مامانش علف خواست ولي آقا گرگه پريد و اونم خورد!
مجهول كه مامانش به اون پول نداده بود قهر كرد و رفت زير تخت!

يك ساعت بعد بزبز قندي از جنگل اومد! همه جا رو بهم ريخته ديد! پريد و مجهول رو در بغل گرفت! گفت عزيزم، چرا از آيفون تصويري نگاه نكردي؟
مجهول:چي ميگه؟ حالا ميخواي چيكار كني؟ آقا گرگه اومد خواهرامو خورد!
بزبز قندي: نه عزيزم، من تجربه دارم! يه جادوگر پير هست، اونو خبرش ميكنم تا بچه هامو از تو شكم آقا گرگه زنده بياره بيرون ...
مجهول: جون من؟
بزبز قندي: آره عزيزم
مجهول: ماماني ... من كه تنها پسرتم! پول بده ...

خلاصه، بزبز قندي به كمك جادوگر پير بچه هاشو از تو شيكم آقا گرگه سالم بيرون اورد!
قصه ما به سر رسيد‌ !


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 138
آفلاین
1- به نظر شما اولین ماگل چگونه به وجود جادو پی برد؟(توجه داشته باشید نظر شما برای من خیلی مهمه)

در روزگاران گذشته، آن زمان که حتی مرلین نیز به دنیا نیامده بود ؛ جادوگری وجود نداشت و همه ی انسانها، مثل هم بودند و کسی از لحاظ دارا بودن قدرتی خاص نسبت به سایرین برتری نداشت.
در یکی از دهکده های اولیه ، دو برادر دوقلو زندگی می کردند که همیشه و همه جا با هم بودند. یکی از این دو برادر بسیار ماجراجو و طالب یافتن چیزهای جدید بود، اما برادر دیگر، برعکس دوقلوی خود بسیار آرام بود و تا حد امکان، سعی می کرد از ماجراجویی و دردسر پرهیز کند. با این وجود دو برادر همیشه با هم بودند.
روزی، دو برادر به اتفاق هم غار تازه ای حوالی محل زندگیشان کشف کردند. برادر ماجراجو، بلافاصله پیشنهاد کرد تا به داخل غار بروند و اسرار پنهان آن را کشف کنند! اما برادر دیگر به هیچ وجه مایل نبود تا پا به درون غار مخوف و ترسناکی که معلوم نبود چه حیواناتی درون آن پنهان شده اند بگذارد! بنابراین پیشنهاد کرد که تا بازگشت برادرش مقابل غار به انتظار او بنشیند.
ساعتها گذشت و خبری از برادر دیگر نشد، تا این که ناگهان، صدای وحشتناکی از درون غار به گوش رسید به طوری که کل کوهستان لرزید و حتی چند تخته سنگ بزرگ نیز از جای خود کنده شدند و به پایین سقوط کردند.
پسر که خیلی نگران سلامتی برادر خود شده بود، بر ترسش غلبه کرد و وارد غار شد. او نور آبی رنگی را که گویی سرچشمه اش وسط غار بود را دنبال کرد تا با رسیدن به محلی تالار مانند در وسط غار، با صحنه ی عجیبی روبرو شد!
برادرش غر ق در هاله ای از نوری آبی رنگ در هوا شناور بود. برادر دیگر در پشت تخته پنهان شد و در حالی که از دیدن این صحنه هم بسیار تعجب کرده بود و هم از ترس زبانش بند آمده بود، صبر کرد تا ببینید بعد چه اتفاقی خواهد افتاد.
اما کم کم خواب او را در بر گرفت و وقتی چشم هایش را باز کرد، خود را در مقابل ورودی غار دید در حالی که برادرش بالای سر او ایستاده بود و او نگاه می کرد. او هیچ چیز به خاطر نداشت و سرش به شدت درد می کرد. برادرش به او گفت در غار چیز قابل توجهی وجود نداشته و گویی او در هنگام انتظار خوابش برده بود.
سالها از آن زمان گذشت! و دو برادر بر خلاف دوران کودکی و نوجوانیشان از یکدیگر جدا شدند، زیرا برادر بزرگتر از آن روز به بعد بسیار عجیب شده بود.
افسانه ها می گویند که برادر بزرگتر اولین جادوگر روی زمین بوده است و کل جادوی طبیعی زمین در آن روز به او منتقل شده است( همچنین عده ای بر این باوردند ،هر کسی که بتواند نام او را بیابد و آن را به زبان بیاورد ، تمام جادوی طبیعت به او منتقل خواهد شد!) و همه ی جادوگران بعد از او، از نسل او هستند که در طی اعصار قدرت خود را حفظ کرده و یا از دست داده اند. برادر دیگر با این که چیز زیادی به یاد نمی آورد اما گه گاه صحنه هایی در خواب و بیداری می دید که از سر منشا آنها بی اطلاع بود، در نتیجه برادر دوم اولین ماگلی بود که بدون این که بداند به وجود جادو پی برده بود.

2- یک مورد از فعالیت های اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی را بنویسید.

در یکی از روزهای گرم تابستانی، به اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی اطلاع داده شد که یک مورد مشکوک و خطرناک در رابطه با سو استفاده از محصولات مشنگی در یکی از مشهورترین رستوران های لندن دیده شده است که اگر جلوی آن گرفته نشود فاجعه ای عظیم برای وزارت خانه به بار خواهد آمد.
ماموران اداره به سرعت به آنجا اعزام شدند و با صحنه ی بسیار بسیار عجیبی مواجه شدند! همه ی دستگاه ها خود به خود و بدون وقفه در حال کار بودند و غذاها بدون این که کسی آنها را سفارش داده باشد آماده می شدند و در پیشخوان قرار می گرفتند. آشپزها که با دیدن این وضع دست و پایشان زا گم کرده بودند زیر میزها پناه گرفته بودند و منتظر بودند تا این کابوس تمام شود!
بدتر این که غذاها خودشان از آشپزخانه بیرون می رفتند و مقابل مشتریان فرود می آمدند!
در تحقیقی که بعد از سر و سامان دادن این خرابکاری بزرگ به عمل آمد، مشخص شد که چند پسر بچه ی شیطان ، چوبدستی پدران خود را دزدیده بودند و بدون این که حتی طرز کار با آن را بدانند، این خرابکاری عظیم را به بار آورده بودند!
ماموران وزارت خانه بعد ها از خانواده ی این کودکان به دلیل سهل انگاری در مراقبت از چوبدستی هایشان غرامت سنگینی دریافت کردند.

* مقاله ای هم در مورد یکی از داستان هایی که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنویسید.

یکی از داستانهایی که در مورد جادوگران گفته شده است، داستانی در مورد جادوگری به نام هاول است.
محلی زندگی این جادوگر در قلعه ای شناور در آسمان است و در بین مردم شهر شایع است که جادوگر روزها بیرون می رود و دختران جوان را می فریبد و سپس آنها را می دزد.
سوفی به همراه دو خواهر کوچکتر از خودش با پدر کلاه فروش و نامادریش در این شهر زندگی می کنند و بعد از مرگ پر سوفی، مادرشان مجبور می شود تا برای دو دختر دیگرش کاری پیدا کند و سوفی نیز به کار در مغازه ی کلاه فروشی مشغول می شود.
سوفی عادت دارد که هنگام سوزن دوزی کلاه ها با آنها حرف بزند و به آنها القاب و عناوین مختلف ببخشد و برای مثال در نظرش مجسم کند که چه کلاهی برازنده ی چه شخصی است.
و جالب این که خریداران این کلاه ها، به همان سرنوشتی که سوفی برای کلاه هایش در نظر گرفته است دچار می شوند.
روزی زن ثروتمندی وارد مغازه میشود و با این قصد که می خواهد کلاهی برازنده ی خود انتخاب کند، کلاه ها را یک به یک امتحان می کند ، اما هیچ کدام را نمی پسندد و سپس قبل از بیرون رفتن از مغازه سوفی را جادو می کند تا به هیئت زنی سالخورده در آید.
سوفی که می بیند نمی تواند کاری بکند ، تصمیم می گیرد تا به نزد جادوگر هاول برود و از او کمک بخواهد ، اما مشکل اینجاست که او قادر نیست تا مشکل خود را به زبان بیاورد.
او به زور در قلعه ی هاول مشغول کار می شود و در همین اثنا با آتش درون شومینه ی قلعه ی جادوگر عهد می بندد که طلسم او را بیابد و آن را بشکند ، در صورتی که او نیز به سوفی کمک کند تا از شر طلسمی که رویش قرار گرفته است راحت شود.
در مدت زمانی که سوفی در آن قلعه زندگی می کند چیزهای زیادی در مورد جادوگر هاول می فهمد و در نهایت می فهمد که جادوگر بدجنسی که او را جادو کرده است به دنبال هاول است تا نابودش ساز و موجودی خلق کند که هر تکه از بدنش را یکی از جادوگران مهم آن زمان تشکیل داده اند.
درپایان ،سوفی و جادوگر هاول با کمک هم و سایر اعضای خانواده شان موفق می شوند تا جادوگر بدجنس را شکست دهند و همچنین طلسم آتش درون شومینه نیز باطل می شود و او آزاد می گردد.



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

ادريان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۱۵ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 47
آفلاین
ج.1
اول اينكه جادو بعضي وقتها ناخواسته بروز ميده هري با اين كه اين قدرتو در وجودش نميخواست اما در همان دوران ابتدايي هم استفاده هاي جالبي از اون كرد كه اگه كه سرگذشتو بخونيم بهش پي ميبريم مثله رشد سريع موها و صحبت با مارها و غيب شدن شيشه ....... اما اين سوال شما مثله اينه كه بگين ماگلها چگونه تونستن اختراعاتي انجام بدن خونه بسازن جعبه ي جادويي با عنوان تلوزيون روي كار بيارن و حتي حرف بزنن و فكر كنن يا حتي احساساتشونو بروز بدن شخص جادوگر وقتي به نيروي خودش پي ميبره سعي ميكنه اونو تو يه چارچوب معين قرار بده كه بتونه ازش استفاده زيادي بكنه

ج.2
نگاه كنيد ممكنه ما فكر كنيم ماگلها نژاد پستن اما اشتباه كرديم چون كه اونها فكري دارن كه حتي جادوهاي ما در برابرش هيچه و وسايلي كه كارو برايه اونها راحت كرده و. به جرات ميگم بعضي از جادوگران پيش اونا نژاد پستن اداره سو استفاده از وسايل مشنگي كارش جلوگيري از استفاده جادوگران از وسايل مشنگيه يعني اينكه جادوگران با استفاده از فكر ماگلها و قدرت جادويي خودشون چيزي ميسازن كه به يه هيولا بدل ميشه اداره هم كارش اينه كه از اين گونه اتفاقات جلوگيري كنه به همين راحتي

ج.3
بايد بگم از قديم افسانه هايي مبني بر وجود جادوگران و گرگ انسانها و حتي خون اشامان وجود داشته اين داستانها متعدد و زيادن كه يا بر اثر اشتباه چشم اتفاق ميوفتن و يا اين كه واقعي بودن تا حالا كسي اين رو نفهميده ببينيد وقتي اسم جادوگر مياد سريع در ذهن انسانها تصوير يه عجوزه پير نقش ميبنده كه يه ديگ جلوشه وداره اون را هم ميزنه و يه چند تا بچه توش دارن دستو و پا ميزنن ميبينيد اون ها جادوگرها را اينجوري تصور ميكنن حتي در افسانه هاي كهن ايران باستان يكي از هفت خواني كه رستم پهلوان ايران اونو پشت سر ميزاره نبرد باجادوگره
از اين داستانها به صورت خلاصه اين را نقل ميكنم:
دو كودك در جنگل راه خودشونو گم ميكنن در راه به خانه اي كه از شكلات ساخته شده ميرسن اونهام چون گرسنه بودن شروع به خوردن اون خانه ميكنن يه عجوزه كه پير هم هست اونها را ميگيره و وارد خانه ميكنه به اونها غذا ميده تا اونها را چاق و چله كنه و بعد بخوره اما چون چشمهاي اون خوب نميديده بچه ها هر روز يه تيكه چوب به دست اون ميدادن و بلاخره از دست اون پيرزن فرار ميكنن
اميدوارم پروفسور مورد پسند باشه


جوات ويزارد

تصویر کوچک شده


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
-به نظر شما اولین ماگل چگونه به وجود جادو پی برد؟

برای اولین بار یکی از نخست وزیران مشنگ که در یک شب طوفانی در دفتر خودش نشسته بود و به فکر فرو رفته بود ، ناگهان صدایی در جلوی در خود احساس کرد و پس از چندی مردی با چوب دستی و ردای نو در اطاق ظاهر شد ، و آن مرد کسی نبود جز اولین وزیر سحر و جادو .
نخست وزیر مشنگ ها با دیدن وزیر سحر جادو در این موقع شب و ظاهر شدن او در جلوی در خود به سکه ای دچار شد . او از آن پس به جادو پی برد .
او پس از به هوش آمدن موضوع را با افرادی در میان گذاشت ولی حتی خانواده اش هم حرف او را عقلانی ندانستند و او را به دیوانه خانه ای در جنوب لندن منتقل کردند
.
یک مورد از فعالیت های اداره ی سو استفاده از محصولات مشنگی رو بنویسید؟

یک روز که من رفته بودم خونه ی فرد و جرج اینا تو بارو وقتی آقای ویزلی اومد گفت که امروز سه نفر رو دست گیر کردیم به خاطر استفاده از... از... کامپولوتر بود یا .... کامپیوتل ... نمی دونم ( منظور کامپیوتر ) دست گیر کردن وقتی رون ازش خواست که موضوع رو توضیح بده گفت که این سه نفر با دزدین یک دستگاه از همونایی که گفتم از یک فروشگاه مشنگی و با استفاده از اون سازمان سیا آمریکا رو هک کردن و مامورای اداره ی سو استفاده از محصولات مشنگی هم اونا رو در حال چت کردن دست گیر کردند .

مقاله ای هم در مورد یکی از داستان هایی که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنویسد :

یکی از آخرین داستانهایی رو که شنیدم درباره ی این بود که الان براتون تعریف می کنم .
الیور : این داستان از اونجایی شروع میشه که یه پسره به نام هری پاتر پیش خاله ی خودش زندگی میکنه اون پس مدتی نامه ای از مدرسه ی جادوگری ای دریافت میکنه اون پس از این مدت تازه میفهمه که جادوگر بوده بعد میره به اون مدرسه ی جادوگری و تو اونجا تحصیل میکنه اون همون وقتی که میاد به اون مدرسه می فهمه که اون از شر بزرگترین جادوگر سیاه قرن جان سالم به در برده است ، بعد ها هم میفهمد که پدر و مادرش توی یک سانحه ی تصادف نمرده اند بلکه به دست همون جادوگر سیاه بزرگ قرن مردن . نویسنده ی این داستان یک ماگل به نام جونا ... رولینگ هستش که حوصله نداشت تو کتاباش اسم کامل خودشو بنویسه تو کتاباش مینویسه جی . کی . رولینگ این خانوم وقتی به ذهنش میرسه که این کتاب رو بنویسه که داشت به منظره ای سر سبز نگاه میکرد در ان منطقه چند گاو هم در حال چرا کردن بودند . جادوگرانی که این کتاب را خانده اند این احتمال را می دهند که یکی از جادوگران با ورد وینگاردیوم لویوسا یکی از آن گاوها را بلند کرده باشد . و این خانوم هم به یاد جادو افتاده باشد و این کتاب را نوسشته باشد .



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
جواب سوال يك:

در گذشته هاي دور سازماني براي اصلاح ذهن مشنگ ها و كنترل جادوگران وجود نداشت. در نتيجه جادوگران خود بايد جادو را مخفي مي داشتند. وقتي مشنگي جادويي را مي ديد، سه امكان وجود داشت: جادوگر مي فهميد و حافظه ي او را اصلاح مي كرد. يا اين كه اصلاح كردن به طور كاملي انجام نمي گرفت. ويا اين كه جادوگر نمي فهميد يا اهميتي نمي داد.
مشنگ ها با مشاهده ي موجودات جادويي نظير اسب تك شاخ هم به وجود جادو پي مي بردند.

جواب سوال دو:

اين سازمان اول سعي در پيشگيري دارد. سعي مي كند تا جادوگران و مشنگ ها دور از هم و دور از آزار و اذيت يكديگر باشند.
بعد تلاش مي كند تا كارهايي را كه جادوگران براي اذيت مشنگ ها انجام مي دهند اصلاح كند.
بعضي از جادوگران به وسيله ي جادو كردن وسايل متعلق به مشنگ ها، باعث رخ دادن رويدادهاي عجيب و غيرعادي از نظر مشنگ ها مي شوند. مثلا يكي از جادوگران توالت مشنگ ها را طوري جادو كرده بود كه بعد از كشيدن سيفون، محتويات آن به بيرون پرتاب مي شدند. ماموران اين سازمان در محل حاضر شده و بعد از برطرف كردن و از بين بردن جادو، سعي در پيدا كردن جادوگر موردنظر داشتند.

جواب سوال سه:

داستان هاي بسياري وجود دارد كه در آن ها جادو و جادوگري نقش دارد. ارباب حلقه ها، نبرد با شياطين، نيروي اهريمني اش، دارن شان و... نمونه هاي جديدي از اين داستان ها هستند. اما شيوه ي جادوگري، نوع جادوها و خود جادوگران در هركدام از اين داستان ها متفاوت است.
مثلا در كتاب « نيروي اهريمني اش » جادوگران فقط زن هستند. چند صد سال عمر مي كنند. توانايي هايي كه دارند باعث مي شود تا مثلا، سرما به آن ها آسيبي نرساند. طايفه هاي مختلفي دارند و هر كدام از جادوگران در يكي از اين طايفه ها عضوند. سوار جارو مي شوند و...
در داستاني ديگر يعني « نبرد با شياطين » افراد از اين نيروي خود براي حمله، دفاع و درمان استفاده مي كنند.
در گذشته ها مردم مشنگ جادوگران را پيرزن هايي زشت و خبيث تصور مي كردند كه با جارو رفت و آمد كرده و دستياري مانند گربه و جغد دارند.
اما وجه اشتراك اين داستان ها اين است كه افراد از زمان تولد داراي اين قدرت بوده اند، در زمان زندگي به آشكار كردن يا تقويت كردن آن ها مي پردازند و اين مهارت ها را يك انسان عادي نمي تواند فرابگيرد.
مورد دوم اين كه مردم عادي از وجود اين افراد با چنين مهارت هايي بي خبرند.


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۸:۵۱ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
-به نظر شما اولین ماگل چگونه به وجود جادو پی برد؟(توجه داشته باشید نظر شما برای من خیلی مهمه)

همونطور که همه می دونن اولین انسان هایی که به دنیا اومدن آدم و حوا بودن طبق یه افسانه حوا ساحره بوده ولی آدم نه واسه ی همین حوا که توی همون نظر اولی که به آدم انداخته یک دل نه صد دل عاشقش شده بوده شروع می کنه به اختراع یه معجون ...
اختراع معجونی که بتونه آدم رو به مالکیت حوا در بیاره ... و اون معجون معجون عشق بود ... پس اولین معجونی که ساخته می شه معجون عشقه ... حوا معجون عشق رو یه روز مخفیانه وارد غذای آدم می کنه و آدم وقتی اون غذا رو می خوره بعدش که حوا رو میبینه عاشقش می شه و این جوری شد که این دو گل نو رسیده با هم ازدواج می کنن بعدها حوا راز عشق آدم رو به خودش فاش می کنه ولی این زمانی بوده که آدم واقعا به حوا علاقه مند شده بوده و به همین دلیل از حوا جدا نمی شه ...
خلاصه این جوری می شه که حوا از قدرتاش برای آدم صحبت می کنه و آدم می فهمه که اون یه چیزی بیشتر از خودش داره و اون جادو بوده پس اولین ماگلی که با جادو آشنا می شه آدم هستش ... در ضمن هابیل جادوگر بوده ولی قابیل نه پس برای همین قابیل هابیل رو از روی حسادت می کشه ...

-یک مورد از فعالیت های اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی رو بنویسید.

دختری مشنگ در یکی از دهات های انگلستان به دنیا می آد بزرگ و بزرگ تر می شه تا به سن 11 سالگی می رسه در این موقست که از یکی از آشنایان لباسی صورتی و دوست داشتنی قرض می گیره از قضا این آشنا یک جادوگر سیاه بوده ولی دخترک از این موضوع آگاه نبوده بنابراین با کمال میل این لباس رو می پذیره ... اون قدر این لباس رو دوست داشته که هر روز به تماشاش می نشسته و هرگز دلش نمیومده که اونو بپوشه ... از قضا روزی مهمونی بزرگی در روستا برگزار می شه که اون دختر هم توش دعوت بود واسه ی همین می ره سراغ اون لباسش و اون رو می پوشه اما قبل از این که بخواد وارد مهمونی بشه می بینه که لباس براش تنگ شده ... این لباس تنگ و تنگ تر می شد و دخترک که از این مسئله تعجب کرده بود در جا خشکش می زنه لباس دیگه تا حدی غیر قابل تحمل تنگ می شه و دختر دیگه نمی تونه نفس بکشه در همین موقست که کارمندان اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی از روش های مخصوص خود استفاده کرده و از این مسئله آگاه می شن و به سرعت به کمک دختر می رن و اونو از شر اون لباس اهریمنی خلاص می کنن و حافظه ی دختر رو هم اصلاح می کنن برای مسائل امنیتی...

و در ضمن مقاله ای هم در مورد یکی از داستان هایی که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنویسد.


روزی بود روزگاری بود ... و جادوگری در شهری ... همه ی مردم از اون جادوگر می ترسیدن و کسی طرف خونه ی جادوگر نمی رفت ... اون جادوگر یه عجوزه ی خرفت و کج و کوله بود که هیچ وقت جلوی چشم دیگران از خونش بیرون نمی اومد ... کار این جادوگر دزدیدن بچه های روستا بود و داستان های وحشتناک حاکی از این بود که اون بچه هایی رو که می دزده می خوره ... واسه ی همین همه ی بچه ها از اون پیرزن می ترسیدن و هیشکی جرات نداشت حتی اسمشم بیاره ... اون جادوگر شب ها وقتی همه خواب بودن می رفته و بچه هارو از توی خونه ها می دزدیده و کم کم تعداد بچه های روستا کم و کم تر می شد ... یه روز یه بچه ای بود که اسمش هانس بود ... اون پسر بچه یکی از شجاع ترین بچه های روستا بود و هر شب انتظار می کشید که جادوگر بیاد و اونو بدزده ... یک روز از قضا این اتفاق افتاد و جادوگر شبانه اومد و هانس رو انداخت توی یک کیسه و بردش ... هانس تا مدتی توی تاریکی کیسه موند ولی بعد جادوگر اومد و در کیسه رو باز کرد در حالی که آب دهانش راه افتاده بود هانس رو از توی کیسه بر می داره و می بره توی تالار بزرگ هانس که منتظر یه همچین فرصتی بوده سعی می کنه تموم قسمت های قصر رو به ذهنش بسپره توی اون تالار بزرگ هانس با یه منظره ی خیلی ناراحت کننده ای روبرو می شه ... تموم بچه ها سرشون بریده شده بود و از پا آویزون شده بودن ... هانس از فکر این که خودش هم به این روز بیفته سخت وحشت زده می شه ولی جادوگر با مهربانی ساختگی ای می گه نترس هانس چون تو شجاع ترین این بچه ها هستی من تورو به این روز در نمیارم ... تو باید بشی دستیار من ... هانس از شنیدن این حرف سخت وحشت می کنه ... ولی چون پسر باهوشی بوده قبول می کنه ... جادوگر تا تایید هانس رو می شنوه شروع می کنه به دستور دادن به هانس و اونو وادار می کنه که تموم زمین هارو که پر از خون بوده تمیز کنه ... مجبورش می کنه با گوشت اون بچه ها که یه زمانی دوستان هانس بودن غذا درست بکنه و بدتر از همه مجبورش می کنه که خودشم از اون غذاها بخوره ... هانس شجاع گرچه از این کارایی که می کنه متنفره ولی انجامشون می ده ... شب ها گریه می کنه و روز ها کار ... تا این که یه شب یه فکر خوب به سرش می رسه ... فردا شب وقتی که جادوگر برای دزدیدن یه بچه رفت هانس تله ای رو با طناب درست می کنه و منتظر برگشتن جادوگر می شه ... 2 ساعت بعد جادوگر با یه گونی سیاه رو کولش وارد می شه و می افته توی تله ی هانس باهوش هانسم که این منظره رو می بینه بی توجه به داد و فریاد های جادوگر بچه ی تازه دزدیده شده رو نجات می ده و یکی از مشعل های روی دیوار رو بر می داره و جادوگر رو آتیش می زنه چون می دونسته که جادوگر ها فقط با آتیش زدن می میرن!! از اون به بعد هانس توی اون روستا یه قهرمان به حساب می اومده ...
قصه ی ما به سر رسید ... کلاغه به خونش نرسید!




Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۳:۳۲ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
سلام
اينست كه آرتيكوس براي جوابگويي آمده است؟
-به نظر شما اولین ماگل چگونه به وجود جادو پی برد؟(توجه داشته باشید نظر شما برای من خیلی مهمه)
اين موضوع به تاريخ جادوگري باز ميگرده.يكي از افسانه ها براي فهميدن ماگل ها به وجود جادو اين بوده است كه قدرت اول چند فرشته را براي تعليم ماگلها كه جادو چيست به زمين ميفرستد و از آن به بعد جادو شناخته ميشود.
بعد موضوع اينكه جادو در هزاران سال پيش به صورت امروزي تحت كنترل جادوگران نبوده است و احتمالا اولين ماگل كه به دليل تغييرات ناگهاني و عجيب اطرافش را قابل توجيه نمي ديده ولي سعي كرده براي آن نامي يابد كه سرانجام نام جادو را براي آن انتخاب كرده است.

-یک مورد از فعالیت های اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی رو بنویسید.(کامل توضیح دهید)
كامل واضح است كه بعضي از جادوگران به دليل داشتن جادو خود را قوي تر از ماگل ها ميدانند و به همين دليل سعي در اذيت آنها به وسيله جادوي وسائل مخصوصشان كردند.وظيفه اين اداره نيز برگرداندن آن وسايل مشنگي به حالت طبيعي از ديد ماگل ها(كه احتياج شديدي به شناخت از اين نوع وسائل دارد) دارد كه بعضي مواقع اين كارها باعث ميشود كه ماگلها به جادو شدن آنها شك كنند و به خاطر همين بايد تخصص كمي در طلسم فراموشي و يا ديگر تكنيكها داشته باشند تا بتوانند شك آنها را برطرف كنند.
اين اداره ارتباط زيادي با كميته اجراي قوانين جادويي و نقض آن و كميته فراموشي دارد.

و در ضمن مقاله ای هم در مورد یکی از داستان هایی که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنویسد.(حداقل 15 سطر)"
يكي از داستانهاي عجيب و خيلي خنده دار كه ماگلها در مورد جاد. نوشته اند داستاني براي نوجوانان بود.
در اين داستان پسري به همراه مادر بزرگش وارد هتلي ميشوند كه در آن پر از ساحره هاي پير و فرتوت است.اين ساحره ها از طريق دماغشان به وجود ماگل ها پي ميبردند.يك روز آن پسر بچه 7 ساله قراري با يكي از دوستان هم سن خودش در آن هتل داشته است ولي دوست او ناپديد شده بود.آن پسر بچه چيزي در مورد دوستش ميدانست كه ميتوانست از آن طريق او را بيابد:"او عاشق خوراكي بود و هميشه يك جعبه كوچك فلزي پر از خوراكي هميشه به همراه داشته است!"
پسر بچه بلافاصله دست به كار ميشود و تمام سوراخ سنبه هاي هتل را براي پيدا كردن دوستش زير پا ميذارد تا اينكه به سالن كنفرانسي ميرسد كه دقيقا پشت آن در جعبه خوراكي دوستش را ميابد.از داخل نيز صداهايي به گوش ميرسيد و از دست سرنوشت در به حدي باز بود كه به راحتي و بدون سر و صدا بتونه داخل اون بشه و در يك جاي تاريك ميشينه كه ناگهان دوستش را ميبينه كه با زجر كوچيك و كوچيكتر ميشه تا اينكه تبديل به يك موش ميشه.بعد فهميد كه اونو به خاطر خوراكي گول زده بودند و در خوراكيش معجوني از مخلوط چيزهاي مختلف داده اند و بعد اونم خورده و بعد تبديل به موش شده.
او بلافاصله تصميم ميگيره كه از اونجا خارج بشه كه در اين ميان ساحره ها او رو پيدا ميكنند و به زور معجون رو بهش ميخورند كه اونم ميشه موش.
بعد از اينكه موش ميشه ميره پيش مادربزرگش و بعد از كمي بحث نقشه ميكشند كه همين بلا رو سر ساحره ها بيارند و ميرن توي اتاق يكيشون و معجون رو ميدزدند و بعد ميزند توي غذاي ظهرشون كه اونا هم همشون ميشن موش و بعد يه گربه هه ميپره روشون و همه رو ميكشه و ميخوره.بعد نوه و مادربزرگ تصميم ميگيرن كه تمام ساحره هاي دنيا رو از بين ببرند.هنوز خيلي از اون معجونه انگار مونده بوده!
داستان ما تموم شد و كلاغه به خونش نرسيد.اگر هم ميرسيد ديگه از اين داستان شاخ در مياورد!

مرسي
آرتيكوس دامبلدور


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۲۵ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
به نظر شما اولین ماگل چگونه به وجود جادو پی برد؟(توجه داشته باشید نظر شما برای من خیلی مهمه)

بررسي اين موضوع رو مي شه از دو جهت انجام داد :

1 . بي خيال نظريه خلقت شد و به اين نتيجه رسيد كه يه جادوگر از آسمون افتاده يا اين كه الهام شده بهش ! و در نهايت اين كه از تو جوب يا توي ديوار يه غار طلسم هايي رو پيدا كرده ! در اين صورت مي شه اين فهميدن رو به سهل انگاري يكي از ساحره ها مربوط كرد .
وقتي در غار خودش با چوب دستيش ورد مي خوند و ظرف ها خودشون توي آب نهر كوچيك كنار غار شسته مي شدند ، شمسي ، همسايه اون ها كه طبق معمول كنجكاوي شديدي اون رو در بر گرفته بود از پشت درخت هاي رو به روي دهانه غار اين صحنه رو مي بينه ، ساحره شمسيوس از شمسي قول مي گيره كه به كسي هيچ چيز نگه ! ولي مسلما اون قول به واقعيت نمي پيونده ! ولي ملت خيال مي كنن شمسي ديوانه شده و تنها عده كمي حرفشو باور مي كنن ! كه همين عده و نسل اون ها ! بعدا داستان ها و افسانه هاي مربوط به جادو رو مي سازند !
2 . همه انسان هاي روي زمين جد مشتركي دارن . پس مي تونيم نتيجه بگيريم هنگامي كه انسان به جادو پي برد ، عده اي اين راه رو در پيش گرفتند و عده اي خودشون رو كنار كشيدند ! اون عده كنار كشيده شده خاطره اي از اين موضوع توي ذهن خودشون داشتند و اين خاطره ها كم كم به افسانه ها و داستان هاي كهن تبديل شد و اون ها توي دنياي جادوگراني كه هر روز بر تعدادشون افزوده مي شد ، ماگل نام گرفتند .

یک مورد از فعالیت های اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی رو بنویسید.(کامل توضیح دهید)

در اين اداره همه هستن و وجود دارن ! اين خودش خيلي كاره !
اما وقتي نوبت به فعاليت ها مي رسه مي شه به طور كلي گفت مبارزه با سوء استفاده از محصولات مشنگي !
براي مثال عده اي از جادوگرهاي گرامي علاقه زيادي به مساله شوخي كارگري دارن و مي خوان گلوله هاي بسته بندي شده نمك خودشون رو سر مشنگ هاي بيچاره خالي كنند ، شايد هم از بچگي يه حس كمبودي داشتند ، در نهايت مسئولين ذكر شده بايد اين ها رو جمع كنند ؛
دوربين جادوگر جووني رو نشون مي ده كه دستش با دستبند به دست يكي از مامورين اداره فوق بسته شده !
_ چي شده پسرم ؟!
_ هيچي آقا ، به خدا ما كاري نكرديم ! ما فقط به ملت شكلات تعارف كرديم !
_ درسته جناب مامور ؟!
مامور قيافه اي ناراضي به خودش مي گيره ؛
_ نه جناب ، كجاش درسته ؟! اين بشر برداشته به يه سري مشنگ بيچاره شكلات هايي تعارف كرده كه تا يه روز همين جوري مي خنديدن !!!
_ چرا پسرم ؟!
اشك توي چشماي جادوگر جوون جمع شده بود ؛
_ مامانم وقتي كه منو دنيا آورد مرد ! بابام هم از غم دوري مامان معتاد شد ، كتكم مي زد ، من موندم و اين شكلات ها كه مجبور بودم از اينا بخورم تا بخندم و اين بدبختيا رو نبينم ! ديدم يه سري جوون مثل منن ، اينا رو بهشون بدم ، اين همه غم رو نمي بينن ! جووني كردم ، من با آتيش اعتياد بابام سوختم ! جوونا قدر خانواده تونو بدونين ! در آخر مي خواستم از مسئولين اين سازمان هم تشكر كنم كه منو متوجه اشتباهم كردن !
در آخر همه با لبخند براي دوربين دست تكون مي دن !!!

در ضمن مقاله ای هم در مورد یکی از داستان هایی که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنویسد.(حداقل 15 سطر)

مشنگ ها كلا از عنفوان علاف بودند و براي حرف در آوردن وقت زيادي داشتند ! از اون جايي كه علاقه زيادي به مسائل غيرعادي در خودشون احساس مي كردند ، عده اي به عنوان مادربزرگ ها به مقام خطيري به عنوان قصه گويي منصوب شدند !
و كنار شومينه يا بالاي تخت خواب بچه ها فسقل مشغول زدن مخ هاي طرف مي شدند !
هميشه در اين داستان يه قطب خيلي خوب و يه قطب خيلي بد هست و مشنگ ها معمولا تعادل رو رعايت نمي كنن ، گاهي جادوگر و ساحره ها اونقدر بدن كه قهرمان مشنگ داستان بايد سر اونو قطع كنه يا شيشه عمرشو به زمين بكوبه ! من نمي دونم اينا اين چيز ها رو از كجا ميارن ؟! در كل به صورت بسي غير واقعي ! براي مثال داستان هانسل و گرتل است كه در آن ساحره اي پير وجود داره كه خيلي شخصيت منفي داره !
او شامل يك دماغ بسي دراز است كه يك خال گوشتي خفن آن را مزين كرده ! كلاهي نوك تيز و شنلي معمولا بنفش يا تيره بر تن دارد و با جارو اين ور و آن ور براي خودش با شادي گشت مي زند ، نه از جادو و طلسم چيزي مي داند و نه هيچ ! فقط يه اجي مجي لاترجي كه همه ، يك چيزي راجع به آن شنيده اند براي ورد خواني استفاده مي شود ! در نهايت اگر طرف خيلي وارد باشه ، به ساختن معجون مي پردازه .
اين ساحره خوش تيپ هانسل و گرتل بسيار بسيار مظلوم كه بدبختي به صورت كمپكت توشون نهفته است رو زنداني مي كنه تا از آن ها به عنوان غذايي لذيذ استفاده ممكن را ببره ! در اين جاي داستان جادو بيشتر به فرهنگ آدم خواران جنگل هاي آمازون نزديك مي شه تا به واقعيت .
ولي هانسل و گرتل با حركتي بس خفن و ژانگولري آزاد مي شن و جادوگر رو به ديار فاني مي فرستند . در اين جا هم مشاهده مي كنيم كه عنصر ژانگولر رو در اصل همين مشنگ ها وارد دنياي ما كرده اند !
كلا مشنگ ها از عنفوان بي كار بوده اند . آن ها از هر چيزي كه ميبينن مسائلي بسيار بزرگ مي سازن و هر وقت براي ساختن آن ها دليل محكمي ندارند ، به سحر و جادو پناه مي آرن ، آن ها در كل آدم هاي خوشحالي هستند !



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




به نظر شما اولین ماگل چگونه به وجود جادو پی برد؟(توجه داشته باشید نظر شما برای من خیلی مهمه)

تعدادی از افراد بر این نظرن که این کار بر اثر یک حادثه رخ داده ، البته میتوان به نیروی ایمان هم اشاره کرد که باعث افزایش قدرت و توان در فرد میگردد ، به طور مثال:
شخصی عوام سخت بیمار است و برای درمان به چیزی دل خوش میکند و سعی دارد تمام تلاش خود را برای دیدن آن پدیده به کار گیرد و بعد از تحمل سختی های بسیار و از دست دادن ثروت خود ان چیز را بدست آورده و با استفاده از آن میتواند علاوه بر بیماری خود گذشته ی از دست رفته ی خود را نیز جبران کند ! در این حالت فرد عوام از حالت عادی بودن خارج شده و دارای نیرویی است که دیگران ندارند در این شرایط است که فرد به طور مثال جادوگر شده که میتواند کارهایی دیگر را نیز انجام دهد . پس با این تفاسیر میتوان نتیجه گرفت که افراد خود به خود و ناخواسته به این راه کشیده شدن ولی با این حال دارای نمیتوان نیروی ایمان را فراموش کرد که هر فرد با توجه به وظیفه اش در دنیای جادوگری که به دو گروه سیاه و سفید تقسیم میشه و انجام میده مقایسه کرد .


یک مورد از فعالیت های اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی رو بنویسید.(کامل توضیح دهید)

از آنجایی که بی نظمی و رعایت نکردن قوانین همه ی جوامعه را دچار خود کرده که خسارت های جبران ناپذیری را در بر دارد ، از این رو جامعه ی بزرگه جادوگری را نیز از این حیث میتوان در این گروها قرار دارد به عنوان نمونه میتوان به داستان زیر اشاره کرد:
فرزندی با سن 7 سال در خانواده ای کاملا جادوگر ( اصیل ) زندگی میکند وی سعی دارد قبل از ورورد به مدرسه جادوگری ، جادو کردن را روی حیوانات و موجودات دیگر امتحان کند ، که کاری غیر ممکن و غیر قانونی است.
در این خانواده فرزند به دلیل کمبود محبت و سرگرم بودن والدین به کارهای خود و توجه نکردن به نیازهای بچه وی را گستاخ و حرف گوش نکن بار می آورد از این رو بچه به محض اینکه چوبدستی والدین را در گوشه ای می بینید آن را برداشته و به جانه گربه ی همسایه می افته و در حالی که قهقه میزند می گوید : کروشیو.... حالا بماند که بچه این طلسم را از کجا آموخته ؟ ... احتمالا پدر و مادر وی مرگخوار بوده باشند؟..... و خانواده نیز نمی توانند وی را کنترل و مهار کنند.
به ای ترتیب فرزند تا آخر عمر باید از طریق قانون موجود در دنیای جادوگری کنترل و مجازات شود.
این تنها یک مثال کوچک بود .


در ضمن مقاله ای هم در مورد یکی از داستان هایی که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنویسد.(حداقل 15 سطر)"

یک مثاله ماگلی است که می گوید:
جادو بس ناجوانمردانه سخت است.
یادم میاد وقتی خیلی کوچیک بودم ، یکی از قصه های شیرین مادربزرگم که اون زمانها به من میگفت تا بخوابم رو خوب یادمه ، یادش بخیر.
مادربزرگم => روزی از روزهای سرد پاییزی بود ، باد شدید میوزید و برگهای رنگارنگ درختان در هوا چرخ میخوردند ، صدای خرش خرش آنهایی که زیر پای عابران در خیابان ها له میشدند به خوبی شنیده میشد.... اما دیری نپایید که همه چیز عوض شد ، آسمان تیره شد ، باد سیاه و گردبادهای کوچک لحظه ای قطع نمیشد.
من که خیلی کوچولو بودم گفتم: مادر جون چرا اینجوری شد؟
مادر بزرگم دستی به موهام کشید و ادامه داد => چندید ماه گذشت وهمه ی متخصصان و دانشمندان و تمام کسانی که دستی توی هواشناسی داشتند دست به کار شدند تا علت این پدیده رو شناسایی کنند ولی هیچ فایده ای نداشت ، خیلی ها فکر میکردند آخر زمان شده ، همه دعا می خواندند رفتن به کلیسا و جاهای عبادتی کاری عادی برای مردم شده بود ، تا اینکه عده ای از مردم که لباس عجیبی بر تن داشتند وارد شهر شدند.
آنها با کلمات گنگی حرف میزدند که غیر از آنها کسی قادر به درکش نیود ، رداهای مشکی بلند و چوبدستی هایی با اشکال گوناگون و مختلف ، موهایی ژولیده و بلند ، انها وارد شهر شدند و دوره یکدیگر حلقه زدند ، از بین آن جمع مردی کهن سال که ریشی بلند داشت دستهایش را بلند کرده و بعد از جاری کردن چند کلمه رو به دیگران کرد و سپس همه ی گروه با هم نوری آبی رنگ را که از چوب هایشان بیرون آمده بود را به سمت آسمان نشانه گرفتند . چند دقیقه بعد آن مرد که " آلبوس دامبلدور" نام داشت رویش را به طرف ما که مات و مبهوت به آنها نگاه میکردیم کرد و گفت:
این کار توسط شخصی پلید صورت گرفته ، اون نباید اینکارو میکرد فقط یک انتقام بود که میخواست بگیره!... و سپس همراه دیگر یارانش غیب شد.
بعد از رفتن آنها آسمان آبی گشت ، نور خورشید که روزهای زیادی بر پیکر این شهر نتابیده بود جلوه ی زیبایی به محیط داده بود ، صدای چهچه ی پرندگان از نو شنیده میشد ، شادی به شهر برگشته بود!
من که خیلی تو توهم محو گشته بودم از مادر بزرگم پرسیدم: مادر جون منم میتونم جادوگر بشم؟
مادر بزرگ به پنچره ای که نیمه باز بود و نسیمی خنک از آن میوزید گفت:
امیدوارم عزیزم.

این یک داستان کاملا سفید برای دفاع از جادوگران بود.



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

سوال 1:به نظر شما اولین ماگل چگونه به وجود جادو پی برد؟(توجه داشته باشید نظر شما برای من خیلی مهمه)

جواب:به نظر من جادوگران و ماگلها همه از يك نژاد بودند و در بين هم زندگي ميكردند و از يك ريشه بودند ... ام جادوگران روحي با قدرتمند تر از ماگلها داشتند ... و از جادوگر بودن خودشون اطلاع پيدا كردن ... چون همه ي آنها كنار هم زندگي ميكردن ماگلها از قدرت اين افراد آگاه شدن و اين افراد رو جادوگر ناميدند...در اون زمان هم مردمان آن موقع كه از اين موضوع اطلاع پيدا كردن از جادو وحشت كردن چون خودشون همچين قدرتي رو در خودشون پيدا نكرده بودن و فكر ميكردن جادوگران آنها را از بين ميبرند

سوال 2:یک مورد از فعالیت های اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی رو بنویسید.(کامل توضیح دهید)

جواب:يكي از فعاليتهاي اداره مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگي اين است كه است كه محصولاتي كه توسط جادوگران جادو ميشود و به دست ماگلها داده ميشود شناسايي نمايد و آنها را از مشنگها دور نمايد چون امكان از بين بردن مشنگها توسط آن وسايل وجود دارد(بيشتر جادوگران وسايل رو خيلي سخت و خطرناك جادو ميكنن)
به طور مثال ميتوان قوري كه توسط يكي از جادوگران جادو شده بود نام برد....اين قوري با شدت چاي داغ رو به اطراف مي پاشيد ....

در ضمن مقاله ای هم در مورد یکی از داستان هایی که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنویسد.(حداقل 15 سطر)"

فكر ميكنم 15 سطر كمي زياده )

جواب:يك مشنگ داستاني سر هم كرده و به جامعه ي خودش تحويل داده بود كه از نظر جادوگران فقط يك دروغ محض بود...براتون ميگم...
يك بار يك ماگل توي خيابانهاي خودش داشت رفت و آمد ميكرد ... يك شخص كاملا ماگل از كنارش رد شد...برگشت بهش گفت :
ببخشيد ساعت چنده؟؟
طرف جواب داد:12.00
اون شخص خيلي عادي تشكر كرد و رفت...
يك ساعت بعد شخصي جادوگر از همان خيابان در حال رفت و آمد بود شخصي ازش پرسيد ساعت چنده:
جادوگر ما برگشت و گفت:
ما ساعت نداريم.....
اون شخص با وحشت از جاش پريد و از جادوگر دور شد....بعدا كه اسم جادوگر در بين ماگلها افتاد آن شخص برگشت و گفت:
من يك جادوگر ديدم ... ازش پرسيدم ساعت چنده من رو جادو كرد....
اين خودش يكي از دروغ هاي اون شخص بود چون جادويي در كار نبود....
و بعدش ديگه چيزي نداشت كه بگه...بعد از مدتي به يك شخص برخورد ميكنه كه دقيقا كپي همان جادوگر بود ولي ماگل بود ... اون شخص باز هم در ميره....بعدا ازش پرسيدن چرا در رفتي گفت:
چون بهم يك ليوان معجون خواست بده!!!!
اين يك داستان كاملا دروغ بود اصلا اون شخص اصلا فرق جادوگر و ماگل رو تشخيص نميداد چه برسه به شناسايي معجون...
به هر صورت كل دنياي جادويي از اين واقعه شاكي هستش...


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.