لودو : ای بابا انقدر لحاف پیچش کردن نمیشه بدبخت رو دید!
بورگین :
میخوای من برم تو پتو از همون جا بیارمش بیرون
ملت :
نه خیر لازم نکرده ... خودمون بازش میکنیم!
و سپس همگی دست جمعی مشغول رها کردن شخص مجهول الحال از لحاف کردند.
کمی بعددنیس:
بوقیدم به این شانس... این که ماندانگاس نیست!
بورگین نیز فحشی داد : [spoiler=فحش بورگین
]
... فکر کردی![/spoiler]
اریکا : اصلاً معلوم نیست ... کاملا بیهوش شده !
بورگین که نفس عمیقی می کشید و لبخندی ملیح پهنای صورتش را در بر گرفته بود گفت : بورگین برای همین مواقع خوبه ! بچه ها رفتم تو خط تنفس مصنوعی دهن به دهن!
و تا قبل از اینکه ملت به خدشون بجنبن بورگین کار خودشو رده بود و کار از کار گذشته بود!
:bigkiss:
_ ها به هوش اومد!
مرد ، صورت پر چین و چروکی داشت و بروبچ حدس زدند که حدود 60 70 سال باید داشته باشد.
مرد سرفه ای کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد :
_ اهم اهم ... ممنون از اینکه من رو به زندگی باز گردوندین...امیدوارم بتونم این لطفی رو که در حق من کردین جبران بکنم!
اریکا در حالی که روی پیرمرد دولا شده بود با صدای مهربانی گفت : پدرجان... چی شد که اینجوری شدین؟میدونین دوستای ما کجا هستن؟یک مرد دست کج و یک دختر به نام سامانتا پلی...؟
پیرمرد دوباره سرفه ای کرد برایش نای صحبت کردن نبود ... آخرین قدرتش را جمع کرد و گفت : انگار اون دو دوست شما توسط یک دزد سیاه چهره ربوده شدن...یک مرد و یک زن بیهوش در یک کیسه گونی کنار هم افتاده بودن...
ناگهان بورگین حرف پیرمرد رو قطع کرد و گفت : ای کاش من به جای ماندی بودم
پیرمرد بدون توجه به حرف های بورگین ادامه داد : داشتن به سمت اون کوه میرفتن...
و با دست به کوهی با قله ای نوک تیز اشاره کرد.
چیزی حدود 5 فرسخ راه بود!
_ من خواستم با دزده مقابله کنم ولی اون منو به این حال در آورد!
لودو : باباجان نتونستی دزده رو شناسایی بکنی؟
پیرمرد با صدایی که میشد خستگی و ضعف را در آن به ضوح تشخیص داد گفت : اسمش ... اسمش... آی... آی ...
ولی نتونست جمله اش را تکمیل کند زیرا دیگر جان به جان آفرین تسلیم کرده بود ...
ملت :
لودو :
پیرمرد نکبت! حداقل میگفتی بعد میمردی دیگه اه
دنیس : ولش کن لودو! به زودی میفهمیم حالا بهتره بریم کوه دنبال ماندی و سامانتا... هر چی سریع تر!بورگین یالا دیگه...
در اون طرف بورگین داشت برای متصدی آواز میخوند :
_ هر چی رو خواستی با خودت ببر ... عشقمو با خودت نبر :fan:
سلام بورگین عزیز، اولین نقدم و برای تو میکنم .
خوب شروع میکنیم اول مشکلات و میگم :
و تا قبل از اینکه ملت به خدشون بجنبن بورگین کار خودشو رده بود و کار از کار گذشته بود!
- خودشان ، ( خودش را کرده بود ، خودش و کرده بود ) ، استفاده مکرر از یک فعل ( بود ) از زیبایی جمله کم میکنه .
یک مرد دست کجو یک دختر به نام سامانتا پلی...؟
- کج دست
آخرین قدرتش را جمع کرد و گفت :
- بهتر بود میگفتی : تمام توانش را جمع کرد و گفت :
زن بیهوش در یک کیسه گونی کنار هم افتاده بودن
- میتونیم یکیش رو حذف کنیم و در اصل جمله آسیبی نمیخوره و جمله زیبا تر میشه . استفاده مکرر از کلمات هم معنی باعث گیج شدن خواننده میشه .
هر چی سریع تر
- هر چه سریعتر درسته .
دیگه چیزی ندیدم که مهم باشه ، اما نقاط زیبای داستانت :
" ناگهان بورگین حرف پیرمرد رو قطع کرد و گفت : ای کاش من به جای ماندی بودم"
" » کلیک کنید تا متن مخفی شده را ببینید «: فحش بورگین "
" بورگین که نفس عمیقی می کشید و لبخندی ملیح پهنای صورتش را در بر گرفته بود گفت : بورگین برای همین مواقع خوبه ! بچه ها رفتم تو خط تنفس مصنوعی دهن به دهن! "
در کل پست قشنگی بود و اشکالات جزئی داشت که نشون میداد پستت و نخوندی و زدی و گرنه بدون شک پست بی نقصی بود ، داستان هم در حد استاندارد پیش رفت و البته جای کار بیشتری داشت .