هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از اون بالا دختر میایَ !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
آلبوس ، نگاهی به بچه می کنه و با این فکر که این بچه ، بچه ی خودشه با محبتی مادرانه (!) بچه رو در آغوش می کشه !
گونه هاشو روی گونه های بچه ش می کشه و در دلش احساس غرور می کنه . ولی نه ، فقط احساس غرور نیست ، یه حس دل پیچه هم داره . یادش میاد که تازه بچه ش به دنیا اومده و این چیزها اولش طبیعیه !

همون طور که مشغول شیر دادن به بچه ش بوده ، داشته به اسم بچه ش هم فکر می کرده . یه حس خوشحالیی ، وجودش رو پر کرده بوده !

مرگ خوارا از پشت شیشه ی گرد اتاق داشتن به آلبوس و بچه ش نگاه می کردن که با دیدن صحنه ی شیر خوردن بچه ، خودشون خجالت میکشن ، میان این ور !

لرد به سمت مرگ خواراش میاد و میگه :
- آفرین ! واقعا آفرین ! عجب کاری کردین ! عمل موفقت امیز بود !
در همین حال ، زاخار ، با لباس پرستاری و یک تخت کوچولو به سمت اتاق آلبوس میره . در رو پشت سرش می بنده . همه ی نگاه ها به سمت در دوخته شده که یهو زاخار با قدرت هر چه تمام تر از در پرت میشه بیرون !

مرگ خوارا به سمت در میرن تا ببینن چی شده که اون طوری زاخی به بیرون پرت شد .

آلبوس در حالی که بچه ش رو در آغوشش گرفته ، به ولدی میگه :
- نمی ذارم بچه م رو از من جدا کنن ! نمی خوام ! اون می خواست بچه ی من رو ببره ! نمیدم !

چند لحظه بعد ، چند مرگ خوار ، با هم دیگه بچه رو از دست آلبوس میگیرن و توی تخت میذارن و از اتاق بیرون میبرن .

صدای جیغ های آلبوس تمام بیمارستان رو در بر گرفته !

ولدی از اتاق بیرون میاد و رو به بقیه ی مرگ خوارا هایی که موندن می کنه و میگه :
- حالا به نظرتون اسم بچه رو چی می ذارن ؟
زاخار : من بگم ؟
مونی : تو ساکت باش ! اسم بچه با منه !

در همون لحظه ، یک خانم شیک پوش (!!) ولی پیر وارد بیمارستان میشه .

اون خانم به سمت مونی میاد و عینکش رو بر می داره و میگه :
- ببخشید ، اتاق آقای دامبلدور کجاست ؟
مونی : ببخشید شما ؟ الان فقط فامیل درجه یک ، مثل شوهر و اینا می تونن ببیننشون !
اون خانمه : منم زنش ، مگی !

مگی ، پشت سر مونی به راه افتاد و به سمت اتاق شماره ی 11 رفتن !

همه ی مرگ خوارا ، به اضافه ی ارباب ولدمورت ، لبخندی این شکلی داشتن ==>


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۲:۱۲:۲۶


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
وزیر همراه زنش وارد یه اتاق میشه

مرگخوارا پشت در قایم میشن
بعد از حدود نیم ساعت وزیر به همراه زنش خارج میشن!

اناکین:بروبچ!!حالا وقتشه که کار دامبل رو یکسره کنیم
همه مرگخوارا با هم میپرن توی اتاق
ولی توی اتاق یک ساحره زیبا با اندامهای بسیار شیک!!خوابیده رو تخت!!

ساحره:اوا خدا مرگم بده!!...بی حیایها..بی شرفا!!..بی ناموسا!!...به زن حامله هم بعله!!!؟...برید بیرون!!!

مرگخوارا از ترس آبرو از اتاق میرن بیرون!!

زاخار:این که البوس نبود!!
بلا:وزیر و اون دختر کفی برای چی اومده بودن اینجا؟که این زنه رو ببینن؟!!

ناگهان صدای بی روحی اومد که:نه!!بلا..اشتباه نکن!!...اون خود البوسه که خودشو به شکل ساحره در اورده!!

رنگ صورت همه مرگخوارا سفید میشه:ارباب!!!
همه تعظیم میکنن!!

ولدمورت با قیافه ای که لبخند خبیثی بر ان نقش بسته بود میگه::حیف این زن اینقدر معطل بمونه!!....نظرتون با یک عمل سزارین چیه؟ !!

همه مرگخوارا:

ولدمورت::خب برای عمل حاضر بشید!!...خودم عملش میکنم!!..دستیار من هم تو عمل آناکینه...بلا تو مامور دادن وسایل به من باش!!...زاخار!!تو هم فشار خون و ضربانشو چک کن!! برید لباساتونو بپوشید!!
--------------------
ساعتی بعد!!
بلا دار ه عرق رو پیشانی ولدمورت رو پاک میکنه
ولدمورت::اون چاقو رو بده به من بلا!!....آها خوبه...حالا پنسو بده!!
زاخار:ارباب فشارش داره میره بالا!!
ولدمورت::مهم نیست!پیر مرد آخرای عمرشه!!
آناکین:ارباب!!این چیه توی....
دستای ولدمورت بالا میاد و صدای گریه نوزادی فضای اتاق عمل رو پر میکنه!!!
ولدمورت:همیشه البوس در تغییر شکلاش فکر همه چیزو میکنه!!حتی فکر بچه توی شکمشو!!!

آناکین:ارباب پس من بخیش میکنم!!
-------------------
ساعتی بعد البوس به هوش میاد و متوجه میشه به شکل اصلیش دراومده و البته یک بخیه بزرگ رو شکمشه!!!
آلبوس:آخ این خیلی میسوزه!!!
ناگهان در باز میشه و ولدمورت وارد اتاق میشه!!: ..:آلبوس!!چقدر بچت به خودت شبیه!!!هیچ فکر نمیکردم اینقدر دوست داشتنی باشه!!

البوس : یعنی ممکنه؟
ولدمورت:آره این بچه توئه!!...این بچه حاصل عشقه!!...نیروی عشق مادر به فرزند!!مگه نه آلبوس!!؟....من مادر و فرزند رو تنها میذارم!!...راستی باید بهش شیر بدی!!!....با یه افسون کاری کردم که بتونی شیر بدی!!

نگاه البوس به بچه و سینه خودش میفته!!!


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۱:۴۱:۱۰
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۱:۵۰:۵۰
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۱:۵۶:۴۸

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۵۹ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از اون بالا دختر میایَ !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
هر مرگ خواری خواست ادامه بده ، اول بره انجمن خصوصی ، تاپیک اتاق قرارهای مرگ خوارا ها رو ببینه !

اینم لینکش خصوصیه ! شما نمی تونی بیای تو


این پست به زودی پاک میشه



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۲۶ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
کریشیو
طرف پخش زمین میشه و از درد شروع میکنه به داد زدن
رودولف رو به بلا میکنه و میگه: عزیزم داشتم مثل یه مرد باهاش صحبت میکردم

بلا : اره جون من مثل مرد بود اینا؟
بعد دوباره یارو رو شکنجه میده
آناکین که بلاخره پیشبندش رو در آورده با دست به لارا اشاره میکنه که صبر کن شاید چیزی بدونه ولی بعد از مدتی باز جویی به این نتیجه ی ارزشی میرسن که این یارو پشمک هم هیچی نمیدونه در نتیجه تحولی بلا میشه تا به زندگیش خاتمه داده بشه


بعد از اینکه کار پشمک تموم شد آناکین و زاخی و بلیز و الکتو و ...و لارا و بلا رفتن دنبال دامبل هر جا رو که فکرش رو بکنی گشتن ولی اثری ازش نبود

در این لحظه رسیدن به دم در بیمارستان
دیدن دو تا آدم گردن کلفت از در اومدن تو . بلیز با دیدن اون ها زود رفت پشت آناکین و زاخی مخفی شد و آهسته گفت این ها محافظ های وزیر هستن

بعد در بیمارستان باز شد و وزیر با زنش اومدن تو . ملت چهار چشمی دارن این ها رو دید میزنن .
زاخار: اینا برای چی اومدن اینجا؟
آناکین: نمیدونم این دختره آشنا میزنه
رودولف: دختر دامبلدوره
بلا با خشانت تمام : تو از کجا میشناسیش؟

رودولف : غلط کردم

یهو یه چراغ بالا سر آناکین روشن میشه . زاخار فوری خاموشش میکنه که تابلو نشه . آناکین میگه: حتما دارن میرن ملاقات دامبل

زاخار: بهتر زود دنبالشون بریم

همه با هم حرکت میکنن (بلیز پشت زاخار استتار شده)

دراکو آنیتا میرن به سمت یه بخش مشکوک
بلا با دیدن اسم بخش میگه: مطمئنی اینا اومدن دیدن دامبل ؟

روی تابلوی بخش نوشته بخش زایمان

___________________
قبل از ادامه تاپیک اتاق قرار روو هم بخونین حتما


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱:۵۰:۲۱



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۰۸ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-چيزي ميبيني؟
-هنوز نه...ولي يكي داره مياد بيرون...
-خيلي مشكوكه براي چي ميخنده؟
-بريم بكشيمش بفهميم چرا؟
-
-خوب نكشيمش شكنجش بديم....
-
- خوب...ولي مشكوك ميزنه حتما دامبلدوره!!!
- رودولف اين زنه...اصلا ببينم توچرا جلوي دستشويي زنانه اومدي نگهباني ميدي؟مگه نگفتم جلوي دستشويي مردانه نگهباني بده؟
- من طاقت دوري تورو ندارم!!!
بلاتريكس بايك حركت خشانت بار رودولف را پرت ميكند آنطرف،رودولف بايك زاويه منفجره روي يك آقايي كه درحال عبور بوده سقوط ميكند:
-كي بيد؟
-مرتيكه بوق ازروم بلندشو!!!
-جان؟
رودولف ازجايش بلندميشود وبايك عدد فسيل مواجه ميشود:
-پدرجان خوبي؟
- بوق!!!
- منكه چيزي نگفتم...حالا سالمي؟
پدرجان جفت پاميايد تودهن رودولف بعد از داخل عصايش يك شمشيردرمياورد اين هوا:
- بيخيال!!!
-فكركردي كه چي؟من يكي از اجداد بروس لي هستم!!!
پدرجان بايك حركت رودولف رابسان كارپت نقش زمين ميكند
-پدرجان من باهات كارندارم فقط دارم دنبال آلبوس ميگردم!
-آلبوس دامبلدور؟
-شما ميشناسي؟
-چطور نشناسم...وقتي من 6سالم بود آلبوس بزرگترين جادوگر بود!!!
-پدرجان شما الان چندسالته؟
-230سال حالا مگه آلبوس اينجاست؟
-گويا...ماهم داريم دنبالش ميگرديم ولي فقط پشمك پيداكرديم شما آلبوس را نديديد؟
- فكرنكنم...البوس موهاي خاكستري داره ولباس گل گلي پوشيده؟
-آخرين باري كه ديده شد همينجوري بود...خوب؟
- نميشناسم!!!
- آواداكداورا...
پدرجان روي زمين مي افتد وميميرد-اصولا همه بعداز آواداكداورا ميميرند من نميدانم چرا وچه حكمتي دراين است!
رودولف به سرموضع خود برميگردد وبا مقدار زيادي ريش وپشم مواجه ميشود كه دارد در راهرو راه ميرود وعين ابربهاري از وي پشم ميريزد روي زمين:
-چراامروز هرچي عتيقه هست بيفته به من؟
رودولف به آقاهه كه عين كپه موي متحرك بود نزديك ميشود:
-ببخشيد!!!
-(حرفي بسيار زشت در باب خانواده)
- (جواب همان حرف ولي خيلي زشت ترش)
-(يك حرف ديگر درهمان باب كه اينقدر زشت بود كه نميدوني)!!!!


ادامه بدهيد


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۰:۴۵:۰۳

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
همگی ملت پشت سر زاخار که معلوم نیست به چه علت حالش بده ،میرن
زاخار:انی عملیات خیلی خیلی سریه ساکت عمل کنید
ملت:هان هان راست میگی
زاخار:این عملیات نیاز به تمرکز کافی داره
ملت:شما کاملا راست میگی
زاخار:این عملیات باید هوشمندانه طرح بشه
ملت:ده بوقی رو بهت میدیم پررو نشو دیگه تصویر کوچک شده
زاخار: تصویر کوچک شده
خلاصه همگی ملت پشت سر زاخار در حال تحرکند و همین طور فاصله رو هم حفظ می کنن
تا اینکه به یه اتاقی میرسن که بالاش نوشته، شیمی درمانی برای بالای 300 سال
در اتاق رو به صورت وحشیانه ای باز می کنن و به داخل هجوم می برن ، همه جا پر از کتاب های شیمیه و چند تا پیرمرد رو به موت در حال خوندن کتاب های شیمی هستن و با هر صفحه ای که می خونن یه تار مو از کلشون میفته
بلیز:آووووووووو این شیمی درمانی جادوگرانی هم عجب حالت عجیبی داره
یکی از پیرمرد ها که به نظر عصبانی میرسه میگه:ای بوقی ها ،ما در حال مطالعه هستیم ، تمرکز ما را بر هم نزنید
الکتو:این چرا این جوری حرف میزنه
آنی اسی که مشغول نگاه کردن سرتاسر اتاقه زیر لب میگه: زبان جادوگرانی دری!!!!
همه ملت در یک لحظه ی ارزشی ، شاخ در میارن.ولی آنی اسی همچنان به دنبال دومبل می گرده.اما اثری ازش نیست.ناگهان نگاهش به یه توده ی مو میفته که پای یکی از کتاب های کلفت افتادن
آنی مونی به سرعت به سمت توده ی مو میره و یه مقدارش رو زیر ذره بین می گیره
آنی اسی با لحنی روباتیک:موی سر دومبل،دقیقا 4 دقیقه ی پیش اینجا بوده
آنی اسی:ملت 4 دقیقه پیش اینجا بوده ، سرعت بگیرید
همه مرگخوار ها به سرعت از در خارج میشن و هر کدوم به یه طرف راهرو میرن
پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپف (صدای مردن یکی از پیرمردا ، ترجیحا اونی که کتاب قطور تری می خونده)
- الکتو تو چیزی می بینی؟؟
- آره خشکی خشکی می بینم
- بوقی دومبل رو می گم
- شاید دومبل هم توی خشکی باشه!!!!!!(صدای فریا دمرگخوارها که از دوردست به گوش میرسه)


تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
ملت همه با هم از آشپزخونه میرن بیرون زاخار هنوز داره به غذا ها نگاه میکنه
آنی مونی هنوز پیشبند داره

ملت به سرعت دارن میرن دنبال دامبل همه جا رو سرک میکشن. توی هر سوراخی رو نگاه میکنن . حتی سوراخ های خیلی کوچیک
بلیز یه دونه پشم خاکستری روی زمین میبینه
آنی مونی از توی جیب پیشبندش یه ذره بین در میاره و مشغول وارسی پشم میه
آنی مونی: 27 دقیقه پیش اینجا بوده
بعد با دستش به طرف چپ اشاره میکنه که یعنی از اون طرف رفته
همهی مرگخوار ها میرن طرف چپ بلا که بخاطر شدت هیجان خشانتش زده بالا یه بنده خدای رو شکنجه میده اون وسط
رودولف که با سرعت داره پشت سر بلا وقت نمیکنه بگه الهی فقط یه قلب میزنه

ملت به سرعت دارن میرن
هر دری رو که میبینن باز میکنن شاید دامبل اونجا باشه
زاخی میخواد بره بازسی یه دستشویی مخصوص ساحره ها که بلا میزن تو سرش و خودش میره تو
باز کتاب های زاخی ولو میشه رو زمین ولی اینبا سریع جمعش میکنه

بعد از بازرسی دستشویی ملت به راهشون ادامه میدن سمت چپ باز هم سمت چپ حالا راست

نور ممد از جلوشون رد میشه

ملت بدون توجه به نور ممد به راهشون ادامه میدن
حالا همه توی یه راهروی بن بست هستن
فقط یه اتاق ته راهرو هستش همه با هم به اتاق نزدیک میشن
صدای جیغی شنیده میشه
همهی مرگخوار ها سر جاشون میخکوپ میشن
زاخی که صدای جیغ ساحره رو تشخیص داده میره به سمت در
آنی مونی پیشبندش رو مرتب میکنه

زاخی یواش یواش به سمت در نزدیک میشه و از بالای در به داخلش نگاه میکنه بعد انگار که نا امید شده باشه برمیگرده و میگه : هیچی نیست باب یه بچه دست پرستار رو گاز گرفت

بلا بدون توجه به حرف زاخی میره تو اتاق چند تا نور قرمز دیده میشه و صدای جیغ بچه ها گوش همه رو کر میکنه
بعد چند تا نور سبزو همه جا ساکت میشه

بلا که بلاخره این ماموریت شارژش کرده از اتاق میاد بیرون یه لبخن به همه میزنه

رودولف: الهی عزیزم

بر خلاف همیشه بلا به رودولف لبخند میزنه

زاخی که حالش بد شده بود یاد یه چیزی می افته و فورا میگه:
زود باشن پشت سر من بیاین فکر کنم بدونم کجا رفته تو را توضیح میدم

ملت مرگخوار بدو پشت سر زاخی میرن

ادامه دارد....



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از اون بالا دختر میایَ !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
ملت مرگ خوار ، به سردستگی زاخار ، به سمت آشپزخونه ی سنت مانگو راه میفتن و بین راه هر جایی که اثری از پیرمرد و زن بوده رو می گردن !

به آشپزخونه میرسن و واعا مثل مرگ خوارا وارد میشن و از اون بدتر میریزن سر یک ساحره ای که داشته برای بیماران بیمارستان غدا درست می کرده ! همه به شکلی وحشیانه داشتن سر اون داد می زدن و غذا می خواستن که زاخی ، مثل یک فرشته ی نجات میاد و دست اون ساحره رو میگیره و با هم از دری که اون جا بود ، خارج میشن ! ( بماند )

آنی اسی پیشبند میبنده و واسه مرگ خوارا غذا میذاره ! در همون لحظه از اون طرف دری که زاخی با ساحره از اون خارج شده بودند ، صدای فریاد های بد شکلی به گوش می رسه ! آنی که متوجه میشه چی شده ، بدون جلب توجه دیگران به سمت در میره و از لای در به داخل نگاه میکنه

آنی : نامرد بی مرام ! چرا تنها تنها داری انجام میدی ؟

زاخی که هول کرده بود ، برمیگرده و به صورت آنی مونی نگاه می کنه : خجالت بکش ! چرا مردم رو بی هوا نگاه می کنین ؟

از پشت سر آنی اسی ، تمامی مرگ خوارایی که اون پشت بودن ، داشتن سرک می کشیدن تا ببینن زاخار اون پشت چی کار می کنه !

در بین مرگ خواران کوییرل از همه بیشتر نگاه می کرد . وقتی فهمید جریان چیه ، رو به مرگ خوارا کرد و گفت :
- هیچی نشده ! هیچ بی ناموسی شکل نگرفته ! با این تعریف کردنتون ! مردم چی فکر می کنن ؟ هر کس ندونه فکر می کنه زاخار داره بی ناموسی می کنه !

در باز شد و مرگ خوارا ساحره رو دیدن که دست و پا بسته ، داره زجه می زنه و زاخار هم داره اونو با کروشیو شکنجه میده !

زاخی در حالی که روی ساحره چمباتمه زده و داره به دقت اون رو نگاه می کنه ( ) یهویی چشمش به چیز عجیبی می فته !

فریاد زنان چیزیر و روی لباس سفید ساحره نشون میده . چند عدد تار ریش خاکستری !

آنی مونی تار مو رو تو دستش میگیرهو با دقت نگاه میکنه و میگه :
- هیوووم .... نیم ساعت پیش این جا بوده ! بریم دنبالش !



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
بلیز : دامبل کجاس؟
آنی مونی: دامبل کجاس؟
زاخار: دامبل کجاس؟
رودولف: دامبل کجاس؟
الکتو: دامبل کجاس؟
پیتر که همین الان به بقیه ملحق شد: دامبل کجاس؟
راهب چاق: دامبل کجاس؟
ادی: دامبل کجاس؟
بلاتریکس: کوفت خفه شین همتون

رودولف: الهی

ملت دور آنی مونی بلیز جمع شدن و دارن به اون ها نگاه میکنن مرگخوار ها هم بین ملت هستن
یهو یه صدای پاقی میاد و چند تا کتاب از زیر لباس زاخی می افته زمین
یه کتاب به اسم: همه چیز در مورد زن ها یه کتاب دیگه: با زن ها چطور رفتار کنیم و یه کتاب با یه اسم بیناموسی

ملت حالا توجهشون به کتاب های زاخی جلب شده
زاخی:
در همین لحظه چشم بلا به اسم کتاب ها می افته
بدون توجه به اینکه دور و برشون کلی پرستار زنه که همه دارن با زاخی نگاه میکنن و زاخی هم زل زده به اون ها و البته بلیز هم زیر چشمی دید میزنه چوب دستیش رو در میاره و یه طلسم قرمز خوشگل میفرسته وسط سینه ی زاخی

زاخی روی زمین ولو شده و داره جیغ میشکه
پرستار ها هم از اون طرف دارن جیغ میکشن
تمام مرگخوار ها فورا مشغول بیهشو کردن پرستار ها میشن
دامبلدور بدن ریش از جلوی دوربین رد میشه
ولی مرگخوار ها حواسشون نیست

بعداز دقایقی تمام ملت حاظر در صحنه بیهوش شدن و شکنجه ی زاخی هم متوقف شده
ولی اثری از دامبل نیست

آنی مونی: اینطوری نمیشه زود باشین راه بیافتین باید دنبال دامبلدور بگیردم

بلیز: ولی از کجا شروع کنیم

زاخی که گشنش بود گفت: از آشپزخونه شروع کنیم
و همهی مرگخوار ها رفتن طرف آشپزخونه



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
همون لحظه چند طبقه پایین تر

بلیز در حالی که داره همه رو کنار میزنه در خلاف جهت حرکت جمعیت حرکت میکنه .
- هوووووی جلوی پاتو نگاه کن !
- د..... چیکار میکنی !
- پسره بووووووووق
اما بلیز به این حرفا توجهی نداره . سرانجام با لگد یکی دیگه از بیماران رو که با سرم داشت عرض راهرو رو پیاده روی میکرد کنار میزنه و چشمش به تابلویی می افته که بالای اتاقی خودنمایی میکرد !

... دوربین روی تابلو زوم کرده .... محل نگه داری فسیل ها !
بلیز لبخندی میزنه و وارد میشه .
بلیز
در اونجا میانگین سنی افراد حداقل بالای دویست سال بود . همه صورت ها پر از چروک قد ها خمیده چشم ها نا بینا . بلیز در حالی که مطمئنه آلبوس صددرصد اینجاست به داخل قدم میزاره .
- هییییی جوون اینجا چی کار میکنی ؟
بلیز بر میگرده و چشش به پیرمردی می افته که بر روی یکی از تخت ها خوابیده و هر لحظه امکان داره جان به جان آفرین تسلیم کنه .
بلیز : اممممم من دونبال البوس میگردم . اینجاست ؟
پیرمرد در حالی که به تخت کناریش اشاره میکرد گفت :
- همین چند لحظه پیش اینجا بودا !ولی رفت مثل اینکه عمل داره .
بلیز به تخت کناریه پیرمرد نگاهی انداخت که خالی بود سپس اروم نزدیک شد و چشمش به چند عدد تار مو افتاد .
بلیز تار مو ها رو برداشت و با دقت بهش نگاه کرد .
بلیز : ریشای پشمک !!!
بلافاصله بلیز موبایلشو برداشت زنگ زد به آنی !
اونور خط
- آنی صحبت میکنه !
بلیز : الو آنی اسی ! من یه ردی از آلبوس پیدا کردم !
آنی اسی : ما هم همینطور !
بلیز : آووووو شما کجایین ؟
آنی : تو کجایی ؟
بلیز : اتاق نگه داری فسیل ها
آنی : دفتر شفا دهندگان !
آنی : اومدم
بلیز : اومدم !
بلافاصله بلیز گوشی رو قطع میکنه و از روی تخت پیرمرد که سد راه کرده بود میره بالا و از اون ور میاد پایین تا راه کمتری رو طی کنه و در این بین از روی شیکم پیر مرد رد میشه .
پیر مرد
بلیز با سرعت به سمت در خروجی میدوه و از اون ور آنی مونی و زاخی و بقیه با سرعت به سمت طبقه پایین میان .
بلیز میره بالا آنی و بقیه میان پایین بلیز میره بالا آنی و بقیه میان پایین و این روند ادامه داره تا اینکه :
- بووووووووووووم
بلیز و آنی مونی به هم بخورد میکنند و هر دوشون بیهوش می افتن روی زمین . بلافاصله ملت اعم از مرگخوار و غیر مرگخوار دور آنی اسی و بلیز حلقه میزنند و به جراحات وارده بر این دو جوان نا کام خیره میشن .
ملت


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۵ ۱۳:۲۴:۱۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.