هر سه آن ها با آخرین سرعت و توانی که داشتند به جلو پیشروی می کردند. سعی می کردند از تمام موانع رهایی یابند؛ حتی در این میان نیز به گیاهانی که روی آن ها قدم برمی داشتند، توجهی نمی کردند... هنوز جملات قبل از شروع نهایی سفر در گوش آن ها می پیچید... آن ها نباید از جادو استفاده می کردند !
صدای قدم های نامنظم آن موجودات عجیب در پشت سرشان منعکس می شد و همین اضطراب و تشویش درونی آن ها را بیش از پیش می کرد، با این حال هر کدام از آن ها مانند گذشته به راه خود ادامه می دادند.
می توانستند صدای نعره ی عجیب آن موجودات زره پوش را بشنوند که با خشم فریاد سر می دادند و کلماتی نامفهوم را ادا می کردند.
در این میان فلبی روی زمین افتاد. دستش را به طرف پایش برد و تقلا کنان برای رهایی آن تلاش کرد، اما به نظر می رسید که پای او به گوشه ای گیر کرده باشد... در حالی که نفس نفس می زد، نام دیگر همسفرانش را صدا زد و گفت: نمی تونم... پام... گیر کرده...
در همان لحظه وبلن نگاهی به جلو رویش انداخت... آن موجودات هر لحظه به آن ها نزدیک تر می شدند، با همه ی این تفاسیر دیناد بدون لحظه ای تاٌمل چوبدستی اش را بیرون کشید و رو به پای فلبی طلسمی را بر زبان آورد... همان طلسم نیز باعث آزادی پای فلبی شد...
ناگهان وبلن در حالی که با چشمانی گشاد شده به آن موجودات خیره شده بود، گفت: تا همین الآن بودن اما رفتن... یعنی...
حرفش را نیمه تمام باقی گذاشت؛ چون در همان لحظه باری دیگر آن دو موجود نمایان شدند و این بار نزدیک تر از گذشته به نظر می رسیدند... در دستان هر کدام از آن ها وسیله ای عجیب به چشم می خورد که در کناره های آن خارهایی کوچک و بزرگ کشیده شده بود. مانند لباس هایشان بنفش می نمود و در بالای آن مدالی نقره ای و سیاه رنگ دیده می شد. از همین ها می شد نماد این گروه و یا قبیله را تشخیص داد... قبیله ای که هر چند آزاد بودند، اما همواره در زیر سلطه ی گریبالست جادوگر خواهند زیست !
آن سه همسفر باری دیگر شروع به دویدن کردند. وبلن در همان صورت اعلام کرد: اون جا... بریم... اون جا... باید پنهان شیم...
در همان لحظه همگی آن ها به همان طرفی که وبلن به آن اشاره می کرد، پناه آوردند. سنگی بزرگ که به راحتی می شد در پشت آن از نظرها پنهان شد. تا جایی که آن موجودات نیز قادر به تشخیص آن نبودند.
وبلن، فلبی و دیناد در حالی که در کنار آن سنگ روی زمین پخش شده بودند، نگاهی به دور و اطراف انداختند. هنوز صدای آن دو موجود به گوش می رسید. حتی صدای پچ پچ های مکررشان که لرزه بر اندام می انداخت... !
- بلسل فام تاس... یل اتنف...
- فاس یل... ویردنب...
آن دو هر لحظه به پناهگاه جادوگران نزدیک تر می شدند. صدای قدم هایشان به وضوح شنیده می شد. سرانجام در چند قدمی سنگ ایستادند و به دور و اطراف خود خیره شدند.
سه جادوگر جلوی دهان خود را گرفتند تا صدایی هر چند کوتاه آن موجودات را به طرفشان جذب نکند، سپس فلبی دستش را کنار برد و چوبدستی اش را به آهستگی از درون ردای خود بیرون کشید. در حالی که آن را به طرف تکه چوبی که در چند متری آن جا به چشم می خورد، گرفته بود، دهانش را باز کرد تا وردی را بر زبان بیاورد که با حرکتی از جانب وبلن از این کار صرفنظر کرد.
با چهره ای در هم کشیده به طرف او برگشت و به چشمان او که نشان می داد نباید از جادو استفاده کند، خیره شد. اما در کمال تعجب او زیر لب زمزمه کرد: وین گاردیم لوی اوسا... !
در همان لحظه آن تکه چوب از روی زمین بلند شد و جلوتر از جای اولیه اش روی زمین افتاد. بعد از آن دو موجود با سرعت به طرف آن چوب برگشتند.
- افیر یماه دربفم ابهم...
سپس با سرعتی باورنکردنی از آن جا دور شدند و به جای دیگری رفتند. بعد از آن فلبی نفسی از روی آسودگی کشید و با خستگی تمام به وبلن چشم دوخت، سپس گفت: باید از جادو استفاده می کردیم... اما چرا این بار متوجهش نشدن؟!
وبلن شانه بالا انداخت و با حالتی متفکرانه پاسخ داد: من هم نمی دونم اما با این اتفاقی که افتاد فکر می کنم که فقط جادو یه بار برای اون ها تاٌثیر می ذاره و برای دفعه ی دوم همه چی تغییر می کنه...
در همان لحظه دیناد سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و لب به سخن گشود: وبلن درست گفت اما نه به طور کامل... من توی کتاب تاریخ راه این گذرگاه خونده بودم که هر وقت در یه جایی دو بار جادو شه، جادو برای بار دوم اثری به جا نمی ذاره، اما...
سپس به اطرافش نگاه کرد و در حالی که دستش را روی سنگ بزرگ می کشید، گفت: ما دوباره برگشتیم به جای اولمون... !
بعد از آن فلبی و وبلن نیز به آن سنگ خیره شدند و همزمان با هم گفتند: ولی چطوری؟! ... ما که این همه راه اومدیم... !
فلبی باری دیگر پشت کرد و به جلو رویش خیره شد. هنوز می توانست انوار رنگارنگی را که نمادی از آن موجودات بودند، به وضوح مشاهده کند، سپس رویش را برگرداند و بدون مقدمه گفت: حیف... کاش می تونستیم از آینده باخبر باشیم در این صورت می دونستیم تلاش هایی که می کنیم نتیجه می ده یا نه...
لبخندی عجیب بر روی لب وبلن نقش بست. او سرش را به نشانه ی عدم تاٌیید تکان داد و با این حرکت مخالفت خود را به نمایش گذاشت، سپس گفت: آرزو مکنید که در ژرفای درون خویش به تکه ابری که تجلی ایست از آینده ای نزدیک، پناه آورید... تکه ابر همچون امواجی خروشان، لایه ای تیره رنگ بر جا خواهد نهاد !
بعد از آن فلبی خنده ای کوتاه سر داد و رو به وبلن گفت: تو این شرایط شنیدن چنین جملاتی به آدم روحی دوباره می بخشه... !
همگی با هم یکصدا شروع به خندیدن کردند و دوباره در یک لحظه خاموش شدند؛ چون فکرشان باری دیگر به طرف گذرگاه سوق پیدا کرد.
در این میان فلبی پرسید: حالا چطوری از این جا عبور کنیم؟!
وبلن و دیناد نگاهشان را به زمین دوختند، تا حداقل بتوانند راهی مناسب برای حل این مشکل بیابند !
-----------------------------------------
مثلاً خواستم کوتاه شه !
ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۸:۰۶:۳۲