باز هم می نویسم به امید نمره ی 5 گرفتن.
**************************************************
چارلی در حال دادن غذا به نوربرتا بود. نوربرتا روز های زوج به دیدن تنها دوستی که در رومانی داشت می رفت. هنوز اجازه ی گرفتن نیکی آژدهای کوچولویی رو که از فروشگاه موجودات جادویی سفارش داده بود رو نداده بودند.
چارلی: من خونه ی تو رو ندیدما. نمی خوای خونتو بهم نشون بدی؟
نوربرتا: به وقتش نشونت می دم. یه هفته دیگه تولدمه بهت خبر می دم تا بیای خونم. می خوام یه چشن بگیرم.
چارلی: چی کسایی رو دعوت می کنی؟
نوربرتا یکم فکر کرد و در حالی که با گفتن هرکس یه انگشتشو بالا می برد گفت: خودم ، تو ، هدویگ ، جیمی و یه چند تا دیگه از دوستام که رو هم می شیم ... 7 تا.
چارلی: تو چی دوست داری تا برات بخرم.
نوربرتا: من برای شاد بودن این تولدو می گیرم نه برای کادو گرفتن.
سپس غذاشو خورد و از چارلی خداحافظی کرد. به سمت خونش رفت. از لا به لای خونه ها گذشت تا این که از شهر خارج شد. از یه جنگل نسبتا بزرگ گذشت و روی کوهی فرود اومد. کوه عجیب غریب بود. در پشت آن یک سوراخ خیلی خیلی بزرگ قرار داشت. دور تا دور سوراخ بنفش رنگ بود. داخل آن شد ، داخل خانه ی خودش. خونش بزرگ بود. گرم و نرم بود و چوبی ، و همه جای آن پر بود از کاغذ های رنگی. نوربرتا به طرف کاغذ های رنگی رفت و مشغول تزیین خانه شد.
کیلومتر ها آن طرف تر ، کوچه ی دیاگون:هدویگ پرواز کنان به سمت فروشگاهی می رفت. وارد فروشگاه شد.
دنیس: سلام هدویگ. بازم اومدی یه حیوون دیگه بخری؟ از دوستت نوربرتا چه خبر.
هدویگ اخمی کرد و گفت: شنیدم که اژدهاشو بهش ندادین. چرا؟ اون روز که خیلی امیدوارش کردین. اون فکر می کرد به احتمال یک درصد بهش اژدها رو نمی دین اما حالا ...
دنیس: هدویگ ول کن دیگه. حالا بگو واسه چی اومدی؟
هدویگ: اومدم تا همون اژدها رو برای نوربرتا بخرم. همونو می فهمی؟
دنیس: متاسفم کس دیگه ای اونو سفارش داده.
هدویگ: کی؟
همون موقع جیمی وارد فروشگاه شد.
دنیس: همون دختره که داره میاد.
هدویگ برگشت و نگاهش به جیمی افتاد. سریع پیش جیمی رفت و شروع کرد به نوک زدنش. دنیس وارد دعوا شد و هدویگو گرفت.
جیمی: چیه هدویگ؟ دنیس این چشه؟
دنیس در حالی که هنوز هدویگو تو دستاش گرفته بود گفت: هیچی گفت می خواد اون اژدها هه رو که تو می خواستی بخری برای نوربرتا بخره. وقتی گفتم تو اونو می خوای دیگه خودت دیدی چی شد.
جیمی: هدویگ کنترل خودتو حفظ کن من اون اژدها رو برای نوربرتا سفارش داده بودم. می خواستم واسه تولدش بخرم.
هدویگ از دست دنیس خارج شد و گفت: راست می گی؟ منم می خواستم همونو بگیرم.
جیمی: خب پس اونو هردومون واسش می خریم. خوبه؟
هدویگ با حرکت سرش موافقتشو اعلام کرد. آلفرد از گوشه ای بیرون اومد و گفت: چه خبره؟
دنیس: آلفرد برو یه بار دیگه اون اژدها رو به اونا نشون بده.
جیمی و هدویگ به دنبال آلفرد از راهرویی گذشتند و وارد فضایی سبز رنگ شدن. بر خلاف انتظار جیمی و هدویگ آلفرد اونجا نایستاد و وارد در دیگه ای شد. در رو باز کرد ، هدویگ و جیمی با دیدن این صحنه دهنشون باز موند. هزاران هزار اژدها اون جا بود. بیشتر قفس ها زنگ زده بود. آلفرد اونا رو جلو برد و پیش قفسی وایسوند.
آلفرد: بیاین این همون اژدها یی هستش که نوربرتا می خواست. می خرینش؟
جیمی: آره واقعا هم خوشگله. عجب سلیقه ای.
اژدهای کوچولوی نازی بود که هر چند وقت یک بار از دهنش آتیش بیرون می داد. واقعا خیلی کوچولو بود.
آلفرد جلو رفت و روی قفسه رو با پارچه ای پوشاند.
هدویگ: چرا این کار رو می کنی؟
آلفرد: چون اگه روش پارچه باشه دیگه آتیش بیرون نمی ده تا جزقالتون کنه.
جیمی و هدویگ و آلفرد بعد از گذشتن از چندین پیچ دوباره وارد فروشگاه شدن. این دفعه در سمت چپ فروشگاه ظاهر شده بودن. آلفرد اژدها رو جلوی پیشخان گذاشت. هدویگ: 5/2 گالیون پول و جیمی نیز 5/2 گالیون به دنیس دادن.
کیلومتر ها آن طرف تر روز مهمانی ، رومانی:چارلی ، جیمی و هدویگ در خانه ی نوربرتا نشسته بودن و منتظر اومدن نوربرتا شدن. در همان لحظه ی ورود نوربرتا با دیدن یک قفس بر روی میز خوش حال شد. پارچه رو از روش برداشت و نیکی رو دید.
هدویگ ، جیمی و چارلی: تولد ... تولد ... تولدت مبارک ... مبارک مبارک ... تولدت مبارک
بعد از خوردن میوه ها و خوراکی ها چارلی و جیمی از اونا خداحافظی کردن و رفتن.
نوربرتا و هدویگ نیز رفتند تا بخوابند. آن شب خواب به چشمان نوربرتا نیامد زیرا از شب تا صبح تنها به نیکی نگاه می کرد. این یکی از بهترین و فراموش نشدنی ترین روز تولد برای نوربرتا بود.
نام حیوان: Niki
نوع حیوان: اژدهای دندانه دار نوروژی
نام خریدار: نوریرتا
**************************************************
دنیس و آلفرد 5 رو می دهید؟