هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۰۹ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۵

کلودیوناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۱۸ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
"حقیقت _ سنت مانگو _ نقره _ شانس _ قانون _ اشتباه _ معجون_غبار_ممکن_ اثر"

چطوری باید حقیقت رو میگفت؟ اون اجازه ی همچین کاری نداشت ولی این کار رو انجام داده بود ... و حالا اون مجبور شده بود به اینجا بیاید! جایی که شاید شانسی برای درست شدن همه چیز داشته باشه!

در حالی که منتظر بود تا نوبتش بشه ، یاد اتفاقی که پیش آمده بود و اون رو به اینجا کشیده بود افتاد!
_ خودش یک قانون اختراع کرده بود! یک قانون برای یک معجون! یک معجون که اگر مایع نقره رو به اون اضافه نکرده بود شاید همه چیز درست میشد! وقتی نقره رو به معجونش اضافه کرد فهمید یه چیزی اشتباهه... ناگهان همه جا رو غبار گرفت و چشمانش هیچی ندید! وقتی که از توی غبار بیرون آمد دید که سر تا پایش نقره ای شده و حالا اینجا بود! در سنت مانگو ...



تائید شد میتونید در کارگاه پست بزنید


ما هم تایید میکنیم...!!!

به کریچ:


ویرایش شده توسط كليودنا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۳ ۱:۱۲:۱۸
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۳ ۱:۲۶:۰۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۳ ۱۷:۰۴:۴۲

وقتی که به مرگ و تاریکی نگاه میکنیم تنها ناشناخته بودنه که ما رو میترسونه، نه هیچ چیز دیگری...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵

مده آ مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۳۲ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
از چاله افتادم تو چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 99
آفلاین
حقیقت _ سنت مانگو _ نقره _ شانس _ قانون _ اشتباه _ معجون_غبار_ممکن_ اثر

تینا *معجون*ی به رنگ *نقره* را در دهان گروبز ریخت و گفت:
اینو که بخوری دردت آرووم میشه...بعد می تونی راحت بخوابی...
گروبز در حالی که چهره اش بر اثر طعم بد آن معجون در هم بود، گفت:
می دونی چیه تینا؟ فکر می کنم من خیلی *شانس* اوردم که راه *سنت مانگو* رو گم کردم و عوضش به این بیمارستان جدید اومدم...واقعا نمی دونستم غیر از سنت مانگو بیمارستان جادویی دیگه ای هم در لندن وجود داره...
تینا لبخند زد و گفت: در *حقیقت* ما خیلی تلاش کردیم تا اینجا رو راه بندازیم...کل تبصره ها و ضوابط *قانون*جادوگری رو مو به مو گشتیم تا تونستیم اجازه ی ساختن یک بیمارستان جادویی دیگه رو بگیریم...
گروبز خمیازه کشید. تینا بلند شد و گفت: حالا می تونی راحت بخوابی...
بعد تینا پشت در رفت و با دقت به گروبز خیره ماند. بعد از چند لحظه، *غبار*ی بنفش پیرامون گروبز را فرا گرفت. او داشت خفه می شد. تینا با تاسف سری تکان داد و روی تخته شاسیش نوشت:
خفگی بر اثر استعمال معجون_ *ممکن* است در ترکیب *اشتباه* خربق سیاه با بقیه ی مواد به وجود آمده باشد...
تینا رو به یکی دیگر از شفادهندگان فریاد زد: این یکی هم مرد. جمعش کنین و بعدی رو بیارین...
_______________________________________________

ساختمان *سنت مانگو* آتش گرفته بود. همه ی کارکنان با عجله بیماران و *معجون*هایی که بیماران به آنها نیاز داشتند را بیرون می بردند. افردای با یونیفرم *نقره*ای رنگ، که ظاهرا از وزارتخانه اعزام شده بودند، مشغول خاموش کردن آتش بودند اما این کار *ممکن*نبود. در *حقیقت* با اجرای هر افسون ضد آتش، آتش چند برابر می شد.
همه گیج شده بودند. اجساد سوخته ی قربانیان اینجا و آنجا پراکنده بود. هیچکس نمی دانست آتش سوزی واقعا چطور به وجود آمده، اما همه می دانستند ممکن است پای لرد سیاه و طرفدارانش در میان باشد. این افراد همچنین به خوبی می دانستند که این امر، بر *اثر* *اشتباه*ات اخیر وزارتخانه رخ داده است.
کم کم نفس کشیدن برای افراد باقیمانده در ساختمان مشکل شد. دود و *غبار*ی که بر اثر آتش سوزی، فضا را پر کرده بود، غلظتی غیرطبیعی داشت. تنها کسانی *شانس* زنده ماندن داشتند که قادر به انجام جسم یابی بودند....و این امر تردید ناپذیر بود که کودکان قربانیان اصلی بودند، چرا که *قانون* به آنها اجازه ی فراگیری جسم یابی را نیز نداده بود.
صدای داد و فریاد، از همه طرف به گوش می رسید. فراموشگرها در خیابانی که مشرف به بیمارستان بود، حافظه ی صدها مشنگ حیرتزده را اصلاح می کردند و ناگهان همه با هم، صدای مهیب انفجاری را شنیدند. آتش، پس از بلعیدن قربانیانش، بالاخره فروکش کرده بود...
_______________________________________________

" راستش من نمی دونستم متن باید حالت محاوره ای داشته باشه یا توصیفی، بنابراین با هر دو مورد یه چیزی نوشتم. "


آفرین مده آ! هر دو پستت عالی بود و بدون هیچ حرفی میگم که تایید شدی و میتونی توی کارگاه نمایشنامه نویسی پست بزنی. موفق باشی!


ویرایش شده توسط مده آ مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۲۰:۰۶:۴۹
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۳ ۱۲:۵۹:۰۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۴:۲۳ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
چشمانش را به زحمت گشود...آن مکان برایش نا آشنا بود.قرار بود او را به سنت مانگو بفرستند ولی حتما *اشتباه*ی رخ داده بود.اینجا اتاقی *غبار*گرفته و کثیف بود.با صدای خش خشی متوجه مردی شد که گوشه آن اتاق در حال ساختن معجون بود.مرد ردای مشکی بر تن داشت.درگیری با مرگخوارها.باعث به وجود آمدن جراحاتی در سطح بدنش شده بود.*ممکن*بود بر *اثر*جراحات وارده کشته شود.باید *شانس*خود را امتحان کند.
فریاد زد:کسی اینجا نیست که به من کمک کنه؟
مرد که حالا داشت با چاقویی از جنس*نقره*را تیز میکرد با لبخند شومی بر لب او را نظاره کرد.ناگهان*حقیقت*برای او آشکار شد!فریب خورده بود!آن رمزتاز برای سنت مانگو نبود بلکه او را به مقر فرماندهی مرگخواران رسانده بود.
مرد از اربابش پرسید:حالا؟
ارباب با صدای وحشت آوری پاسخ داد:بله دمباریک...
آن فرد چوبدستیش را به سمت کاراگاه بودلر گرفت.کاراگاه سعی کرد چوبدستیش را بالا بیاورد ولی نتوانست.نوری سبز از انتهای چوبدستی مردی که دمباریک خوانده شد بیرون آمد.دیگر*قانون*ی نبود که از کاراگاه بودلر حمایت کند.نور سبز به بدن او برخورد کرد.بدنش بیصدا بر زمین افتاد و این پایان مردی بود که از قانون حمایت کرد ولی قانون او را تحت پوشش قرار نداد...


خوب بود کلاوس! سوژه ی ساده ای بود، ولی میتونستی بهتر از اینها پرورشش بدی. در هر صورت خوب بود، ولی انتظار دارم که در کارگاه نمایشنامه نویسی بهتر از اینها کار کنی. تایید شدی و موفق باشی.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۰:۳۰:۱۳

فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵

ايسيلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۲ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
حقیقت - سنت مانگو - نقره - شانس - قانون - اشتباه - معجون - غبار - ممکن - اثر
نور خيره كننده اي چشمانش را آزار ميداد.كم كم چشمش به نور عادت كرد.تازه ان موقع بود كه متوجه* حقيقت* شد.او در تختخواب نرمي با ملافه هاي سفيد در *سنت مانگو* دراز كشيده بود.در كنارش گلداني خشك وقديمي بود.از ديدن گلدان اشفته شدوفرياد زد
: ((نه* ممكن* نيست اين گلدان باشد....اشتباه شده...اين بايد در خوابگاه محفل باشد)). حسابي گيج شده بود. از پرستار درخواست كرد كه گلدان را عوض كنند.انها بهش اطميتان دادند كه در اسرع وقت اين كار انجام ميشود.اما او با پرخاش مي گفت كه در گلدان جادوي سياه بكار رفته است و همين الان ان را ببريد.پرستاران مجبور شدند او را با افسون بيهوشي بخوابند .در خواب بود كه روياي اشفته اي ديد.او مشغول درست كردن *معجوني* بود.با چاقوي *نقره اي *رنگي داشت گل عجيبي را خرد ميكرد .اما تصوير انگار *غبار* گرفته بود.
با خودش گفت :((خدايا سرانجام تمام شد .)).
معجون را در گلداني خالي كرد.سپس چوبدستي اش را با حالتي خميده به سمت گلدان گرفت وافسون فراموش شده را به زبان آورد.
با سرمستي از اتمام پروژه اش
فكر كرد: (( بعد از اين كه گلدان در محفل قرار بگيرد...بوم...ههههههه..... ..آنها *شانسي* براي رهايي از دست درخچه ندارند.....پيام امروز: كشتار محفليان توسط درختچه طلسم شده.....ههههه. ))
فردا صبح كل سنت مانگو در اضطراب وترس ناشي از كشتار در طبقه مجرمان فرو رفته بود.بپماران جاني بر* اثر* خفه گي ، ترس بالا وطلسم آواداكورا و... كشته شده بودند.ماموران وزارت خانه اعلام كردند: ((احتمالاً گلدان در نيمه شب دها نوع طلسم مرگبار به اطراف فرستاده يا رمز تاز بوده وكار مرگخواران مي باشد.البته ما همچنان تحقيقات خود را ادامه مي دهيم.)) بعد از اين واقعه بود كه *قانون *نظارت بر هديه ها فرستاده شده براي بيماران تصويب شد.

پستت سوژه ی بسیار خوبی داشت، که البته اگر بیشتر روی اون کار کرده بودید، خیلی بهتر میشد. دیالوگها رو در یه سطر جاداگانه بنویسید. استراب هم غلطه، اضطراب درستشه! تایید شدید و میتونید در کارگاه نمایشنامه نویسی پست بزنید، موفق باشی!


ویرایش شده توسط ايسيلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۲۳:۴۷:۳۶
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۰:۳۰:۵۸
ویرایش شده توسط ايسيلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۲۰:۳۷:۲۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

medusa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۱۳ یکشنبه ۶ آبان ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
حقیقت - سنت مانگو - نقره - شانس - قانون - اشتباه - معجون - غبار - ممکن - اثر
معجون هر لحظه تيره تر مي شد . با وحشت به اطرافش نگاه كرد چيز ديگري نمانده بود كه اضافه نكرده باشد . در حقيقت به نظر مي رسيد تمام ذخيره سوسك هاي نقره ايش تمام شده و بايد مقدار ديگري بخرد .
كمي ديگر به پاتيل نزديك شد تا انگشتان سرمازده اش را گرم كند . در همين وقت صداي ديگري در راهرو پيچيد : كي داره اونجا ...
فيلچ با سر و صدا وارد دستشويي شد و به جاي دانش اموزان گناهكاري كه انتظار داشت تنها سال اولي رنگ پريده اي را ديد .
_ يكي ديگه از اون قانون شكناي كوچولو ... كاري مي كنم تا سال هفتم هوس معجون سازي شبانه به سرت نزنه !
دختر با وحشت كتاب غبار گرفته اي را از گوشه ي دخمه برداشت و پشت سرش پنهان كرد . فيلچ با سوضن ذاتي اش جلوتر امد .
_ اون چي بود ؟ كافيه بفهمم يكي از اون كتاباي ممنوعس تا ...
بعد صدايي حاكي از لذت در اورد .
دختر بچه به گريه افتاد : خواهش مي كنم اقاي فيلچ مادرم يه فشفشس و به خاطر اين دارن از پدرم جدا مي شن و من دو تا برادر كوچيكتر از خودم دارم كه يكيشونم مثل مادرم فشفس و اون يكيم فقط چهار سالشه ...
فيلچ سعي كرد او را كنار بزند تا به كتاب برسد : اينا چه ربطي به من داره ؟
: من دارم سعي مي كنم يه معجون درست كنم كه مادرم قدرت جادوييشو به دست بياره ...
:همچين معجوني وجود نداره ...
:باور كنيد وجود داره اقا ... فقط اثرش روي افراد مختلف متفاوته . مي دونيد كه اين معجونا چه طورين يه اشتباه كوچيك ممكنه... براي همين وزارتخونه ممنوع اعلامش كرده .
فيلچ ايستاد : و چقدر ديگه مونده تا كاملش كني ؟‌
: اكه شانس بيارم تا نيم ساعت ديگه همون رنگي مي شه كه مي خوام . فيلچ در حالي كه شعي مي كرد لحنش را پنهان كند زمزمه كرد : باشه پس من نيم ساعت ديگه بر مي گردم و تو يا معجونت نبايد هيچ كدوم اينجا باشيد .
نيم ساعت بعد فيلچ به دستشويي برگشت . دختر طبق قولش رفته بود . در حقيقت به نظر مي رسيد از شدت عجله مقداري از معجون را درون پاتيلي كه بخار بنفشي از درونش بلند مي شد فراموش كرده . فيلچ سر دوراهي بزرگي گير كرده بود . از طرفي نمي توانست در برابر خوردن معجوني كه فشفشه ها را شفا مي داد مقاومت كند و از طرف ديگر به نظر مشكوك مي رسيد كه ان دختر معجون را فراموش كرده باشد .به ماده ي درون پاتيل خيره شد ...
بنگ ... دختر در حالي كه كتاب غبار الود معجون هاي منفجر شونده را زير شنلش پنهان مي كرد با عجله به سالن عمومي اش برگشت . به نظر مي رسيد كه فيلچ تا چند ماه ديگر در سنت مانگو خواهد ماند و به احتمال زياد در برابر اصرار شفادهنده ها مقاومت خواهد كرد ... خب اين به هر حال راز او و خانواده اش بود و فيلچ هرگز رازي نمي شد اسرار خصوصي دانش اموزان را به كسي بگويد ...



تایید شد ، توی تاپیک کارگاه نمایش نامه نویسی می تونین بنویسین ! موفق باشین


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۵:۲۶:۴۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

استیو ترویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
حقیقت - سنت مانگو - نقره - شانس - قانون - اشتباه - معجون - غبار - ممکن - اثر

هفته پيش من مشغول ساختن يك معجون پيچيده بودم كه بخاطر يك اشتباه
كوچك تبديل به سمي مهلك شده بود در حقيقت من خيلي خوش شانس بودم كه همان جا جان را به جان آفرين تسليم نكردم چون وقتي به نظر خودم معجون كاملا درست شده بود و انتظار داشتم طبق دستورالعمل كتاب معجون هاي شرقي و طرز درست كردن آنها
بخار نقره اي رنگ خوش عطر و بويي از آن بلند شود غبار سبز تيره اي با بويي تند از آن برخاست و من وقتي خواستم بيشتر آن را بو كنم ببينم اشكال كار از كجا بوده سوزش غيرغابل تحملي در سرم ايجاد شد
و من بي هوش شدم.وقتي چشم هايم را باز كردم ديدم در
سنت مانگو هستم اثر غبار معجون تقريبا برطرف شده بود و فقط گه گاهي سرم به سوزش خفيفي مي افتاد ولي شفا دهندگان مي گفتند ممكن بود مغزم از آن غبار لعنتي پودر شود و چون آن معجون ،معجوني غير قانوني بود من را جريمه به پرداخت 50 گاليون كردند البته من ساكت ننشستم و گفتم كه اشتباها معجون من تبديل به آن سم خطرناك شده و من به هيچ وجه قانون را زير پا نگذاشته ام ،حداقل از قصد ولي كو گوشه شنوا!



تایید شد ، توی تاپیک کارگاه نمایش نامه نویسی پست بزنین ! موفق باشین


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۵:۲۲:۳۸

دو چشم سبزش مثل خیاره
موهاش سیاه مثل تخته سیاهه
کاش مال من بود این پسر خوب
فاتح جنگ با لرد سیاهه


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
گفته بودید با کلمات جمله ننویسم . باشه من تسلین نمی دونستم . اما این یکی رول هست.
ان شب مانند شبهای دیگر باز مهتاب دامن* نقره ایش* را به پا کرده بود و به ادمیان لبخند می زد . در ان سکوت مطلق که حتی جیر جیرک ها از خواندن اوای جیر جیر نقره ای هراس داشتند دخترکی مدام سیه چهره را می ستود و* معچونی * را هم می زد .
* شانس * اورده بود که خورشید دزد تاریکی ها مدت ها پیش در بسترش خفته بود . صورتش را * غباری* از غم و اندوه پوشانده بود ولی امید داشت و با این امید هدفش را هر لحظه جلوی چشمانش به تصویر می کشید . هدفی بس نزدیک و بس ارامش بخش . سرش را بالا گرفت و گفت : ای اسمان شب ! بالاخره به ارزوهایم می رسم . تا لحظاتی دیگر در کنار تو خواهم بود . منتظرم باش . می دانست که * ممکن * بود هر لحظه * اشتباهی * روی دهد ولی دیگر برایش اهمیتی نداشت پس به ارامی جرعه ای از معجون را سر کشید . مدتی صبر کرد و بعد...
ناگهان نقش بر زمین شد و ...
چشمانش را گشود خود را در * سنت مانگو * یافت . نه امکان نداشت . باور نمی کرد . ناله ای سر داد و بعد قطره ای اشک از چشمش جاری شد . او حالا این * حقیقت * را پذیرفته بود که دیگر * اثری * از معجونی که ان همه برایش زحمت کشیده بود نمانده و توسط * قانون * مجازات خواهد شد و دیگر هیچ وقت به اسمان سفر نخواهد کرد ...



تایید شد ، موفق باشین . جالب بود ! توی تاپیک کارگاه نمایش نامه نویسی پست بزنین !


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۵:۱۴:۵۱

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
حقیقت - سنت مانگو - نقره - شانس - قانون - اشتباه - معجون - غبار - ممکن - اثر
وارد بیمارستان سنت مانگو شد.
طبق قانون او اجازه نداشت به بیمارستان برود. در حقیقت او یک مرگخوار بود.
ممکن بود او را دستگیر کنند.
برای همین خود را به سرعت پشت یک مجسمه ی نقره ای پنهان کرد.
شانس آورد که در شلوغی بیمارستان کسی او را ندید.
معجون تغییر شکل را از ردای خود بیرون آورد و با گوشه ی ردایش غبار شیشه معجون را پاک کرد.
معجون تغییر شکل را خورد و پس از چند لحظه صدای مهیبی توجه همه را به خود جلب کرد.
مجسمه نقره ای و جسم بیجان یک مرگخوار روی زمین افتاده بود.
پرستاری با ترس و لرز به او نزدیک شد و پس از معاینه اعلام کرد که او در اثر خوردن معجون مرگ مرده است.
آری !!!
مرگخواران هم اینگونه اشتباه میکنند.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۵:۴۸:۱۵

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
حقیقت - سنت مانگو - نقره - شانس - قانون - اشتباه - معجون - غبار - ممکن – اثر

مطمئن بود که اشتباهی مرتکب نشده. معجون درون پاتیل آهسته جوش می آمد و کم کم به رنگ نقره ای می رفت. اگر کسی او را در چنین شرایطی می دید چه می کرد؟! بدون شک او را به جرم انجام کار های غیر قانونی دستگیر می کردند!!! اما این تنها شانس او بود! نباید عجله می کرد... ممکن بود معجون اثر خود را از دست بدهد. لحظه ای که ساعت ها انتظارش را می کشید فرا رسیده بود! جسم مشکوکی را از کیسه در آورد و درون پاتیل انداخت! غبار سفید رنگی همه ی اتاق را در بر گرفت و به همان سرعتی که به وجود آمده بود از بین رفت ... به درون پاتیل نگاه کرد. فقط چند نخ مشکی!!! این حقیقت داشت!!! جنس مایوی رولینگ جعفری اصل نبود!!!!


پ.ن: ببخشید گویا پست من ویرایش شده ولی من هیچ چیزی که نشون بده تایید شده یا نشده رو نمی بینم

ایول خیلی جالب بود بسی خندیدم!!
پیشنهاد میکنم یه سر به تاپیک "من چیستم؟ من کیستم؟" بزنی! پستهای خوبی برای اونجا ازت برمیاد!

تایید شد! میتونی بری کارگاه نمایشنامه نویسی!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۶:۱۵:۲۳
ویرایش شده توسط مگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۹:۳۸:۳۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۲۱:۳۸:۰۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

پوريا دفتري بشلي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۱ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از ايران _ البته در تعطيلات من در مدرسه پيش دوستانم چون هري
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
حقیقت - سنت مانگو - نقره - شانس - قانون - اشتباه - معجون - غبار - ممکن - اثر

نور خورشيد مثل هميشه راحي براي ورود به آن دخمه نداشت . و دانش آموزان گريفندور و اسليترين در حال درست كردن معجون خاصي بودند .
_ بچه ها همه پاتيل ها را خوب تميز كردين .
_ بله پروفسور اسنيپ ...
_ پس تا يك ربع ديگر همه ي معجون ها آماده ا ....
هنوز جمله ي پروفسور اسنيپ تمام نشده بود كه نويل از پشت پاتيلش كه در بالاي آن غبار نقره اي رنگي وجود داشت به طرف يكي از قفسه ها پرتاب شد .
پروفسور با خود گفت : اين كار حتما در اثر انجام ندادن يكي از قوانين معجون سازي پيشرفته صورت گرفته است .
همه ي بچه ها بلا استثنا مالفوي , كراب و گويل دور نويل جمع شدند .
_ اون فشفشه باز يه اشتباه ديگه ازش سر زده ؟ كراب .
_ ممكن اون فشفشه يكي از كار ها را اشتباه انجام داده دراكو .... ها ... ها ... ها ...
_ بچه ها برويد كنار . فكر كنم بايد يه چند روزي بره بيمارستان سنت مانگو ... اون شانس آورده كه زياد چيزيش نشده . در حقيقت اون الان بايد ميمرد .
هري گفت : نميشه . بايد اينجا بمونه . ما مي بريمش پيش مادام پامف ....
_ نه . من از شما بهتر مي فهمم و به خاطر اين جسارتت 10 امتياز از گريفندور كم مي كنم .
_ چرا ؟
_ 10 امتياز ديگه به خاطر فضولي در كار من .
_ پس اين حقيقت داره كه شما با هري پاتر از هم متنفريد ؟
_ 20 امتياز از هافلپاف كم مي شه .
_ آخه چرا اون فقط از شما يه سؤال پرسيد ؟
_ 15 امتياز از راونكلاو كم مي شه . كس ديگه اي نيست كه بخواهد از گروهش امتياز كسر بشه ؟ كلاس تعطيل من بايد يروم پيش پروفسور دامبلدور . برويد !
_ چشم پروفسور ....
اين را دراكو در حال پوزخند زدن به هري گفت و همراه كراب و گويل بيرون رفت .
هري به رون و هرميون گفت :
_ بچه ها اون ديگه شورشو در آورده .
_ ............

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم ( راستي به من گفتن اگه خواهر نويل هستم بگم . من واقعا خواهر نويل لانگ باتم در ايران هستم . )

دوست عزیز چرا 2 تا پست میزنید؟! پست اول شما تایید نمیشه چون واقعا داستانی از هم گسیخته داشت. اما پست دوم شما تایید میشه، چون داستان و فضاسازی نسبتا خوب و قابل قبولی داشت. شما تایید شدید و حالا میتوانید در کارگاه نمایشنامه نویسی پست بزنید. موفق باشید.


ویرایش شده توسط نيلا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۴:۴۲:۳۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۴:۵۹:۴۸

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.