این داستان ادامه داستان در تاپیک
سالن تئاتر هاگزمید می باشد و در این مکان دیگر ادامه نخواهد داشت!
_نه تو رو خدا ! این کارو نکن...من جوونم، آرزو دارم!
ناگهان از خواب پرید و استرجس رو رو به روش دید که داره با شدت تکونش می ده!
_پروفسور بیدار شید...خیلی دیر شده!
دومبل بلند میشه و روی تختش میشینه. یه نگاهی به ساعت می کنه و میگه:
_من این ولدی رو اگه خفش نکردم! تو خوابم مارو ول نمی کنه!
استرجس یه نگاه اینجوری
می کنه و بعد با صدای خیلی آهسته میگه:
_پروفسور از این حرف ها نزنید تو رو بخدا! ملت دارن میخونن الانه که آبرومون بره! میگن اینکه رئیس محفله توی خواب داره به ولدی التماس می کنه دیگه وای به حال بقیشون!
دامبلدور یه نگاه اینجوری
می کنه و میگه:
_نه..اینطورا هم نبود! من داشتم التماس می کرد که هری رو نکشه بعد یه دفعه....
ناگهان نگاش بر می گرده اینجوری
به استرجس خیره میشه و میگه:
_ببینم تو اصلا اینجا چه کار میکنی هان؟ کی به تو گفته بی اجازه وارد اتاق کسی بشی؟ پاشو پاشو برو بیرون!
و بعد استرجس رو با یه لگد آبدار (به قول هدویگ!) پرت می کنه بیرون!
بعد یه یه ساعتی که ملت محفلی دم در منتظر بودن دومبل پیداش میشه!
محفلی ها:
بالاخره راه میفتن تا برن سر قرار که میدون گریمولد بوده! وقتی می رسن می بینن که مرگ خوارا هنوز تو کف اینن که چطوری ولدی راضی شده بیاد اونجا. چندی بعد محفلی ها هم به جمع تو کف مونده ها اضافه میشن و بعد جوری گرفتار قضیه می شن تا بفهمن موضوع چیه اما ولدی و دومبل ساکت بودن و هیچی نمی گفتن!
همه یه جورایی به یه چیزایی شک کرده بودن!
خلاصه بعد از گذشتن از چند تا خیابونو و چند تا کوچه ( آخه وزارت بهشون اجازه آپارات نداده بوده چون بفهمن چقدر تو کارشون تأخیر دارن!) می رسن کوچه دیاگون و بعد هم یه سره محل مورد نظر!
وقتی جلوی مغازه می ایستن قیافه ها اینجوری:
حتی ولدی و دومبل هم که از برنامه خبر داشتن هم با دیدن چکش به اون بزرگی روی سر در مغازه به ذوق می آن و یه راست می رن تو فضا!
یه نیم ساعتی با اون عکس چکشه که حال می کنن بعد می رن توی مغازه تا ببینن اونجا چه خبره!
قفسه ها و ردیف های چیده شده از چکش! از همه رقم ، همه نوع ، همه اندازه و همه جنس!
خیره خیره
از بین اونها رد میشن و حرکت میکنن تا جایی که یه مرده که به نظر می اومده مغازه داره از دور نمایان میشه!
_سلام آقا...خسته نباشید! ای ول چه مغازه باحالی دارید! خیلی لذت بردیم....
پس از چند لحظه مرده پشت یکی از قفسه ها در حالی که از شدت ترس داشت می لرزیده به چشم می خورد! ولدی سر کچلشو می خارونه و میگه:
_ ای بابا! یه بار هم که ما اومدیم قشنگ صحبت کنیم مثلا کلاس بزاریم و شیک حرف بزنیم اینجوری شد!
بلیز زیر زبونی:
_ارباب همیشه همین طور میشه! شما سرور ما ولدی جامعه هستید!
ولدی با این حرف خودشو میگیره و اون مرده رو دیگه سوسک هم حساب نمی کنه!
دومبل میره طرف یارو و اونو به زور میکشه بیرون و میگه:
_داداش من! عزیز برادر بیا بیرون....این ولدی ما آزارش به مورچه هم نمی رسه...اصلا کاری بهت نداره!
ولدی با صدای بلند میگه:
_چی چی می گی پیرمرد واسه خودت! چرا از من مایه می زاری...من قاتلم همه رو می کشم!
خلاصه مرده به هزار زحمت می آد بیرون!
بادراد خیلی رسمی به مرده میگه:
_جناب ما از طرف وزارت خونه اینجا هستیم! برای بررسی عملکرد شما!
یارو تا اینو می شنوه قیافش از اینجوری به اینجوری تغییر می کنه!
_شما از طرف وزارت خونه ایید؟ خب اینو از اول می گفتید! ببینم چرا اینقدر دیر کردید هان؟ من 2 ساعته منتظر شمام..از کار و زندگی منو انداختید! آخه چی بهتون بگم.....
و داد و هوارشه که میره بالا !
دومبل:
هدویگ خونسردانه:
_آقا لطفا بس کنید! حالا چیزی نشده که....
آرامینتا می آد موضوع رو لو بده و بگه که کاره کی بوده که با چوب دستی چسبیده سارا به پهلوش مواجه میشه!
استرجس دیگه شاکی می شه و می ره بره یقه طرف رو بگیره ساکتش کنه که یه دفعه خود یارو ساکت می شه! اینگار اون زیر میرا یه چوب دستی هم به طرف اون نشانه رفته بوده!
ولدی با حالتی سرد که فقط مخصوص تیریپ ولدیی بوده میگه:
_خب! هر چی تو کاسه داری بریز وسط!
مرده که از اون آی کیو های روزگار بوده تمام صندوق پولاشو خالی می کنه روی میز جلوش!
بادراد یه نگاه اینجوری
می کنه و میگه:
_ارباب منظورشون این بود که هر چی خلاف ملاف کردی و پول مردم رو بالا کشیدی بگو!
مرده دست به دهن میگیره و میگه:
_از سقف برو بالا بیا پایین! منو این کارا...محاله!
آرامینتا نگاهی به دور و اطراف می کنه و میگه:
_ببینم چرا مغازت اینقدر خلوته! چرا مشتری کم داری؟
مرده یه آهی می کشه و جواب می ده:
_چی بگم خانم! از دست این مردم چی بگم! اینقدر دیگه مغازه چکش سازی زیاد شده که کسی نمی آد از ما چیزی بخره!
در همون بین:
_آخ چرا می زنی تو سرم ؟ مگه مرض داری؟
بلیز که با یکی از چکشا زده بوده تو سر هدویگ میگه:
_اه چقدر باحاله! چه ضربه شستی داره! در جا طرف رو نفله می کنه...آقا اینا چنده؟
مرده یه نگاه مشتریانه به بلیز میندازه و میگه:
_اینا... خدمتتون عرض کنم که 500 گالیون!
استرجس با صدای بلند می خنده و میگه:
_بلیز جون بزار سر جاش تا بابا اربابتو بدبخت نکردی!
بلیز:
هدی و سارا و استرجس:
آرامینتا با حالت عصبانی:
_تو با این گرون فروشیت می خوای مردم ازت جنس هم بخرن! این موضوع به وزارت گزارش داده میشه! یه مغازه چکش سازی کمتر زندگی چکش سازی های دیگه بهتر!
بقیه هم به خصوص بلیز که از اون چکش ها خیلی دلش می خواسته با این مورد موافقت می کنن! از مغازه می آن بیرون. ولدی یه نگاه دیگه به سر در مغازه میندازه و میگه:
_این مرتیکه رو با مغازش آتیش می زنم حالا ببینید!
اما آخر داستان بلیز خیلی خوش حال میشه چون بادراد یه دونه از اون چکش هایی که کش رفته بوده رو به عنوان پنجمین جشن تولد بلیز که در طول ماه گرفته بوده بهش هدیه می کنه!
وقتی محفلی ها جریان اول داستان رو می پرسن دومبل میگه:
_من با ولدی شرط بستم که جرئت نداره بیاد میدون گریمولد وایسته! اما خب اون از لج من هم که شده اومد و قرار شده برای این که من باختم ما هم یه بار خانه ریدل ها قرار بزاریم! و اونجا جمع شیم!
محفلی ها:
این داستان ادامه دارد در جایی که هیچ کس نمی داند کجاست.........