- نه ! نه ! نه لعنتی !! نـــــــه !
- پدربزرگت یه احمق به تمام معنا بود ! پدرت کثیفت هم احمق تر از اون ! و حالا تو !
- تو... ت... تو.! تو از پدرم می ترسیدی ! هنوزم می ترسی ! تو از همه ی پاتر ها می ترسی ، از همه ! از من ! و اونقدر حقیری که حتی از لیلی هم می ترسی ! عوضی !
- من؟؟ لرد ولدمورت؟؟ لرد از توله های پاتر بترسه ؟؟؟ ها ها ها ها ! کروشیو !!!
لرد خندید ، با خنده های تلخش زخم های روی صورتش کشیده تر و چندش آورتر از قبل می شدند... شنیدن فریاد های آلبوس سورس پاتر لذتبخش تر از آن بود که فکرش را می کرد .
اگر مونتاگ موفق می شد ، تا چند ساعت دیگر بقیه ی ارتش دامبلدور نیز آنجا بودند...
و همین طور ، اسنیپ خائن !
آن طور که مونتاگ می گفت ، اسنیپ همراه بقیه برای نجات پسر پاتر آمده بود ! خائن کثیف ! دست پرورده ی دامبلدور ! نباید به او اعتماد می کرد...
ولدمورت عصبانیتش از سورس را ، بر سر سورس دیگر خالی کرد...
- کروشیو !!!
___________________
چند ساعتی بود که از خانه ی ریدل ها خارج شده بودند ...
گروه کوچکشان مانند لشکری شکست خورده جلو می رفت ، اما هنوز نشانه هایی از امیدواری در چشمانشان موج می زد، آلبوس دامبلدور جلوتر از همه با چهره ای مصمم تر از همیشه حرکت می کرد ، اسنیپ که بیشتر از این نمی توانست صبر کند به دامبلدور نزدیک شد :
- دامبلدور ،... من ..شما....
- من بهت گفتم خودتو نشون ندی سورس ! نگفتم !؟
- اما من که نمی تونستم به همین راحتی چند تا بچه رو بفرستم تو !
- ممکنه اونا بچه باشن ، ولی من هیچ شکی در توانایی های اونا ندارم سورس ! مطمئن باش اگر چیزی غیر از این بود اونا نمی تونستن عضو ارتش باشن !
- بله، ولی لرد سیاه الان همه چیز رو فهمیده... من..
- بس کن سورس ! انتظار داری بزارم بری ؟ خب، برو !
چهره ی اسنیپ در هم رفت ، زیر لب گفت:
- منظورم این نبود...
دامبلدور نیز که آرام تر شده بود سرش را به علامت تایید تکان داد ، تا به حال تا این حد عصبی نشده بود.
آلفرد دستش را بر روی شانه ی هوگو گذاشته بود و سعی داشت آرامش کند .
جیمز دیگر گریه نمی کرد ، بی هدف ، فقط راه می رفت... گویی پاهایش به اختیار او نبودند ،از فکر اینکه دفعه ی بعد آل را با چه چهره ای ببیند تمام بدنش لرزید...
سارا با احتیاط اشکهایش را پاک می کرد ، اگر اتفاقی برای آل می افتاد...
آلبوس سورس جانش را نجات داده بود ، و حالا... اگر ... اگر...
دوباره اشکهایش جاری شد ، آن پسر فقط 11 سال داشت...
دامبلدور ایستاد ، چوبدستیش را به آرامی بالا برد و ققنوسی نقره ای که از نوک چوبدستیش خارج شد، تاریکی شب را در هم شکست و به سوی نقطه ی نامعلومی در آسمان پرواز کرد.
دامبلدور برگشت و رو به اعضا گفت :
- باید محفل رو هم خبر کنیم، هاگوارتز در حال حاضر دیگه در امانه و احتیاجی به وجود اونا اونجا نیست، برای رویارویی با ولدمورت ، به بیشتر از 8 نفر نیاز داریم...
- تعداد ما چند برابر شماست... به نفعتونه که تسلیم شین...
صدای کلفت و نخراشیده ی مونتاگ با اندکی لرزش ، حرف دامبلدور را قطع کرد ، ...
اسنیپ زودتر از همه چوبدستی اش را بیرون کشید و برگشت ، حق با آنها بود ، لشکری بزرگ از مرگخواران...
ویولت آهی کشید ، دیگر به زنده ماندن خودشان هم اطمینانی نبود...
_____________________
باز داشت خاک می خورد ها !!!
ادامه بدین ... تمومش کنین بره پی کارش دیگه..