هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخواريت)
پیام زده شده در: ۰:۲۰ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶
#1
نام:کلاوس
نام خانوادگی:بودلر
لقب:یه مدتی بود بر و بچس یخی صدام میکردن!
سابقه عضویت در مرگخواران:واقعا بسیار شرمنده ام که ندارم!
عضویت در محفل:خدا اون روز رو نیاره!
هدف از عضویت در مرگخوار ها:در درجه اول یه ذره این ملت رو بزنیم بکشیم و شکنجه کنیم دور هم باشیم بخندیم.بزنیم این آبجیمون رو ناکار کنیم باز هم بخندیم.در رکاب لرد باشیم افتخار کنیم که آره ما هم مرگخواریم و خشانت داریم و اینا.در درجه دوم هم میخواستم حال این ویولت رو بگیرم بچه پررو رفت عضو این سفیدای تیتیش مامانی شد یه رخصت از داداشش نگرفت.دختره بی حیا!بگذریم خون خودمون رو کثیف نکنیم.
لینک خاطرات مرگخواران
لینک گورستان ریدل ها

تایید برای ورود به انجمن زیر سایه شوم


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۶ ۰:۵۹:۲۱

فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۰:۰۸ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶
#2
همین هنگام بر اثر یک اتفاق نا مبارک و نا میمون(این میمون نه ها،اون میمون! )لرد به دلیل عصبانیت زیاد کمی تا قسمتی ابری و بارونی سنکوپ میکنه و از رو شونه گراپ که حدودا ماشالا هزار مشالا چشمم کف پاش شیش متر ناقابل قد داره میفته پایین.از اونجا که گراپ همچنان داشت به حنجره اش صفا میداد و تکرار میکرد که پول پیتزا نداره،سینی برای عدم متهم شدن به کشتن پدرشوهر( )با صدایی بلندتر از صدای گراپ جیغ کشید:لرد مرد!لرد مرد!مرد لرد.لرد مرد؟!(چه قافیه ای داره پسر!)
گراپ که احساس کرده بود مگسی در حال ویزیدن(همون ویز ویز کردن)است اول نگاهی به سینی انداخت که همچنان شعر لرد مرد،مرد لرد رو تکرار میکرد و پس مدتی طولانی غوطه ور شدن در بحر تفکرات عمیق و محاسبات فلسفی زیاد مفهوم جمله سینی رو درک کرد.بعد از حدود دوساعت تصمیم میگیره به این شکل عکس العمل نشون بده:
حرکت اول:در یک اقدام غافلگیرانه،این سد عظیم رو که مانع رسیدنش به لرد میشد رو از پیش رو برمیداره.و اون کسی نیست جز سینی.با یک حرکت غولیوسانه سینی رو از روی شونه اش پرت میکنه به چندین کیلومتر اونورتر.
حرکت دوم:با یک خیز عظیم باعث میشه کمی تا قسمتی حادثه تسونامی در قسمت دیگه ای از کره تکرار بشه.
حرکت سوم:لرد رو که افتاده روی زمین توی دستاش میگیره و تکون تکون میده.
چشمان گراپ به شدت اشک آلوده و داره زار میزنه:نه.لرد نباید مرد.لرد باید زنده موند.لرد باید بچه های من رو آموزش داد.لرد باید بز خرید.بز گرفت.بز خوب بود/گراپ برای لرد بز خواهد خرید.
قیلیچريالقولوچ قیچ!(نکته:صدای خورد شدن استخون های لرده دیگه نبوغ!)
روح لرد وقتی دید جسمش داشت تا این حد عذاب میکشید،تصمیم گرفت به جسمش برگرده ولی این جهنم رو برای جسمش نخره.بنابراین لرد طی یک حرکت مخوفانه زنده میشه:اَه!ولم کنم غولی!گراپ!اَه آه!تفی شدم!نبوس من رو دیگه!
دقایقی بعد گراپ و آراگوگ و لرد که داره از سر و روش آب میچکه عین آدم وایساده بودن.البته جمله نیاز به اصلاح داره نتیجه میگیریم گراپ مثل غول و آراگوگ مثل عنکبوت و لرد مثل آدم ایستاده بود.
لرد در حالی که به سختی نفسش بالا میومد زیر گفت(توجه:هرجای خالی به معنای یک کلمه است!):بلیز...تو...بدجور...میکنم!
دقایقی بعد لرد چوبدستیش رو کشید و جمله اش به طور کامل گفت:بلیز من تو رو بدجور تنبیه میکنم!.
+++++++++++++++
*منحرف بودن خیلی بده.نه؟!


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶
#3
.مرد جوانی که به دلیل بر تن داشتن ردای مشکین رنگ از سیاهی غیر قابل تشخیص بود،درب خانه نقلی را کوبید.لباس سیاهی که پوشیده بود او را به یاد نصیحت پدرش که همیشه رنگ روشن میپوشید انداخت:
_سیاه پوشیدن بد نیست کلاوس،ولی حواست باشه تو لباسای سیاهت غرق نشی.حواستباشه رنگ اونا نشی.
و حالا پس از مرگ پدر او میخواست برای ابد سیاه بپوشد.دختر مشکین مویی که درب را گشود،چنان از دید مرد حیرت کرد که چیزی نمانده بود از شادی فریادی بکشد.اما خودش را کنترل کرد و شادمان گفت:کلاوس.چی شد تصمیم گرفتی به من سر بزنی؟
کلاوس به سردی جواب خواهرش را داد:کارهای مهمتری داشتم ویولت.
ویولت بودلر جوان در حالی که در را پشت سر برادرش میبست ابروهایش را با طعنه بالا انداخت:کارهایی مهمتر از سر زد به خواهرت؟
کلاوس با قاطعیت به او چشم دوخت:بله.
چیدمان خانه به طور محسوسی تغییر کرده بود.پنجره های دایره شکلی که همیشه باز بود،اکنون آشکارا برای جلوگیزی از ورود ناخوانده افراد چفت و بست خورده بود.وضعیت همیشه مرتب خانه به طرز غیرقابل باوری به اوضاعی آشفته تغییر شکل داده بود.دیگر اثری از قاب عکسهایی که در هر گوشه از خانه،تصویر خانواده شادی را نشان میداد،نبود و به جایش در گوشه گوشه اتاق روزنامه های پیام امروز و کتابهایی در مورد مقابله با جادوی سیاه پخش شده بودند.همه و همه خبر از اوضاع ناامن و غیرقابل اطمینان و نیز آشفتگی های روحی میداد.
ویولت با تعجب و در حالی که یک لیوان قهوه داغ به دست برادرش میداد پرسید:خب،یه مقدار از اون کارهای مهمت رو که باعث شده تو نه تنها مراسم تشیع جنازه پدر و مادر رو از دست بدی،بلکه در محفل هم حضور پیدا نکنی و به من هم سر نزنی رو تعریف کن کلاوس.
کلاوس با لبخند ترسناکی با چوبدستیش بازی بازی کرد و در کمال آرامش قهوه را نوشید:من فکر نمیکنم تو زیاد خوشحال بشی ویولت.من مرگخوار شدم.
_تو چی شدی؟!
ویولت این را با فریاد گفت و چنان از جا پرید که قهوه داغ به روی او برگشت.اگر موقعیت دیگری بود از شدت سوختگی مجبور میشد چند جادوی پیشرفته به کار ببرد ولی اکنون چنان شوکه شده بود که متوجه داغی قهوه نشد.طوری به برادرش نگاه کرد که گویی گفته است او یک اسنور کک شاخ چروکیده شده است!
کلاوس با همان لبخند عجیب ادامه داد:اوه آره آره.من مرگخوار شدمو خب هر مرگخواری،به خصوص من که خواهرم عضو محفله،باید وفاداریش رو به لرد ثابت کنه.
ویولت همچنان بهتزده به او خیره شد.این مردی که اکنون روبه روی او نشسته و با خونسردی اعلام میکرد که به سیاهترین جادوگر قرن پیوسته است،برادرش نبود.نه ویولت او را نمیشناخت.در جستجوی اثری از کلاوس بودلر قدیمی با صدایی ملتمسانه گفت:کلاوس.بگو که این یه شوخیه بزرگه.به من بگو که تو به ولدمورت نپیوستی.کلاوس داری شوخی میکنی،نه؟
کلاوس قهوه اش را روی میز گذاشت و با همان پوزخندی که بر لبش میرقصید گفت:نه ویولت.من راهی رو پیدا کردم که من رو به قدتر میرسونه.و برای اثبات وفاداریم به لرد سیاه،میخوام تو رو که مایه ننگ منی نابود کنم.
کلاوس منتظر نشد تا ویولت معنای حرف او را هضم کند.چوبدستیش را بالا گرفت و با صدای قدرتمندی ورد مرگبار را بر زبان راند.ویولت بودلر میتوانست.میتوانست با چوبدستی که در جیبش بود از خودش دفاع و یا برادرش را نابود کند.ولی این کار را نکرد،تا حداقل خودش همان ویولت بودلر کودکی هایشان باقی بماند.همانی که تاب دیدن ناراحتی خواهر و برادرش را نداشت.کلاوس مغرورانه به جسد خواهرش نگریست.او هیچوقت نتوانسته بود فرق بین خوبی و بدی را بفهمد.فقط قدرت بود که باقی میماند.و این چیزی بود که او هرگز نفهمید...
حالا کلاوس به سیاهی همان ردایی بود که بر تن داشت...


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶
#4
آره خلاصه به صورتی بس غیرتمندانه داداش کلاوس وارد میشه و آهنگ خوب بد زشت می پخشه!درٍ درٍ دن!دن دن دن!!
بعد کلاوس میاد جلو:آبجی داشتیم از این قرتی بازیا؟
ویولت با خونسردی میگه:تو باز واسه من غیرتی بازی در آوردی؟اینا که کاری ندارن!خواستگاری کردن!تازه اون یکی هم گروه خودته!مرگخواره درجه یکه!
کلاوس جو گیرز میشه و همچین نعره ای میزنه که ملت به این حالت بهش خیره میشن و اون هم چون دچار مرض ضایعاتی مفرط میشه به تساوی حقوق زن و مرد راضی میشه و چنین شد که نام کلاوس بودلر به نام اولین آزادی خواه جهان ثبت شد!
کلاوس به صورتی منطقیولانه میشینه کنار خواهرش:وای عزیز!اینا هر کدوم یه ایرادی دارن!از همین حالا دور رابی رو خط بکش چون قبل از بله برون توسط استر به درجه رفیع شهادت نائل میشی!بعدشم این لارتنم که شیرینه.اون رو هم بی خیال شو.این ویکتور هم که هر روز دنبال یکی از دختراش.نکنه یه موقع خر شی ها!!
ویولت آمپرش میره بالا:داداشی دیگه داری پات رو میذاری اون ور تر ها!اولا که من به هیچکدوم جواب ندادم.دوما که من اصلا دلم میخواد با رابستن ازدواج کنم.خب که چی؟
کلاوس غیرتی میشه:ویولت بیشین سر جات بینیم!
ویولت هم بلند میشه و کلاوس رو از پنجره به بیرون پرت میکنه!همین لحظه تلفن میزنگه و ویولت تلفن رو برمیداره:بله؟
صدای استر میاید که بسی خشمگین است!!:با مرگخوار ازدواج میکنی؟نشونت میدم!گردان یک!!برید برای دستگیری ویولت بودلر.جوزف ورانسکی.سینیسترا و بقیه محفلی هی حاضر در مغازه...
ملت محفلی و مرگخوار با هم:


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
#5
نام:کلاوس
نام خانوادگی:بودلر
شغل:بیکار.علاف.معتاد...!
لقب:بر و بچس بم میگن کلو!
سابقه عضویت در مرگخواران:متاسفانه به این فیض نائل نشدم.
سابقه عضویت در محفل:هرگز.ولی یه خواهر دارم رفته خودشیرینی کرده تو محفل عضوه.ولی من هرگز!
هدف:من کلا بچه خشنی هستم و حال میکنم از اینکه بقیه رو اذیت کنم و ناراحتشون کنم و عصبانیشون کنم.حال گیری هم هست.میخوام حال ویولت رو بگیرم.به عنوان ماموریت اولم هم حاضرم بزنم ویولت رو بکشم!!!


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۴:۰۷:۴۴

فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: بهترین نویسنده در ایفای نقش ( رول پلینگ)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵
#6
من نویسنده هایی رو که توی تالار فعالیت میکنند رو مد نظر قرار دادم چون به عقیده من بهتره یه سخص اول از همه تالارش رو فعال کنه.توی تالار ما بهترین و فعالترین شخصیت ویولت بودلر هست که توی اکثر تاپیک ها فعاله.
رای من:ویولت بودلر.
پی نوشت:رای من بدون هیچگونه غرض یا پارتی بازی بود.


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: جادوگر سال
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵
#7
من مدت زیادی نیست که توی سایت عضوم ولی به هر حال آدم تو همین مدت کم هم میتونه اعضا رو بشناسه.عضو خوب اونیه که بتونه هم توی طنز نویسی و هم توی جدی نویسی موفق باشه و بتونه هر سوژه ای رو به راحتی ادامه بده و البته فعالیت زیادی داشته باشه.با توجه به این شرایط به نظرم آرامینتا ملی فلوا بهترین جادوگر...ببخشید ساحره ای که تو این سایت فعالیت میکنه.


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۵
#8
نام:کلاوس
نام خانوادگی:بودلر
گروه:ریونکلاو
سن:14
چوب جارو:نیمبوس دوهزار و دو
جنسیت:پسر
علایق:کتاب خوانی.تحقیقات.استفاده از کلمات قلمبه سلنبه.معنی کردن کلمات مختلف
خصوصیات ظاهری:من شباهت عجیبی به خواهر یعنی ویولت بودلر دارم.مو و چشم مشکی.تنها چیزی که من رو از اون متمایز میکنه یک عینک ته استکانی که من همیشه بر چشم میزنم.
توضیحات:کلاوس بودلر پسریست بسیار درسخوان و باهوش که علاقه دیوانه وار او به کتب مختلف او را شهره خاص و عام کرده است.همچنین او علاقه بسیاری به کتب هری پاتر داشت و وقتی دانست که یک جادوگر است دو روز تمام بدنش پر از کهیر بود!



تائید شد


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۴ ۰:۰۸:۲۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۳:۲۴:۲۷

فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#9
جیمز با بی حوصلگی پاتیلش را جمع کرد.
سیریوس خمیازه ای کشید:خب!برنامه امروزمون چیه؟
جیمز با آزردگی و به طور ناگهانی پاتیلش را روی میز کوبید:چرا اون اینقدر از من متنفره؟من همیشه از اون دفاع کردم...
سیریوس خندید:پسرک عاشق!یه قانون نا نوشته میگه اگه به کسی توجه نکنی ان بیشتر تو رو دوست خواهد داشت!مثلا الان تو از نینا پری خوشت نمیاد چون همش داره بهت توجه میکنه ولی لیلی رو دوس داری چون هیچوقت بهت نگاه نمیکنه!
ریموس خشمگین شد:پانمدی میشه یه لطفی بکنی و خقه شی؟من...
جیمز ناگهان سر حال شد:بچه ها اونجا رو!زرزروسه!
سیریوس و جیمز چوبدستی شان را کشیدند و به دنبال اسنیپ 15 ساله روانه شدند.
ریموس با نارضایتی گفت:چی میشه دست از سر اون احمق بردارید؟مگه اون چیکار کرده؟
سیریوس حالتی جدی به خود گرفت:اوه!مگه تو نمیدونی؟اون مهمترین قوانین ما رو نقض کرده!
ریموس کنجکاوانه پرسید:و اون قانون چیه؟
سیریوس قهقه ای زد:اینه که نباید مو بیش از یه من روغن داشته باشه!
با صدای خنده سیریوس.اسنیپ به طور ناگهانی برگشت و همانطور که چوبدستیش را بیرون میکشید فریاد زد:سکتوم سم...
جیمز با بیخیالی محض تکانی به چوبدستیش داد:پروته گو!
سیریوس با خنده ای که بر چشمانش هم تاثیر میگذاشت به ریموس گفت:من همیشه تو این که چه طور پاتیل اون منفجر نمیشه میمونم!آخه با اون همه روغنی که از موهاش میچکه...
سپس ادای آدم در حال مرگی را درآورد.جیمز خندید و ریموس هم بر خلاف میلش خنده اش گرفت.
یک لحظه پرت شدن حواس جیمز کافی بود تا اسنیپ بتواند به طور غیر لفظی بگوید:سکتوم سمپرا!
صدای جیغی آمد و بعد جیمز در حالی که دختری خون آلود بر بدنش بود بر زمین افتاد.
جیمز نعره زد:لیلی!
ریموس دوان دوان به سمت درمانگاه رفت.اسنیپ پوزخندی زد ولی با دیدن چیزی در پشت سر سیریوس مبهوت.جیمز وحشت زده و لیلی اوانز خون آلود لبخندش خشکید.
دامبلدور با شعاعی از قدرت در اطرافش و نشانه خشم در چشمش به اسنیپ نگاه میکرد...
***
نمیدونم ملاک برای پست کوتاه بودنه یا بلند بودنه و خیلی چیز های دیگه رو هم نمیدونم.مثلا من دقیقا پایان ماجرا رو نشون ندادم ولی خواننده میتونه خودش حدسش رو بزنه.نمیتونه؟به هر حال اگه بده بگین دوباره بنویسم.

هوم..!!

خوب بود! یعنی برای شروع، خیلی خوب بود!!
تایید میشی!!!

( با ویولت واقعا هم نسبتی چیزی داری؟!)


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۳ ۱۶:۵۸:۱۵

فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۴:۲۳ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#10
چشمانش را به زحمت گشود...آن مکان برایش نا آشنا بود.قرار بود او را به سنت مانگو بفرستند ولی حتما *اشتباه*ی رخ داده بود.اینجا اتاقی *غبار*گرفته و کثیف بود.با صدای خش خشی متوجه مردی شد که گوشه آن اتاق در حال ساختن معجون بود.مرد ردای مشکی بر تن داشت.درگیری با مرگخوارها.باعث به وجود آمدن جراحاتی در سطح بدنش شده بود.*ممکن*بود بر *اثر*جراحات وارده کشته شود.باید *شانس*خود را امتحان کند.
فریاد زد:کسی اینجا نیست که به من کمک کنه؟
مرد که حالا داشت با چاقویی از جنس*نقره*را تیز میکرد با لبخند شومی بر لب او را نظاره کرد.ناگهان*حقیقت*برای او آشکار شد!فریب خورده بود!آن رمزتاز برای سنت مانگو نبود بلکه او را به مقر فرماندهی مرگخواران رسانده بود.
مرد از اربابش پرسید:حالا؟
ارباب با صدای وحشت آوری پاسخ داد:بله دمباریک...
آن فرد چوبدستیش را به سمت کاراگاه بودلر گرفت.کاراگاه سعی کرد چوبدستیش را بالا بیاورد ولی نتوانست.نوری سبز از انتهای چوبدستی مردی که دمباریک خوانده شد بیرون آمد.دیگر*قانون*ی نبود که از کاراگاه بودلر حمایت کند.نور سبز به بدن او برخورد کرد.بدنش بیصدا بر زمین افتاد و این پایان مردی بود که از قانون حمایت کرد ولی قانون او را تحت پوشش قرار نداد...


خوب بود کلاوس! سوژه ی ساده ای بود، ولی میتونستی بهتر از اینها پرورشش بدی. در هر صورت خوب بود، ولی انتظار دارم که در کارگاه نمایشنامه نویسی بهتر از اینها کار کنی. تایید شدی و موفق باشی.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۰:۳۰:۱۳

فقط قدرت است که میماند و بس.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.