هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۵:۵۳ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
با تمام سرعت ميدويد.طوري كه هيچكس به گرد پايش هم نميرسيد.گراهام بدون توجه به اطرافش ميرفت.هدف مشخصي نداشت.انگار ميخواست از خودش فرار كند.كار وحشتناكي كرده بود.كاري غير قابل بخشش.نميخواست فكر كند كه دوستانش در محفل وقتي موضوع را بفهمند چه فكري درباره او خواهند كرد.دوستاني كه اطمينان داشت در صورت لزوم حاضرند جانشان را هم فداي او كنند.ولي او...اشكهايي را كه ناخود اگاه از چشمانش ميچكيد پاك كرد.بايد هر چه زودتر ميرفت.خودش هم نميتوانست باور كند.همه چيز را گفته بود.همه اسرار محفل را.به نزديكترين مرگخوار ولدمورت.به لوسيوس مالفوي.
زياد هم مقسر نبود.او به اندازه كافي مقاومت كرده بود.ولي اينبار لوسيوس صلاح قدرتمندي داشت.تنها خواهرش را گروگان گرفته بود و با لبخندي تمسخر آميز از گراهام ميخواست اطلاعات محفل را فاش كند.گراهام قادر به مقاومت نبود.جان تنها خواهرش در خطر بود.همه چيز را گفت.از حدود نيم ساعت پيش كه همه چيز را گفته بود تا الان مشغول دويدن بود.حتي يك لحظه هم استراحت نكرده بود.
گراهام با ديدن خانه شماره دوازده از سرعتش كم كرد.فقط براي برداشتن وسايل شخصيش بايد يكبار ديگر به آنجا ميرفت.قدرت روبرو شدن با دوستانش را نداشت.به آرامي در را باز كرد و وارد شد.خانه در سكوت بود.سيريوس بلك در آشپزخانه مشغول حل كردن جدول پيام امروز بود.گراهام از پله ها بالا رفت.صداي زمزمه هايي از اتاق سارا و ليلي شنيده ميشد.
سارا:پس ماموريت با موفقيت انجام شد؟
ليلي:آره.نقشه حرف نداشت.جيمز معجون مركب خورد و به شكل لوسيوس در اومد.بعدمرفت سراغ جاسوسه.كلي اطلاعات گرفت.
گراهام خشكش زد.متوجه رفتار غير عادي لوسيوس شده بود.ولي اصلا فكر نميكرد او جيمز باشد.به آرامي اشكهايش را پاك كرد.ديگر لازم نبود از محفل فرار كند.لازم نبود از دوستانش جدا شود.ولي نه.گراهام به هر حال خيانت كرده بود.كمي فكر كرد.اگر به جاي جيمز لوسيوس واقعي هم مي آمد گراهام همه چيز را لو ميداد.جاي او محفل پاك و مقدس ققنوس نبود.بايد ميرفت.او شجاعت كافي نداشت.به آرامي كيفش را برداشت.در پايين پله ها با سيريوس مواجه شد.
سيريوس:هي گراهام.كجا؟

همون شب.خانه شماره 12 گريمالد:
همه دور هم نسشته بودند.سالگرد ازدواج مالي و آرتور را جشن گرفته بودند.گراهام سرش را پايين انداخته بود.نميتونست در شادي ديگران شريك شود.سيريوس به آرامي به او نزديك شد.
سيريوس:بسه ديگه.خودتو ناراحت نكن.اين اشتباه تو نبوده.شوخي جيمز واقعا بيمزه بود.اون تو رو توي موقعيت بدي گذاشت.بهتره فراموشش كني.
با لبخند گرم آلبوس دامبلدور گراهام مطمئن شد كه بخشيده شده.او احساس شجاعت ميكرد.



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
قسمتی از خاطرات جودیت بادرین ، خدمتکار مخصوص نارسیسا مالفوی.

اتاق من در عمارت بزرگ مالفوی نزدیک اتاق خانم مالفوی واقع شده بود تا هر وقت او به من نیاز داشت در دسترس باشم. اتاق به حد کافی بزرگ بود اگر چه تمام اتاق های عمارت حتی کوچکترین آنها هم بزرگ و جاداربودند.
خانم مالفوی آنقدر خدمت کار داشت که کمتر زحمت ها به دوش من می افتاد و فقط کار های جزئی مانند خواندن و جواب دادن به نامه ها و خواندن کتاب و روزنامه در بعد ازظهر ها برای سرگرمی خانم به عهده من بود.
هنوز مدت طولانی از اقامت من در آنجا نگذشته بود که به این نتیجه رسیدم خانم مالفوی از من خوشش می آید واین دلیلی بود که گهگاهی هم چند کلمه ای بامن صحبت کند و نسبت به من زیاد سخت نگیرد .
صبح یکی از روز های پاییزی جلوی در اتاق خانم ایستادم و با سه ضربه در را به صدا در آوردم. صدای نارسیسا را شنیدم که ابتدا گلویش را صاف کرد و سپس گفت : بیا تو.
در را به آرامی باز کردم. نارسیسا جلوی آینه بزرگ و پر عظمتی نشسته بود و با شانه ای به رنگ موهای بلند طلایی اش موهایش را شانه می زد . جلوتر رفتم و پاکت نامه را روی میزجلوی آینه گذاشتم. نارسیسا پرسید:
ــ از طرف کیه ؟

نگاهی دوباره به پاکت انداختم و گفتم :
ــ سیریوس بلک، بخونم براتون؟

رنگ از چهره نارسیسا پرید و شانه را روی میز گذاشت و با نگرانی گفت:
ــ زودتر برو بیرون .

با عجله اتاق را ترک کردم. خانم بشدت نگران و عصبانی بود. نمی دانم شاید دلیل عصبانیتش شنیدن نام سیریوس بلک بود. او حتما یکی از فامیل های خانم بود چون نام خانوادگی بلک را داشت .
عصر همان روز در اتاقم بودم که خانم زنگ را به صدا در آورد واین یعنی من باید به اتاق نارسیسا می رفتم . وارد راهروکه شدم خانم را دیدم که به من با دست اشاره می کرد که باید سکوت کنم و آرام تر راه بروم به سمتش رفتم به سرعت مرا به درون اتاق کشاند و با صدای ضعیفی گفت:
ــ دونفر اون پایین منتظر لوسیوس هستند و می خوان حرفهای مهمی بگن. لوسیوس گفت که جلسشون محرمانه است و من اجازه ندارم پیششون باشم . جودیت ! من به تو اعتماد دارم.تومی تونی بدون اینکه بهت شک کنند ازآشپز خونه حرفهاشونو بشنوی.
من که در تعجب و سردرگمی غرق شده بودم گفتم:
ــ فکر نکنم صداشون تا آشپز خونه بیاد !

کشوی میزش را باز کرد و نوار بلند نازکی را به من نشان داد و گفت :
ــ با این گوش بده! از تو وسایل دراکو پیداش کردم...جودیت، این مسئله خیلی مهمه جون یه نفر درمیونه .

در حالی که دست هایم، بر روی شانه هایش قرار گرفته بود گفتم :
ــ جون چه کسی ؟

اوکه یک لحظه هم آرام و قرار نداشت و به شدت می لرزید من را محکم در آغوش گرفت و گفت :
ــ پسر عموم ، سیریوس بلک؛ می خوان بگیرنش.

با نگرانی پرسیدم :
ــ کی می خواد همچین کاری بکنه ؟

نارسیسا که حالا از من جدا شده بود، رویش را از من برگرداند و گفت :
ــ تو باید قبل از اینکه لوسیوس بیاد، بری پایین.

دانستم که دوست ندارد بیش از این در این مورد توضیح دهد .نوار بلندی را که به من داده بود محکم در دست گرفتم، طوری که اصلا دیده نشود و بی هیچ حرفی اتاق را ترک کردم . ازپله ها ی زیبای خانه به پایین سرازیر شدم و مانند سایر خدمتکاران سر به زیر انداختم و فقط نیم نگاهی به آن دومهمان لوسیوس کردم و به آشپزخانه رفتم. فقط دونفر از خدمتکاران در آنجا بودند که ظرف ها را می شستند. به آنها گفتم که خانم مرا تنبیه کرده و گفته که امشب باید ظرف هارو به تنهایی بشویم . آنها هم که از خستگی نای کار کردن نداشتند بسیار خوشحال شدند و به اتاق هایشان رفتند.

نیم ساعتی گذشت و من منتظر لوسیوس بودم و گهگاهی هم نگاهی به آن دو نفری که در سالن پذیرایی نشسته بودند می انداختم .
در سالن پذیرایی یک زن با چهره ای رنگ پریده و لاغر وبا موهای پر پشت مشکی به همراه مرد بد قیافه ای که ردای طوسی پوشیده بود نشسته بودند ولب از هم باز نمی کردند وانگار هر دو با نفرت به همه چیز نگاه می کردند. کم کم همه ی خدمتکارها هم رفتند و آن دو تنها ماندند.
صدای گوش خراش غژغژدر شنیده شد و لوسیوس با عجله به سمت مهمان هایش آمد. نواری را که نارسیسا داده بود نزدیک گوشم گرفتم و در آشپزخانه را نیمه باز گذاشتم .
لوسیوس در حالی که نفس نفس می زد گفت :
ــ سلام، بلاتریکس ... یاکسلی .

هر دوی آنها به نشانه ی سلام سر تکان دادند . لوسیوس هم در بین آنها نشست وگفت :
ــ ارباب چه دستوری دادند؟

بلاتریکس خنده ی تلخی کرد و گفت :
ــ لرد سیاه دستور دادند پسر عموی عزیزم ، سیریوس بلک را بکشیم .

یاکسلی در حالی که سرش را می خاراند توضیح داد :

ــ ما به اطلاعات سیریوس احتیاج داریم . ارباب گفتند که این می تونه بهترین فرصت برای به دام انداختن سیریوس و بقیه ی محفلی ها باشه. اون بی دلیل برای نارسیسا نامه نوشته که میخواد مخفیانه و بدون اینکه کسی بدونه ببینتش، حتما یه نقشه ای دارند .حالا کجا قرار گذاشته؟

لوسیوس آهی کشید و گفت : همینجا!

بلاتریکس با جدیت گفت :
ــ اون فردا صبح اینجا میاد و ما هم میایم .همین!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همان شب همه چیز را برای نارسیسا توضیح دادم. نارسیسا خیلی نگران و آشفته بود فورا نامه ای برای مدیرهاگوارتز؛ دامبلدور نوشت و گفت که مراقب سیریوس باشد و از آمدن اوجلوگیری کند. ولی در نامه اش هیچ حرفی از نقشه های مرگخواران نزد.
صبح فردا دیرتر از همیشه به اتاق نارسیسا رفتم. چند دقیقه ای نگذشته بود که در اتاق با ضربه شدید بلاتریکس باز شد.از عصبانیت صورتش برافروخته و سرخ بود.من را از اتاق بیرون کرد. آنقدر بلند فریاد می کشید که صدایش حتی به اتاق در بسته من هم می رسید به طور واضح می شندیدم که می گفت :

ــ من مطمئنم که کار خودته ...سیریوس توچنگ ما بود...تو اونو فراری دادی...
به زحمت می شد صدای نارسیسا را هم شنید که در حال گریه کردن بود و فریاد می زد:

ــ سیریوس حتما کار مهمی با من داشته که می خواست منو ببینه...این شما بودین که اونو فراری دادین، من اصلا نباید به لوسیوس می گفتم...

گوشهایم را گرفتم تا دیگر چیزی نشنوم و به تمام وقایعی که در دو روز گذشته اتفاق افتاده بود فکر می کردم .


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
جیمز با قدم هایی شمرده و آرام از طبقات کتابخانه ی بزرگ بالا می رفت.پدرش آن یویوی صورتی را در بالاترین طبقه کتابخانه گذاشته بود و سفارش کرده بود چند ساعتی کاری به کار او نداشته باشد،با این حال او با ملاحظه تمام پایش را روی طبقه بالایی گذاشت و با خود فکر کرد:یویوی خودمه!می خوامش!این جا چه چیزهای باحالی هست!بابای من چه کتابایی داره ها!نگاه کن!"دوازده روش خطاناپذیر برای جلب ساحره ها"پس چرا نذاشت من " سیزده روش خطاناپذیر برای جلب جادوگران"رو بگیرم؟خوب اون ساحره است این جادوگر!فرق زیادی که ندارن!بابا آیس پک موزی می خواد چه کار؟چرا این ااین همه شیر پاکتی هست؟بزار برم بالاتر ببینم...
بوووم!شترق!شرررر!
- جـــیـــمـــز!
جیمز:
هری ،جیمز را با ورد اکسیو به سوی خود آورد و گوشش را گرفت،سپس فریاد زد:پسره ی بوق!من چند بار گفتم وقتی من مهمون دارم خرابکاری نکنی و پسر خوب باشی؟
جیمز:
- چیه؟چند صد بار سفارش کردم آبروی منو نبری؟
جیمز:
هری آهی کشید و گفت:منو جلوی عمو شرمنده کردی!چرا هی می خندی؟
پسرک یویوی خود را از زیر طبقات شکسته کتابخانه بیرون آورد و جواب داد:خوب بابایی تو یادت رفته بعد از حموم حوله تو تنت کنی!فکر کنم عمو دامبل هم یادش رفته!
هری عصبانی شد!گوش پسرش را گرفت تا تنبیهی سخت برایش درنظر بگیرد که ناگهان پسر گفت:بابایی!من آلبوسم!
هری:اِ!آسپی!ببخشید بیدارت کردم!کلاهت افتاه بود؟بیا بابایی!آخی،چشمای لیلی خدا بیامرز رو تو چهره ات میبینم!برو لالا کن،هوی،تو آقاپسر!برو تو انباری!تق!اونجا میمونی تا آدم شی!
جیمز ابتدا با فریاد گفت:بابا!حوله ات!بیخی باب!ولی مثل این که خیلی عصبانی شد!خوب تا مامان بیاد من این جام.پسر!این جا عجب جاییه!
انباری یا درواقع زیرزمین شامل سالن بسیار بزرگ و تاریکی بود که از بین درز های دیوار ها نوری به داخل می تابید.جعبه ، کتاب،قلم های پر و بسیاری از وسایل شکسته کف سالن دیده میشد.جیمز خود را از بین چند جعبه حاوی کتاب بیرون کشید و به سمت چراغ کوچکی رفت(از این چراغ هایی که علائدین داره!چراغ جادو؟!)دود خفیف و ملایمی از لوله ی جلوی چراغ بیرون می آمد،توجه جیمز را جلب کرد.در همین لحظه صدای آخ!بلندی از طبقه بالا به گوش رسید.سپس صدای پدرش را شنید:"آسپی!بابا!چیزی نشد!عمو خورد زمین!"
جیمز چراغ را در دست گرفت و سر آن را لمس کرد.ناگهان صدایی بی روح و ترسناک در زیرزمین پیچید:
جیمز!پسر باهوش!می دونی من کیم؟من از دوست ها باباتم!آره دوست!اون اشتباهی چند بار خواست منو بکشه،بالاخره موفق شد اما...پسر تو می دونی جان پیچ چیه؟چه پسر باهوشی تو مدرسه یادگرفتی؟!به هر حال،اون نتونست یکی از جام پیچها رو نابود کنه.اون یک چراغ بود که من از دفتر مدیر سابق هاگوارتز کش رفتم.حالا هم توی دست های تو ام!من چندین بار به بابات پیشنهاد دوستی دادم.باورکن!چندین بار بهش گفتم بیا به مرگخوار ها بپیوند اما میگفت نه.خوب به من چه ربطی داره که قیافه ام خوب نیست؟ اون گفت تو کچلی!من به آدم های کچل نمی پیوندم!افسوس!پسر،من میتونم اون یویوی صورتی تو رو تعمیر کنم.کافیه منو از این تو دربیاری!نظرت چیه؟
جیمز که تا به حال ساکت بود بالاخره گفت:تو ولدمورتی؟همونی که مامان بزرگ و بابابزرگ منو کشته؟
-پسرکم!اون اتفاقی بود!من نمیخواستم این کارو بکنم!اگه منو بیاری بیرون فقط باباتو با خوم می برم یه جای دور تا دیگه چشمت بهش نیفته!یویو هم تعمیر می کنم!نظرت چیه؟
جیمز ابتدا به یویو سپس به عکسی از پدر و مادرش نگاه کرد و گفت:نباید با بابام کاری داشته باشی!ضمنا من از آدم ها کچل خوشم نمیاد!باید با یه قیافه دیگه ظاهر شی.
صدا (لرد)آهی کشید و گفت:با بابات کاری ندارم!به شکل خودم هم نمیام بیرون!خوبه؟حالا بگو فیسسس!فوسیس!سسس!تا این باز شه!
جیمز: فیسسس!فوسیس!سسس!هیچی نشد که!ین چیه زیر پام؟سوسک؟!عععععه!تق!برو بمیر!این لرد کو؟نامرد اومد بیرون یویوی منو درست نکرد!
این گونه بودکه جان پچ آخر توسط جیمز سیریوس پاتر نابود شده و پرونده اسمشونبر برای همیشه مختومه اعلام شد!


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
قرن ها پیش ، زمانی که مردم هنوز به اختراع قطار و اتومبیل و هواپیما دست نیافته بودند ، تمام ملت جادوگری با هم دوست بودند و میانشان هیچ جنگ و ستیزه ای وجود نداشت ، اما افسوس که سال ها بعد از این پیمان برادری میان جادوگران پسری به دنیا آمد.

درست در روز سیزدهم روز نحس... از آن روزی که پسرک به دنیا آمد خشک سالی و قحطی سراسر جهان را فرا گرفت ، حتی دنیای مشنگی نیز دچار سرگردانی و جنگ میان دو قبیله راه افتاد.

تا پیش از آن دنیای جادوگری و مشنگی با هم در ارتباط بودند ، اما با به دنیا آمدن پسرک ، این سایه ی شوم بر دنیا حکم فرما شد.

رفته رفته پسرک بزرگتر شد و بدبختی ها بیشتر و بیشتر تا زمانی که تام به سن جوانی رسید و از آن جایی که او تشنه ی قدرت بود و تنها با اصیل زادگان معاشرت میکرد دلش میخواست همه تا اسم او را میشنوند از ترس تا سرحد مرگ بروند ، او به مدرسه ی هاگوارتز رفت و در گروه اسلیترین و روزبه روز به اطرافش بی اعتنا شد و به طوری که فقط خودش را میدید.

کم کم از اسم خودش ناراضی بود از آن جایی که میدانست پدرش مشنگ بوده از اسمش متنفر شد و تصمیم گرفت نامی برای خود جور کند تا همه با شنیدن این اسم لرزه به تنشان بیفتد.

بعد از چند روز تفکر برای یافتن اسم نام لرد ولدمورت نظرش را جلب کرد.
این اسم همان قدر وحشتناک بود که او میخواست.

هنگامی که به سن 23 سالگی رسید تصمیم گرفت گروهی بسازد تا کارهای خبیثی مانند کشتن مشنگ زاده ها و آزار مشنگ ها بکنند.
انسان هایی که کما بیش شبیه به خودش بودند را دور خود جمع کرد و نام گروهش را مرگخواران نهاد. سپس بر روی دست چپشان علامتی به نام علامت شوم درست کرد که هر گاه به یارانش احتیاج داشت آن ها را صدا کند.

آن گاه بود که کارهای بی رحمانه اش را اغاز نمود ، غافل از این که در جایی دورتر از ولدمورت شخصی عادل به نام آلبوس دامبلدور وجود داشت که بر عکس همه از اسم لرد سیاه خودداری نمی کرد و با کارهای او به مبارزه بر میخواست.

او نیز گروهی به نام محفل ققنوس تشکیل داد و انسان های خوب و شریف را دور خود جمع کرد و از آن زمان دو گروه به مبارزه با هم پرداختند.

سال ها بعد از آن که هنوز هیچ کدام از این دو گروه نتوانسته بودند یکدیگر را شکست دهند در خانه ای کوچک ، بین خانواده ای خوشبخت پسری به دنیا آمد که میتوانست لرد ولدمورت را از بین ببرد.

شبی شوم ولدمورت شنل سیاهی به تن کرد و به سوی خانه ی پسرک که هری پاتر نام داشت حمله کرد پدر هری را بی رحمانه کشت و مادرش را نیز که مانع از کشتن هری شده بود کشت...
اما لرد نمیدانست که مادر پسرک قدرتی در او نهاده که با طلسم به هری برگردانده شود و ولدمورت را به موجودی پست و حقیر تبدیل سازد.

هری بزرگ شد و به هاگوارتز رفت و بالاخره در 14 سالگی ولدمورت دباره برگشت و با هری به جنگ پرداخت. اما هری و دوستان باوفایش به او در این کار کمک کردند و لرد را کشتند و مردم دباره مانند سابق با یکدیگر دوست شدند.



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۷:۴۵ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
مهی غلیظ بر جنگل ممنوعه حاکم شده بود.هر از گاهی صدای هوهوی جغدی به گوش می رسید و شیهه سنتوری سکوت شب را تحت الشاع قرار میداد و دوباره شب بی قرار به آرامش می رفت.
ماه بی رونق ، نمی توانست انوارش را از درختان تنومند جنگل عبور دهد...درختان بزرگ و قد کشیده چندصد سالی میشد که آنجا بودند.

جادوگری با قدم های مضطربانه ، به طرف مقصدی نامعلوم حرکت می کرد ولی سریع راه می رفت ... عجله داشت!
علف های خشک در زیر پایش خش خش صدا می کردند و شاخه های درختان ردای سیاهش را از هم می دریدند ولی جادوگر به این چیز ها اهمیتی نمی داد.

از دهانش با هر نفس بخاری می آمد و بر عینک گردش می نشست و دیدش را برای چند ثانیه می گرفت ...سرانجام جادوگر قدم هایش را آرام کرد و به اطراف نگاهی انداخت . چوبش را بیرون کشید و پا به مکانی دایره وار گذاشت.
در این مکان که قطری حدود پنج متر داشت هیچ درخت و گیاهی دیده نمی شد.ماه در اینجا کاملاً خودنمایی می کرد.
_ دراکو مالفوی! بیرون بیا! من اینجام!
بوته هایی در سمت چپ هری لرزیدند و از میان آنها دراکو مالفوی بیرون آمد.
چهره اش از همیشه رنگ پریده تر بود و سیب گلویش از فرط اضطراب بالا و پایین می رفت. برای یک لحظه با خود فکر کرد که کار اشتباهی کرده است ولی دوباره سرش را تکان داد و به نزدیک جادوگر رفت.
_ هری پاتر ! بیست سالی میشه که ندیدمت!
صدایش همچنان خشک و بیروح بود! سپس سرفه ای کرد و ادامه داد :
_ برای گفتن یک نکته مهم اینجا هستم چون نمی خوام خودم رو دوباره درگیر این ماجرای مسخره کنم... قدرتی در حال شکل گرفتنه!
هری آهی از سر تعب کشید و گفت :
_چطور ممکنه؟ولدمورت نابود شده و ...
دراکو نذاشت تا جمله اش تمام شود:
_ درسته لرد سیاه مرده ولی یکی دیگه تونسته محور مرگ خوار هایی رو که سرگردان بودند یا برای خود گروهی را تشکیل داده بودند را به دست بگیرد و از آنها یک گروه واحد بسازد ... اونها ... اونها از من هم درخواست کردند که باهاشون همراه بشم ولی من خانوده دارم و فکر نکنم که بتونم این کارو انجام بدم ولی هری پاتر! من به تو اطمینان کردم تا مبادا قبل از به قدرت رسیدن کامل لرد سیاه فعلی بتوانی به محفل خبر داده و نابودش کنید قبل از اینکه مانند لرد ولدمورت و مرگ خوارانش بشود!
این اولین باری بود که هری اسم ولدمورت را از دهان دراکو مالفوی که زمانی خود مرگ خوار بود می شنود ولی دیگر این چیز ها اهمیتی نداشت ، بر روی پاشنه پا چرخید تا برود ولی صدای آرام دراکو او را متوقف کرد.
_ هری یادت باشه که من حرفی نزدم!این حرفا باید بین خودمون باشه...
هری سرش را تکان داد و زیر لب گفت : متشکرم دراکو ... از صمیم قلب متشکرم!
سپس دوباره در جنگل سیاه و بی نور گم شد.


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۳ ۷:۴۹:۱۸
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۳ ۷:۵۲:۴۶

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
فضا تاریک بود.
کوچکترین نوری دیده نمی شد .
هیچکس زمزمه نمی کرد .
هیچ بادی نمی وزید .
دقایقی گذشت ...

بیگ بنگ !

و آنگاه ، جهان از هیچ به وجود آمد ! کره ی داغ و درخشانی چون گلوله ای آتشین در میان تاریکی می درخشید ، آغاز جهان ...

شونصد میلیون سال بعد :

زمین مقاوم شده بود ، فاصله ی معینی نسبت به خورشید داشت ، گاهی بادهایی می وزیدند و خورشید بر فراز آسمان نورافشانی می کرد ..
ولی هنوز هم کوچکترین زمزمه هایی شنیده نمی شد ، در آن لحظه صدای شلپ شلوپ عجیبی شنیده شد ...
در برکه ای در آن نزدیکی ، اولین موجود تک سلولی پا به عرصه ی جهان گذاشت .
- عونقووو ! عونقووو... ! عر.. عرعر...
و سپس ، ساعتی بعد ، جهان مملو از موجودات تک سلولی بود .

شونصد میلیون سال بعد تر :


موجودات تک سلولی دیگر تک سلولی نبودند ... تکامل یافته بودند ، حال اولین مارمولک ها با پاهای چندش آورشان بر روی سطح آب می دویدند ، صدای زوزه ی پرندگان هرازگاهی به گوش می رسید و آتشفشانی گدازه ای بیرون می پراند.
زمین به طور رسمی آغاز به کار کرد ...

شونصد میلیون سال بعد تر از شونصد میلیون سال بعد تر :

حال دیگر آن مارمولک های نحیف ، قادر به دویدن بر روی سطح آب نبودند ، پاهای باریک و لاغر مردنی شان همچون ستون هایی سنگی شده بود ، مارمولک هایی که روزی همه با هم متحد بودند و همه شان " مارمولک " نام داشتند ، حال گرفتار تفرقه ای وحشتناک شده بودند ، همه از یک سلول بودند ... اما پس از اینکه مارمولک پنجول دار که دوست صمیمی مارمولک منشور دار بود تیرانازروس نام گرفت ، دیگر به دوست قدیمیش ، منشور دار که برای چشم و همچشمی نامش را استگوسورس گذاشته بود هم رحم نمی کرد ...

میلیون ها سال بعد :

با ورود انسان های نخستین به جهان ، همه چیز تغییر کرد ، مارمولک های بزرگ که دایناسور نامیده می شدند به محض دیدن اولین انسان نخستین همگی با هم در وصیت نامه ای ذکر کردند که با برخورد شهابسنگ مرده اند ، اما در حقیقت ، مرگ همه ی آن ها از خوف اولین انسان بود ....

انسان ، انسان نبود ... انسان اولیه بود ، قوز داشت و شانه هایش خمیده بود ، قادر به صحبت نبود و تلاش هایش برای برقراری ارتباط با دایناسور ها شدیدا بی نتیجه مانده بود ... انسان اولیه نظراتش را با صداهایی نامفهوم و فریاد هایی هولناک ادا می کرد و ریش بلندی داشت ... جانوران آن دوران ، نام آن انسان اولیه را ... آلبوس دامبلدور نهادند . ( به معنای ریش سفید وحشتناک ! )

سالها گذشت ، آلبوس بزرگ شد ، تکامل یافت ، آتش را کشف کرد ، آموخت که چگونه بیاموزد.
و آنگاه ، انسان ها بیشتر و بیشتر شدند .
از مرلین پنهان نیست ، از شما چه پنهان ... آلبوس دامبلدور پیر نمی شد !

هزاران سال بعد :

امروز روز تشییع جنازه ی نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه ی دامبلدور بود ، او را در حالی دفن کردند که از شدت پیری پس از مرگ نیز استخوان هایش می لرزید و در این میان ، آلبوس دامبلدور با نگاهی شیطنت آمیز اطرافیان مرحوم را دلداری می داد .

صد سال بعد :

هم اکنون ، پس از سالیان دراز ، قوز دامبلدور برطرف شده و ریشش مرتب شده بود ، به راحتی صحبت می کرد ، شوخی می کرد و می خندید ، اما بلاخره پس از یک قرن...رگه های سپیدی بر ریش و موی حنایی اش پدیدار شده بود که آن هم به خاطر برف شادی بود که برای جشن تولد آخرین نوه اش ریخته می شد .

دامبلدور در حالیکه برف های شادی روی ردایش را می تکاند ، نگاهی به آینه ی روبرویش انداخت و ریشش را سفت کرد و با لبخندی تصنعی به سمت خانه ی بهترین دوستش یعنی ، گودریگ گریفندور حرکت کرد تا با همکاری دیگر دوستان گودریگ ، مکتب خانه ای بسازند برای تنها نوه ی باقیمانده اش ، برای ...
هری پاتر !



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
روزي روزگاري در دهكده ي فليت ويك ارباب بزرگ و ثروتمندي زندگي مي كرد كه سه پسر داشت با نامهاي: گراپ، ترور و حسن() ارباب بزرگ به سن پيري رسيده بود و كم كم رو به موت مي رفت اما ترس وقايع بعد از مرگش افكارش را آشفته كرده بود. مي ترسيد كه بعد از مرگش پسرانش بر سر اموال او با هم به دوئل برخيزند و دودمان فليت ويك را بر باد دهند!
سرانجام يك شب پيرمرد در مرلينگاه فكري به ذهنش رسيد و فرزندانش را فراخواند.
فليت ويك در حالي كه مدام روي ويبره ست: بچه هاي عزيزم... باباتون كم كم داره مي ميره...
- اوهوووو.... اوهوووو...
- مرض دارم حرف مي زنم..دههه!... چي داشتم مي گفتم؟.. آهان ..مي خوام بين شما سه نفر يه مسابقه بذارم و به هركدومتون كه برنده شديد..تمام اموالمو ببخشم..
-
- بريد گمشيد بيرون...بوقي ها..منتظرن من بميرم..پاشيد بريد گمشيد!
با قدم هاي سنگين گراپ در حين فرار عمارت اربابي قديمي فرو مي ريزه!

روز بعد
پيرمرد در حالي كه توي بسترش زير سايه ي درخت بيد نشسته و سرش رو هم باند پيچي كرده براي بار دوم فرزندانش رو فرا مي خواند...
- فرزندان من ..امروز شما رو اين جا جمع كردم كه بگم هركدومتون بايد از چه آزمون سختي بگذريد..
-
فليت رو به غول بي شاخ و دم مي كنه و ميگه: گراپ فرزند ارشد من.. تو بايد گل گلي محافظ اعظم وزير رو شكست بدي و وزير رو كت بسته براي من بياري!
بعد رو به وزغ جوات سبز رنگي مي كنه و ميگه: تره ور... فرزند بي ناموسي نويس من... تو بايد بري سرآمد بوقيان آلبوس دامبلدور رو بندازي توي يه شيشه و براي من بياري!
سپس رو به فرزند كچلش مي كنه و ميگه: حسن كچل... اي سرآمد كچلان جهان... تو بايد بري همزادتو كه لرد كچل هست بندازي توي يه قفس و براي من بياري!
در اين لحظه فليتا همسر پيرمرد پا برهنه مي پره وسط و ميگه: نههه... رحم كن فيلي.. اينجوري پسرامون مي ميرن!
- به درك.. چندتا جديدشو مياريم
سه روز بعد
سه پسر در حالي كه جعبه هاي بزرگي رو حمل مي كنن در زير سايه ي درخت بيد به پدر و مادرشون مي پيوندند!
-
فليت پير با سر شكسته اش كه دستار كوئيرل رو به دورش بسته بود به جعبه ها اشاره مي كنه و مي گه: باز كنيد اينارو ببينم چي آورديد!
گراپ با فرود آوردن يك مشت، تره ور با زدن يك دكمه و حسن با كشيدن روبان جعبه؛ جعبه هاشون رو باز مي كنن و يكي پس از ديگري قيافه ي زنداني ها نمايان ميشه: اول از همه وزير مردمي كه زير مشت گراوپ پوكيده بود سپس دامبلدور كه داخل شيشه ي بزرگي بود و ريشهايش را تاب مي داد و آخر از همه لرد كه كله ي كچلش درخششي فراتر از حد انتظار داشت!
فليتا از شدت خوشحالي مي پره بغل فليت پير و باعث مي شه چندتا از استخوانهاش خرد بشن! فليت ويك پير سرشو به نشونه ي آفرين تكون مي ده و ميگه..
- گراپي تو چطوري تونستي وزير رو دستگير كني؟
- گلگو خودش وزير رو به گراپ تحويل داد اون با گراپ دوس بود!
- ترور جيگر تو چطور دامبل رو دستگير كردي؟
- بعد از كلاس خصوصيش روي تخت ولو شده بود كه من و دختر همسايه گرفتيمش انداختيمش تو شيشه!
- چرا دختر همسايه با تو بود؟
- داشتم براش قصه تعريف مي كردم
- خوبه برو به مادرش بگو بياد پيش من قصه ي ديشبش نصفه كاره مونده.... حسن تو چطور اين كچلو دستگير كردي؟
- از خونه ي ريدل تا اينجا براش مو چيدم رو زمين..
- كاملا فهميدم..چون هر سه تاتون برنده شديد بايد يه ماموريت جديد بريد..تو ميري وزارت خونه رو خراب مي كني..تو مي ري هاگوارتز رو تسخير مي كني و تو هم مي ري خونه ي ريدل ها رو به آتيش مي كشي ..خب ديگه پاشيد بريد..

نكته: در اثر قدم هاي سنگين گراپ درخت بيد سقوط كرد!

دو روز بعد
فليت در حالي كه دو دست و دوپا و سرش باند پيچي شده سر كوچه نشسته و به نيش باز پسراش نگاه مي كنه!
- همه ي اون كارها رو انجام داديد؟
چندين روزنامه به طرف صورت فليت پرتاب مي شه! اما قبل از اينكه روزنامه ها به صورت فليت برخورد كنن صداي چندين پاق هم زمان در فضا مي پيچه و كارآگاهان وزارت خونه دور تا دور فليت و پسرانش حلقه مي زنن!
- كدومتون مسئول اين خرابكاري هاست؟
پسران فليت با حالت به پدرشون اشاره مي كنن!
-


ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۲ ۲۰:۱۸:۱۶

[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
نمیدانست برای چه به نزد آلبوس دامبلدور فراخوانده شده،اما می دانست که مسئله ی مهمی در پیش است.نزدیک اتاق دامبلدور شد،چند ضربه ای به در زد و منتظر ایستاد.صدایی از پشت در او را به داخل خواند.در را ارام باز کرد.
اتاق زیبایی در ان خانه ی درندشت بود.پرده هایی با ارم ققنوس اویزان بود و روبه رو میز بزرگی بود که البوس نیز روی صندلی نشسته بود و ققنوسش را نوازش می کرد.با اشاره ی دستش او را به نشستن دعوت کرد،سپس بی مقدمه سخنانش را آغاز کرد:

همون طور که خودت میدونی مدت زیادی نیست که به عضویت محفل
دراومدی و حالا باید ثابت کنی که یه محفلی اصیل هستی و در رگ هات خون یه محفلی شجاع در جریانه.
این ماموریت نه تنها وفاداریت به ما رو نشون میده بلکه تو جون یه نفر رو نجات میدی!

فنجان چایی را سراسیمه روی میز گذاشت و پرسید:جون یه نفر رو نجات میدم؟!
- بله،اون فرد جزء یکی از بهترین اعضامون هست.اما متاسفانه به شدت مریض شده و از الان ماموریت تو شروع میشه.
سپس نفسی عمیق کشید و گفت:تنها دارویی که میتونه الستور رو نجات بده یه معجونه که تو باید اونو برامون از دخمه ی اسنیپ بیاری.

ترس تمام وجودش را فرا گرفت،اما خود را مسلط به قظیه نشان داد و گفت:اما خودتون میدونید که سیوروس اسنیپ همیشه توی کلاسش هست و از اون جا حرکت نمیکنه.
- نگران نباش این روزا طبق تحقیقات ما لرد به اسنیپ ماموریتی داده که تو میتونی به راحتی اون معجون رو بیاری.

دیگر حرفی به زبان نیاورد و فهمید که باید از ان جا برود.با احترام از دامبلدور خداحافظی کرد و از دفترش خارج شد.

فکرهایی در ذهنش در حال جریان بود.کمی میترسید اما با یادآوری
این که میتواند جان فردی را نجات بدهد ترس را از خود می رهاند.
از فردا باید کارش را شروع میکرد.

شب را بدون لحظه ای چشم بر هم زدن گذراند و صبح نیز از جا بلند شد و پشت دفتر اسنیپ پنهان شد.
اسنیپ در دفترش بود و داشت ورقه هایی را زیرورو میکرد.
بی صبرانه انتظار خروج اسنیپ را میکشید.
پس از دقایقی که به مدت ده سال برایش گذشته بود بالاخره اسنیپ از اتاقش بیرون رفت ولی فیلچ و گربه ی فضولش راه اسنیپ را بستند و با او صحبت کرد.
- این دیگه از کجا پیداش شد؟اَه!
خانم نوریس لحظه ای گردنش را به سمت او کج کرد و پس از کمی
تامل به سمت او حرکت کرد.
- از من دور شو...آه نه.برو اون طرف.
بله.او به پرز های گربه حساسیت داشت و باعث عطسه ی او میشد. اشک در چشمانش جمع شده بود. به زحمت جلوی
عطسه اش را گرفت.
چیزی نظر گربه را جلب کرد و از او دور شد و نفس راحتی کشید.

پس از دقایقی سخنان فیلچ به پایان رسید و از اسنیپ دور شد و او راهش را به سمت خروج از هاگوارتس کج کرد.
زمان را از دست نداد و وارد دفتر اسنیپ شد.
ان جا پر از معجون بود سرش از وجود این همه معجون گیچ میرفت.به سرعت ورد پیدا کردن اشیا را گفت و معجون را به دست آورد اما ناگهان در با شدت باز شد.
او سراسیمه معجون را در جیبش پنهان کرد.

اسنیپ وارد شد و با لبخندی موزیانه گفت:از صدای اون گربه فهمیدم که کسی منو زیر نظر داره.برای همین بود که اومدم این جا.سپس صدایش تغییر کرد و خیلی جدی گفت:چرا دزدکی وارد دفترم شدی؟

نمی دانست چه بگوید دروغی سر هم کرد و تحویلش داد:
من...من اومده بودم که معجون باهوشی رو از دفترتون کش برم.
- دروغ میگی!
-نه،باور کنید که...
اسنیپ که صبرش تمام شده بود گفت:خفه شو.و چوبدستی اش را به سمت او کشید.
او نیز چاره ای جز این نداشت که از خود دفاع کند.
جنگی بین ان دو در گرفت و ضربه های طلسم به تک تک معجون ها برخورد میکرد و ان ها را از هم میشکست.
بالاخره او طلسمی بیهوشی را به سوی اسنیپ نشانه گرفت و...

اسنیپ بیهوش را رها کرد و خود را در خانه ی محفل ظاهر کرد و سراسیمه به سمت اتاق دامبلدور رفت و گفت:معذرت میخوام که بدون در زدن وارد شدم.
ناگهان در دلش اشوبی به پا شد،اگر در مبارزه شیشه شکسته باشد چه؟مودی زیاد وقت نداشت.
با نگرانی دستش را در جیب کرد و ان را در اورد.نفسی از اسودگی کشید و شیشه ی سبز رنگ را تحویل دامبلدور داد:تونستم.
- افرین.تو تونستی این معجونو به دست بیاری و علاوه بر این که لیاقتت رو نشون دادی جون یه نفر رو هم نجات دادی.

لبخندی بی رمق زد و با بی حالی گفت:اما فکر کنم از مدرسه اخراج بشم.
- ناسلامتی من هنوز مدیر مدرسه هستما!
- البته.

او توانسته بود جان یکی از محفلی ها را نجات داده و لیاقتش به محفل را نشان دهد.این چیز کمی نبود...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
خط به خط کتاب را می خواند و نکته برداری می کرد.
پسری با موهای خرمایی رنگ با یک دسته کتاب کنار او نشست.
_سلام پرد.سخت مشغولی نه؟
پرد سرش را به سمت او چرخاند و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
_کمک می خوای؟
پسر معمولا اعصاب پرد را خورد می کرد،این بار پرد کتاب ها و کیفش را برداشت و به سمت میز دیگری رفت.نیاز به تمرکز داشت.
دوباره کتاب را باز کرد و به صفحه ای که در حال خواندن آن بود برگشت،جمله ای توجهش را به خود جلب کرد.
ممکن است روح مرگخواران در دیگر انسان ها رخنه کرده و این کار مجازات زیادی را مشمول می شود.
کتاب را بست و با خشنودی راه افتاد.راز را پیدا کرده بود.با شوق و ذوق پشت دختری زد و گفت:وای...باورت میشه؟من...
اما دختر برگشت.ارشد بود.با دوستانش نگاه تحقیر آمیزی به پرد کردند و رفتند.خجالت کشیده بود.
به شتاب به اتاق دامبلدور رفت.شاید مهمتر بود تا او اول از همه بفهمد.
_سلام...من پیدا کردم.
دامبلدور همان لبخند ملیحش را به لب نشاند و گفت:خب...بگو؟
پرد با بی تابی جواب داد:ممکنه زیاد خوشحال نشید.اما در هاگوارتز روح یکی از مرگخوارها به شکل یکی از بچه ها دراومده.در واقع از جسم خودش جدا شده و به جسم یکی وارد شده که ...متاسفانه اگر روح مرگخوار بیاد بیرون کسی که پذیرای روح اون بوده شانسی برای زنده موندن نداره.روحش از بین میره.
دامبلدور چشمانش را بسته بود.هیچ چیز نمی گفت.اما ناگه پاسخ داد:ماموریت جدید محفل رو به تو می سپارم.
پرد داشت به تندیس ها و کتاب های داخل کتاب نگاه می کرد که با حرف دامبلدور از جا پرید:چی؟من تازه کارم.تجربه ای ندارم
_این همه دقت برای یک محفلی عالیه.بنابراین تو این موضوع رو دنبال کردی و خودت هم به انجام می رسونیش.
پرد دستپاچه شده بود و در عین حال پشیمان از آمدنش به دفتر دامبلدور.اما ناچار بود...پس با قاطعیت گفت:بله.حتما



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
این رول فقط برای سرگرمی نویسنده و فقط برای روشن نماندن بیهوده ی سیستم نوشته می شود و فاقد هر گونه اعتباری است .

نسیم آرامی موهایش را نوازش میداد ... امممم. ... نچ !
قطرات تند باران بر روی سرش ... نچ ! اینم تکراریه !
خونی که از دهانش بیرون می زد .... امممم ... آها ! این خوبه !



خون سرخ رنگی که از دهانش بیرون می زد قطره قطره بر روی یقه ی پیراهن سفیدش می ریخت و بعد در کف سرامیک سفید پخش می شد .
با پشت دست دهانش را پاک کرد و به مردی که موجب این خون و خونریزی شده بود خیره شد ، دهانش را باز کرد و به سختی زمزمه کرد :
- چرا ؟! چرا نه ؟!

مرد به آرامی به سمت او که روی زمین زانو زده بود رفت .
کفش های براق و واکس زده ی مرد درست هم سطح با سرش بود . مرد برای جلوگیری از خونی شدن کفشش در یک متری او ایستاد، سپس با سردی به پسر بچه ای که در مقابلش افتاده بود خیره شد .


- می خوام بدونم چطور بچه ای که هیچی از سحرو جادو نمی دونه ...
- بس کن ! برام مهم نیست ! سحر و جادو مهم نیست ! من بدون اونا هم می تونم !
مرد پوزخندی نثارش کرد و به خاطر پیشروی خون ، یک قدم عقب رفت .
آنگاه سرش را تکان داد و خندید :
- نه جیمز .. نمی تونی ! سقوط می کنی ! می میری ...

جیمز سرش را تکان داد ، چرا او متجه نمیشد ! جیمز به آن شی احتیاج داشت ! به آن شی احتیاج داشت ! اما اون ... متوجه نبود !
جیمز با دهنی خون آلود فریاد زد :
- من اونو لازمش دارم ! سعی کن درک کنی ! من می خوامش ! من بهش احتیاج دارم ! تو می تونی برام تهیه اش کنی ! اونقدری داری که ...

مرد با عصبانیت حرفش را قطع کرد :
- آره ! اونقدری دارم ! ولی نه برای اون ! من کارهای مهمتری دارم جیمز کوچولو !
- من کوچولو نیستم !
مرد خندید و گفت :
- آره والا .. از اون آواتارت معلومه !
جیمز آب دهانش را فرو داد و با عجله گفت :
- موضوع رو عوض نکن ! تو می دونی که من استعدادشو دارم ! پس چرا یکی از اونا برام تهیه نمی کنی؟
مرد اینبار با ملایمت نزدیک شد و ناخودآگاه پایش را بر روی خون پخش شده گذاشت .
- اِ اِ اِ ... ! جمع کن این رب ها رو جیمز ، الان مامان جینی میاد غوغا می کنه ها ! پسرم دارم بهت می گم جارو برای تو هنوز زوده ! بیا برو با همین جاروی اسباب بازیت بازی کن خب ، وقتی رفتی هاگوارتز و بزرگ شدی برات یه آذرخش می خرم !

جیمز عرعر کنان گفت : آذرخش 19 سال پیش جارو مسابقه ای بود !
- خب یه پاک جاروی هفت می گیریم .. چطوره ؟
-
-
جیمز دوباره بغض کرد : من جارو می خوام !
- باشه عزیزم ، وقتی رفتی هاگوارتز بعد ... حالا برو مهد کودک تا دیر نشده .. بدو !
جیمز با سرعت بلند شد و تلو تلو خوران در حالیکه قوطی رب گوجه فرنگی را در دست داشت و دور دهانش را می لیسید از آشپزخانه بیرون دوید .








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.