اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

انتخابات وزارت سحر و جادو

بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

برنامه زمان‌بندی بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

  • ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو: 14 تا 18 تیر
  • اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات: 19 تیر
  • فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی: 20 تا 24 تیر
  • رأی‌گیری نهایی: 25 و 26 تیر

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: سه‌شنبه 14 اسفند 1386 08:56
تاریخ عضویت: 1386/12/05
آخرین ورود: چهارشنبه 27 شهریور 1387 16:53
پست‌ها: 19
آفلاین
در مغازه آلفرد غلغله بود. بچه های مدرسه و بزرگترهایشان سر و دست میشکستند تا یکی از موجودات جادویی مورد نظرشون رو خریداری کنند. اون وسط آلفرد داد می زد:
- همه برن توی صف! اگه اینطوری شلوغ کنین و هل بدین در مغازه رو می بندم.
جادوگران و ساحره ها در حالی که همدیگه رو هل میدادند و گاهی هم پای یکی روی پای دیگری می رفت، بالاخره به صف شدند. اولین نفر دختر موطلایی و زیبایی بود که همراه پدرش به مغازه آلفرد اومده بود و دستش رو محکم گرفته بود. آلفرد در حالی که عرقش رو پاک می کرد و خیلی هم بد اخلاق بود گفت:
- آبروی جامعه جادوگری رو بردن. این حرکات مخصوص مشنگ هاست.
- بله خب ، حق با شماست!
- چی میخواین حالا؟

پدر که به دخترش اشاره می کرد توضیح داد:
- گرترود من امسال به مدرسه رفته و مثل همه اعضای خونواده ش هافلپافی شده.
- خب به من چه؟!
- میخوام براش گورکن بخرم، می دونی که... نماد هافلپافه.

آلفرد که حوصله بحث نداشت، طوماری پر از قوانین رو به دست پدر داد. یکی از ماده قانون هاش این بود که برای خریدن گورکن باید ثابت می کرد عضو هافلپافه. در مدتی که مشغول خوندن قوانین بودن، آلفرد کار یک مشتری را راه انداخت و سانتوری بزرگ را فروخت.

- شما به این راحی سانتور خرید و فروش می کنین بعد واسه یه گورکن قانون میذارین؟
- آره همینه داشم! حالا مدرک دارین یا نه؟

دختر از توی کیفش یک نامه مهر و موم شده منگوله دار درآورد و به دست پدرش داد. پدر هم لبخند زد، نامه رو باز کرد و جلو چشم آلفرد گرفت:

- گرترود آدامز، دانش آموز سال اول هاگوارتز، سپتامبر 2008 ... هوممم... خب از کجا معلوم تو گرترود آدامزی؟

-دخترم سه جلدت رو به آقا نشون بده.

دختر دوباره از کیفش شناسنامه اش رو در آورد و به آلفرد داد. آلفرد با دقت اونو بررسی کرد و بعد بدون حرفی به انبار رفت. وقتی برگشت، در قفس طلایی رنگی یک گورکن کوچک و زیبا دیده میشد. گورکن، سند و شناسنامه رو دست پدر داد و گفت:

- 50 گالیون میشه.

چند دقیقه بعد، پدر و دختر با لبخند از مغازه خارج شدند.
- راستی نگفتی میخوای اسمش رو چی بذاری؟
- اسمش رو میخوام بذارم آلفرد!
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: دوشنبه 13 اسفند 1386 23:42
تاریخ عضویت: 1386/04/14
آخرین ورود: جمعه 12 خرداد 1391 13:40
از: دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
پست‌ها: 466
آفلاین
هرميون جان در هر دوره فقط يك حيون جادويي مي توني داشته باشي . يعني همزمان دو حيون رو نميتوني داشته باشي .

با آرزوي موفقيت
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: دوشنبه 13 اسفند 1386 19:24
تاریخ عضویت: 1386/08/23
آخرین ورود: پنجشنبه 4 مهر 1387 19:50
از: در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
پست‌ها: 245
آفلاین
شبي تاريك بود. كوچه ي دياگون خالي از جمعيت بود و تنها جغدي پشت ويترين مغازه اي ايستاده بود. جغد به اطرافش نگاه كرد و وقتي كسي را نديد به سمت آسمان پرواز كرد.

صبح روز بعد:

در آسمان پرواز ميكرد. اينبار خوشحال بود. صداي جغدي ديگر به گوش رسيد: سلام هدويگ. از اين طرفا!
ولي هدويگ جواب جغد را ( كه هرمس بود) نداد. به آرامي در كوچه ي دياگون فرود آمد. اينبار كوچه ي دياگون پر از جمعيتي بود كه براي خريد به آنجا آمده بودند.
عده اي دور مغازه ي فرد و جرج جمع شده بودند.
هدويگ با بي خيالي سري تكان داد و به راهش ادامه داد تا اينكه به همان فروشگاهي كه ديشب به آنجا آمده بود رسيد. چراغ هاي درون آن روشن بود.
هدويگ با خوشحالي واردشد.
_ سلام!
دنيس كه داشت قفسه اي را مرتب ميكرد گفت: سلام هدويگ.
هدويگ: پس آلفرد كو؟
_ رفته مرخصي!
_ مسافرت؟
دنيس سرش را به علامت مثبت تكاني داد.
هدويگ كه فضولي اش گل كرده بود گفت: كجا رفته؟
اما اينبار با چهره ي خشمگين دنيس رو به روشد. و هدويگ فهميد نبايد اين سوال را ميپرسيد.
دنيس: پس دوستت كو؟
هدويگ نگاهي به اطرافش انداخت: كدوم دوستم؟
دنيس: نوربرتا ديگه.
هدويگ لبخندي زد و گفت: برگشته روماني. با همون اژدهايي كه از همين مغازه خريده بود.
دنيس زير لب گفت: خدارو شكر كه رفته!
هدويگ: بله؟!
دنيس: هي...هيچي! شما كاري داشتي؟
هدويگ كه انگار تاحالا نميدانست براي چي اومده گفت: آها...آره... يادم اومد.
دنيس: خب؟
هدويگ لبخندي زد و گفت: اومدم ققنوس بخرم.
دنيس: باشه. ولي اسب بالدار هم خوبه ها!
هدويگ: آخه يكم فكر كن! ببين من با اين قدم ميتونم اسب به اين بزرگي بخرم؟ تازه ققنوس هم خيلي قشنگه.
دنيس: ميدونم. ولي يه نفر ديروز اومد و يه ققنوس ازم خريد. فكر كنم تموم شده باشن.
هدويگ آهي كشيد.
ناگهان دنيس جيغ زد: نه!نه! دارم.
دنيس با عجله به سمت قفسه اي رفت و ققنوس كوچكي را كه در جعبه اي بزرگ بود به هدويگ داد.
هدويگ: چه خوشگله!
دنيس: اسمشو ميخواي چي بذاري؟
هدويگ كمي فكر كرد و گفت: هاني!
دنيس خنديد.
هدويگ با عصبانيت گفت: به خودت بخند....
بعد هدويگ 5 گاليون را به دنيس داد و در حالي كه هاني را در بغل داشت از مغازه خارج شد.
چه دوست خوبي برايش ميشد.

نام خريدار: هدويگ
نوع حيوان: ققنوس
جنس حيوان: مونث
خصوصيات حيوان: پرهايي طلايي. بسيار زيبا
نام حيوان: هاني hani
قيمت:5
عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: دوشنبه 13 اسفند 1386 16:48
تاریخ عضویت: 1386/11/26
آخرین ورود: دوشنبه 5 اسفند 1387 16:30
از: تالار خصوصی گیریفندور
پست‌ها: 277
آفلاین
شبی سرد و برفی بود .

با بی حوصلگی روی تخت در خوابگاه گریفندور نشسته بودم . داشتم کتاب حیوانات جادویی که امروز از کتابخانه گرفته بودم را میخواندم با بی میلی ورقه ای زدم و با حیرت نگاهی به صفحه کتاب انداختم . ققنوسی با پرایی زیبا دیدم که داشت بر فراز دریایی پرواز میکرد. با شوق و ذوق از پله یکی دوتا پایین رفتم تا به مادرم نامه ای برسانم. ورقی برداشتم و این گونه نوشتم :

( سلام ,مامان به من گفته بودی که دلم میخواهد برای کریسمس چی برام بخری . راستش من همین الان که این نامه را برای تو می نویسم , یک ققنوس بسیار زیبا دیدم که عاشقش شدم . دیگر به شما زحمت نمیدم . لطفا پولشرا بفرستید خودم از اینجا میخرم. )

با تشکر جیمی.


نامه را تا کردم و به یک جغد دادم و به خوابگاه برگشتم .

سه روز دیگر تا کریسمس مانده بود . در سالن گریفندور کلی تزئین کرده بودند چند تا درخت کریسمس را در گوشه هایی از سالن گذاشته بودند. خوابگاه را پر از چیز های جادویی برای کریسمس گذاشته بودند. من تا فرا رسیدن کریسمس ارام و قرار نداشتم دلم میخواست زود تر ان ققنوس را بخرم . من میخواستم ققنوسی شبیه ققنوس پروفسور دامبلدور بخرم تازه اسمش را هم انتخاب کرده بودم.

(مولیندا) شاید هم تا ان موقع نظرم تغییر میکرد.

یک روز در سالن نهار خوری مشغول خوردن بودم که جغد ها امدند . هر جغدی به طرفی میرفت من که اصلا انتظارش را نداشتم با کمال حیرت دیدم جغدی قهوه ای رنگ به طرفم امد. و پاکتی را روبرویم گذاشت و رفت با خوشحالی پاکت را باز کردم و پول ها را دیدم .

مغازه ی حیوانات جادویی

قدم به داخل مغازه گذاشتم . پیش صاحبش رفتم و گفتم :

ببخشید اقا من یک ققنوس با بال هایی طلایی میخواستم .

صاحب فروشگاه مرا به داخل اتاقی راهنمایی کرد و گفت :

انواع و اقسام ققنوس ها هر کدوم را که میخواهی انتخاب کن.

و بعد از انجا رفت . من با خوشحالی به طرف قفسه ها حرکت کردم . ان اتاق پر بود از ققنوس به رنگ هایی متفاوت .ققنوسی بود به رنگ قرمز که مدام سر و صدا راه انداخته بود انگار قفس برایش خسته کننده شده بود . هر چه نگاه کردم ققنوس دلخواهم را پیدا نکردم .نا امید خواستم بروم که یکدفعه ان را دیدم ! ققنوسی با رنگ طلایی و دور گردنش هاله ای سفید بود با خوشحالی به طرفش رفتم و دستم را روی نوکش گذاشتم انگار او هم از من خوشش امده بود.قفس را برداشتم و به سمت مغازه دار رفتم .

_ من انتخابم را کردم این را میخرم .

بالاخره ان را خریدم و به طرف هاگوارتز حرکت کردم .

در خوابگاه گریفندور

همه ی بچه ها دور ققنوس جمع شده بودند. یکی از دوستانم گفت : وای چه قدر خوشگله اسمشو چی گذاشتی ؟

_مولیندا.

_ اسم قشنگیه منم کریسمس بعد یه ققنوس می خرم.

مولیندا هر روز صبح با صدای زیبایش برایم واز میخواند . به نظرم ان کریسمس بهترین کریسمس بود.



نام خریدار : جیمی پیکس.

نوع حیوان : ققنوس.

جنس حیوان : مذکر.

خصوصیات حیوان : دارای پر های طلایی و بسیار زیبا با صدایی زیبا و رسا.

قیمت حیوان :5
ویرایش شده توسط جیمی پیکس در 1386/12/13 16:55:51
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: دوشنبه 13 اسفند 1386 15:39
تاریخ عضویت: 1386/09/03
آخرین ورود: سه‌شنبه 27 فروردین 1387 21:37
از: کلاس ریاضیات جادوویی!
پست‌ها: 215
آفلاین
سلام

الفرد جان میشه لطف کنی برای کج پا همم یک عکس درست کنی بزارم توی امضام ؟
مرسی

هرمیون گرنچر
[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: دوشنبه 13 اسفند 1386 13:47
تاریخ عضویت: 1386/04/14
آخرین ورود: جمعه 12 خرداد 1391 13:40
از: دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
پست‌ها: 466
آفلاین
با سلام

هانيبال
3 از 5
متاسفم ! از علائم نگارشي به غير از داخل ديالوگ هات استفاده نكرده بودي . در ضمن متن شما طوريه كه به نظر مي رسه نقش اصلي مربوط به مادر و بچه اش است ؛ ولي شما ناگهاني آن ها را رها مي كنيد . همينطور بعضي جاهاي نوشتتون غير عادي بود ؛ مثلا نوشته بودين : چشمای البالویی خریدار در تاریکی نسبی مغاز برق زدند
شما كي رو ديدن كه چشم هاش آلبالويي باشه ؟
نوشته شما كتابي بود ولي شما نوشته بودين چشماي در صورتي كه بايد مي نوشتين چشم هاي .
مي تونيد دوباره تلاش كنيد .
چون قيمت تسترال چهاره نميتوني اين حيون رو برداري .

هدويگ
2 از 5
چند جا غلط املايي داشتي مثل :
: من اغومدم براي خودم يه حيوون به عنوان يك دوست بخرم
تازه اصلا فضا سازي نداشتي . و همه ي نوشتت ديالوگ بود . و هيچ جريان خاصي نداشت .
بعضي جاها نياز بود از ويرگول استفاده كني كه متاسفانه استفاده نكرده بودي .
نميتوني اين حيون رو برداري.
دوباره تلاش كن.

نوربرتا
2 از 5
نقدي كه براي هدويگ كردم رو بخون
فضا سازي خيلي خيلي كم بود يعني فقط در اول جمله بود . و از علائم نگارشي بيشتر در پايان جملاتت استفاده كردي . و در متنت كمتر به چشم مي خورد .
دوباره تلاش كن

هرميون (دملزا)
4 از 5
بد نبود . فضا سازيت خوب بود . موضوعت كمي گنگ بود . در ضمن بعضي جا ها خيلي زياده روي كرده بودي مثلا 200 امتياز خيلي زياده ، دامبلدور براي كار هري در كتاب يك به او 50 امتياز داد ؛ يا امكان نداره كه كسي در بازي هاي كوييديچ سوار اسب بالدار شود ( يكي از قوانين كوييديچ در جهان اين است كه بازيكنان بايد سوار چوب جارو شوند ) .
علائم نگارشيت انگشت شمار بودن مثلا در اين بند
ما در میان دانش اموزان سال دوم گروه شجاع گیریفندور شخصی را داریم که در اول سال تحصیلی توانست 200 امتیاز برای گیریفندوری ها کسب کند کسی که شجاعانه دور از چشم معلم ها و مادر وپ در مشنگشدر تمام تابستان تکالیف مدرسه را انجام می داد در حال ی که باید تکالیف مدرسه ی مشنگ ها رو هم انجام می داد و او از چیزی مراقبت کرد که گفتنش توی این جمع صلاح نیست برای رسیدنش به اینجا از خانه فرار کرد زیرا پدر و مادرش همه ی مارا خرافات و دیوانه فرض می کردن او با موش پیرش که تنها حیوانی بود که والدینش راضی شدن ان را برای تحصلش در هاگواترز بخرن به این جا امد و چیزی را اورد که برای ما بسیار مهم است سه ماه تمام از وسیله ای مراقبت کرد که ....
تازه اين يكيش بود، كه اصلا علائم نگارشي نداشت .
ولي مي توني اين حيون رو برداري .

اسب بالدار هرميون گرنجر

روبیوس هاگرید
5 از 5
موضوعت بد نبود ( در كل خوب بود )
از علائم نگارشي خوب استفاده كرده بودي . فضا سازيت هم به جا و مناسب بود . اشكال بيشتري نميتونم بگيرم .
مي توني اين حيون رو برداري .

اژدهاي دندانه دار نروژي هاگريد
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: پنجشنبه 9 اسفند 1386 16:05
تاریخ عضویت: 1386/03/07
آخرین ورود: جمعه 31 خرداد 1387 20:50
از: رومانی
پست‌ها: 151
آفلاین
این چه وضعشه!
من 23 بهمن اومدم حیوون بخرم اما هنوز حیوونم تایید نشده و بهم داده نشده. لطفا بیشتر به این مغازه تون برسین.

یکم تند حرف زدم. به خوبی خودتون ببخشین.
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: پنجشنبه 9 اسفند 1386 09:10
تاریخ عضویت: 1386/12/06
آخرین ورود: جمعه 9 فروردین 1387 11:19
از: هاگوارتز ، کلبه ی خودم
پست‌ها: 157
آفلاین
هاگرید در درون کلبه ی چوبی اش کنار شومینه نشسته بود و در حال نوشیدن چای از لیوان بزرگ سطل مانندش بود . تنها صدایی که بگوش می رسید صدای خش خش چوب های در حال سوختن در شومینه بود .
هاگرید روز نامه ای را که برروی میزش بود برداشت و شروع به خواندن آن کرد . در صفحه ی اول روز نامه تیتری که با رنگ قرمز نوشته شده بود توجه ی هاگرید را به خود جلب کرد "

مامورین برای کاهش جمعیت زهر نیش پرویی اقدام کردند

مامورین برای کاهش جمعیت اژدهای زهر نیش پرویی برای بار دیگر اقدام کردند . همین طور که می دانید اژدهای زهر نیش پرویی کوچکترین نوع اژدها ها است که طول انها تنها چهــــار متــر و نیــم اسـت . با این که غذای اصلی آنها بز و گاو است اما علاقه ی زیادی به گوشت انسان نشان می دهند . به همین علت مامورین ریشه کن کنی جانوران موذی ماموریتی را که در قرن نوزدهم انجام داده بودند بار دیگر تکرار می کننـــد .
به نقل از کنفدراسیون بین المللی جادو گران ماورین ریشه کن کنی جانوران موذی برای کاهش جمعیت زهر نیش ها اعزام شدند چرا که عده ی این جانوران با سرعت نگران کننده ای رو به افزایش است .

قطره های اشک در چشم هاگرید جمع شد و کم کم کاغذ روز نامه را خیس کرد سپس با بغض گفت : اون بیچاره های ناز نازی مگه چه آسیبی به شما میرسونن که شما می خواین نابودشون کنین !!

سپس آهی از ته دل کشید و اشک روی چشمانش را با پارچه اش پاک کرد .
نوربرت کوچولوی من ، الان کجایی !؟ دلم برات تنگ شده قد یه سوزن ...
هی !؟( آه از ته دل) آراگوگ من ؟! رفتی و دوستت رو تنها گذاشتی ، دلم برای تو هم تنگ شده ...

فنگم که دیگه پیر شده و فقط می خوابه ... حالا من موندم بی یار و هم دم " تنهای ، تنها ...

بعد روزنامه را ورق زد و به خواندن ادامه داد . پس از نگاه کردن به یکی دو صفحه از روزنامه چیزی توجه اش را جلب نکر تا این که به صفحه ی تبلیغات روزنامــــه رسیـــد . در گوشه ی سمت راست روزنامه با خط درشت و قرمز رنگی نوشته شده بود **فروشگاه موجودات جادویی**
ودر زیر آن لیستی از حیوانات آماده ی فروش گذاشته شده بود
جن خانگی ، آژدها ، ...

هاگرید با مشاهده ی کلمه ی اژدها از جا پرید و گفت : اژدها ... نوربرت ...دندانه دار نروژی ...(کلماتی که بریده بریده بر دهان هاگرید نقش بست )

به سرعت از درون کشوی میزش کاغذی برداشت و با قلم پرش شروع به نوشتن با خط خرچنگ قورباغه خود کرد : با سلام ...
.....................
.............
.......
من خریدار یک آژدهای دندادنه دار نروژی هستم در صورت موجودی این حیوان با همین جغد نامه ای برایم بفرستید .

با تشکر روبیوس هاگرید
هاگرید نامه را به پای جغد قهوه ای رنگ خود بست و پنجره را باز کرد . جغد پرواز کرد و از کلبه دور شد ، هاگرید آنقدر به جغد نگاه کرد تا این که جغد در میان درختان جنگل ممنوع نا پدید شد .


نام خریدار : Rubeus Hagrid
نام حیوان : Norbert
نژاد حیوان:Norwegian Ridgeback اژدهای دندانه دار نروژی
[size=medium][color=CC0000]اگر گروه های هاگوارتز به جز گریفیندور رو نشانه ی موس فرض کنیم و گریفیندور رو شکلک یاهو نتیجه می
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: سه‌شنبه 7 اسفند 1386 23:33
تاریخ عضویت: 1386/09/03
آخرین ورود: سه‌شنبه 27 فروردین 1387 21:37
از: کلاس ریاضیات جادوویی!
پست‌ها: 215
آفلاین
هوا بشدت سرد بود من تیغی از سرما را پشت خود احساس می کردم .باید حرکت کنم تا برج گیریفندور راه زیادی نمانده است
نق .تق..
اه موش پیر مسخره
دملزا غر غر کنان موش پیر خود را از میان لجن ها بر می دارد و می گوید : اخه یک موش پیر وقتی از خونه مادر و پدر مشنگت که با اومدنت به این مدرسه مخالفند فرار می کنی چه به درد می خوره ؟
دملزا راه زیادی را تا برج گیریفندور داشت این سال دومی بود که در هاگوارتز تحصیل می کرد اما هنوز هم برای نوشتن درس هایش باید توی شیروانی خانه می نشست و وقتی تموم می شد تازه باید تکالیف مدرسه ی مشنگ ها رو انجام می داد براش سخت بود اما... هم اکنون یک امانتی دستش داشت چیزی که باید هرچه سریعتر به پرفسور داملدور می رساند دستش را به کمر برد و با لمس کلید احساس ارامش کرد دوباره حرکت کرد پاهایش بیان باتلاق ها و لجن زار ها گیر می کرد و موشش مدام در گل ها ووول می خرود بود تعفن همه جا را برداشته بود به خود گفت : وقتی به هاگوارتز رسیدم یک راست می رم کوچه ی دیاگون یک اسب می خرم که .... اما بعد از رویا پردازی بیرون امد در گوشه ای از جنگل کلبه ای را دید که بوی خوش غذا از دودکش ان بیرون می امد بسوی کلبه رفت در زد و وارد شد
خانم پیری در کنار یم اجاق قدیمی به خواب رفته بود دملزا نزدیک شد هرچی پیرزن رو صدا کرد او بیدار نمی شد و پس از چندی فهمید پیرزن مرده است با ترس و لرز به طبقه ی بالا رفت در اشپز خانه را باز کرد و ناگهان انبوهی از طلا و جواهرات بر روی سرش ریخت با وجشت کنار رفت ولی بعد تصمیم گرفت که مقداری از ان طلاها را بردارد ولی ناگهان موجودی از درون وجودش جیغ کشید : نه!!! و اون با وحشت از در خانه بیرون رفت

3 روز بعد :

هاگوارتز

مراسم انتخاب گروه سال اولی ها :

پرفسور یک لحظه یک چیزی رو باید بهتون بگم ...

پرفسور دامبلدور در حالی که ریش هاشو از جن شکلات های قرمز رنگ پاک می کرد گفت : دملزا بزار برای بعد و سپس مقداری ابنبات سرخ به تانکس تعارف کرد
دملزا گفت : اما پرفسور من باید به شما بگم ..خیلی مهمه
داملبدور عینکش رو تکانی داد و گفت: همون کیلید؟
دملزا سرش را به ناشنه ی تایید تکان داد
دامبلدور گفت از حضور همع معذرت می خواهم الان بر می گردم و با دملزا به اتاق پشتی رفت
بده
_پرفسور این کلید
_تعریفک ن ببینم چجوری تونستی با امنیت به اینجا برسی پدر و مادرت و غول های نگلی و نگهبانا ولدمورت که دنبال کلید هستن
دملزا با اشتیاق همه چیز را تعریف ک رد و گفت می خواست کمی از ان طلا ها برای خرید یک اسب بردارد ولی این کارو نکرد و گفت :
پرفسور این هم کلید اتاق سنگ جادو سه ماه تموم پیش خودم حفظش کردم
دامبدور گفت :ازت ممنونم

اون روز جشن انتخاب گروه با شادی برگزار شد

مایکل بید :گیریفندور

همه ی دانش اموزان گریفندور برایش کف رزدن
و پس از ان
دامبلدور همه ی انان را به سکوت فراخواند
دانش اموزان عزیز به هاگوارتز خوش امدید مراسم انتخاب گروه با خوبی و خوشیت مام شد امیدوارم که سال خوبی داشته باشید
و همه دست زدن سپس او ادامه داد :
ما در میان دانش اموزان سال دوم گروه شجاع گیریفندور شخصی را داریم که در اول سال تحصیلی توانست 200 امتیاز برای گیریفندوری ها کسب کند کسی که شجاعانه دور از چشم معلم ها و مادر وپ در مشنگشدر تمام تابستان تکالیف مدرسه را انجام می داد در حال ی که باید تکالیف مدرسه ی مشنگ ها رو هم انجام می داد و او از چیزی مراقبت کرد که گفتنش توی این جمع صلاح نیست برای رسیدنش به اینجا از خانه فرار کرد زیرا پدر و مادرش همه ی مارا خرافات و دیوانه فرض می کردن او با موش پیرش که تنها حیوانی بود که والدینش راضی شدن ان را برای تحصلش در هاگواترز بخرن به این جا امد و چیزی را اورد که برای ما بسیار مهم است سه ماه تمام از وسیله ای مراقبت کرد که ....
و او مقدار زیادی طلا یافت چیزی که می توانست با ان یک اسب بالدار بخرد ولی ان را برنداشت زیرا متعلق به عجوزه ای بود که از دنیا رفته بود و حالا ما به رسم تشکر از او 200 امیتاز به گروه پیروز گیریفندور می دهیم همه ی دانش اموزان کف زدن رون خوشححال بود ولی هرمیون سرخ شده بود این اولین بار بود که دختری بیشتر از اون اون هم اول سال تحصیلی امتیاز حمع می کرد دامبدور کفت : ساکت

او کسی نیست جز دملزا رابینز

گونه های دملزا گل انداخته بود و همه ی اعضای گیریفندور کف می زدن اسیترین ها بشدت عصبی بودن و دراکو دندان هایش را روی هم می سابید
همه می گفتن : 200 امتیاز در اول سال برای گیریفندور این عالی است
و داملدور ادامه داد :
یک جیز دیگر ! دملزا برنده ی یک اسب بالدار نقره ای رنگ است
چیزی که فقط یکی از دانش اموزان هافلپاف به تقدیر از پاکی از مدیریت هدیه گرفته بود و اکنون گیریفندور این افتخار را دارد که شاگردی را که این اسب را برنده می شود تشویق کند
صدای تشویق بالا گرفت
دملزا از شادی در پوست خود نمی گنجید دیگرلازم نوبد به دیاگون برود او حالا یک اسب بالدار نقره ای داشت
دامبلدور گفت : دملزا رابینز مجاز است در صورت موافقت کاپیتان تیم خود در بازی کوییدیچ از این اسب به عنوان ارو استفاده کند
دوباره همه کف زدن
و همچنین او باید بعد از شام به همراه هاگرید برود و اسب بالدار نقره ای رنگ خود را اسم گزاری کند

همه دست زدن

بعد از شام :

هاگیرد فکرک نم قرار بود چیزی نشونم بدی
هاگردی گفت درسته بیا بریم

در طویله استاتید:
این است خیلی خوشکله نه ؟
دملزا عاشق اسب بالدار نقره ای اش شده بود به سمتش دوید و ان را در اغوش کشید بال هایش را نوازش کرد و گفت اسم تو رو می زارم تند باد




موجود جادویی : اسب بالدار نقره ای
رنگ : نقره ای اکلیلی و سفید
نام حیوان: تند باد
حنسیت حیوان : مونث
نام خریدار : دملزا رابینز
با تشکر
دملزا رابینز
ویرایش شده توسط دملزا رابینز در 1386/12/7 23:35:56
[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با
Re: فروشگاه موجودات جادويي
ارسال شده در: چهارشنبه 24 بهمن 1386 20:23
تاریخ عضویت: 1386/10/17
آخرین ورود: چهارشنبه 6 مهر 1390 20:52
پست‌ها: 29
آفلاین
سام علیکم

اسمان ابری و گرفته بود باد سرد وسوز داری می وزید و مردم با سروصورت پوشیده بدون توجه به یکدیگر با عجله از کنار هم عبور می کردند. زنی با قد بلند که موهای تیره اش در باد موج می خورد دست دختر کوچکش را گرفته بود و می دوید تا از کوچه دایاگون خارج شوند و زودتر به خانه ی گرم خود پناه ببرن . به پایین جایی که دخترش راه می رفت نگاهی گذرا انداخت و در حالی که باد شدید باعث می شد همه جا را تار ببیند فریاد زد:- عزیزم تند تر بییی.....!!
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که از روبه رو محکم با چیزی سخت برخورد کرد.سرش گیج رفت و تلو تلو خورد .احساس کرد خون توی سرش جمع شده و جایی را نمی بیند بازویی زیر بغلش را گرفت ومانع از افتادنش شد صدای دخترش را شنید که می گفت: -ماما! با هر زحمتی بود چشمهایش را باز کرد . مردی قدبلند در حالی که با یک دست قفسه ی سینه اش را می مالید و بادست دیگرش بازوی اورا گرفته بود پرسید :- حال شما خوبه مادام؟
زن اروم سر تکان دادو سرش رابا دست گرفت و بعد گفت:- می بخشید !! من شما رو ندیدم.
مرد همانطور که زن را به سایبان مغازه ای می کشید تا از باد کشنده در امان باشند گفت:- هیچ اشکالی نداره !این باد تقریبا همه رو کور کرده ،فکر می کنم اگر زیر این سایه بان به ایستیم باد کمتر اذیتتون کنه و بتونید کمی استراحت کنید.شما مطمئنید خوبید اخه بد جوری تلو تلو خوردین.
زن که حالا موهایش را از توی صورتش جمع می کرد جواب داد:- بله البته خوبم.
:- ماما؟!
:- بله عزیزم؟
:- من از اینا می خوام!!تورو خدا یکی برام بخر.
در این لحظه هر دومتوجه شدند که در پناه سایبان چه مغازه ای ایستاده اند .انواع موجودات جادویی درون قفس ها و یا شیشه ها یشان از خود صدا ایجاد می کردند و دخترک که دماغش را به شیشه چسبانده بود به توپک های رنگی اشاره می کرد. زن گفت:- اوووه ...نه عزیزم اون قبلی رو هر گز فراموش نمی کنم که چطوری خفه اش کردی چون شب ترسونده بودت.....اصلا" ! دخترک بغض کرد و چشمانش پر از اشک شدو با نگاهی پر از تمنا به مادرش نگاه کرد:- لطفا"....!
:- دیگه چشمات از این درشت تر نمی شن؟ گفتم که نه!بیا باید بریم.
بعد به مرد که خشن به نظر می رسید لبخند زدو گفت:- بازم ببخشید که باعث درد سرتون شدم .باید زودتر به خونه برسیم. خدانگهدار. دست دخترش را گرفت و در باد نا پدید شدند.
هانیبال لحظه ای ایستاد و به صدای باد گوش کرد و بعد برگشت و به ویترین پر از جانور مغازه نگاهی انداخت. مدتها در فکر یه حیوان دست اموز بود اما نه امشب و در این وضعیت ؛هرگز تصورشم نمی کرد که به این مغازه بربخوره ! به خودش گفت:- ممکنه دیگه وقت نداشته باشم که برای خرید به اینجا بیام! کمی دیگر فکر کرد.:- اما چی! چی بخرم.یه مار؟ نه!به درد نخوره،توکه می خوای بخری چیزی بخر که به دردت بخوره......یه ققنوس؟ اره شاید اما...اما .... چیزی در پس ذهنش حرکت می کرد . بلاخره جرقه زده شد . هانیبال وارد مغازه شد.
:-خوش اومدید .....من می تونم هر حیونی رو که بخواید براتون بیارم شما به یه جغد نیاز دارین یا به یه وزغ.؟این دوتا هدیه های خوبی هستن!
چشمای البالویی خریدار در تاریکی نسبی مغاز برق زدند و چیزی زمزمه کرد.
:- چی ببخشید ؟
:- من یه تسترال اموزش دیده می خوام !
مرد فروشنده لحظه ای جاخورد و بعد گفت:- خوب البته ...اما می دونید این نوع حیون زیاد طرفدار نداره ...اما اگر شما می خواید......من می تونم براتون یکی شفارش بدم.
:- ممنون می شم !!
سه روز بعد در پشت مغازه ی موجودات جادویی دومرد به اسب سیاه بالداری نگاه می کردند البته فقط هانیبال اون را می دید. مرد پرسید:- می تونید ببنیدش؟
:-بله می تونم!
:- بلدین سوارش بشین؟
:- نمی دونم اما امتحان می کنم.
و به سمت حیوان حرکت کرد .پوزه ی استوخوانی اش را نوازش کردو به چشمهای سفیدش خیره شد .بعد در گوشش زمزمه کرد:- توخیلی خوشگلی!حالا من می خوام باهم بریم خونه.
پایش را روی بال اسب گذاشت وپشتش سوارشد ، وبرای فروشنده دست تکان داد.
...........................................................................
نام وفامیل: Hannibal lecter
نام حیوان: mishka
جنسیت: مونث
..........................................................................
خیلی ممنون از جوابتون
عزت زیاد
دستمالی کثیف....چ�
Do You Think You Are A Wizard?