هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





بدون نام
هري كيف اش را روي دوشش انداخت وازكوپه اي كه لوناروي يكي از صندلي هايش نشسته بود وطبق معمول درحال ورق زدن صفحات مجله ي طفره زن بود خارج شد.
بيشتردانش آموزان درراهروي قطار بودند وهمه بارداهاي سياه منتظر برگشتن به قلعه بودندةقلعه اي كه خانه ي هري محسوب مي شد.
در همان لحظه رون نفس نفس زنان خودش را به هري رساند.
هري-چي شده ؟اون شمع چيه تو دستت؟
رون-هيچي مثل هميشه استاد عالي رتبه خانم هرميون سعي مي كرد به من چيزجديدي ياد بده ودرس اين دفعه روشن كردن اين شمع بودداره بيش ازحدتوهم ميزنه به من مي گه بايد جادوگربه درد بخوري بشي نمي خوام در آينده مثل اوباش تو خيابونا بگردي.

لطفا کلمات را رنگی کنید تا رسیدگی بشه !


ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۹ ۱۵:۵۷:۰۳
ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۹ ۱۶:۰۰:۴۰
ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۹ ۱۶:۰۳:۱۷
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۰ ۸:۲۴:۳۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱
از ویلای صدفی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 70
آفلاین
هری به سرعت در راهروهای خلوت قلعه به پیش می رفت.دیگر صدای استاد ها که بر سر شاگردان فریاد می کشیدند از کلاسها به گوش نمی رسید.نفس نفس زنان وارد سرسرا شد.اولین باری بود که شمع های سرسرا را خاموش می دید.چه اتفاقی افتاده بود؟
ناگهان در کوپه با شدت باز شدو لونا در حالیکه مجله ای را در کیفش جا میداد وارد کوپه شد.وقتی لونا با تعجب به صورت رنگ پریده او خیره شد هری فهمید که آن صحنه ها توهمی بیش نبوده است.

تایید شد !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۰ ۸:۲۲:۲۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶

جاناتان وایز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۴ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از دفتر مدیریت هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
جاناتان تنها در کوپه نشسته بود و منتظر حرکت قطار بود.ناگهان در کوپه باز شد و پسری وارد شد و بدون مقدمه گفت:سلام من فرانک لانگ باتم پسر نویل لانگ باتم استاد گیاه شناسی هاگوارتز و لونا لانگ باتم سردبیر مجله طفره زن هستم می تونم اینجا بشینم؟جاناتان که جا خورده بود گفت:بله راحت باش.پسر فورا داخل شد و چمدانهایش را در کوپه گذاشت و کیفی را از میان وسایلش برداشت و باز بدون مقدمه گفت: از این شمع های ابدی مادرم می خوای هیچ وقت خاموش نمیشن.توی هاگوارتز بدرد می خوره.جاناتان که از سوالهای بی مقدمه او خسته شده بود گفت:خیلی ممنون ولی فکر کنم توی قلعه به اندازه کافی شمع باشه و فکر هم نمی کنم همچین شمعی وجود داشته باشه در ضمن اگه ممکنه برش گردون توی کیفت از بوی گندش نفسم بالا نمیاد.فرانک با عصبانیت گفت:پس تو هم از اون اوباشی هست که فکر می کنی شمع ابدی فقط یه توهمه.بسیار خب من دنبال یه کوپه دیگه می گردم.جاناتان با خودش گفت: چه زود رنج...

لطفا کلمات را رنگی کنید تا رسیدگی بشه !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۰ ۸:۲۰:۳۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۸ دی ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۸ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۰۶ جمعه ۱۳ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
اوباش- کوپه- مجله- کیف- قلعه- توهم- استاد- لونا- شمع- نفس
طبق معمول هميشه لونا با مجله اي كه زير بغلش زده بود در حال توهم زدايي از بچه هايي بود كه مجله پدرش رو خونده بودن،بچه هاي سال اوليي كه هنوز تو كوپه هاشون فرصت نكرده بودن استراحتي بكنن تا هيجان ورود به هاگوارتز و ديدن قلعه هاي سربه فلك كشيده اش اونا رو از پا نيندازه،با نفس هاي حبس شده به دخترك نگاه مي كردند.
هرچند به ندرت تو كيف هاشون مي تونستي اثري يا حتي گوشه اي از مجله طفره زن پيدا كني..در همين حين كه بچه هاي بيچاره از همين حالا از هاگوارتز رفتن داشتن منصرف مي شدن و مطمئنا هركدوم تو دلشون يه شمع براي كليساي محلشون نذر كرده بودن بلكه از شر خير دخترك كم صحبت خلاص شن، صداي اراذل و اوباش اسلايترين داشت از كوپه بغلي هر لحظه بلند تر و بلند تر ميشد كه يكهو مالفوي از در اومد بيرون و به بچه هاي بيچاره كه تو راهروي قطار ايستاده بودن با پوزخند گفت: دركتون مي كنم حالا حالا ها بايد جور ذهن خلاق استاد بزرگ طفره زني رو بكشين..(!!!)


تایید شد !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۹ ۷:۴۳:۳۸
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۹ ۷:۴۵:۰۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ جمعه ۷ دی ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۸ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۰۶ جمعه ۱۳ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
اوباش- کوپه- مجله- کیف- قلعه- توهم- استاد- لونا- شمع- نفس

طبق معمول هميشه لونا با مجله اي كه زير بغلش زده بود در حال توهم زدايي از بچه هايي بود كه مجله پدرش رو خونده بودن،بچه هاي سال اوليي كه هنوز تو كوپه هاشون فرصت نكرده بودن استراحتي بكنن تا هيجان ورود به هاگوارتز و ديدن قلعه هاي سربه فلك كشيده اش اونا رو از پا نيندازه،با نفس هاي حبس شده به دخترك نگاه مي كردند.
هرچند به ندرت تو كيف هاشون مي تونستي اثري يا حتي گوشه اي از مجله طفره زن پيدا كني..

در همين حين كه بچه هاي بيچاره از همين حالا از هاگوارتز رفتن داشتن منصرف مي شدن و مطمئنا هركدوم تو دلشون يه شمع براي كليساي محلشون نذر كرده بودن بلكه از شر خير دخترك كم صحبت خلاص شن، صداي اراذل و اوباش اسلايترين داشت از كوپه بغلي هر لحظه بلند تر و بلند تر ميشد كه يكهو مالفوي از در اومد بيرون و به بچه هاي بيچاره كه تو راهروي قطار ايستاده بودن با پوزخند گفت: دركتون مي كنم حالا حالا ها بايد جور ذهن خلاق استاد بزرگ طفره زني رو بكشين..(!!!) بعد با نيشخندي برگشت تو كوپه خودش و لونا رو با گوش هاي سرخ شده اش و همراه هاي جديدش تنها گذاشت...


بیشتر از ده خط است !!
تایید نشد !!!
لطفا کمتر از ده خط بنویسید تا سریعا رسیدگی شود !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۸ ۱۹:۲۷:۵۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۸ ۱۹:۲۹:۰۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ جمعه ۷ دی ۱۳۸۶

آلیس لانگ باتومold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۷
از بیمارستان سنت مانگو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
اوباش- کوپه- مجله- کیف- قلعه- توهم- استاد- لونا- شمع- نفس

لونا بیرون کوپه ایستلده بود و به حرف های اوباش درون آن گوش میداد از شدت تعجب نمی توانست نفس بکشد.حتی فکرش را نمی کرد که استاد مورد علاقه اش را بیرون کردند.دوستانش معمولا به او می گفتند که توهم زده است ولی این دفعه واقعیت داشت.کم کم داشتند به قلعه نزدیک میشدند که ناگهان مجله ی طفره زن از داخل کیف تازه اش افتاد و همه ی سرها به طرف در برگشت و لونا برای فرار مجبور شد همه ی شمع را خاموش کند.

لطفا کلمات مورد نظر را رنگی کنید تا رسیدگی بشه !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۸ ۱۹:۲۶:۰۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۰۸ جمعه ۷ دی ۱۳۸۶

سفیدبال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3
آفلاین
اوباش - کوپه - مجله - کیف - قلعه - توهم - استاد - لونا - شمع – نفس.

لونا در کوپه قطار نشسته بود و سفسطه باز برعکس در دستانش قرار داست. عکس روی مجله گروهی اوباش را نشان میداد که در کوچه دیاگون دستگیر شده بودند. هری و رون داشتند در مورد استاد معجون سازی حرف میزدند.نویل در حالی که روبروی انها نشسته بود دستش را درون کیفش برد و چوبدستی اش را که تازه خریده بود بیرون اورد و نشان داد. رون برای لحضه ای نفسش را در سینه حبس کرد برای لحظه ای فکر کرده بود یک عنکبوت روی دستش وجود دارد و ان توهمی بیش نبوده و دوباره سرگرم صحبت شد. انها به قلعه برمی گشتند و دوباره سرسرای بزرگ را با ان شمع های جادویی می دیدند.

تایید شد


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۸ ۱۹:۲۱:۵۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۶

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
اوباش - کوپه - مجله - کیف - قلعه - توهم - استاد - لونا - شمع - نفس

دبورا اندرستن جادوگر برتر سال 300 تصمیم گرفت که برای مدتی به یک سفر دور و دراز در لندن برود اون هم با قطار

در ایستگاه قطار :

ارازل و اوباش {ماگل ها از زبان جادوگران } توی راه رو های راه اهن نشسته بودند و در مورد مسایل مسخره و روزانه ی خودشون صحبت می کردند دبورا کلافه شده بود دنبال کسی می گشت که بتواند باهاش صحبت کند در همین هنگام لونا لاو گود رو دید که در گوشه ی راه اهن نشسته بود و داشت مجله ی جادوگری را ورق می زد
دبورا :سلام لونا خوبی ؟
لونا :سلام نه اصلا خوب نیستم حرکت تاخییر داشته و این ماگل ها حوصله ی منو سر برده اند
دبورا : می فهمم چی می گی و لونا رو به کی نوشیدنی سرد دعوت کرد
لونا پذیرفت
دبورا در کیفش را باز کرد و کمی از معجون فیلیسین در اورد وردی بر ان خواند و بهد دور ماه صورتش چرخاند و سپس یه فوت و بعد ان را به لونا دارد
لونا گفت :این دفعه خیلی از دفعه ی قبل بهتر شده دبورا تو داری برای خودت استادی میشی ها
دبورا گفت :چی من هرچی باشه معجون سازی و نوشیدنی درست کردن رو تو به ن یاد دادی
لونا گفت :هی دبورا چرا مثله ماگل ها حرف می زنی
و هردو خندیدند

3 ساعت بعد در کوپه ی شماره ی 14.5 واگن 10.5

لونا و دبورا نشسته بودند و بیرونو نگاه می کردند دبورا سخت در فکر بود یاد زمانی افتاد که با مادرش برای تبعید به سرزمینی فرسنگ ها دور تر از محل زندگیش می رفت جایی که مادرش اکنون در ان زندگی می کند و شادی تا بحال مرده باشد در همین افکار بود که از دور قلعه ای تاریک را دید نفس در سینه اش حبس شد و افکارش درست به همان زمان بازگشت لونا با دست ضربه ای به او زد :هی دبورا بازم توهم زدی ؟این قلعه ی جشن اسلیتیرینی هاست از چی می ترسی ؟؟
درسته دبورا باز هم ترسیدهبود مثله همیشه

6 ساعت بعد لندن

هتل اگسفورد

دبورا من دیگه باید بروم بخوابم لونا
لونا : شببخیر
و دبورا با دنیایی از غص ها و کری که به 10 سال پیش تعلق داشت و تلاشی برای رهایی از این فکر به خواب رفت
و لونا بی خیال تر از همیشه در حالی که سعی می کرد از زندگیش لذت ببرد به شمع های مجللی که هنگام ورودشان به هتل روشن بود می اندیشید

تایید نشد!
این سایت در مورد هری پاتره پس لطفا داستانی که مینویسی هری پاتری باشه. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱ ۱۰:۴۶:۰۲

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۰ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
فکر آن هم هری را آزار میداد. مانند یک توهم بود. او از قلعه ی هاگوارتز اخراج شده بود. دیگر کوپه های قطار سریع السیر، شمع های جادوئی و حتی هیچکدام از استاد ها را نمی دید. زیرا بر صحت موضوع اوج گیری مجدد ولدمورت و اوباش موسوم به مرگخواران پافشاری کرده بود. آیا این منصفانه بود؟
قلمش را برداشت تا برای ستون « درد دل... » مجله ی پدر لونا نامه ای بنویسد .

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱ ۱۰:۴۴:۴۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۰ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
لی لی درحالی که از شنیدن خاطرات جیمز و اَل ترسیده بود و نفس نفس می زد ، و پرسید: مامان واقعا هاگوارتز اینقدر ترسناکه؟
جیمز و ال چشمکی زدند و خندیدند.
جینی گفت: نه دخترم، اون شیطونا میخوان تو رو دچار یک توهم فانتزی کنند. آماده شو باید بریم لوازم مدرسه ات رو بخریم، هری کیف پول من رو ندیدی؟
هری گفت: نه، ولی یه چیز خیلی خوب پیدا کردم، و درحالی که عکس را به بچه ها نشان می داد، گفت: این منم. این هم جینی.
جیمز گفت: این هم دایی رونالده و اون هم زن دایی هرمیون.
ال هم در حالی که صدای جیمز رو تقلید می کرد، گفت: و این هم کودکی استاد لانگ باتم عزیزه، اما این کیه؟
هری گفت: این لونا لاوگوده. سردبیر مجله ی طفره زن.
بعد با غرور ادامه داد: ما شش نفر یک گروه اراذل و اوباش بزرگ رو به اسم مرگخواران نابود کردیم!!
سپس با حالتی پیروزمندانه مانند این که چیزی را کشف کرده باشد، گفت: لی لی، این عکس رو توی کوپه ی قطار هاگوارتز گرفتیم، جای ترسناکیه؟
لی لی که به افکار کودکانه اش می خندید، گفت: نچ، یعنی این که کنترل شمع ها هم در دست مدیر قلعه نیست و شبها یه باره خاموش میشن هم دروغ بود؟؟

تایید نشد !!
بیشتر از 10 خط هستش !!


ویرایش شده توسط کریستین اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۳ ۱۶:۵۴:۴۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۵ ۱۴:۱۶:۵۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.