به نظر شما اولین ماگل چگونه به وجود جادو پی برد؟(توجه داشته باشید نظر شما برای من خیلی مهمه)بررسي اين موضوع رو مي شه از دو جهت انجام داد :
1 . بي خيال نظريه خلقت شد و به اين نتيجه رسيد كه يه جادوگر از آسمون افتاده يا اين كه الهام شده بهش ! و در نهايت اين كه از تو جوب يا توي ديوار يه غار طلسم هايي رو پيدا كرده
! در اين صورت مي شه اين فهميدن رو به سهل انگاري يكي از ساحره ها مربوط كرد .
وقتي در غار خودش با چوب دستيش ورد مي خوند و ظرف ها خودشون توي آب نهر كوچيك كنار غار شسته مي شدند ، شمسي ، همسايه اون ها كه طبق معمول كنجكاوي شديدي اون رو در بر گرفته بود از پشت درخت هاي رو به روي دهانه غار اين صحنه رو مي بينه ، ساحره شمسيوس از شمسي قول مي گيره كه به كسي هيچ چيز نگه ! ولي مسلما اون قول به واقعيت نمي پيونده
! ولي ملت خيال مي كنن شمسي ديوانه شده و تنها عده كمي حرفشو باور مي كنن ! كه همين عده و نسل اون ها ! بعدا داستان ها و افسانه هاي مربوط به جادو رو مي سازند !
2 . همه انسان هاي روي زمين جد مشتركي دارن . پس مي تونيم نتيجه بگيريم هنگامي كه انسان به جادو پي برد ، عده اي اين راه رو در پيش گرفتند و عده اي خودشون رو كنار كشيدند ! اون عده كنار كشيده شده خاطره اي از اين موضوع توي ذهن خودشون داشتند و اين خاطره ها كم كم به افسانه ها و داستان هاي كهن تبديل شد و اون ها توي دنياي جادوگراني كه هر روز بر تعدادشون افزوده مي شد ، ماگل نام گرفتند .
یک مورد از فعالیت های اداره ی مبارزه با سو استفاده از محصولات مشنگی رو بنویسید.(کامل توضیح دهید)در اين اداره همه هستن و وجود دارن ! اين خودش خيلي كاره !
اما وقتي نوبت به فعاليت ها مي رسه مي شه به طور كلي گفت مبارزه با سوء استفاده از محصولات مشنگي
!
براي مثال عده اي از جادوگرهاي گرامي علاقه زيادي به مساله شوخي كارگري دارن و مي خوان گلوله هاي بسته بندي شده نمك خودشون رو سر مشنگ هاي بيچاره خالي كنند ، شايد هم از بچگي يه حس كمبودي داشتند ، در نهايت مسئولين ذكر شده بايد اين ها رو جمع كنند ؛
دوربين جادوگر جووني رو نشون مي ده كه دستش با دستبند به دست يكي از مامورين اداره فوق بسته شده !
_ چي شده پسرم ؟!
_ هيچي آقا ، به خدا ما كاري نكرديم ! ما فقط به ملت شكلات تعارف كرديم
!
_ درسته جناب مامور ؟!
مامور قيافه اي ناراضي به خودش مي گيره ؛
_ نه جناب ، كجاش درسته ؟! اين بشر برداشته به يه سري مشنگ بيچاره شكلات هايي تعارف كرده كه تا يه روز همين جوري مي خنديدن !!!
_ چرا پسرم ؟!
اشك توي چشماي جادوگر جوون جمع شده بود ؛
_ مامانم وقتي كه منو دنيا آورد مرد ! بابام هم از غم دوري مامان معتاد شد ، كتكم مي زد ، من موندم و اين شكلات ها كه مجبور بودم از اينا بخورم تا بخندم و اين بدبختيا رو نبينم ! ديدم يه سري جوون مثل منن ، اينا رو بهشون بدم ، اين همه غم رو نمي بينن ! جووني كردم ، من با آتيش اعتياد بابام سوختم ! جوونا قدر خانواده تونو بدونين ! در آخر مي خواستم از مسئولين اين سازمان هم تشكر كنم كه منو متوجه اشتباهم كردن
!
در آخر همه با لبخند براي دوربين دست تكون مي دن !!!
در ضمن مقاله ای هم در مورد یکی از داستان هایی که مشنگ ها در مورد جادوگرها ساخته اند بنویسد.(حداقل 15 سطر)مشنگ ها كلا از عنفوان علاف بودند و براي حرف در آوردن وقت زيادي داشتند ! از اون جايي كه علاقه زيادي به مسائل غيرعادي در خودشون احساس مي كردند ، عده اي به عنوان مادربزرگ ها به مقام خطيري به عنوان قصه گويي منصوب شدند
!
و كنار شومينه يا بالاي تخت خواب بچه ها فسقل مشغول زدن مخ هاي طرف مي شدند !
هميشه در اين داستان يه قطب خيلي خوب و يه قطب خيلي بد هست و مشنگ ها معمولا تعادل رو رعايت نمي كنن ، گاهي جادوگر و ساحره ها اونقدر بدن كه قهرمان مشنگ داستان بايد سر اونو قطع كنه يا شيشه عمرشو به زمين بكوبه ! من نمي دونم اينا اين چيز ها رو از كجا ميارن ؟! در كل به صورت بسي غير واقعي ! براي مثال داستان هانسل و گرتل است كه در آن ساحره اي پير وجود داره كه خيلي شخصيت منفي داره !
او شامل يك دماغ بسي دراز است كه يك خال گوشتي خفن آن را مزين كرده
! كلاهي نوك تيز و شنلي معمولا بنفش يا تيره بر تن دارد و با جارو اين ور و آن ور براي خودش با شادي گشت مي زند ، نه از جادو و طلسم چيزي مي داند و نه هيچ ! فقط يه اجي مجي لاترجي كه همه ، يك چيزي راجع به آن شنيده اند براي ورد خواني استفاده مي شود ! در نهايت اگر طرف خيلي وارد باشه ، به ساختن معجون مي پردازه .
اين ساحره خوش تيپ هانسل و گرتل بسيار بسيار مظلوم كه بدبختي به صورت كمپكت توشون نهفته است رو زنداني مي كنه تا از آن ها به عنوان غذايي لذيذ استفاده ممكن را ببره
! در اين جاي داستان جادو بيشتر به فرهنگ آدم خواران جنگل هاي آمازون نزديك مي شه تا به واقعيت .
ولي هانسل و گرتل با حركتي بس خفن و ژانگولري آزاد مي شن و جادوگر رو به ديار فاني مي فرستند . در اين جا هم مشاهده مي كنيم كه عنصر ژانگولر رو در اصل همين مشنگ ها وارد دنياي ما كرده اند !
كلا مشنگ ها از عنفوان بي كار بوده اند . آن ها از هر چيزي كه ميبينن مسائلي بسيار بزرگ مي سازن و هر وقت براي ساختن آن ها دليل محكمي ندارند ، به سحر و جادو پناه مي آرن ، آن ها در كل آدم هاي خوشحالي هستند
!