یاهو
موضوع : احساس مسئولیت در خوابگاه های گریف ! آب آبی ، آسمان آبی ، موج دریای بیکران آبی، آبی آرامش است زیبایی و...
این تنها توصیف جالبی بود که برای آن روز می توان بر زبان آورد ، فقط همین!
ساعت 5:59 دقیقه خوابگاه پسران گریفیندور*قوقولی قوقو ... قوقولی قوهوووو
ساعت 6 صبح بود و این هم صدای هدویگ بود که خود را برای مسابقه ی تغییر صدا در نامیبیا * آماده میکرد ولی چرا کله ی سحر؟
صدا دوباره پیچید => قوقولی قوقو ...قوقولی قوهووو
پسرها که تا نیمه های شب مشغول انجام تکالیف خود بوده اند با صدایی که از ناهنجار و سرسام آور هدویگ بیدار شده و
.
استرجس که روی کاناپه خوابیده بود در حالی که خون جلوی چشاش رو گرفته بود گفت:
_ هوووووووووووووی ساکت میشی یا من دست به کار شم؟؟
هدویگ : قوقولی ..قوقووووو
پسرا:
لوییس که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
هدویگ جون من بیخیال شو من فردا کنکور دارم
.... من نیاز به آرامش دارم!!!!!!
هدویگ : زرشک یادتونه چقدر منو حرص دادین؟؟؟
پسرا: نـــــــــــــــــــه؟
و هدویگ بار دیگر شروع به قوقولی قوقو کردن کرد، اینبار بیل که کنار شومینه دراز کشیده بود و کتاب تاریخ جادویی را میخواند گفت:
بچه ها کباب جغد مهمون من!
تدی که چشماش رو میمالید گفت: الان؟
دارن نگاهی به تدی و سپس به بیل کرد و گفت:
من واقعا برای گریف آینده ای روشن رو میبینم !
تدی با دهان باز به دارن نگاه کرد و گفت: تو مگه پیشگویی؟
در همین حال سوسک جیر جیر کنان از زیر تعداد زیادی مقاله و جزوه بیرون اومد و گفت:
یکی منو بگیره ، شما چقدر آی کیو بالایین باب ، خسته م کردین !
هدویگ که این بار ترجیح داده بود مدتی ساکت جایی بنشیند گفت:
سوسکی جان ، شما زیاد حرس نخور واسه سلامتیت ضرر داره
بیل پوزخندی زد و گفت: اگر در شما احساس مسئولیت وجود داشت اینجوری نبودین ، مگه نمیدونین نباید مزاحم همدیگه نشین؟؟؟ سپس نگاهی به اطراف خوابگاه کرد و ادامه داد : از فردا یه برنامه ای دیگر رو پیش رو داریم ، با این وضع نمیشه!
لوییس صدایش را بالا برد و گفت: بزارین من کنکورم رو بدم بعد
باب هر کی حرف بزنه از تالار اخراج میشه فهمیدین؟؟؟؟؟؟بزارین ملت بیدار شن بعد حرف میزنیم!!!!!!!!
استرجس این را گفت و دوباره خوابید.
ساعت 5:59 دقیقه خوابگاه دختران گریفیندور(*)آآآآآآآآآآآآآآآیـــــــــــــــــی خدا بگم چیکارتون کنه
اندور در حالی که انگشت های پاهایش رو چسبیده بود و از شدت درد جیغ میزد گفته بود.
پاتریشیا خمیازه ای کشید و گفت:
هان ؟ .... چیزی شده؟؟
اندرو پشت چشمی نازک کرد و گفت:
پاشو جمع کن خودتو باب حوصله ندارم !
جسی که به نظر میرسید خواب پادشاه هفتم رو میدید با صدای اه و ناله ی اندرو از جا پرید و گفت:
مامـــــــــــــی ، خیلی بدین من داشتم یه خواب خوب میدیدم
مری مانند بهت زده نگاهی به جسی کرد و گفت: مثلا چه خوابی؟
هرمیون غلتی خورد و تند تند گفت: خبری شده ؟ ساعت چنده ؟ نکنه کلاس شروع شده؟
سارا که بالشتش را روی سرش گذاشته بود تا صدای دخترا را نشنود گفت: ســــــــــــــــــــــاکت
اندرو دستش را به کمر زد و گفت: چی چی رو ساکت ، یه نگاه به دور و ورت بنداز ببین ، مثل بازار شام رو میمونه!
جسی که خواب از سرش پریده بود گفت: اندرو میشه بس کنی؟ من دلم میخواد بقیه ی خوابم رو ببینم ، بزار سر صبحانه بحث میکنیم !
مری: بگو دیگه چه خوابی میدیدی منم میخوام ببینم!
جسی: بعدا یواشکی میگم بهت
هرمیون که بیخیال کلاسا شده بود گفت:
اندرو جان بچه ها حق دارن ، بزار فردا ببینیم چی میشه .
ادامه دارد...
0098...0098...0098...0098...0098...0098...0098...0098 راهنما:
داستان قبلی رو بیخیال بشین .
ضمنا ما دیگه با پسرا جنگ نداریم *صفا سیتی منگوله*
در مورد داستانم باید بگم که در خصوص نقش داشتن هر فرد در خوابگاه و وظیفه ش در تالاره که کمی زیر پا گذاشته شده و باید دوباره زنده بشه و به تکلیف و فعالیت دوباره نیاز داره
منتظر پستهای قشنگتون هستم .