این است عملیات آزاد سازی این جغد خفن!
--------------------------------------------------------------------------------------
بلیز این رو گفت و به سرعت به سمت در حرکت کرد.ولی با شنیدن صدای لرد دوباره ایستاد.
لرد:بلیز...زود بیا...اگه پیداش نکردی برگرد...ارزششو نداره.
مونتاگ:ارباب!
لرد:ساکت!
بلیز به سمت در حرکت کرد و وقتی از اون خارج شد با صدای پاقی ناپدید شد و در سنت مانگو ظاهر شد.
--------در بالاترین طبقه--------
هدویگ توی قفسش نشسته بود وبه اتفاقات اخیر فکر می کرد.
هدویگ تو ذهنش:من که پیش مرگخوارا بودم!داشتم ولدی رو عمل می کرد.عمل چی شد نتیجش؟یادم نمیاد!ولش کن!بعدش نمی دونم چی شد سر از این قفس در آوردم.منو واسه چی انداختن تو این قفس؟!
هدویگ بلند داد می زنه:
_پرستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــار!
ناگهان یه صدایی از تابلویی که تو اتاقه بلند می شه.
تابلو:سیس!ساکت!لطفا سکوت رو رعایت کنید!
هدویگ به تابلو نگاه می کنه.تابلو عکس یه دختره که دستشو به نشانه سکوت روی بینیش گذاشته!از همون تابلوهایی که تو هر بیمارستانی پیدا می شه.
هدویگ:چه باحال!برو بابا حال نداریم.پرستـــــــــــــــــــــــــار!
بعد از چند لحظه در اتاق باز می شه و پرستار وارد اتاق می شه.
پرستار:چیه بیمارستانو گذاشتی رو سرت؟چه خبرته؟بقیه بیدار می شنا!
هدویگ:یه سوال دارم.چرا منو انداختین تو این قفس؟
پرستار یهو انگار یه چیزی یادش افتاده یه جیغ کوتاه می کشه و دست تو جیبش می کنه و ماسکی رو در میاره و به دهنش می زنه.
هدویگ:این کارا برا چیه؟
پرستار:تو آنفولانزا جغدی داری!
هدویگ:چی؟باب جوک نگو!
پرستار:نه!خداییش تو آنفولانزای جغدی داری.خودم با جشمای خودم دیدم!
هدویگ:می شه بپرسم چی رو دیدی؟آخه مگه اصلا آنفولانزا هم جغدی داره؟
پرستار لحظه ای تفکر می کنه و بعد می گه:نمی دونم والا!
هدویگ:پس واسه چی می گی من آنفولانزا جغدی دارم؟
پرستار:باب این یارو کوییرل تو پستی که زد گفت!اصلا به من چه!
هدویگ:چی؟کوییرل؟چه جالب!پس کار این ولدیه!
پرستار با شنیدن اسم ولدی جیغی می کشه و با نگرانی می گه:
_چی؟اسمشو نبر؟
هدویگ:سوال زیادی نپرس!در این قفسو باز کنم تا من برم حالشونو بگیرم!
پرستار:از کجا معلوم تو آنفولانزای جغدی نداشته باشی؟
هدویگ:ماسکتو بردار!
پرستار:واسه چی؟خطرناکه!
هدویگ:می گم ماسکتو بردار!
پرستار با ترس و لرز ماسکشو بر می داره.
هدویگ:هاااااااااااااااااااااااااا(صدای فرستادن بازدم به طرف دهان پرستار!)
هدویگ:الان من تو دهنت ها کردم!چیزیت شد؟
پرستار:ها؟نه!
هدویگ:پس من هیچیم نیست!بزار من آزاد شم.می دونم با این مرگخوارا چی کار کنم!
پرستار در قفس رو باز می کنه و هدویگ با سرعت بیرون میاد.
هدویگ:با اجازه!زت زیاد!
هدویگ به سرعت اتاق رو ترک می کنه و به سمت اتاق ولدی در یکی از طبقه های پایینیه میره.
-----------داخل اتاق----------
بلیز خم شده و داره زیر تختو برای پیدا کرد کله مونتاگ می گرده.
""""""""""""
نویسنده:یه لحظه صبر کنید تلفن زنگ زد!
"_الو؟بفرمایید!
_سلام برادر.شما الان چی گفتید؟
_سلام برادر حمید!گفتم الو بفرمایید!
_نه قبلش...
_گفتم یه لحظه صبر کنید تلفن زنگ زد!
_نه قبلش.
_گفتم بلیز خم شده و ...
_خوب خوب.کافیه!پس مثل اینکه به من اونجا نیاز دارن.با اجازه!
_خداحافظ!"
"""""""""""""
هدویگ به اتاق می رسه.چراغ اتاق روشنه.از پنجره داخلو نگاه می کنه و بلیزو می بینه که داره دنبال چیزی می گرده.بدون سر و صدا از در نیمه باز وارد می شه و با نوک به سمت بلیز می ره!!
بلیز:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ...برادر حمید شمایید؟گیلدی تویی؟
هدویگ:نه منم!
بلیز:اه...جغد بوقی منو ترسوندی!چی کار داری؟
هدویگ:اومدم مریضت کنم!
بلیز:ها...نه!جون مادرت نه!من نمی خوام بمیرم!
هدویگ:پس منو ببر پیش لردتون..باید ببینمش!
بلیز:ها باشه!هر کاری بگی می کنم.فقط تو رو خدا منو مریض نکن!
................