هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۵۴ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
همه جا تاريك بود. هري ، با نگراني تمام ، به اطرافش نگاه ميكرد. احساس بدي داشت و آرزو ميكرد اي كاش زودتر برسد.
نفس عميقي كشيد و وارد گورستاني شد كه قبرهايش به قدري قديمي و هراس آور بودند كه مو بر تنش سيخ شد. لحظه اي ايستاد ، فكر كرد صدايي شنيده. براي همين هم شنل بزرگ جيمز را بيشتر روي سرش كشيد. هوا سرد بود. يك جغد كه بر روي درخت بزرگي نشسته بود هوهوي غم انگيزي سرداد.
هري دلش به شور افتاد. ناگهان صدايي شنيد. بي حركت ماند و مردي را ديد كه درست روبه روي قبري ايستاده بود.
هري نميتوانست چهره اش را ببيند. لحظه اي فكر كرد كه بالاخره توانسته او را پيدا كند. كسي كه به دنبالش ميگشت.
هري شنلش را درآورد و با صداي بلند گفت: هنري مك ديبرن؟
مرد با تعجب برگشت و هري را ديد كه دقيقا پشت سرش ايستاده بود.
مرد قدبلند و لاغري بود و چهر ي عجيبي داشت و هري تا به حال چهره ي او را نديده بود.
هنري لبخندي زد و گفت: به موقع اومدي پسرم.
هري گفت: تو معامله را فراموش نكردي؟ منظورم جاي همون قبر هست كه قرار بود بهم نشون بدي.
هنري دوباره لبخندي زد و با صداي عجيبش گفت: هووم...خوبه. و تو هم نبايد فراموش كرده باشي كه در ازاي راهنمايي من چه چيزي بايد بپردازي. درست نميگم؟
هري شمرده شمرده گفت: من اول بايد جاي اون قبر رو بدونم.
هنري لبخندي زد و گفت: اما اول اون گردنبند رو به من بده.
هري با عصبانيت گفت: پس من بعد از دادن اون گردنبند ، تو رو با چوبدستيم هدف قرار ميدم. من اون قدر ها هم ساده لوح نيستم.
هنري لحظه اي به فكر فرو رفت و بعد گفت: قبول ميكنم.
هري گردنبند را به طرف هنري پرت كرد و چوبدستي اش را بيرون كشيد و بدون درنگ ، او را هدف قرار داد.
هنري كه از اين سرعت عمل خوشش آمده بود گفت: واي! چه سرعتي. به هرحال حالا نوبت منه.
هنري لبخندي شيطاني زد و گفت: دنبالم بيا.
هري به دنبال هنري مك ديبرن به راه افتاد. مطمئن نبود كه نقشه ي درستي بوده باشه و حقه اي در كار نباشه.
اما بالاخره هنري ايستاد و به قبر كوچكي اشاره كرد و گفت: همينه.
هري لحظه اي مردد ماند. نگاهي به روي سنگ قبر انداخت ، درحالي كه زيرچشمي هنري را زير نظر داشت. هري جلوتر رفت تا بتواند نوشته ي روي سنگ را بخواند كه ناگهان فريادي وحشتناك كشيد.گويي زمين زير پايش خالي شده بود ، سقوط كرد. پايين و پايينتر ميرفت. تا اينكه به زمين سفت خورد. فرياد زد: به من كلك زدي.
هنري قهقهه اي سر داد و از آن بالا به پايين خيره شد و فرياد زد: خوبه. حالا تو در كنار لاشه ي آن مرد بدبخت ، براي هميشه زندگي خوشي خواهي داشت.
اما ناگهان هري صداهايي را شنيد. مردي فرياد زد: آوداكداورا!
هري حتم داشت كسي يا كساني به كمكش آمده اند.
_ كروشيو!
_ آوداكداورا!
هري مطمئن شد كه جنگ فقط بين هنري و چند نفر از دوستانش نيست. جنگي بين محفليها و مرگخواران است. هري به بالا نگاه كرد. صداي ناله اي شنيد و شخصي را ديد كه از آن بالا به او خيره شد: ريموس لوپين!
ريموس او را از قبر تاريك نجات داد. هري به اولين چيزي كه نگاه كرد ، لاشه ي هنري و چند مرگخوار ديگر بود.
بعد به سيريوس بلك و آرتور ويزلي و درآخر به چهره ي دوست داشتني ريموس نگاه كرد.
ريموس با لحني نااشنا و جدي گفت: چرا اين كارو كردي هري؟
هري با ناراحتي گفت: من واقعا معذرت ميخوام. هنري به من قول داده بود كه جاي نقشه رو به من نشون بده. اون ميگفت كه اين نقشه درون قبري در اين گورستان قرار داره.
سيريوس بلك با عجله گفت: كدوم نقشه؟
هري با لحني آرام گفت: . اين نقشه جاي تمام جان پيچ ها رو نشون ميده. اما همش الكي بود.
آرتور سري تكان داد. اما ناگهان هري فرياد زد: گردنبند.
هري به طرف هنري دويد و دست در رداي كهنه اش كرد و بلاخره گردنبند باارزشش را پيدا كرد.
ريموس خنديد و گفت: جالبه.
بعد هرسه در تاريكي گورستان به راه افتادند.

عجب....عجب!
پست خوبی بود آریانای عزیز! فضاسازی هات زیبا و جذاب بود و خیلی خوب تونسته بودی فضای قبرستون رو توصیف کنی! مشکل خاصی نداشت پستت فقط توی خط های اول خیلی از کلمه "هری" استفاده کرده بودی. به جاش میتونستی ضمیر بیاری یا اصلا وقتی چند تا جمله پشت سر هم داری در رابطه با هری صحبت می کنی از جمله اول به بعد فاعل نیاری!
پیشرفت خیلی خوبی داشتی در این مدت! امیدوارم در محفل ققنوس هم فعالیت بالایی داشته باشی و در کنار داداش بیناموست با تاریکی بجنگی!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۲ ۲۲:۰۹:۱۰

خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
جا به جا شد صدایی از کمرش بلتد شد . کف سنگی غار اصلآ مناسب برای خوابیدن نبود اما هری به این به خواب نمی رفت .
صدای ترق تروق سوختن هیزم تر میون آتش تنها صدایی بود که سکوت غار را بر هم میزد . اون تنها بود هاگرید برای شکار به کوه های اطراف رفته بود . حدود دو هفته ای بود که به همراه هاگرید به این غار آمده بود .
افکار به سرعت از ذهن او می گذشت باز هم عذاب وجدان همیشگی به سراغش آمده بود آیا باعث همه بد بختی های نزدیکانش او بود رفتن هاگرید طولانی شده بود آیا برای او هم مشکلی پیش آمده بود نه فکر این مساله هم برای او وحشتناک بود .
هــــــــــری هـــــــ ــــــــ ـــــر ی . کسی او را صدا میزد .
جای زخمش تیر کشید از و از هوش رفت .

ایستگاه کینگزکراس
پای برهنه بر کف مرمرین ایستگاه کینگزکراس می دوید . تنها چیزی که یادش می آمد صدایی بود که اسم او را صدا کرده بود .صدا را شنید صدایی آشنا به طرف سکوی نه و سه چهارم دوید . صدا از آنجا می آمد . گویی آب یخی بر او ریخته شده بود . قطاری نبود . ریل قطاری هم نبود . اما صدا نزدیک و نزدیک تر می شد . دستی رو بر پشتش احساس کرد .

کسانی که به خاطر او مردند .
هری : این یه رویائه ؟!
آلبوس : یه چیزی فرا تر از یک رویا .
سیریوس : خیلی به خودت سخت میگیری پسر .
هری : سیریوس م م من واقعآ متاسفم همش تقصیر من بود .
سیریوس : من کله شق تر از این بودم که تو گریملود بمونم اصلآ تقصیر تو نیست . الان هم وقت این حرفا نیست وقتمون کمه .
دو نفر دیگه هم وارد اتاقک شدند . همه جا خیلی سفید به نظر می آمد .

با حالتی از بهت آن دو را را نظاره کرد حالتش درست مانند موقعی شده بود که برای اولین بار در آینه ی نفاق انگیز نگاه کرده بود .
یکی دامبلدور بود اما چهره ی فرد دیگر ... .


دامبلدور : یه نامه برات گذاشته بودم باید پیداش میکردی . اما حالا نابود شده . شاید خیلی زود تر باید کاری میکردم به دستت برسه .
هری : اینجا کجاست . این کیه ؟
دامبلدور آشکارا سعی میکرد که حواس هری را از شخص سوم پرت کند .
دامبلدور : تو باید به هاگوارتز برگردی الان مهمترین کاریه که باید بکنی . هر اتفاقی هم که افتاده بود باید به هاگوارتز برگردی .
چیزی رو اونجا پیدا میکنی که برای ادامه ی کارت مهمه .
هری : اما هور کراکسها ..
سیریوس : برگرد و هر اتفاقی هم که افتاده بود خودت رو سرزنش نکن فقط بدون در صورتی ما در آرامش خواهیم بود که تو موفق بشی .
اما قبل از اینکه چیزی بگوید پیش رویش همه چیز سفید شد .
از خواب پرید . به خودش آمد از غار بیرون اومد .
اشک در چشمانش حلقه زده بود پیکر بی جان هاگرید را دید که با چشمانی باز لبخندی بر لب داشت .
در دست راستش بود و طوماری در دست چپش . دستش را بر چشمان او کشید و چشمانش را که به درخشندگی دو ماه بود بست . طومار را باز کرد و شروع به خواندن کرد : امید وارم در راهت موفق باشی من نمیدونم این گردنبند چه بود اما پرفسور دامبلدور
پیش از مرگش به من گفت که در جنگل ممنوعه به دنبالش بگردم و هر طوری شده نابودش کنم . امید وارم موفق باشی . می بایس همیشه تو کارات محکم باشی ومارو هم به خاطر بسپار .

طومار را بست پس یکی دیگر هورکراکس ها به قیمت جون یکی دیگر از یارانش از بین رفت . طومار را چند بار دیگه خواند و با لحن صمیمی و خط بد هاگرید مانند دیگر کسانی که برای او مردند خداحافظی کرد . پس آن فرد سوم تو ایستگاه کینگر کراس دیده بود هاگرید بود . اولین کسی که توسط اون فهمیده بود جادوگرست .
به خاطر سیریوس لیلی جیمز دامبلدور روبیوس و کسان دیگری که به خاطر او مرده بودند دامبلدور را از پا در خواهد آورد با خود این را عهد بست . مقابل پیکر بیجان هاگرید صلیبی بر سینه کشید و گفت : حتی در مرگ نیز پیروز باشی .

تو هم مثل نفر قبلی..تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۴:۵۱:۲۴

شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
گرماي تابستان باعث شده بود كه هيچ نيزلي شهامت بيرون آمدن از سوراخ خودش را نداشته باشد. ميدان گريمالد مثل هميشه ساكت بود. و باز هم مثل هميشه بين دو خانه ي شماره ي سيزده و يازده يك فضاي خالي وجود داشت. اين زمين باير سالها بود كه بدون هيچ استفاده اي باقي مانده بود. البته عده ي كمي مي دانستند كه اين مكان محل تشكيل كلاس هاي خصوصي و نيمه خصوصي بزرگترين جادوگر اعصار است!

هري به همراه آلستور مودي و ريموس لوپين در يك نيمه شب تاريك و بدون ستاره به خانه ي شماره ي دوازده نزديك مي شد. كوچه بسيار خلوت و آرام بود. مودي در حالي كه شلنگ تخته مي انداخت جلوي زمين باير ايستاد و تو جيب هاش رو با دقت زيادي گشت. لوپين با چهره ي وحشت زده اي دور از زمين باير ايستاده بود و اصلا به هري توجه نداشت كه در زير انبوه چمدان ها و وسايل در حال جان دادن بود.
- خب يكي بياد اينا رو از من بگيره امكان داره اتفاق بدي بيوفته ها..!
- بيا بچه جون .. اين كاغذو بگير و نوشته ي روشو بخون بعد هم نابودش كن...
هري از زير انبوه چمدانها بيرون اومد و كاغذي كه در دست مودي بود رو گرفت.دست خط ظريف آن برايش آشنا بود. روي كاغذ نوشته بود:

"كلاسهاي خصوصي دامبل را مي توانيد در لندن، ميدان گريمولد، شماره ي دوازده بيابيد."

چشمان هري از تعجب چند ورژن افزايش يافت.
- خب من حالا بايد با اين چي كار كنم؟
- هيچي برو در بزن و برو تو؛ ما هم كم كم مي ريم

هري برگشت و به زمين باير نگاه كرد اما برخلاف انتظارش خانه ي رنگ و رو رفته و كهنه اي رو ديد كه تابلوي بزرگي بر روي آن نصب شده بود." كلاسهاي خصوصي دامبل و گلرت!"
مودي بلافاصله نوشته رو از هري گرفت و آتش زد. و سپس به سمت لوپين دويد و در حالي كه مي رفت گفت:

- خب بچه ما ديگه مي ريم .. اميدوارم كه به دامبل خوش بگذره
- شما ها نمياين؟
رنگ از چهره ي لوپين پريد و با لكنت گفت:
- نـ..نه..مـ.. ما آموزشهامونو قبلا ديديم.. تو برو
لوپين و مودي با سرعت فوق العاده اي فرار كردند! هري به سمت در كهنه رفت و به آرامي زنگ زد. بلافاصله صداي جيغ و فريادي بلند شد و قدمهاي شتاباني به سمت در آمد.

قيييژ..!
پيرمردي كه شباهت زيادي به پشمك داشت در را باز كرد و با نيشي باز به چهره ي بهت زده و سيفيد هري زل زد. هري هم متقابلا نيش خودش رو گشود!
- اوه.. هري بيا تو.. چه خوب شد كه اومدي ..مدتي بود كه شاگرد نداشتم... اين پرسي بوقي رفته و من پيرمرد رو اينجا تنها گذاشته..

دامبل به سرعت وارد خانه شد و هري هم به دنبال او وارد خانه شد. پيرزني در يك تابلو با تمام توان عررر مي زد! دامبل به راهش ادامه داد و از پله ها بالا رفت.
- دامبل بوقي ..."موافق اينا"(!) ... از اون ريشات خجالت نمي كشي.. خونه ي منو گند زدي رفت ..
- ساكت بينيم باب...
- به شرطي ساكت مي شم كه آموزشهاتو جلوي تابلو ي من انجام بدي!‌

دامبل به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد اتاقي كه در بالاترين نقطه ي خانه بود شد. هري هم همچنان رد ريش دامبل را دنبال مي كرد و او هم مانند دامبل وارد اتاق شد.
اتاقي مملو از تابلو هاي تك چهره ي جادوگران جوان و سيفيد! تابلوها به طور كامل ديوار رو پوشونده بودند و صاحبان تابلوها هم به طور كامل به خواب رفته بودند. تابلوي بزرگي در انتهاي اتاق قرار داشت كه خالي بود. هري پرسيد:
- قربان اون تابلو كيه كه خاليه؟
دامبل نيشش رو باز كرد و گفت:
- اون ماله گلرته.. خيلي وقت پيش مرد... الانم احتمالا رفته توي يكي ديگه از تابلوهاش. اين جاي خالي هم مال پرسي.. تنها كسيه كه در مقابل آموزش هاي من دووم آورده و زنده ست... اين بارتي كراوچه... بعد از پرسي اومد ولي فقط دو جلسه زنده موند و ...

دامبل در مدت زمان دو ساعت به طور كامل تمامي تابلوها رو معرفي كرد. هري از ديدن اين همه تابلو كه همه ي صاحبهاشون هم مرده بودند سرش گيج رفت. دامبل همچنان در حال فك زدن بود كه يك سگ بزرگ سياه وارد اتاق شد.
- قرباان..! اين ديگه كيه؟
- هين؟!.. آهان اين... اين سيريشه .. از ترسه اينكه من باهاش آموزش داشته باشم خودشو به شكل سگ درآورده..برو بيرون سيريش من فعلا كار دارم بعدا بيا... اوه هري من انتظار داشتم تو الان از ترس يا از سرگيجه بيهوش شده باشي ولي ..واقعا حيف شد يه تنفس مصنوعي خوب رو از دست دادي
- قربان اين آموزشهاي شما چي هست؟
- هري اشتباه بزرگي رو مرتكب شدي..!
دامبل لبخند موذيانه اي زد سپس به سمت قفسه اي شيشه اي رفت و يك قدح بزرگ سنگي از توي قفسه بيرون آورد. دامبل به سمت هري برگشت و در حالي كه همچنان موذيانه مي خنديد گفت:
- هري اين قدح انديشه ست... تنها وسيله ي آموزشهاي من.. براي شروع بيا جلو و روي قدح خم شو () بعد چشماتو ببند و صورتتو به مايع درون قدح نزديك كن.. اصلا نگران نباش نفس عميق بكش!
.
.
.
پس شد آنچه شد!

با توجه به اینکه گفته شد از اعضای قدیمی هستی و فعالیت داشتی و از نظر رولی هم کارت خوبه،تایید شدی!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۴:۴۹:۳۲

[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۳۲ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
سلام من قبلا این پست رو داده بودم تا تاییدم کنید اما گفته بودید فعالیتم کمه الان یه نگاهی بندازید ببینید تایید می شم یا نه؟
**********************************************

هری در خانه ای متروکه در حال انتقال به پناهگاه
هری در 17 سالگی در حالی که عضو محفل است.

تانکس: بیا هری. باید از اینجا بریم.
هری: آخه چه جوری تانکس، مرگ خواران همه جا هستند.
تانکس نگران نباش هری الان لوپین و چشم جادویی میان کمک.
صدای پاقی آمد و لوپین و مودی ظاهر شدند.
هری گفت: سلام پروفسور.
اما تانکس بلافاصله چوبدستیش را بیرون کشید و رو به آن ها گرفت و گفت: رمزشب
بلافاصله مودی و لوپین گفتند: شکلات قورباغه ای یکی من یکی تو.
تانکس گفت: درسته. خیالم راحت شد.
هری گفت: خوب چه طوری لوپین.
مودی غرید: الان نه پسر. بزار برای بعد. الان خوب گوش کن. ما نمی تونیم غیب و ظاهر بشیم چون اون ها می فهمن. نمی تونیم از رمز تاز استفاده کنیم چون بازم می فهمن . حتی نمی تونیم از جارو هم استفاده کنیم.
هری گفت: پس شما ها چه طوری اومدین؟؟؟
لوپین گفت: ما به یه روش که مخصوص محفلی هاست اومدیم.
هری که صبرش تمام شده بود گفت: پس چه جوری باید بریم؟؟؟
مودی گفت: اونو هنوز خودمون هم نمی دونیم!!!
تانکس بلافاصله گفت: یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟
ریموس گفت: ما فقط وظیفه نگهبانی از هری رو داریم. دامبلدور خودش برای بردنش میاد.
هری که کفش بریده بود گفت: واقعا خودش میاد.
ناگهان شعله آتش شومینه به رنگ سبز در آمد و در بالای آن عبارت زیر به نمایش در آمد:
(( به زودی او را نابود می کنیم))
لوپین گفت: این نشون دامبلدور هست تا چند دقیقه دیگه میاد.
ناگهان دابی در حالی که دستش در دست دامبلدور بود ظاهر شد. دامبلدور جلو آمد و گفت: سلام بر همگی.
ناگهان چند صدای دیگر آمد و چهار جن خانگی ظاهر شدند.
دامبلدور با رسیدن آنها سریعا شروع به توزیح دادن کرد و گفت: اونها نمی تونن غیب و ظاهر شدن جن های خونگی رو کنترل کنن همینطور کسایی که با اون ها غیب و ظاهر می شن رو. پس حالا هر کدوم با یه جن خونگی غیب می شیم جن ها خودشون می دونن کجا برن. سپس دابی را پیش هری فرستاد و گفت: هری، تو با دابی برو.
دابی دستش را به طرف هری گرفت و هری دستش را به او داد و چشمانش را بست و قتی چشمانش را باز کرد در یک اتاق نم گرفته بود. هری به سمت در اتاق رفت آن را چرخاند در باز شد ناگهان صدایی آمد و تانکس کنار هری ظاهر شدو گفت: بقیه برای انجام ماموریتی میرن. بریم پایین
هری مردد ماند ولی در نهایت به همراه تانکس به طبقه پایین رفت. همین که با آشپزخانه خالی روبه رو شد گفت: بقیه کجان. هرمیون، رون، جینی و بقیه اعضا.
تانکس گفت: برای انجام کاری رفتن.
دامبلدور و ریموس و چشم جادویی هم رفتن یه جای دیگه.
تانکس با چوبدستیش دوتا نوشیدنی کره ای ظاهر کرد وگفت: بخور هری
هری به آتش شومینه چشم دوخته بود. که ناگهان آتش مثل دفعه قبل سبز شد. هری گفت: تانکس، اونجا رو نگاه کن.
تانکس به آتش نگاهی انداخت.
در بالای آتش نوشته شد: تنهاترینیم.
تانکس گفت: وای نه اون ها به کمک نیاز دارن. جنگ خیلی سختی رخ داده. هری ازت خواهش می کنم همینجا بمونی تا من برم و بیام.
هری گفت: نه! اگه قرار جنگی باشه منم باید بیام. چه طور رون و هرمین و جینی رفتن ولی من نرم.
امکان نداره.
تانکس گفت: دامبلدور اکیدا تاکید کرده تو نری.
جرو بحث شان بالا گرفت و تانکس که وقت را تنگ می دید گفت: خیلی خوب تو هم بیا.
هری و تانکس با هم غیب شدند و در وزارتخانه ظاهر شدند.
هری گفت: اینجا که ...
تانکس حرفش را قطع کرد: ساکت باش و بیا
ناگهان صداهایی را از جایی نزدیک به خود شنیدند.
هری گفت: از اون اتاق هست. همون که پهلو درش یه مجسمه بزرگ داره.
آنها وارد اتاق شدند
...
(برای خلاصه کردن)

در صحنه مبارزه : : : : : : : : : : : : : : :
بیشتر محفلی ها زخمی بودند و بر زمین افتاده بودند.
هری با اوری مبارزه می کرد و تانکس همزمان با دو نفر می جنگید.
اوری دیوانه وار طلسم می فرستادو هری جا خالی می داد. صدایی به گوش رسید و تانکس به دیوار خورد و به زمین افتاد. همه به زمین افتاده بودند.
لوسیوس به سمت جینی دوید دست اورا گرفت و در حالی که می خندید غیب شد. بلاتریکس فریاد زد به سمت قرار گاه.
هری که از درماندگی فلج شده بود به خود آمد و گفت: نگران نباشین آقای ویزلی من دنبال جینی میرم.
آقای ویزلی: نه هری تو نباید بری دامبل ...
اما هری رفته بود.

به امید موفقیت محفل

شما در طول عضویتتتون تا الان حدود نود پست زدید.تو این نود پست تعداد رول های شما بسیار کم بوده.در واقع شما 4 رول بیشتر نفرستادید که همه اونا هم برای همین تاپیک بوده.یعنی تو ایفای نقش و تاپیک های دیگه فعالیتی نداشتید.شما برو چند تا رول تو انجمن های ایفای نقش بزن و دوباره بیا درخواست بده!
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۴:۴۲:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
پشت درختی پنهان شده بود و به افرادی نگاه می کرد که در جنگل قدم می زدند.صدای خرچ خرچ پاهایشان روی برگ های خشک آزاردهنده بود.
_ایگورمن می تونم کارها رو جوری جلوه بدم که کسی متوجه نشه.نگران نباش!
و دستش را به طور صمیمانه دور گردن مرد ناشناس حلقه کرد.خیلی نزدیک شده بودند که مردی که نامش ایگور بود گفت:چیزی حس می کنم.مثل...مثل کسی که در تعقیبمون باشه.
مرد کوتوله ای که بینشان راه می رفت دستی به سرش کشید و گفت:اما من همه جارو چک کرده بودم.
_همه جارو بگردین.
4 نفر بودند،مردانی سیاه پوش با چهره هایی که در تاریکی فرو رفته بودند.هر کدام به یک طرف می رفتند.پرد در پی راهی برای نجات بود.می دانست اگر در دست این 4 نفر بیفتد دیگر بیرون نخواهد آمد و همان جا می مرد.
مرد نسبتا چاقی از میانشان دقیقا پشت پرد بود و معلوم بود که شک کرده است.هر طرفی از درخت که مرد می چرخید پرد مخالف او حرکت می کرد تا آخر مرد کلافه شد و درخت را رها کرد.
_نه این جا کسی نیست...شاید اشتباه...
و ایگور با صدای غضبناکی حرف او را قطع کرد و گفت:من هیچوقت اشتباه نکردم و نمی کنم تیلور.
پرد آرام گفت:پس اسم این چاقالو تیلور...نه؟
و نیشخندی بر روی لبانش برای لحظه ای نقش بست.اما به زودی پشیمان شد چون خود ایگور او را دیده بود.پرد خزید و سعی کرد به طوری پنهان شود اما فایده ای نداشت.در همان لحظه به دست ایگور افتاد.
ایگور لبخندی ناشی از پیروزی زد و دندان های کثیفش را به نمایش گذاشت.
_کی هستی؟جاسوس؟از طرف کی؟واسه چی؟
و پرد را از یقه اش بلند کرد.نفش کشیدن برای دختر سخت شده بود و نفس نفس می زد.داشت در دستان ایگور خفه می شد.
_ولم کن.خواههههش...می کنم...خخخخوااا
مرد کوتوله فریاد زد:ولش کن ایگور.شاید اطلاعات ارزشمندی داشته باشه.
ایگور به مرد کوتوله نگاهی انداخت و پرد را ول کرد.رد قرمز یقه ی بلوز روی گردن پرد می سوخت.
سپس با وردی پرد را به درخت کناری وصل کرد.هر 4 نفر دور پرد می چرخیدند و هر کدام جور خاصی نگاه می کردند.
_از کدام انجمنی؟
ولی پرد کلمه ای نگفت.همان جور با نگاه معصومانه اش خیره شده بود.
_میگی یا ...دختر جون مجبورم نکن کاری رو که نمی خواهم انجام بدم.کاری نکن خانواده ات رو به عزا بشونم.جواب بده.
اما پرد به جلو خیره شده بود.نه پلک می زد و نه کار دیگری می کرد.
_بهتره از این دختر بگذری.
تیلور با بی اعتنایی به پرد نگاهی انداخت و پایش را لگد کرد.درد زیادی داشت اما پرد هیچ عکس العملی نشان نداد.
_زیاد مطمئن نباش تیلور.کروشیو.
و با چوب دستی به سمت پرد نشانه رفت و نور سبز رنگی از سر چوب دستی بیرون امد و مستقیم به سمت پرد آمد.
_آی..آیی...بسسسه.
اما ایگور بلند بلند می خندید و ادامه می داد تا زمانی که تمام نیروی پرد گرفته شده بود.
و این بار مردی که از بین آنان هیچ حرفی نزده بود به بدن بی قدرت پرد چشم دوخت.با اشاره ی ایگور چشمانش را بست و فریاد زد:آواداکداورا
و این همان لحظه ی ماندگار بود که وفاداری پردفوت به محفل ققنوس و صلح ثابت شد.بدن بی جانش روی زمین بود و دیگر هیچکس آن دختر را ندید اما یادش در خاطرات جاودانه ماند.

هوووم...چه حماسه ای!
پست خوبی بود پرد عزیز! فضاسازی و توصیف صحنه ها نسبتا قوی بود. فقط توی دیالوگ های پستت خیلی مشکل داشتی. مثلا جاهایی که پردفوت به خاطر درد و شکنجه داره فریاد می کشه باید از کلمات مناسب تری استفاده می کردی.
با توجه به اینکه شما قبلا عضو محفل بودید و اخراج شدید باید فعالیتتون نسبت به قبل خیلی بهتر باشه و همون طور که سیریوس هم گفت مسئولیت پذیرتر باشید. در صورت کم کاری در محفل حتما با شما برخورد میشه! موفق باشید!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۲:۵۴:۲۳


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۷

گودریک    گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۴۴ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
پرده اول: روز-داخلی-دفتر مدیریت هاگوارتز
دفتر مدیریت هاگوارتز آن روز ساکت تر از همیشه بود.تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خش خش کاغذ بود که هر از چند گاهی شنیده می شد.پروفسور مک گوناگال مدیر هاگوارتز مشغول بررسی لیست اسامی دانش آموزان جدیدالورود هاگوارتز بود.در همین بین ناگهان صدای بمی از شومینه بخاری تمرکز پروفسور مک گوناگال را به هم زد:
-مینروا ، پیام فوری...
پروفسور مک گوناگال برخاست و به سمت بخاری رفت.با تعجب پرسید :
-اوه...کینگزلی ، چه خبر شده؟
کینگزلی که به نظر می آمد عجله داشته باشد گفت:
-پیام فوری برای تمام اعضای محفل ققنوسه.یادته بهت گفته بودم خبر رسیده تعدادی از مرگخوارای قدیمی که دستگیر نشده ن به همراه یه عده جدید میخوان شورش کنن.خبر رسیده همه شون توی برایتون جمع شده ن و فردا می خوان یه حمله دسته جمعی راه بندازن.باید هر چه سریعتر اعضای محفل رو جمع کنی و همین امشب با خودت به وزارتخونه بیاری...هر چی سریعتر اقدام کنیم بیشتر غافلگیر میشن.میخوام هر چه سریعتر نیروهای وزارتخونه و محفل متحد بشن تا بتونیم جلوشون رو بگیریم.
پروفسور مک گوناگال با نگرانی گفت:
-بالاخره خودشونو نشون دادن.می دونستم.بسیار خب کینگزلی ، من همین الان به تمام اعضا خبر می دم سر ساعت 10 توی وزارتخونه باشن.
-ممنون مینروا.
کینگزلی این را گفت و ناپدید شد.مک گوناگال با عجله به سمت میزش بازگشت.کاغذ زرد رنگی را به همراه یک پر ققنوس از کشوی میزش بیرون کشید و با عجله شروع به نوشتن نامه کرد.وقتی نامه را به پایان رساند آن را لوله کرد سپس پر را بر روی نامه گذاشت و با یک حرکت چوبدستی پر را شعله ور کرد.پس از چند ثانیه نامه به همراه پر ققنوس غیب شد.مک گوناگال مطمئن بود تمام اعضای محفل پیامش را دریافت خواهند کرد...
پرده دوم : بعد از ظهر-داخلی-سرسرای بزرگ هاگوارتز
پروفسور مک گوناگال آرام و لنگ لنگان از محوطه چمن کاری شده به سمت قلعه هاگوارتز در حرکت بود.در دستش نسخه ای از پیام روز همان روز بود که این عنوان درشت بر روی صفحه اول آن به چشم می خورد:
پایان مرگخواران...
در زیر عنوان عکس بزرگی از وزیر سحر و جادو به همراه چند نفر از دستیارانش به چشم میخورد.در پایین عکس تیتر کوچکتری توجه را جلب می کرد:
وزیر سحرو جادو شخصا جزییات نابودی مرگخواران باقی مانده که قصد شورش داشتند را فاش کرد.
روزنامه را محکم در بین انگشتانش که بر اثر طلسم آسیب دیده بود و باند پیچی شده بود فشرد.شفا دهنده ها قصد داشتند پایش را نیز باند پیچی کنند اما خود پروفسور مک گوناگال عقیده داشت فقط نیاز به چند روز استراحت دارد.او که حالا دیگر به در قلعه رسیده بود با مشت سه ضربه به در ورودی بزرگ زد.بعد از چند لحظه فیلچ در را به رویش باز کرد.
-اوه ، پروفسور...سلام.شما برگشتین ، به من گفته بودن تا یه هفته دیگه بیمارستان میمونید.
-سلام.نه آرگوس ، اونقدرا هم پیر نشدم...
سپس وارد قلعه شد و ادامه داد:
-آرگوس ، امشب قراره یه جلسه خیلی مهم توی هاگوارتز برگزار بشه ازت میخوام توی آماده کردن سرسرای بزرگ بهم کمک کنی.ببینم...پروفسور فلیت ویک هنوز اینجاست؟
-بله پروفسور.
-خیلی خب.به اون هم بگو بیاد کمکمون...به جنهای آشپزخونه هم خبر بده امشب یه مهمونی ویژه داریم.
-ببخشید خانم مدیر ، میتونم بپرسم چه جور جلسه ایه؟
پروفسور مک گوناگال که قدم زنان به سمت پله ها می رفت با آزردگی گفت:
-مربوط به محفل ققنوس میشه.حالا سریع برو و کارایی رو که بهت گفتم انجام بده...
همان شب-سرسرای بزرگ :
نور شمعهای کوچک و بزرگی که در ارتفاع سه متری از زمین معلق بودند سرسرا را کاملا روشن کرده بود.سرسرای بزرگ هاگوارتز دچار تغییرات اساسی شده بود.دیگر از میز های چهارگانه گروهها خبری نبود و به جای آن یک میز مستطیلی شکل بسیار طویل در وسط قرار گرفته بود که بین 50 تا 60 نفر می توانستند دور آن بنشینند.اما تا ان لحظه فقط حدود 20 نفر نشسته بودند و به نظر می رسید افراد دیگری هم در راه باشند.بر روی دیوارها دیگر نشان گروهها نبود و فقط نشان بزرگ هاگوارتز قرار داشت. همینطور چندین عکس دسته جمعی که بزرگ شده بودند و بر روی پارچه هایی از دیوار آویزان بودند به چشم می خورد.در بالای میز اساتید هم با حروف درشتی کلمات محفل ققنوس بر روی پارچه ای نقش بسته بود.در همین حال در قلعه با صدای غژغژ خفیفی به آرامی باز شد و یازده نفر وارد قلعه شدند. هری ، هرمیون ، رون و خانواده اش به آرامی وارد شدند و پس از چند لحظه ایستادن به سمت میز بزرگ رفتند.هرمیون آهسته زیر لب به هری گفت:
-وااای...نگاه کن سرسرا چقدر عوض شده ، به نظرت امشب برای چی ما رو هم دعوت کردن؟ما که عضو محفل نیستیم.
هری آهسته پاسخ داد:
-نمی دونم ، ولی فکر می کنم مربوط به نبرد هاگوارتز و این نبرد آخری باشه.آخه به نظر میرسه تونستن مرگخوارها رو ریشه کن کنن...نمی دونم ، شاید یه جور جلسه اختتامیه برای محفل باشه.
اما از ته دل میخواست اینگونه نباشد.رون با مخالفت گفت:
-فکر نمی کنم این جلسه آخر محفل باشه.از کجا معلوم باز هم سرو کله یه ولدمورت دیگه پیدا نشه.به عکسای روی دیوارها دقت کنین.به نظر من امشب یه جلسه یادبود برای اعضای از دست رفته محفله...
هری نگاهش را به سمت عکسها معطوف کرد.با دیدن ان عکسها سنگینی عجیبی روی سینه اش احساس کرد.عکس پدرو مادرش ، سیریوس ، لوپین و تانکس و عکس ده ها نفر دیگری که جانشان را برای محفل از دست داده بودند را دید و بالاخره عکس دامبل دور...احساس کرد طاقت دیدن ان ها را ندارد.سرش را پایین انداخت و روی صندلی کنار جینی نشست...
تا ساعت نه تمام کسانی که دعوت شده بودند آمدند.وقتی بالاخره وزیر سحرو جادو که نفر آخر بود داخل شد و سر جایش نشست، پروفسور مک گوناگال ایستاد و با سرفه ای همه را دعوت به سکوت کرد.
-اهم...خب ، حالا که همه اومدن بهتره اول از همه برای اونایی که نمی دونن بگم که این جلسه از سری جلسات محفل ققنوسه.ما در این جلسه میخوایم یادی بکنیم از تمام کسانی که بدون هیچ دریغی جونشونو در راه محفل و در حقیقت در راه دفاع از همه چیزایی که دوستشون داریم و بهشون عشق میورزیم ، فدا کردند.از تمام اعضای محفل ققنوس چه در زمان جنگ اول و چه در زمان جنگ دوم با ولدمورت.می دونم که خیلی از اونا خانواده ای خودتون بودن پس اول ، از همه می خوام که بایستن و به احترام اونها یک دقیقه سکوت کنند.
همه افرادی که دور میز بودند ایستادند.در طول مدت یک دقیقه هق هق آرام گریه های خانواده های داغدار سکوت را می شکست.پس از پایان یک دقیقه همه با هم زمزمه کردند:
-محفل ققنوس.
مک گوناگال که بغض گلویش را گرفته بود و صدایش اندکی می لرزید گفت:
-ممنونم...از...همه شما.و حالا می خوام به صورت ویژه از کسی تشکر کنم که بین ما نیست ولی بدون اون هیچکدوم از زحمات ما نتیجه نمی داد.کسی که همه مون به عنوان رهبر قبولش داشتیم و کسی که بیش از همه ما برای محفل زحمت کشید.کسی که هیچوقت نگذاشت محفل از هم بپاشه و اونقدر مهربون بود که همه مون به چشم یک پدر بهش نگاه می کردیم...یک دقیقه سکوت به احترام آلبوس دامبلدور...
با گفتن این اسم مک گوناگال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. بر روی صندلی اش افتاد و گریه سوزناکی را آغاز کرد.این بار هم پس از یک دقیقه همه با هم گفتند:
-آلبوس دامبلدور
مک گوناگال هنوز داشت گریه میکرد به همین خاطر کینگزلی سخنان او را ادامه داد:
-ممنونم مینروا...شاید کسای دیگه ای هم هستن بین ما که باید ازشون تشکر بشه ، اما بگذارید از کسانی یاد کنیم که همیشه هدف اصلی ولدمورت بودند.کسایی که قربانیان اصلی ولدمورتند و ما همیشه میجنگیدیم تا اونها در آسایش باشند.هر چند که ظاهرا کمک زیادی به ما نکردند اما تقریبا به اندازه خود ما کشته دادند.به یاد تمام مشنگ زاده ها و مشنگ هایی که در این راه کشته شدن...
کینگزلی چند لحظه ای سرش را به نشانه احترام پایین گرفت و سپس ادامه داد:
-اما بیشتر از همه از کسی باید تشکر کنیم که کار ولدمورت رو تموم کرد.از هری پاتر و همینطور ارتش دامبلدورش که مسلما بدون اونها کار محفل ناقص می موند.به افتخار هری پاتر و ارتش دامبل دور...
و شروع به دست زدن کرد.کم کم همه با او در تشویق هری همراه شدند.کینگزلی با لبخندی بر لب گفت:
-خیلی خب ، حالا که یه کم حال و هوامون عوض شد بهتره بشینیم...
با این حرف همه بر روی صندلی هایشان نشستند.سپس کینگزلی ادامه داد:
-و اما در مورد محفل...حالا که ولدمورت نابود شده فکر می کنم همه قبول دارین که محفل باید برای مدتی استراحت کنه و بهتر بگم تجدید قوا کنه.اصولا محفل برای این تشکیل شد که با ولدمورت و مرگخوارانش مبارزه کنه و همینطور که میدونین چند روز پیش تونستیم آخرین بازماندگان مرگخوارها رو از بین ببریم بنابراین فکر می کنم دیگه لزوم وجود محفل از بین رفته و تا وقتی که مورد خیلی جدی نباشه مسلما وزارتخونه و کارآگاها می تونن از پسش بر بیان پس من در همین جا اعلام می کنم که این جلسه آخرین جلسه محفله و امیدوارم دیگه هیچوقت اون تجربه های تلخ تکرار نشه،البته اعلام می کنم این به معنای انحلال دایم محفل نیست...حالا از همه اونایی که حرفی برای گفتن دارن میخوام که بایستن و در این جلسه حرفاشونو بزنن...
بعد از این حرف کینگزلی برای لحظاتی همه ساکت شدند تا اینکه بالاخره مالی ویزلی به عنوان اولین نفر ایستاد و شروع به صحبت کرد.بعد از او یکی یکی همه ایستادند و از درد دلهایشان و آرزوهای موفقیتشان برای همه گفتند.هری سرش را پایین انداخته بود و توجهی به حرفهایی که بقیه می زدند نداشت.به حرفهای کینگزلی فکر میکرد.وقتی شنید که محفل دیگر جلسه ای نخواهد داشت خیلی ناراحت شده بود اما بیشتر که فکر می کرد به این نتیجه رسید که این آرزوی قلبی اوست که دیگر هیچوقت محفل جلسه ای نداشته باشد ، همین...
پایان
-----------------------------------------
اینم از محفل ، درشو تخته کردیم رفت...حالا شما دیگه چی میگین؟

گودریک عزیز!
متاسفانه در رول پلینگ و در کل توی سایت اصلا فعال نیستی. با این سطح فعالیتت نمی تونی وارد محفل بشی. بیشتر تلاش کن و سعی کردن در رول نویسی فعال باشی!


پس از ویرایش ناظر:می دونم که بعد از ویرایش ناظر نباید چیزی بنویسم ولی در ضمن نمی تونستم این نقد رو بی پاسخ بگذارم.اول از همه خدمت آلبوس سوروس عزیز باید بگم که اشتباه می کنید.من با این حرف شما که می گید در رول پلینگ و کل سایت فعال نیستم مخالفم.چون اول از همه اگه شما بنابر تعداد پستهای من قضاوت می کنید باید بگم که من یکبار تغییر شناسه دادم حالا درسته که با شناسه قبلیم هم مدت طولانی فعالیت نکردم اما فکر می کنم همینکه تونستم توی انتخاب ماهانه بهترین عضو تازه وارد گریفیندور رایی بیارم دلیل بر فعالیت شاید نسبتا خوبم باشه. دوم اینکه من با همین شناسه هم فعالیتهایی داشتم و اگه شما ندیدین دلیل بر این نمیشه که من فعالیتی نداشتم.در این مورد هم می تونم بگم من مدتیه که عضو الف دال شدم.در کل میخواستم بگم اونقدرها هم که شما می گین کم کار نبودم.حداقل می تونم بگم که فعالیت در سطح هرمیون گرنجر یا همین آرمانو دیپتی که سه بار پست زده و پستاشو نقد کردید بوده.فقط می خواستم بگم این برخورد شما که حتی به خودتون زحمت ندادید پستمو بخونید و نقدش کنید ( نمی گم قبولش کنید) من رو به این فکر واداشت که اگه من مثلا هر روز یه پست بیخود و ارزشی توی هر تاپیکی بزنم و سطح پستامو بالا ببرم خیلی فعال بودم در حالی که اگه برم بگردم و پستای بقیه رو بخونم و توی تاپیکایی که چیزی به ذهنم میرسه یه رول خوب بنویسم اون وقت فعالیتم کم تلقی میشه.متاسفانه باید بگم اگه مبنای قضاوت شما این باشه من هیچوقت دلم نمی خواد به عضویت محفل در بیام.اگه یه کم طولانی شد ببخشید.فقط برای محفل آرزوی موفقیت می کنم همین.

عجب!
خوشبختانه راه‌کاری که من به آل سو پاتر برای بررسی فعالیت کسانی که می‌خوان به عضویت محفل در بیان دادم چیز جالبیه. بذارید یه آمار مختصر از وضعیت فعالیت شما بدم:

شما 29 بهمن 86 وارد ایفای نقش شدید (با شناسه جاناتان وایز).
39 تا پست با اون شناسه زدید تا 29 اردیبهشت که با شناسه جدید وارد ایفای نقش شدید(شناسه فعلی).
از این 39 تا حدود 25 تاش توی رول پلیینگ بوده و حدود 15 تاش رول بوده.
سه ماه حضور در ایفای نقش و فقط 15 تا رول فعالیت درخشانی نیست. می‌شه به طور متوسط پنج رول در ماه. هر شش روز یک رول. این فعالیت شما با شناسه قبلیتون.
دو تا پست برای مجوز شمشیر گریفیندرو زدید و یک پست زنگ انشا.
سه تا پست توی تاپیک شمشیر گریفیندور زدید( عمده فعالیتتون با شناسه جدید همین بوده)
یک پست عضویت در الف دال یک پست رول هم اونجا.
یک پست عضویت هاگوارتز و یک پست درخواست عضویت محفل.
این تمام فعالیت شماست از 29 بهمن توی رول پلیینگ. سر جمع حدود 35 پست توی رول پلیینگ که 20 تای اونها روله.
این معنیش فعالیت قابل قبول نیست. حداقل نه برای محفل.
جاش نیست که در مورد کیفیت پست‌های شما صحبت کنم و اینکه کی روزانه صد تا پست صدمن یه‌غاز می‌زنه و کی کم و با کیفیت.
اگر هم رول‌های شما کیفیت بالایی داشته باشن کمیت رو نمی‌پوشونن. همونطور که خیلی وقته به من خرده گرفته می‌شه که چرا انقد فعالیتم کمه!
البته قابل ذکره که من فعالیت خیلی خیلی خیلی زیادمو قبلا کردم و انرژیم تخلیه شده!
خوندن پست شما و نقد کردنش هم وقتی نمی‌بره که شخصی مثل آل سو بخواد با از سر باز کردن شما این مسئولیت رو از دوشش برداره.
فقط مسئله اینجاست که طبقه بندی‌ای که ما اینجا داریم اینطوریه که اول فعالیت رو بررسی می‌کنیم و بعد به درخواست رسیدگی می‌کنیم. و شما توی مرحله اول رد شدید.
ممنون از آرزوی موفقیتتون برای محفل. به امید دیدن فعالیت‌های بیشتر و مفیدتر از شما.

بلک


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۲:۴۶:۱۵
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۷:۳۳:۲۷
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۲۰:۴۰:۲۶

دØ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷

سلسیتنا واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از تالار با شکوه اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
نور رنگ پریده ی مهتاب به فضای داخل اتاق خزید و ان را اندکی روشن کرد ولی این روشنایی مخوف ؛ بار ها بدتر از تاریکی مطلق بود.انگار عکس روی دیوار پایین تختش چپ چپ نگاهش می کرد ..همه ی عکس های زیر نور مهتاب جور دیگری به نظر می امدند.چیزهایی در انها دیده می شد که زیر نور خورشید .هیچ وقت مشخص نمی شدند.پرده های توری و دراز دو سوی پنجره شبیه دو زن لاغر و بلند قد بودند.از اطراف خانه سر و صدا می امد.صدای جیر جیر اه و پچ پچ شاید پرنده های کاغذ دیواری زنده شده بودند و می خواسنتد چشم هایش را در بیاوردند.ترسی ناگهانی وجود سلسیتنا را فرا گرفت و بعد وحشتی عمیقتر اورا احاطه کرد . چرا به ان ها پیوسته بود ؟چرا این حماقت را کرده بود؟ذهنش آرام نمی گرفت.قرار بود که سحرگاه انروز داغ مرگخواریت روی دستان ظریفش کوبیده شود.او مشتاق این لحظه بود .مدت ها در پیش لرد بود ولی به خاطر سن کمش نمی توانست مرگخوار شود و حالا او .او...فرد مورد اعتماد لرد سیاه،از چه چیزی می ترسید؟ از مرگخوار شدن.؟
ترس در ذره ذره وجودش نفوذ کرده بود .حریر لطیف شب ان شب همچون سایه ای از تاریکی بنظر می امد که سعی دارد اورا در اعماق خود به فراموشی بسپارد.اما سرانجام چشمان فندقی رنگش به ارامی شعر طبیعت در میان حریر شب به خوابی رویایی فرو رفت.

خانه سفید ساحلی:
با دیدن چهره ی سرد مادرش احساس بدی داشت.موهای بلند و لخت طلایی رنگ خانم واربک بر روی چشمان بی احسس ابی رنگش پراکنده شده بود و صورت گرمش سرد سرد بود.وحشتی تمام وجودش را فرا گرفته بود.مادر مرده بود.مادر مهربانی که شب ها برایش قصه می گفت.درباره ی گذشته می گفت و مادری که هرگز نگذاشت او به مدارس جادوگری برود و خودش به او اموزش می داد.

ناگهان همه چیز به سرعت حرکت کرد.گویی یک فیلم را تند کرده باشند.صبح و شب به سرعت می گذشت تا این که سرنوشت بار دیگر پاره ای از وجوددخترک را جدا کرد و پدرش هم به خاطر بیماری سختی از دنیا رفت.

دوباره همه چیز سیاه شد.تاریکی مطلق .سپس کافه ای نمایان شد و دختری با موهای بلند قهوه ای که با صدای دلنشینش تحسین دیگران را بر می انگیخت و سپس دوباره سیاهـــی!

ناگهان از دل تاریکی مطلق وجودش روشنایی شدیدی تابید.طوری که احساس می کرد چشمانش از شدت نور نابیناشده اند.
هوا گرفته بود .ابری سیاه،مانند خفاشی بزرگ اسمان دریا را تیره و تار کرده بود.رعد های گاه و بیگاه بندر و تپه های جنگلی را روشن می کرد.سرخی غروب از میان ابر ها به خانه های ماهیگیر های دهانه بندر می تابید .گودال های اب این سو و ان سو چون یاقوت های سرخ می درخشیدند.کشتی بزرگی با بادبان های سفید ارام ارام ار امتداد ماسه های مه گرفته حرکت می کرد و به سوی افیانوس پیش می رفت .صدایی در گوشش می پیچید :
همه چیـــز را دیدی دخترم؟
همان صدای گرم و دلنشین مادرش که از ذره ذره وجودش شنیده میشد.گویی هممه ای این اتفاقات داستان زندگی خودش بوده که او به عنوان نفر سومی به ان نگاه می کرد.موهای بلند و طلایی رنگ مادرش مثل ابشاری از زندگی براق و درخشان بودند .
_مامان،تو برگشتی نه؟ تو نمرده بودی.
_دخترم،از دنیای تاریکی بیرون بیا.نگذار خاطرات تلخ گذشته قلبت را به سیاهی بکشاند.نگذار احساساتت تورا به دنیای تاریکی هدایت کند.قصه هایی که برایت تعریف می کردم همه قسمت هایی از زندگی تلخ و شیرین خودم و مردمانی بودند که در دره ی رویا ها زندگی می کردند.
_مامان قراره مرگخوار شم.فردا صبح زود داغ مرگخواریت...
_هیس..ساکت باش سلسیتنا تو هرگز نمی تونی یک مرگخوار باشی ،گزاشتی تا خاطرات تلخ گذشته ات بر تو چیره شوند و تو را به سمت نیروی اهریمن هدایت کنند.به یاد بازی های کودکانه ات در میان اسحل شنی باش.نگذار تاریکی بر تو چیره شود.
_امامامان....
_باید بری ..باید بری سلسیتنا.به ارتش سفید بپیوند.به ان ها پناه ببر!
_مامان نرو.من می خوام پیشت بمونم.

اما دیگر دیر شده بود.دستی گردنش را گرفت و از دنیای روشنایی به بیرون پرتاب کرد ..دوباره همه جا تاریک شد و ناگهان.....!

از خواب پرید.قطرات ریز عرق روی پیشانی سردش نمایان بود.زندگی تلخ و مادر مهربانش را دیده بود.او عاشق مادرش بود و باید به خواسته اش عمل می کرد.با وحشت در حالی که می لرزید به سمت کمد چوبی اتاق رفت و ردای بلند گرم رنگی را که به موهایش می امد پوشید.شال قهوه ای رنگش را به کمر بست و به ارامی از در پشتی عمارت خارج شد.!

دهکده هاگزمید در ارامشی زیبا فرو رفته بود.باورش نمی شد که تا دقایقی پیش در شیون اوارگان بود.باورش نمی شد که اکنون در میان مردمان عادی ایستاده است.اقدامات امنیتی که به تازگی دو برابر شده بود حکم می کرد که اهالی تا بعد از ساعت ده بیرون از خانه هایشان نباشند.باران بشدت می بارید .موهایش اشفته شده خیس خیس بودند.به سمت خانه ی کوچکی رفت که در سمت راست میدان اصلی قرار داشت.در را به صدا در اورد .زنی با موهای پر کلاغی در را باز کرد
_اجازه بدید اینجا بمونم.همین امشب رو.خواهش می کنم.من به کمک شما احتیاج دارم
_برو بیرون.معلوم نیست از طرف کی میای.میخوای به دختر کوچولوی من اسیب برسونی؟ برو نمی تونم بزارم بیای تو.از خونه من دور شد

سلسیتنا بند کفش هایش را بست نمی دانست به کجا برود.به چه کسی پناه بیاورد؟ ارتش سفید کجا بود؟ روحش اشفته شده بود احساس می کرد دیگر تا پایان عمرش نمی تواند خیال پردازی کند ناگهان جرقه ای در ذهنش زد.لرد سیاه بعد از ظهر ان روز با بلاتریکس حرف می زد و سلسیتنا صدای ان ها را شنیده بود.او از کشتن کسی حرف می زد که نامش البوس دامبلدور بود.روز های قبل نامش را در یک مجله خوانده بود.سعی کرد مطلب ان برگه ی قدیمی را بیاد بیاورد :البوس دامبلدور.پیرمرد دیوانه ،مدیر هاگوارتز .
هاگوارتز؟ همان جایی که مادرش نگذاشت هیچ وقت برود همان جا که مدیرش را متهم می کردند؟ باید به انجا می رفت.می دانست که لرد سیاه با دامبلدور دشمن است وگرنه حرفی از کشنش به میان نمی امد.شاید او از مقر ارتش سفید خبر داشت.شاید می دانست که طرفداران روشنایی کجا هستند . به سمت جاده ی خروجی حرکت کرد .یک لحظه وحشت گام هایش را سست کرد.ترس از گرفتاری در ان لحظه از بین رفته و دوباره همان ترس قدیمی از تاریکی و ت نهایی به سراغش امده بود.از دنیا می ترسید.از دنیای بزرگی که او ان قدر در مقابلش کوچک بود.حتی بارد سردی که از شرق می وزید و به صورتش می خورد.می خواست اورا برگرداند.
پیش خود فکر کرد هیچ چیز زیبا تر از جاده ای مهتابی نیست که سایه ی درخت ها رویش گهن شده باشد،ولی در ان لحظه سایه ها به قدری سیاه و نوک تیز بودند که گویا می خواسنتد به سویش شلیک شوند.شب سردی بود و بدنش زیر لباس نازکش می لرزید ولی سرما اهمیتی نداش.اگر می توانست بر ترسش چیره شود ترس از سایه ها صداهای نهانی و موجودات عجبیبی که شاید اطرافش پرسه می زدند.با خود فکر کرد چطور می شد اگر از هیچ چیز نمی ترسید
با صدای بلند گفت :من ..از هیچ چیز نمی ترسم
از شنیدن صدای خودش در تاریکی عمیق پیرامونش به وحشت افتاد ولی به راهش ادامه داد باید ادامه می داد چون مادرش از او خواسته بود.یک بار زمین خورد و پوست زانویش به شدت ساییده شد.یک بار صدای خش خش برگ هایی را که از شدت باد به این سو و ان سو پرتاب می شدند شنبید و از ترس این که مبادا دنبالش کرده باشند پشت درختی پنهان شد.

ناگهان صدای سردی اورا بخود اورد.صدای سرد زنی که غرور در ان موج می زد.بلاتریکس لسترنج با لبخند و وقار گفت :اوه سلسیتنا ی کوچولو، فکر می کردم قراره الان توی اتاقت باشی...فکر می کردم قراره مرگخوار شی
سلسیتنا با وحشت به چهره ی خونسرد و سرد بلاتریکس خیره شده بود :اوه عزیزم ....چطوره با یک کریشیوی کوچیک شروع کنیم و بعد تو با ما بیای تا کمی هم با لرد سیاه تفریح کنی هان؟ قایم باشک بازی دوست داری نه؟ می تونی با لرد بازی کنی نظر تو چیه لوسیوس؟
_بسیار عالی بانوی عزیز.سلسیتنا..تو برای چی بیرون رفته بودی؟ مطمئنم که برای هواخوری از شیون اوارگان خارج نشدی درسته؟!
_من..من..می خواستم..
_اوه بلا ..چرا به حرفاش گوش می کنی.خیلی سادست اون می خواست به دامبلدور ملحق بشه درسته سلسیتنا؟بلیز،تو شروع می کنی یا من شروع کنم؟
بلاتریکس لبخندی زد و گفت :اول خانم ها !
سپس جلو رفت درخشش چشمانش لرزه به دل سلسیتنا می انداخت.:کریشــی...
_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
مالی و ارتور ویزلی با عصبانیت به چهره ی خونسرد بلاتریکس خیره شده بودند و ریموس دست بلاتریکس را کنار زد
_سلسیتنا؟..اوه ارتور اگه می دونستم اونه اصلا خودمو توی خطر نمی انداختم
_خواهش می کنم..من فرار کردم..من رو نجات بدید.من می خوام ارتش سفید رو پیدا کنم.من اطلاعات مهمی در مورد لرد سیاه دارم.می تونم بهتون بگم که...
بلاتریکس جیغ کشید :اون موش کثیف هیچی نمی دونه.!
لوسیوس به طرف سلسیتنا رفت و فریاد کشید :اوادوک..
ارتور با عصبانیت اورا هل داد و چوب دستی اش را به طرفش گرفت:اتنودانتیدت
و لوسیوس با عصبانیت فریاد کشید :شکستپوتاین
نور سبز رنگی از چوب دستی لوسیوس بلند شد و نور قرمز رنگی که از سوی چوب دستی ارتور می امد ان را به عقب هل داد مالی ویزلی بلاتریکس را معطل می کرد و سلسیتنا از شرم میگریست.
سرانجام نور قرمز نور سبز را به چوب دستی برگرداند و ان را شکست.بلاتریکس فورا وردی را زمزمه کرد و همراه بلیز و لوسیوس که سعی داشتند خارج از هاگزمید سلسیتنا رو برگردانند تا به محفل نرود و اسرار را فاش نکند غیب شدند.
سلسیتنا به شدت گریه می کرد . مالی به ارامی نوازشش می کرد :تو هم مثل دختر منی.
_من هیچ وقت مادر نداشتم
_چرا فرار کردی سلسیتنا.؟می دونی که اونا باز هم دنبالت می ان؟
_من.باید به ارتش سفید پناه ببرم..مادرم از من خواست
_بیا بریم..دختر جان تو اصلا حالت خوب نیست.مطمئنم که هیچ وقت نمی زارم جینی این قدر احساسی با مسایل برخورد کنه.
_نه ..من می خوام به ارتش سفید..
_دختر جان بس کن.ما تورو اونجا میبریم.چشمانت رو ببند و دریچه ذهنت را باز کن
سپس مالی وردی را زمزمه کرد و هر سه ناپدید شدند
..................................................
یک قسمتی بود که مربوط به چگونگی مرگ مادر سلسیتنا بود اما چون احساس می کردم یکمی طولانی میشه پست حذفش کردم.مالی و ارتور انشب برای گشت به هاگزمید اومده بودند که دیدن مرگخوارا رو.!
با تشکر :سلسیتنا واربک

قبلا هم به شما گفته شده..شما به عنوان خيانتكار محفل شناخته شده ايد و فعلا تصميم به تاييدتون در محفل نداريم.كسي كه هر روز يه جا درخواست ميده و استعفا ميده ميره اون يكي جا،به نظرم مناسب عضويت در محفل ققنوس و ارتش سفيدان نيست.
موفق باشيد.


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۶:۳۲:۱۸
ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۷:۱۰:۰۵
ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۷:۱۴:۱۸
ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۷:۱۴:۲۸
ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۷:۲۲:۴۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۰ ۱۹:۲۲:۲۷


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام ناظرین محترم

قبلا هم اگه یادتون(یاد سیریوس هست..نباشه یادش میارم ) عضو محفل بودیم، دو سه بار استعفا دادیم،به دلایل مشکلات شخصی و اینا. الان دیگه باز وضع بهتره، هستیم در خدمتتون.





قطرات باران از میان حفره ها و سوراخ های سقف آلونک چوبی به داخل آلونک سقوط می کرد و بر کف سنگفرش شده آن نقش می بست. آلونک کوچک و متروکی که اطراف دهکده لیتل هانگتون بر فراز تپه ای کوچک خود را نمایان می ساخت. در کنار اجاق گازی کثیف و کهنه، مردی روی صندلی ای ترک خورده نشسته بود. دیدگانش تاریک بود، دستمالی سیاه روی چشمانش بسته شده بود. دکمه های بارانی کهنه ی قهوه ای رنگش یکدیگر را محکم گرفته بودند. چین و چروک هایی اطراف لب هایش هویدا بود. سالخورده بود. دستانش از پشت صندلی یکدیگر را گرفته بودند، گویی که زنجیز نامرئی و ناگسستنی ای دستانش رو بسته است.

در مقابلش روی کاناپه ای کهنه مردی دیگر نشسته بود. پریشانی و اضطراب در چهره اش موج می زد. چشمان سیاهش را بدون پلک زدن بر روی اسیرش مات و خشک کرده بود. لباس یکدست مشکی بر تن داشت. مدام چوبدستی جادویی اش را به میان انگشت های دست راستش می چرخاند. موهای ژولیده و فرفری اش بالای دیدگانش بر اثر بادی که از میان حفره های آلونک نفوذ می کرد، تکان می خورد. چشمانش با مشاهده تبسم مصنوعی اسیرش در حیرت فرو رفت. صدای او چون موجی دیوانه وار در گوشش طنین انداخت:

- امشب شب زیبایی خواهد بود. سیریوس بلک بیچاره ! خیلی برات متاسفم! امشب قراره به همان دوستان قدیمی ات ملحق شوی، جیمز و لیلی پاتر !

و به دنبالش قهقهه های کوتاه و مسخره ای سر داد. جادوگری که سیریوس بلک نام داشت چوبدستی میان انگشتانش را به داخل پیراهن سیاه نیمه بازش چپاند و گام های کوتاهی به سوی اسیر چشم بسته اش برداشت. انگشت دست راستش را به جلو،سوی اسیر دراز کرد و تکانی داد. با صدای افتادن اسیر از روی صندلی به روی زمین، صندلی حرکت کرد و در کنار بلک قرار گرفت. بلک پوزخندی کوتاه و زورکی سر داد و بر روی صندلی نشست.
با صدایی خشک و بی روح گفت:

- دالاهوف! دالاهوف! دالاهوف! پیر خرفت، پیش خودت چی فکر کردی؟! سه چهار تا مرگخوار مسخره می تونن بیان اینجا تو لیتل هانگتون، این دهکده ای که یک ماگل هم دیگه توش نیست، و تماما زیر نظر ماهاست؟! میتونن بیان اینجا و تو را نجات بدن؟! حرفت منو به خنده میاره، اون هم ازبین اون همه نگهبان توی دهکده... همشون اسیر ما میشن... درست مثل تو...
دالاهوف که با تکان خوردن سعی می کرد خود را از آن حالت دراز کشیده رها کند گفت:
- بوی پیروزی رو حس نمی کنی بلک؟ بوی پیروزی ارباب منو. بوی خونی که بر کف کوچه های لیتل هانگتون ریخته؟هان؟

و به دنبالش قهقهه ای دیگر سر داد، بلک در حالی که دندان هایش را از تنفر به هم می فشرد با تمسخر گفت:
- آره، بوی خون شما مرگخوارا میاد.

صدایی مهیب آلونک چوبی بر فراز تپه را در هم کوبید و لرزاند. رعد و برق بود. در یک آن وحشت مرگباری وجود سیریوس بلک را فرا گرفته بود. انگشتانش در داخل پیراهنش به دنبال چوبدستی بود و بدنه آن را لمس می کرد. صدای دالاهوف وحشتش را بر هم زد:
- نه بلک! اشتباه نکن...این طبیعت نیست...این قدرت ارباب من است...قدرتی که بر طبیعت چیره شده...قدرتی که طبیعت رو تسلیم خودش می کنه... همین طوری که...
- هیـــــســــــــس! ساکت باش...
پوزخند کوتاه دالاهوف در سکوت مرگبار فضای حاکم بر آلونک چوبی بر فراز تپه خفه شد. قطرات باران همچنان از میان شکاف ها به داخل می ریخت، اما بی صدا! غیر طبیعی بود. سیریوس بلک آرام آرام روی سنگفرش ها گام بر می داشت. به پنجره آلونک نزدیک می شد، صدای شکستن چیزی سکوت را بر هم زد. پایش را بلند کرد. فنجانی زیر قدم های مستحکم اش خرد شده بود. آب دهانش را قورت داد و به مقابل پنجره رسید.

شیشه های پنجره کثیف و خاکی بود. اثرات انگشتان دست نمایان بود. دیدگانش بر نشان سبز رنگی که بر آسمان ابری نقش بسته بود،مات شد. هاله هایی جادویی با درخشش خیره کننده ای به دور نشان سیاه می چرخیدند. مطمئن شد که دالاهوف راست گفته است. مرگخواران پیروز شدهبودند. در میان افکارش به دنبال برهان می گشت اما پاسخی نمی یافت. چند مرگخوار انگشت شمار چطور باید در مقابل آن همه نگهبان پیروز شوند؟!

افکارش رو به سیاهی داشت. دیگر نیازی به جستجوی علت هم نبود. هشت شنل پوش سیاه پشت سر و به دنبال شنل پوش جلویشان به بالای تپه گام بر می داشتند. ماسک های مرگخواران روی صورت هشت شنل پوش نمایان بود. پیشوایشان نیازی به ماسک نداشت. سرش نمایان بود. بی مو و لاغر. تبسم پلیدش مشخص بود. چشمان مارگونه اش وحشت زا بود. بر سر چوبدستی که بر دست داشت شعله های کوتاه آتش زبانه می کشید. لرد سیاه! سیریوس بلک یکه و تنها در مقابل لرد سیاه و مرگخوارنش بود. احساس پوچی می کرد. حاضر نبود اسیرش را به این راحتی ها از دست بدهد.

لرد سیاه و مرگخوارانش لحظه به لحظه به آلونک چوبی نزدیک می شدند. باید اول از همه لرد سیاه را کنار می زد. تهدید به کشتن دالاهوف هم فایده ای نداشت. راه فراری نداشت. در مقابلش لرد ولدمورت را داشت. بلک با خنده ای کوتاه خودش را مسخره می کرد. تصمیم داشت افسون نابخشودنی را سوی لرد سیاه روانه کند. با مرگ فقط چند لحظه فاصله داشت. نفسی عمق کشید و به مقابل پنجره پرید، چوبدستی اش را بالا گرفت و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- آوداکاداورا !

مرگخواران همگی بر سر جای خود میخکوب شده بودند. شیشه پنجره مقابل مرگخواران خرد شد و ریخت و در مقابل آن سیریوس بلک نمایان بود. از نوک چوبدستی اش اخگری سرخ با سرعتی خیره کننده به سوی لرد سیاه جهید و بر سینه اش نقش بست. صدای خنده های تمسخرآمیز مداوم مرگخواران در گوش سیریوس بلک طنین انداز گشته بود.

چیزی را که دیده بود باور نمی کرد. مرگخواران با همان خنده های خود از بالای تپه پایین می رفتند و از آلونک چوبی دور می شدند. لرد سیاه در مقابل پنجره آلونک روی تپه چمنی افتاده بود. سیریوس بلک در حالیکه چوبدستی اش در دستش می لرزید به جسد لرد سیاه نزدیک می شد.ریش بلند و نقره فامی داشت. عینک هلالی شکلی روی چشمان بسته اش قرار داشت. تنها نامی که به ذهنش خطور کرد "آلبوس دامبلدور" بود.

- سیریوس...سیریوس...چی شده؟! سیریوس بیدار شو...سیریوس..!
عرقی روی پیشانی خود حس می کرد. چشمان را باز کرد. هری بود. صدای هری بود که بر بالینش فریاد میزد و نامش را می خواند. در رختخواب بودند:
- هری هری..ما کجائیم..؟!
- سیریوس؟! حالت خوبه؟ کابوس بود سیریوس؟

خیلی خوب بود. تایید شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۶ ۱۸:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۸ ۱۸:۱۹:۱۸

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
آسمان می غرید و علفها به لرزه در آمده بودند ، انگار سیاهی از آسمان بر سر مردم می بارید. صورتهایشان وحشت زده و رنگ پریده بود وفرار تنها چیزی بود که مردم به آن فکر می کردند.دهکده کاملا تحت تسخیر قدرت لرد ولدمورت بود .
از یک سو کشته ها و زخمی ها در میان لگد های مرگخواران می غلتیدند و از سوی دیگر انبوه مردم دوباره کشته می شدند .
ولدمورت دستور داده بود که هیچکس در دهکده زنده نماند ، تا بتواند آنجا را برای مقرّ فرماندهی خود فراهم کند .
در یکی از کوچه های متروکه هاگزمید ناگهان ازدل شب ،مک گوناگال به همراه سیریوس ، جیمز،لیلی ، لوپین ،آرتور وآبرفورث ظاهر شدند.
در آن شب اعضای محفل برای اینکه بر تمامی نقاط هاگزمید تسلط داشته باشند تقسیم شده بودند .
سیریوس باصدای آرامی گفت :
ـــ همون طور که دامبلدور گفت ، ماباید به قسمت غربی دهکده بریم . پس هرچه زود تر راه بیفتید .
جیمز به تندی گفت :
ـــ لیلی تو باید شنل نامرئی رو بپوشی ...وگر نه...
لیلی با تمنا می گفت :
ـــ جیمز خواهش می کنم ...تو بیشتر از من نیاز داری ...
مک گوناگال قیافه ای خشمگین به خود گرفت و گفت:
ـــ خودتون خوب می دونید که ما باید عجله کنیم ...لیلی ، زود شنل رو بگیر و بپوش .
در آن لحظه لیلی با اینکه می خواست مخالفت کند ولی نتوانست چیزی بگوید و بی اختیار شنل را پوشید .
همگی به راه افتادند . صداهای وحشتناکی از چند کوچه جلوتر می آمد .کمی جلوتر رفتند .در انتهای کوچه ای بمبست گری بک چندین کودک را در بازوانش زندانی کرده بود . بچه ها فریاد می زدند و اشک می ریختند و گری بک دهانش را باز کرده بود تا دندان های وحشتناک اش را در صورت یکی از بچه ها فرو کند .
لوپین با عجله جلو رفت و فریاد زد :
ـــ آهای ...گری بک . کاری با اون بچه نداشته باش .
گری بک تا خواست که به پشت برگردد از هر سو طلسم ها بر سرش فرو ریختند و اورا نقش بر زمین کردند .
آرتور بچه هارا در داخل بشکه های خالی که در آنجا بودند مخفی کرد و آهسته گفت :
ـــ بچه ها تا صبح همین جا بمونید و صداتون در نیاد .
بد بختی از سوی دیگر سر رسید. حالا دیوانه ساز هاهم اینجا بودند .
مک گوناگال نگاهی به آسمان انداخت و گفت :
جیمز ، آبرفورث و لیلی سپر مدافع درست کنید . کم مونده برسیم .
گوزن سپر مدافع جیمز از همه جلو تر راه می رفت و توده دیوانه ساز ها را از آنها دور می کرد.کم کم داشت میدان جنگ ،از دور نمایان می شد .
سیریوس ایستاد و آهی کشید و گفت :
ـــ اونا خیلی زیادند . ما فقط هفت نفریم .
لوپین با لبخند دلگرم کننده ای که روی صورت داشت دستش را روی شانه سیریوس گذاشت و گفت :
ـــ ولی ما مقاومت می کنیم ...مگه نه؟...سیریوس؟
لبخندی کوتاه ولی از ته قلب بر لبان سیریوس نقش بست و گفت:
ـــ آره ...، حتما .
همگی به سمت مرگ خواران دویدند . بعضی هارا خلع سلاح و بعضی هارا بیهوش می کردند . ولی این توانایی را نداشتند که وجود مرگ خواران را از دهکده پاک سازند . این موضوع را همگی می دانستند ولی تسلیم نمی شدند .
مک گوناگال هم زمان با بلا تریکس ودالاهوف می جنگید ولی با این حال توانست دالاهوف را بی هوش کند .
در طرفی دیگر که جیمز با لوسیوس مبارزه می کرد ناگهان لوسیوس جیمز را خلع سلاح کرد ولی لیلی به سرعت از زیرشنل نامرئی لوسیوس را خلع سلاح ، و چوبدستی جیمز را به او باز گرداند.
در آن هنگام ناگهان هیکل بزرگ و تنومند هاگرید از دورپیدا شد .
آبرفورث با هیجان فریاد زد :
ـــ هاگرید... هاگرید داره می یاد .
سیریوس در حالی که داشت طلسمی را به سو ی مرگخواری می فرستاد گفت :
ـــ پشت سرشو نگاه کنید...همه بچه های محفل اومدند !
محفلی ها به موقع رسیده بودند طولی نکشید که توانستند تمامی مرگخواران را از دهکده بیرون کنند .

آفتاب کم کم از پشت کوه بالا می آمد و نسیمی خنک به هوا طراوت بخشیده بود .
آرتور رو به لوپین کرد و گفت :
ـــ من می رم به اون بچه ها سر بزنم و اون ها رو پیش خانواده ها شون ببرم . تو هم می آیی ؟
لوپین با لبخند گفت :
ـــ باشه ... بریم .
کمی جلوتر ازآنها لیلی و جیمز ایستاده بودند.
لیلی در حالی که شنل را به جیمز می داد گفت:
ـــ تو راست می گفتی ، من باید شنل رو می پوشیدم ...تو خیلی قوی هستی ...
در طرفی دیگرعده بسیاری از جمله مک گوناگال و سیریوس و اهالی دهکده دور دامبلدور جمع شده بودند و پیروزی را همراه با او جشن می گرفتند.

هرمیون عزیز!
رول خوبی بود و سوژه نسبتا جذابی داشتی. توصیف ها و فضاسازی های پستت هم تاثیر خوبی روی سوژه گذاشته بود. ولی توی جمله بندی هات خیلی مشکل داشتی و چهره پستت خراب شده بود. چندتاش رو به عنوان مثال بهت میگم:
نقل قول:
از سوی دیگر انبوه مردم دوباره کشته می شدند

منظورت رو بد رسوندی. این جمله یعنی اینکه مردم یک دفعه کشته شدن بعد زنده میشن و دوباره کشته میشن!!
نقل قول:
به همراه سیریوس ، جیمز،لیلی ، لوپین ،آرتور وآبرفورث

اینم یک مشکل دیگه بود که خیلی توی پستت دیدم. علایم نگارشی مثل نقطه و کاما و ... بدون فاصله با کلمه قبل از خود و یک فاصله با کلمه بعد از خود نوشته می شوند. این جمله رو باید به این صورت بنویسی: «به همراه سیریوس، جیمز، لیلی، لوپین، آرتور و آبرفورث»
سعی کن این اشکالات رو برطرف کنی.
به محفل ققنوس خوش آمدی. تایید شد!


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۶ ۱۵:۴۸:۳۴
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۸ ۰:۰۹:۴۳

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
بابا این سومین باره دارم مینویسم قبول کن دیگه
اگه قبول نکنی میرم مرگخوار میشم بعدش میگم رفیق های ناباب این کار رو کردند
...............................

مردی در خیابان کینگ ریچارد ( از خودم نوشتم) در حال دویدن بود و فریاد میرد :
- کمک , کــــــــمک

و چندین مرگخوار نیز پشت سرش مشغول دویدن به دنبال او بودند سپس یکی از ان مرگخوار ها طلسمی قرمز رنگ به سمت او فرستاد و فریاد های شخص در حال فرار پایان یافت و بر صحن خیابان بیهوش افتاد

..........

- بگو آرماندو کجاست ریموس ؟ بگو کجاست ؟
-نمیگم ... از من دور شین !!
- بگو کجاست ؟ کـــــروشیو
- نمــ .. نمیگــــ ...م
- انگار حرف نمیزنه این محفلی اشغال ببرید شکنجش کنید!!
- چشم سرور من .

................

بعد از شکنجه کردن ریموس او را نزد لرد اوردن و گفتند :
- حرف نمیرنه سرورم.
سپس ولدمورت نگاهی غضبناک به او کرد و گفت :
- معجون حقیقت !!
- چشم سرورم .

سپسس معجون را به خرد ریموس دادند و از او پرسیدند :
- حالا حرف بزن بگو آرماندو کجاست ؟ اون آرماندو با چون جادوش کجاست ؟
- نمیگ ... نمی ...
-بگو کجاست ؟
- نمــــــ .. در .... گم .... نزدیکی سیکرت استریت شماره سه ...نمیگم
- افرین ریموس .. نکشینش بعدا بازهاش داریم فکرایی در موردش کردم

.............. ....

در طرفی دیگر از لندن ارماندو از خواب بیدار شد چشم هایش را باز کرد ولی صحنه ای را که میدید باور نمیکرد . لرد ولدمورت روبروی او بود .مگر میشد
- چوب دستیت رو بده به من آرماندو ..بده به من
- هرگز .دست کثیفت رو از من وردار!!
- اوه ارماندو کوچولو تو قد این حرف ها نیستی که جلوی من دستورر بدی گفتم اون چوب دستی رو به زبون خوش به من بده وگرنه از رو جنازت اون رو برمیدارم
- نمیدم !
- خودت خواستی آواداکاد.....

ناگهان در باز شد و مردی سفید پوش وارد خانه شد او کسی نبود جز آلبوس دامبلدور
- تو ...تو اینجا چی کار میکنی ؟ از کجا فهمیدی من اینجام ؟
- اوه تام اون مرگخوارات که نصفشون در رفتن نصفشون هم کشته شدن ریموس به ما گفت.
- این دفعه با تو نمیجنگم البوس ولی منتظر دفعه بعدی باش ان موقع پایان زندگی توست

سپس غیب شد

البوس به سمت ارماندو رفت و او را از زمین بلند کرد و سپس گفت :
- حالا با درخواستت برای عضویت محفل موافقت میکنم

سپس دست در گردن او به سمت گریملند حرکت کردند

توضیح : ولدمورت برای این چوب دستی آرماندو را میخواست که بعد از جریان جام آتش فهمیده بود چوب دستی خودش نمیتواند هری را شکست بدهد ولی شایعاتی بود که برای آرماندو تنها چوبی بود که قوی تر از هری بود ( غیر از ابر چوب دستی )

به نقد من توجه نمی کنی!! تایید نشدی چون باز هم سوژت خوب نبود. رفتار ولدمورت خیلی با شخصیت اصلیش توی کتاب فاصله داشت. فضاسازی پستت هم قوی نبود. صحنه ها رو میتونی بهتر توصیف کنی ولی با چند تا جمله کوتاه ازش رد میشی!
در ضمن آخر هر جمله نقطه گذاشتن خیلی کار سختیه؟! متاسفانه ظاهر پستت رو با غلط های املایی و نگارشی زیادی که داری خراب می کنی. بیشتر دقت کن!


ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۵ ۲۱:۴۳:۴۱
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۶ ۲۱:۲۲:۴۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.