هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تکلیف اصلی

آخرین یکشنبه ی سال بود و دانش آموزان پیش از بازگشت به خانه، بار دیگر به هاگزمید آمده بودند. در حالی که از در و دیوار کافه ی مادام رزمارتا دانش آموز میبارید، کله گراز مثل همیشه خلوت بود؛ به جز چند جادوگری که ردای سفر بر تن داشتند و با بی خیالی نوشیدنیهای تهوع آوری را می نوشیدند، هیچ کس در آنجا دیده نمیشد. در کافه با صدای غیژی باز شد و دو پسر که لباس مدرسه بر تن داشتند، وارد شدند. با دیدن نگاه های چپ چپ افراد حاضر در کافه، پسری که قد کوتاهی داشت و به نظر کوچکتر می رسید با نگرانی ردای دیگری را کشید:

- ممم... تدی... اینا چرا ما رو اینطوری نگاه می کنن؟
- چون خوشتیپ ندیدن!

هر دو در حالی که سعی می کردند نگاه خود را از بقیه بدزدند به طرف پیشخوان یعنی جایی که ابرفورث ایستاده بود، رفتند که شیر یکی از بزها را میدوشید و داخل خمره ای که میکروب هم حاضر نبود آنجا زندگی کند خالی میکرد. تدی در حالی که سعی داشت ثابت کند که بزرگ شده است، به او گفت:

- شنیدیم پیشگویی به اسم لورنزو اینجا اتاق گرفته؛ میخواستیم اونو ببینیم.

ابرفورث سر تا پای هر دو نفر را بر انداز کرد و در حالی که به پله های پشت کافه اشاره می کرد، گفت:

- اتاق 13؛ سه بار بزنین به در، اگه جواب نداد یعنی کسی رو راه نمیده.
- ممنون!

اتاق شماره ی 13

جادوگری پیر که پانچویی رنگ و رو رفته بر تن داشت، گوی مخصوص پیشگویی را روی میز کوچک گردی قرار داده بود و مشغول شمارش گالیون هایی بود که برای حق مشاوره به او داده بودند. وقتی از اصل بودن سکه ها مطئن شد، با لهجه ی مکزیکی و دست و پا شکسته به تدی گفت:

- تو مدمئن بود پیشخویی لازم نداشت؟
- آره، کسی نیست به نمره های من گیره بده ولی این باید جواب پس بده!
- پس او نشست رو به من.

جیمز روی صندلی روبروی گوی بلورین نشست و دستانش را بهم قلاب کرد و منتظر ماند. لورنزو انگشتان چروکیده و درازش را روی گوی قرار داد و نفس های عمیق کشید و با هر نفس، انگار که دردی جانکاه را تحمل کند، چشمانش را بهم فشار می داد و باز می کرد. بعد از چند دقیقه، بالاخره شروع به صحبت کرد:

- تو را دیدم مرد جوان. خوشال است. کاغذی در دست راست خرفته است. مردی است که دست بر سرت کشید. او نیز بود خوشال. یک چوب پرواز اینجا است. خیلی قشنخ و حرفه ای است.

جیمز با خوشحالی چشمکی به تدی زد و گفت:

- ایول! یعنی نمره هام خوب میشه و بابا واسم آذرخش رو میخره.
- مبارکه! فکر کنم ارزش اون همه گالیون رو داشت.

یک ماه بعد – خانه ی پاتر ها

جغد مخصوصی که کارنامه ی دانش آموزان را با خود می آورد، از پنجره داخل شد و روی میز نشست. جیمز در حالی که با بی خیالی بی سابقه ای، فرود حیوان را نظاره میکرد، به طرف جغد رفت و نامه را گرفت و با صدای بلند طوری که همه بشنوند شروع به خواندن نمراتش کرد:

- ایول کارنامه اومد. بیاین ببینین چه کردم!
تغییر شکل: قابل قبول
دفاع در برابر جادوی سیاه: افتضاح؟
تاریخ جادو: غول غار...

ننه بابای جیمز:

جیمز مات و مبهوت به کارنامه ای که جرئت نداشت بقیه ی نمراتش را بخواند، خیره شد. دست هری در هوا بلند شد و نیمبوسی که گوشه ی آشپزخانه بود را برداشت و بر سر جیمز کوبید. قبل از بیهوشی کامل،این آخرین جملاتی که بر لب آورد:

- لورنزو گوی بلورینش رو برعکس گذاشته بود!

تکلیف فرعی

از دیدگاه کارشناسی که به این قضیه نگاه کنیم، چندین عامل دخیل هستند که هر کدوم به تنهایی ممکنه باعث خدشه دار شدن این علم گرانقدر شوند:

1) اعتقاد نداشتن شخص به پیشگویی: شخصی که پیشگویی در مورد اون انجام میشه باید به این علم اعتقاد داشته باشه وگرنه با نیروهای منفی که از خودش ساتع میکنه باعث میشه شخص پیشگو انرژی لازم برای دیدن آینده رو به دست نیاره.

2) جنس گوی بلورین: متاسفانه امروزه اجناس تقلبی چینی در بازار زیاد شده که به هیچ وجه کارآیی گوی های قدیم کلاسیک رو دارا نیستند. تشخیص جنس چینی از اصل گاهی واقعا" مشکله و بهترین جادوگران هم گاهی فریب خورده و بهمین دلیل اعتبار حرفه ای اونا زیر سوال میره.

3) مشغله ی ذهنی پیشگو:اگه موقع پیشگویی، ذهن پیشگو حتی برای لحظه ای به مسئله ی دیگری منحرف بشه میتونه روی نتیجه ی کار او تاثیر مخرب داشته باشه و درون گوی چیزهایی ببینه که مربوط به همان دغدغه ی ذهنیه، نه سرنوشت کسی که برای پیشگویی به او مراجعه کرده.

4. محل انجام پیشگویی: یکی از مهم ترین عوامل شرایط محلیه که پیشگویی انجام میشه. اگه اتاق شلوغ و پر سر و صدا باشه و آدمهای زیادی هم زمان حضور داشته باشند میتونه تاثیرش مخرب باشه. همینطور نور اتاق خیلی مهمه که ملایم باشه و سایه روشن ایجاد نکنه چون ممکنه با سایه ها و تصاویری که درون گوی دیده میشه اشتباه گرفته بشه.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تکلیف اصلی

آخرین یکشنبه ی سال بود و دانش آموزان پیش از بازگشت به خانه، بار دیگر به هاگزمید آمده بودند. در حالی که از در و دیوار کافه ی مادام رزمارتا دانش آموز میبارید، کله گراز مثل همیشه خلوت بود؛ به جز چند جادوگری که ردای سفر بر تن داشتند و با بی خیالی نوشیدنیهای تهوع آوری را می نوشیدند، هیچ کس در آنجا دیده نمیشد. در کافه با صدای غیژی باز شد و دو پسر که لباس مدرسه بر تن داشتند، وارد شدند. با دیدن نگاه های چپ چپ افراد حاضر در کافه، پسری که قد کوتاهی داشت و به نظر کوچکتر می رسید با نگرانی ردای دیگری را کشید:

- ممم... تدی... اینا چرا ما رو اینطوری نگاه می کنن؟
- چون خوشتیپ ندیدن!

هر دو در حالی که سعی می کردند نگاه خود را از بقیه بدزدند به طرف پیشخوان یعنی جایی که ابرفورث ایستاده بود، رفتند که شیر یکی از بزها را میدوشید و داخل خمره ای که میکروب هم حاضر نبود آنجا زندگی کند خالی میکرد. تدی در حالی که سعی داشت ثابت کند که بزرگ شده است، به او گفت:

- شنیدیم پیشگویی به اسم لورنزو اینجا اتاق گرفته؛ میخواستیم اونو ببینیم.

ابرفورث سر تا پای هر دو نفر را بر انداز کرد و در حالی که به پله های پشت کافه اشاره می کرد، گفت:

- اتاق 13؛ سه بار بزنین به در، اگه جواب نداد یعنی کسی رو راه نمیده.
- ممنون!

اتاق شماره ی 13

جادوگری پیر که پانچویی رنگ و رو رفته بر تن داشت، گوی مخصوص پیشگویی را روی میز کوچک گردی قرار داده بود و مشغول شمارش گالیون هایی بود که برای حق مشاوره به او داده بودند. وقتی از اصل بودن سکه ها مطئن شد، با لهجه ی مکزیکی و دست و پا شکسته به تدی گفت:

- تو مدمئن بود پیشخویی لازم نداشت؟
- آره، کسی نیست به نمره های من گیره بده ولی این باید جواب پس بده!
- پس او نشست رو به من.

جیمز روی صندلی روبروی گوی بلورین نشست و دستانش را بهم قلاب کرد و منتظر ماند. لورنزو انگشتان چروکیده و درازش را روی گوی قرار داد و نفس های عمیق کشید و با هر نفس، انگار که دردی جانکاه را تحمل کند، چشمانش را بهم فشار می داد و باز می کرد. بعد از چند دقیقه، بالاخره شروع به صحبت کرد:

- تو را دیدم مرد جوان. خوشال است. کاغذی در دست راست خرفته است. مردی است که دست بر سرت کشید. او نیز بود خوشال. یک چوب پرواز اینجا است. خیلی قشنخ و حرفه ای است.

جیمز با خوشحالی چشمکی به تدی زد و گفت:

- ایول! یعنی نمره هام خوب میشه و بابا واسم آذرخش رو میخره.
- مبارکه! فکر کنم ارزش اون همه گالیون رو داشت.

یک ماه بعد – خانه ی پاتر ها

جغد مخصوصی که کارنامه ی دانش آموزان را با خود می آورد، از پنجره داخل شد و روی میز نشست. جیمز در حالی که با بی خیالی بی سابقه ای، فرود حیوان را نظاره میکرد، به طرف جغد رفت و نامه را گرفت و با صدای بلند طوری که همه بشنوند شروع به خواندن نمراتش کرد:

- ایول کارنامه اومد. بیاین ببینین چه کردم!
تغییر شکل: قابل قبول
دفاع در برابر جادوی سیاه: افتضاح؟
تاریخ جادو: غول غار...

ننه بابای جیمز:

جیمز مات و مبهوت به کارنامه ای که جرئت نداشت بقیه ی نمراتش را بخواند، خیره شد. دست هری در هوا بلند شد و نیمبوسی که گوشه ی آشپزخانه بود را برداشت و بر سر جیمز کوبید. قبل از بیهوشی کامل،این آخرین جملاتی که بر لب آورد:

- لورنزو گوی بلورینش رو برعکس گذاشته بود!

تکلیف فرعی

از دیدگاه کارشناسی که به این قضیه نگاه کنیم، چندین عامل دخیل هستند که هر کدوم به تنهایی ممکنه باعث خدشه دار شدن این علم گرانقدر شوند:

1) اعتقاد نداشتن شخص به پیشگویی: شخصی که پیشگویی در مورد اون انجام میشه باید به این علم اعتقاد داشته باشه وگرنه با نیروهای منفی که از خودش ساتع میکنه باعث میشه شخص پیشگو انرژی لازم برای دیدن آینده رو به دست نیاره.

2) جنس گوی بلورین: متاسفانه امروزه اجناس تقلبی چینی در بازار زیاد شده که به هیچ وجه کارآیی گوی های قدیم کلاسیک رو دارا نیستند. تشخیص جنس چینی از اصل گاهی واقعا" مشکله و بهترین جادوگران هم گاهی فریب خورده و بهمین دلیل اعتبار حرفه ای اونا زیر سوال میره.

3) مشغله ی ذهنی پیشگو:اگه موقع پیشگویی، ذهن پیشگو حتی برای لحظه ای به مسئله ی دیگری منحرف بشه میتونه روی نتیجه ی کار او تاثیر مخرب داشته باشه و درون گوی چیزهایی ببینه که مربوط به همان دغدغه ی ذهنیه، نه سرنوشت کسی که برای پیشگویی به او مراجعه کرده.

4. محل انجام پیشگویی: یکی از مهم ترین عوامل شرایط محلیه که پیشگویی انجام میشه. اگه اتاق شلوغ و پر سر و صدا باشه و آدمهای زیادی هم زمان حضور داشته باشند میتونه تاثیرش مخرب باشه. همینطور نور اتاق خیلی مهمه که ملایم باشه و سایه روشن ایجاد نکنه چون ممکنه با سایه ها و تصاویری که درون گوی دیده میشه اشتباه گرفته بشه.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید ! ( 25 نمره )

کتابخانه هاگوارتز ساعت 9 صبح – 2 ساعت مانده به امتحان
فضای سرد کتابخانه و زمزمه های بچه ها که با صدای رعد همراه بود همه چیز را مهیا می ساخت تا هیچ چیز از درسی که می خوانی نفهمی!این پنجمین کتابی بود که چارلی طی دو ساعت تمام کرده بود اما دریغ از درک یک خط! او همچنان می خواند و گاهی سرش را بالا می آورد و به مادام پینس که به او نیشخند میزد نگاهی می انداخت.چارلی برای صدمین بار سرش را پایین آورد و مشغول خواندن شد.
کتاب خاطرات پیشگویان جهان صفحه 40
در قرن 15میلادی آدریانو پورتا ،پیشگوی ایتالیایی که سال های آخر عمرش را می گذراند به مجلس پیشگویان دعوت شد.علت اصلی این دعوت جز سرگرم شدن دیگر پیشگویان و عدم بیان "یه پیشگویی کن بخندیم!"(که در آن زمان زیاد به کار می رفت)نبود.
قرار بر این شد که هرکس پیشگویی ضعیفی انجام دهد.همه چیز پیشگویی شد.منقرض شدن کرم فلوبر در صد سال بعد،ظهور جادوگر سیاهی که حریف خود را در دوئلی شکست می دهد،خراب شدن هاگوارتز در دویست سال بعد.نوبت به آدریانو رسید تا با پیشگویی واقعه کلی ای (پیشگویی ضعیف)از نظر خود همه را متحیر کند یا از نظر بقیه آن ها را حسابی بخنداند.آدریانو به گوی سفید نگاه کرد.دست هایش را اطراف آن گذاشت و چشمانش را به آن نزدیک کرد.(دیگران می خندیدند.)آدریانو بعد از چند دقیقه خیره شدن به گوی فهمید که آن چیزی جز توپ بازی پسر صاحب جلسه نیست!در نتیجه گوی واقعی را روی میز گذاشت و مراحل قبلی را روی آن تکرار کرد.او بعد از دیدن جسمی ( کسی نمی داند که او چه چیزی دیده)از جای برخاست.(چارلی که هیجان زده شده بود این قسمت را تند تر می خواند!)در حالی که دست هایش پیشگویان را مورد اشاره قرار داده بودند فریاد زد:پیشگویان.ای افراد نادان،می دانید من چه می خواهم بگویم؟دیگران پاسخ منفی دادند.آدریانو گفت:" من به افراد نادان چیزی نمی گویم!"و قصد رفتن کرد!او را به زور به منبر پیشگویی باز گرداندند.او گفت ای پیشگویان می دانید من چه می خواهم بگویم؟ پیشگویان که فکر میکردند جواب پیشین را خواهد داد گفتند آری.او دوباره قصد رفتن کرد و گفت:"اگر می دانید پس من چه بگویم؟!"او را با طلسم های نابخشودی به منبر باز گرداندند.آدریانو دید که دیگر جای تفریح کردن نیست با لحنی رازآلود شروع به صحبت کرد:"چیزی که می خواهم بگویم جز حقیقت نیست!شما پیشگویان قرن پانزدهم به زودی نابود میشوید!لاشخور مرگ روی تن شما سایه انداخته!"
پیشگویان روی زمین افتاده بودند و در حالی که پاهاشان را به زمین می کوفتند قهقهه می زدند!چند روز بعد پسر کوچک صاحب جلسه چوبدستی پدر را برداشت و خانه را به آتش کشید.پیشگویان که مشغول گفت و گو و خنده بودند متوجه آتش سوزی نشدند و جان به جان آفرین تسلیم کردند!
چارلی کتاب را بست و درحالی که لبخند زنان عمل این پسر جادوگر را زیر لب تحسین می کرد به ساعت نگاه کرد.با دیدن ساعت لبخندش خشک شد و به سرعت به کلاس پیشگویی رفت.
کلاس پیشگویی ساعت 11 قبل از ظهر.
پرسی ویزلی و هیئت پیشگویی هاگوارتز همانند ازرائیل و دوستانش دور تا دور چارلی نشسته بودند و باچهره هایی که گلوگومات را هم فراری می داد او را برانداز می کردند!
پرسی عینکش را بالا داد و صورتش را نزدیک چارلی آورد و گفت:"داداش بزرگه!منتظر پیشگوییت هستیم!" و گوی را جلوی "داداش بزرگه" نهاد!
در فکر چارلی:قوررت!حالا چی بگم!انگاریکی یادش رفته این تو پیپش رو خاموش کنه!تو اون همه کتاب چی نوشته بود؟اگه خرگوش مموش می خوندم سنگین تر بودم!
چارلی با حرکت نمایشی سرش رو به سمت گوی نزدیک کرد . درحالی که وانمود به جست و جو چیزی میان آن دود ها میکرد می اندیشید:"آخه چرا هیچی از اون همه کتاب یادم نیست؟!اون یارو آردینو چی میگفت؟جز حققیت نیست؟چیزی جز حقیت..."
- آقای ویزلی ما منظریم!
چارلی که سعی داشت با رازآلود کردن صدایش فضایی را مانند زمان چی چی نو ایجاد کند ( اما متاسفانه صدایی همچون بوقلمون ایجاد شد) پیشگویان را متاثر کند که موفق نشد پس بعد از مکثی کوتاه گفت : چیزی که می خواهم بگویم جز حقیقت نیست!
پیشگویان:
چارلی:قوررت!یا مرلین! چیزی که می خواهم بگویم جز حقیقت نیست!شما ...شما لاشخورید!نه چیزه...لاشخور روی سر شماست،در قرن پانزدهم شما لاشخورها فوت میشوید!
در فکر پرسی : این داداش من نیست!من با این نسبتی ندارم!من کارمو به خاط این از دست نمی دم!
چارلی که سعی داشت جمله های توی ذهنش را مطابق با گفته آدریانو مرتب کند ادامه داد: شما پیشگویان قرن پانزدهم به زودی نابود میشوید!لاشخور مرگ روی تن شما سایه انداخته!شما نابود میشود!
پرسی دست های چارلی و دو پیشگوی دیگر پاهایش را گرفته بودند تا از این همه تقلا او جلوگیری کرده و از کلاس پیشگویی بیرون بیاندازنش اما به علت حرکات کرمی او موفق نمی شدند.سر انجام 2 بیشگو به علاوه برادران ویزلی با غول غارنشین برخورد کردند و ...
رایو جادوگران
... این دانش آموزکه به علت رفتار های ناشایست مشکوک به بیماری های روحی روانی است به امین آباد منتقل شد.آسیب های وارده بر پیشگویان شامل یک مورد مرگ و دو مورد کما میباشد.هنوز معلوم نیست این دانش آموز که مرگ پیشگویان را پیش بینی کرده بود نمره کامل میگیرد یا خیر!با رادیو جادوگران همراه باشید!



2. چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید !
برای ایجاد این اتفاق دلایل متعددی وجود دارد که ما به بعضی از آن ها اشاره می کنیم.
1- نیاز شدید فرد پیشگو به مرلینگاه
2 تمایل به پیشگویی سریع و باز کردن مشتری از سر خود(ممکن است به علت ها ی مختلف همانند مورد بالا این کار انجام گیرد)
3- وجود شخصی درپشت سر شما ( همانند دامبلدور،گریندل والد و پرفسور ویزلی!) که شما را برای فرار ترغیب میکنند!
4- این مورد ذکر نمی شود!
5- وجود ترک یا شکافی در گوی پیشگویی مورد نظر


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید ! ( 25 نمره )

سوار بر جاروی پرنده در میان زمین و آسمان پرواز می کرد . گلرتی را می دید که از دور برایش دست تکان می دهد . کودک دوازده ساله با تمام وجود سرعت گرفت و به سوی زمین و از آن مهم تر گلرتی پیش رفت . شادی اش توصیف ناپذیر بود . از جارو پایین آمد و دوان دوان بر روی چمن های سبز به سوی گلرتی می دوید . تنها چند قدم دیگر مانده بود که نوازش و نه ! ضربه ای مهلکی را بر گونه های خود حس کرد . ضربه ای واقعی که در خوابش نبود . در دنیای واقعی !
و او را از روی تختش به پایین پرت کرد و نقش بر زمین شد . به نظر نیمه های شب بود . گلرتی را رو به رویش می دید . مثل همیشه ؛ آماده برای کلاس خصوصی :angel:

- سلام دامبل جون
- سلام دانش آموز جون
- برای کلاس نیومدم ، فردا امتحان داریم ، می خوام بدونم نمره ام چند می شه ... شنیدم تو پیشگویی ات بد نیست ، بیا این گوی رو بگیر پیشگویی کن .
دامبل :
- آخه بوقی ، منو این وقت شب از خواب ، اون هم چه خوابی ، بیدار کردی که برات پیشگویی کنم !
گلرتی :
- لفطا ، لفطا دامبل جون ، من که این همه کلاس خصوصی اومدم .
دامبل :
- یک شرط داره ، اونم اینه که به مدت یک ماه ، هر شب بیای کلاس خصوصی
گلرتی به نشانه ی تایید سری تکان داد و گوی را در میان دستان کوچک دامبل فرو کرد .
( آن زمان کوچک بوده ، مثل بچه های معصوم )

دامبل تکانی به خود داد و محکم سر جایش نشست . دستانش را به اطراف گوی حلقه زد . با انگشتانش و با تمام نیرو به گوی فشار آورد . دود رقیق درون گوی که نشان از مجانی بودن گوی داشت و به احتمال زیاد گلرتی آن را از میان زباله ها پیدا کرده بود ؛ آرام آرام در گوی شروع به چرخیدن کرد . ذهنش خالی از هر چیزی بود . فقط پیشگویی امتحان فردا و نمره ی گلرتی ...

مدتی تمرکز کرد سپس چشمانش را باز کرد و به گوی خیره شد ، دود رقیق در حال چرخیدن بود و اشکالی را پدید می آورد . اشکالی عجیب و غریب !
محیطی را که می دید برایش آشنا بود ، خیلی آشنا . انگار در آن جا قرار داشت . سیلی ای به صورت خود زد و با دقت بیشتری نگاه کرد . مطمئن بود که تصویر قبلی گوی مربوط به کلاس خصوصی فردا می شد . این بار هم چیزی عایدش نشد . همان تصاویر قبل ! هیجان یک ماه کلاس خصوصی از کله اش بیرون نمی رفت .

تمرکزش را بیشتر کرد. این بار کلاس پیشگویی را می دید . همه دانش آموزان سر جاهایشان نشسته و در حال انجام پیشگویی هستند . آقای پرسی را می دید که به تقلید از خودش ( یعنی دامبل ) به بچه ها شماره تلفن می داد تا بعدا با هم یک جلسه کلاس خصوصی داشته باشند . گوی ها به طرز عجیبی شبیه همین گویی بودند که در دستش بود . مطمئن شد که گلرتی آن را از کلاس دزدیده است . گلرتی را می دید که با فاصله ی مناسب کنارش نشسته بود و در حال نگاه به گوی تامی بود .

- بچه تقلب نکن ، بوقی

متعجب بود که چه طور صدای پرفسور ویزلی را هم می توانست در پیشگویی اش بشنود . به زیر دستانش نگاه کرد . جایی که از دیدش پنهان بود و در صفحه نمایش گوی قرار داشت . ( ) خودش را می دید که تصویر در گوی ( گوی امتحان ) پدید آورد سپس آن را به طرف گلرتی قل داد گلرتی هم گوی را برداشت هر چه می توانست از آنچه دیده بود به صورت گزارش بر روی کاغذ هایی پوستی نوشت . در حال پیشگویی کردن بود که ناگهان صدای عطسه ی گلرتی ( در دنیای واقعی و در خوابگاه ) او را از اعماق خوابش بیرون کشید . نگاهی به اطراف کرد . خوشحال بود که دانش آموز کلاس خصوصی اش به چیزی پی نبرده و هنوز فکر می کند او در حال پیشگویی است . گوی را یه کناری راند و رو به گلرتی کرد و گفت :
- مشکلی نیست ، با یک تقلب همه چیز حله ، حالا هم برو و دست از سرم بردار

در تختش فرو رفت و پتو را به روی خود کشید . باید ادامه ی خواب زیبایش را می دید . دشت سبز ، آسمان آبی ، گلرتی سفید ، همه و همه منتظر او در ادامه ی خوابش بودند . قبل از خواب با خود گفت :
- کاش می شد سر کلاس هم جلوی پرفسور ویزلی بخوابد و پیشگویی کند . حتما درست تر از پیشگویی با گوی هم از آب در می آمد .

2. چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید ! ( 5 امتیاز )


در دست نوشته های پیشگوی بزرگ ، کاساندرا تریلانی آمده :

و زمانی که انســـــان به پیشگویی ایمان نداشته باشد ، پیشگویی غلطی انجام می شود و اشکال نامربوط در ذهـــــــن تجسم می گردد . مهم ترین عامل همین است . کمتر کسی می تواند به این قدرت دست یابد ، ایمان به پیشــــــگویی


ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۲۱:۰۶
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۲۲:۳۱
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۲۳:۵۶
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۲۷:۰۱
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۳۲:۴۸
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۳۶:۴۹
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۴۰:۱۸
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۴۵:۲۱
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۵۰:۱۳
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۱:۵۴:۴۱

در دست ساخت ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

سلسیتنا واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از تالار با شکوه اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
تکلیف اول :
دختر نوجوان با چشمان براق مشکی در میان دریاچه ی نقره ای که چهره ی ماه را در بر داشت قدم می زد.نمی توانست در مورد آن موضوع با هیچ کس حرف بزند...نمی دانست که این واقعیت دارد یا فقط یک خیال بوده است.او قدرت پیشگویی داشت! این برایش غیر قابل هضم بود.احساس می کرد دنیا بدور سرش می چرخد.برگ های خشک و شکننده ی افراهای پشت پنجره خش خش می کردند.شعله ی سرخ غروب ،اسمان نقره ای را ترک کرده بود و ماه کامل با شکوه و جلال بر فراز دره ی پایین کلبه بالا می امد.شب دل نشینی بود.اکر یک بار دیگر ...فقط یک بار دیگر آن رویا را می دید مطمئن می شد که دیوانه نشده است..انوقت شاید می توانست در مورد رویایش با کسی سخن بگوید .جاده مرداب را دور می زد و پس از بالا رفتن از تپه جنگلی به محل زندگیش می رسید .نور ماه از میان درخت ها می گذشت و به زمین می تابید ..ولی جاده ،باریک و نیمه تاریک بود.درخت ها ان را محاصره کرده بودند،درخت هایی که با فرود امدن تاریکی ،ظاهر دوستانه ی خود را از دست می دهند .شاخ و برگشان را جمع می کنند.زمزمه های نهانی سر می دهند و اگر می توانستند دستی به سویش دراز می کنند و حسی نا خوشایند و خصمانه را با لمس کردن پوستش به او القا می کنند.میان درخت ها حرکت می کرد.ناخواسته به سایر نیروهای فرازمینی پیشگو نزدیک شد تا در مقابل نیروهای ناشناخته ی اطراف سپری جسمی و روحی تشکیل دهد.سرش گیج رفت و نزدیک درخت بلند افرا سقوط کرد.بدنش تکان می خورد و سرش گیج می رفت اخساس می کرد که دنیا در گردش است :
شب تاریکی بود یک پاتیل بزرگ در میان جنگل تاریک قرار داشت و مردی کوتاه قد با دندان های موشی در برابر پاتیل ایستاده بود ..یک بقچه در کنار درخت بلند کاج قرار داشت .صدایی از درون بقچه گفت :اوه دم باریک بهتر نیست که با خونسردی بیشتری این کار را انجام دهی؟
مردی که اورا مخاطب قرار داده بودند گفت :سرورم..مدت زیادی نمونده..پسره تا چند دقیقه دیگه می رسه

چند ثانیه دخترک ثابت ماند اما بعد دوباره لرزید و چشمانش به دنیایی دیگر هادی شد
:مردی که دم باریک خطاب شده بود دستش را قطع کرده بود و در کناری گذاشته بود و به طرف پسری می رفت که بی حال روی لجن ها افتاده بود...خون پسرک را گرفت و با خوشحالی به طرف پاتیل رفت :یک قطره از خون دشمن ....عضوی از خادم و...و....

دوباره چشمان جنی به دنیای واقعی بازگشت و به ماه درخشان خیره شد..دقایقی نگذشت که بدن نحیقش لرزید و بار دیگر چشمانش صحنه ای را دید :لرد ولدمورت ،ارباب تاریکی باز گشته بود.
بی اختیار می گریست.تمام عضلات بدنش درد می کرد.پس او یک پیشگو بود همان طور که مادرش قدرت اندکی از پیشگویی داشت.یاد صبح افتاد .وقتی که مرگ پسر همسایه در قطار را پیشگویی کرده بود و خبر داده بودند که پسرگ بینوا از دنیا رفته است..شکمش پیچ می خورد، اگر این پیشگویی درست باشد ،اگر لرد سیاه بازگشته باشد.....


فلش بک
شب هنگام بود .برج بلند سر به فلک کشیده در امتداد ساختمان سرخرنگی که به ان وزارت خانه می گفتند در تاریکی فرو رفته بود.ساختمانی که اسمش وحشت بر دل ساکنین دنیای جادوگری می انداخت.در دیواره های سرد زندان مخوف آزکابان ،جادوگران و ساحره هایی که زندگی خود را در تاریکی گزرانده بودند از درد شکنجه های پی در پی فریاد می کشیدند .و گاهی اوقات صدای شیون و گریه ی زندانی هایی که در یک سلول مشترک بودند دیواره های مرطوب ازکابان را به لرزه در می اورد.

اما زندگی در آزکابان ،برای همه ی زندانی های اشفته ی ان یکسان نبود.در برخی سلول ها عده ی زیادی از تاریک زی های دنیای جادوگری به زندگی نکبت بار خود ادامه می دادند و بعد از تمام کردن هرکدام از انها صدای شیون و گریه ی سایر زندانیان دیواره ها و لوله های اب زندان را می لرزاند

در امتداد راهروی چهارم ،که تاریک ترین و سرد ترین راهروی ازکابان بود ،زندان هایی شبیه به قفس وجود داشت .
در میانی ترین قفس دختری با موهای بلند مشکی و چشمان زیبا و نافذ تیره رنگ قرار داشت.زنجیر هایی که از میان شکمش را به میله های زندان بسته بود و از بالا دستانش را به میله قفل می کرد و از پایین هم مچ ظریف پاهایش را گرفته بود محکم به دیواره ی قفس قفل شده بود.

دختری با موهای بلند مشکی و چشمانی که از غرور می درخشید.مدت زیادی بود که زنجیر ها بدنش را زخم کرده بود.اما هنوز همان غرور و وقار همیشگی در چهره اش موج می زد و امیدواری تنها برقی بود که در چشمان سیاهش می درخشید. می دانست ارباب تاریکی بزودی می رسد.با هیچ کس در ارتباط نبود. می دانست که تا ابد در ان جا نمی ماند...ارباب تاریکی در راه بود...این را از اعماق دلش احساس می کرد .
پایان فلش بک

می دانست که باید با کسی صحبت کند البوس دامبلدور در میان قلعه هاگوارتز در حال استراحت بود.جنی به آرامی وارد مدرسه شد .ازدحامی برپا بود.هری پاتر پسر برگزیده خونین در میان دانش اموزان ایستاده بود.برنده جام اتش با وحشت طرف البوس دامبلدور می دوید .دامبلدور به ارامی با او سخن گفت .
صدای ضعیف پاتر جوان در گوش جنی طنین انداخت :من اورا دیدم قربان ولدمورت برگشته .
باید باز می گشت.دامبلدور فهمیده بود که او برگشته است پس بودن او هیچ فایده ای نداشت.بار دیگر احساس کرد حرف زدن در مورد قدرت پیشگویی برایش دردناک است.پس به آرامی از جایگاه میهمانان ملاقاتی بلند شد. از قلعه خارج شد و به سوی تاریکی پیش رفت .


قسمت دوم تکلیف اول :

الف : ارتباط بین نیروی درونی پیشگو و نیرو های پیشگوی طبیعت برقرار نشود
ب: پیشگویی بر اساس اگاهی کامل انجام گیرد
چ:نیروی درون پیشگو به امواج دنیا پاسخ مثبت ندهند و دنیا به امواج درونی پاسخ منفی دهند که در این شرایط پیشگویی بسیار ضعیف و در مواردی اصلا انجام نمی شود



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
مقش اول

كوچه دياگون پر شده بود از پوسترهاي تبليغاتي با عكس متحرك. مطمئنا هر عابري كه از كنار آن رد مي شد، يك لحظه نگاهش بر روي عكس ثابت مي ماند. نوجواني با يك دست آهني كه نصف صورتش را يك گوي بلورين پوشانده بود. در زير چشمانش خيسي عرق معلوم بود. در زير عكس يك نوشته ظاهر شده بود:

زندگيتان را متحول مي كنيم! چه قدر از آينده خود مي دانيد؟ با ما باشيد تا در برخورد با حوادثي كه پيش رويتان است آگاهنه تر برخورد كنيد.

مكان: مهمانخانه پاتيل درزدار – ساعت 10 شب

و اين افكت ها و تصاوير همان طور رفرش مي شد!

ساعت 10 شب...مهمانخانه پاتيل درزدار

درون مهمانخانه جايي براي نشستن نيست. در واقع تمام ميزها را به گوشه سالن منتقل كرده اند. دوربين از بالا كف مهمانخانه را نشان مي دهد.به غير از دايره كوچكي كه يك صندلي و يك ميز كوچك در وسط آن است، تمامي سالن اشغال شده است. ربع ساعت مي گذرد و كم كم صداي اعتراض مردم بلند مي شود.

-پس كجاست اين جوانك بوقي؟ سركاري نيست؟

-نه دوستان هيچ سركاري نيست!

سرها به طرف در ورودي مي چرخد. جوانك در حالي كه لبخندي بر لب دارد، از ميان جمعيت خود را به دايره مي رساند.

-ناكس!

سالن در تاريكي محض فرو مي رود.مردم نمي دانستند آن فرد در وسط سالن چه مي كند تا اين كه يك گوي درخشان كه نور آبي كم رنگي از خود ساتع مي كرد، در دستان جوانك جاي گرفت و بار ديگر روشني به سالن بخشيد. اما اين روشني با روشني قبل تفاوت داشت.

ملت چيز نديده: ماااااااااااااااا

-تعجب نكنيد دوستان! همتون اين جا حضور پيدا كرديد تا از مسائلي بدونيد كه مي تونه زندگيتونو دگرگون كنه. خوب حالا كي حاضره من براش يك پيشگويي كنم؟

دست مردم با هم بالا رفت. به گونه اي كه به نظر مي رسيد انسان در مركز يك هزار تو قرار دارد.

-شما آقا! بياين جلو!

مردي كه يك رداي كاملا مشكي پوشيده بود، با احتياط جلو آمد و روبروي جوانك نشست. به نظر مي رسيد در اين لحظه گوي پيشگويي، فشار سنگين نگاه هاي مردم را تحمل مي كند و هر لحظه امكان دارد بشكند.

-دوست عزيز! الان كه دارم به اين گوي نگاه مي كنم اتفاقات فوق العاده بدي رو برات مي بينم.

-بازم بگو! بازم بگو!

-حيف كه اين مغز من يه چند گاليوني پول مي خواد تا كار كنه

-جيرينگ!جيرينگ! جيرينگ!( صداي افتادن سكه بر روي ميز)
جوانك با آرامش و متانت خاصي پول ها را جمع مي كند و در درون جيب ردايش مي اندازد.

-اي واي! اتفاق فوق العاده بدي رو دارم برات مي بينم!

-بگو! بازم بگو!

-اي واي كه مغز من دوباره نياز به پول داره! چه مي شه كرد.

-جيرينگ جيرينگ جيرينگ!

-خداي من اتفاقات فوق العاده بدي رو دارم برات مي بينم!حيف كه دوباره صندوق مغزم خالي شد.يه چند گاليوني مرحمت كنيد

-اين جمله هايي كه الان گفتي تماما رفرش نبود؟ پيشگوييتو كن بوقي!

-آها خوب باشه! خداي من! مادرت تا يك ساعت ديگه مي ميره. اگه مي خواي اونو از مرگ حفظ كنم يه خورده پول زور وده

-مادر من دو ساله كه مرده

-چي؟آها فهميدم. تصوير داخلو اشتباه ديدم! زنت تا يك ساعت ديگهآتيش مي گيره.

-من ازدواج نكردم

- اي خدا! برادرت توسط قاچاقچيا ربوده مي شه.

-من كل خانوادمو تو زلزله از دست دادم تو بوقي هم به خاطر كلاهبرداري هايي كه مي كني به درك واصلت مي كنم. آقا بزنيد اين پدرسوخته ليبراليسم رو!

هووووي! ديش!بوف! تق! آه! بوق! دوف! (افكت هاي حمله ملت)

صداي شكسته شدن گوي در ميان اين هياهو به گوش مي رسه و بعد از آن صداي شكسته شدن استخوان! و دوساعت بعد تنها چيزي كه از اين جوانك كلاهبردار باقي مي مونه چند قطره خونه به همراه چند تيكه آهن پاره!

==================================
تكليف دوم

1-يكي از دلايلش شايد در همين رول بالا هم ديده باشيد، استعداد ذاتي هست. شخصي كلاهبردار اين رول، هيچ استعداد ذاتي نداشت.بلكه صرفا براي كلاهبرداري دست به چنين كاري زده بود. روح آدم بايد به گونه اي باشه كه تشعشعات و امواج ماوراطبيعي رو دريافت كنه و به وسيله اون يك پيشگويي نسبتا قابل قبول ارائه بده.
2-جنس شيشه گوي و گازي كه درون اون هست خيلي مهمه. معمولا براي شروع پيشگويي جنس شيشه رو نازك مي كنن. گاز درون اون هم معمولا نيتروژن هست. البته هميشه لازم نيست اين گاز باشه و كار آدم با گازهاي هيدروژن، متان و گازهايي كه در موارد خاص از آدم نشت مي كنه راه ميفته
3-شايد بشه گفت مهمترين عامل در يك پيشگويي حواس آدمه. ذهن آدم تنها و تنها بايد روي گوي متمركز باشه و افكار آدم نبايد روي اين باشه كه نمي دونم چرا زنم قهر كرده، چرا دامبل كلاس خصوصي راهم نداده و ...


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۱۸:۱۳:۴۰

[b]تن�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
تکلیف اول
سیموس تنها در اتاق نشسته بود و به بازی کوییدیچ امشب فکر میکرد که در برابر ایتالیا و اسپانیا بود.

در همین حین به فکرش رسید که بد نیست تکلیف پیشگویی که پروفسور ویزلی برای آنها تعیین کرده بود را انجام دهد.

بنابراین گوی بلورین را آورد،فکرش از هرگونه مساله ای خالی و روی دامبلدور بیناموس متمرکز کرد.

در گوی همه چیز تار و تیره بود.اما ناگهان دامبلدور را دید که در نزدیکی آلفرد بلک است و با نگاهی نه به چشم برادری() او را زیر نظر داشت.

10 دقیقه بعد
سیموس درب خانه ی خود را بست و سریع به سمت خانه آلفرد بلک روانه شد.

در آنجا موضوع را با آلفرد در میان گذاشت.رنگ چهره ی آلفرد تغییر کرد.

با اضطراب گفت:حالا چیزی داره؟

_چی چیزی داره؟

_همون چیزه دیگه

_آره،داره خوبشم داره...

_حالا چی کار کنم؟

_هیچی،باید فرار کنی.

_آخه کجا برم.

_بیا خونه ی من

بنابراین سیموس به همراه آلفرد به خانه ی خود بازگشت.


2 ساعت بعد
یک سپر مدافع به شکل ققنوسی بیناموس() جلوی سیموس و آلفرد که بسیار آرام در کنارهم نشسته بودند ظاهر شد.
ناگهان صدای دامبلدور با ناراحتی برخاست:
سیموس جان،آلفرد رو ندیدی؟!یه کار مهم باهاش داشتم؟!

تکلیف دوم
1-عدم تمرکز

2-بی اعتقاد بودن به پیشگویی

3-عجله کردن در پیشگویی

4-دچار هیجانات بودن(مثل شادی و یا ناراحتی و یا اضطراب)

5-داخل کردن عقاید خودمون تو اون چیزی که پیشگویی میکنیم.

6-بی استعدادی

7-بی تجربگی و...


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۱۸:۱۲:۵۵

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
1.

آلبوس با تنی لرزان در اتاقش رو باز کرد.هیچکس در آن نبود ولی هنوز صدای نفس های کسی گوشش رو آزار میداد.با تمرکز به صدا گوش کرد و سعی نمود تا به آن نزدیک شود.پرده های آبی رنگی که از پرسی کادو گرفته بود به دلیل باز بودن پنجره تکون میخورد.میز همیشه شلوغش هم هیچ تغییری نکرده بود.حتی اشیای قیمتیش هم سالم سر جایشان بودند.حالا میدونست حداقل با دزد رو به رو نیست.

چندین بار این کار رو امتحان کرد ولی به هر جهتی که میرفت صدای نفس ها آهسته تر میشد.انگار اون صدا داشت باهاش بازی میکرد.خسته و خشمگین بر روی صندلیش افتاد و چشمانش رو بست تا کمی استراحت کند.اگرچه به خاطر ترس از موجودی که در اتاقش بود،چوب دستی در دستانش قرار داشت با این حال احساس میکرد که دارنده صدای نفس های سنگین با او کاری ندارد و میتواند با بی خیالی استراحت کند.

-عـــــــطسه!

دامبلدور از خوابش پرید.با سرعت چوب دستیش رو بالا گرفت و با دست دیگرش ریشش رو خواراند !
صدای عطسه که شنیده بود بسی لطیف بود.پس با کنجکاوی بیشتری به دنبال منبع صدا گشت.این بار راحتتر به منبع صدا رسید.صدای های نفس بلند تر میشد تا بالاخره دامبلدور به کمدش رسید.به کمد قهوه ای رنگ!

در رو باز کرد و پسری به شدت سیفید،جیگر و زیبا رو در کمد یافت.با خوشحالی به آغوش پسرک شیرجه زد و او هم که چاره ای جز پذیرش این اتفاق نداشت،از سر جایش تکون نخورد.کم کم در کمد بسته شد!

فلش بک 1!

آلبوس به طرف کلبه هاگرید میرفت.چراغهای کلبه روشن بود و دودی از آن خارج میشد.چمن های اطراف رو پشت سر گذاشت.گیاهان جالب پرورش یافته رو از نظر گذراند و به کلبه رسید.زنگ خانه رو فشار داد و با خوشحالی بی اندازه به درون کلبه رفت.

بوووومب!
-مرتیکه بی ناموسی تو اینجا چیکار میکنی؟
-هوووووی بووقی لباست کوش؟
-گمشو بیرون عوضی!

آلبوس به بیرون پرتاب شد و سه مرد کشتی کج کار و قوی هیکل با قیافه ای ترسناک در کلبه رو محکم بستند.

-اون تد بوقی پیشگویی کرد امروز سه تا مرد اینجان که! !

فلش بک 2!

تد ریموس که به فکر قرارش با ویکتوریا بود و اصلا تمرکز نداشت بر روی صندلی نشسته بود و دامبلدور وی رو تهدید میکرد که اگر پیشگویی اتفاق امشبش رو نکنه،به بوق میکشتش!

تد ریموس:هووووم..میبینیم که امشب با یه پسر سیفیت میفیت خیلی جیگر کلاس خصوصی خواهی داشت.
دامبلدور

دامبلدور با خوشحالی میپره تد ریموس رو در آغوش میکشه و از اتاق خارج میشه.تد ریموس هم با تعجب به طرف هاگزمید میره تا به قرارش برسه!

پایان دو فلش بک!

دامبلدور و پسرک بیچاره با بی حالی کف اتاق افتاده اند و لیوان هایی که اثرات شیر موز در آنها نمایان بود در سطح اتاق افتاده بود.

------------------
2.

ممکنه سه دلیل داشته باشه:

1)آسلام روی نیاورده باشد و جز خیانت کننده ها باشند.در این دسته مرلین به این افراد کمک نمیکند و در نتیجه نقص در پیشگویی به وجود میاد.

2)کلاس خصوصی دامبلدور شرکت نکرده باشند.در این صورت این افراد از تجربه و مهارت کافی دستی برخوردار نیستن و تجربه هم ندارن.

3)تمرکز نداشته باشند و بیشتر به فکر عوامل بی ناموسی باشند.در این صورت مرلین بر این افراد بی جنبه لعنت بفرستد.




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

آلیشیا   اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از يه جاي عالي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
1-رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید.

سالها بعد از اتمام مدرسه
آلیشیا از همان دوران کودکیش علاقه زیادی به پیشگویی داشته و حال به آرزوی دیرینه اش یعنی پیشگویی کردن رسیده و موسسه ای را به همین منظور تاسیس کرده است.اینک می خواهیم شما را با پیشگویی هایش آشنا کنیم و ببینیم درست پیشگویی می کند یا نه.(از زبان خودش)
*************************
موسسه ی پیشگویی آلیشیا اسپینت!
اتاق پیشگویی
-خیلی ممنون از پیشگوییتون!
- خواهش می کنم!خدانگهدار!خب...نفر بعدی لطفا!
تق تق تق
- بفرمایید!
در همان حال زنی با حالت وارد اتاق شد.
- سلام!چی شده خانم ؟چرا اینقدر ناراحتید؟
- چی بگم آخه مادرم...
- مادرتون چی؟
- هیچی خودتون با پیشگویی ببینین مادرم چی شده!
- چی؟ آها باشه..خب لطفا دیگه صحبت نکنید تا بتونم پیشگوییم رو درست انجام بدم...
- باشه حتما...
امیدوارم این پیشگویی مثل پیشگویی های دیگه نشه و درست از آب دربیاد! خب حالا شروع می کنم! تمرکز کردم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم.چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم...به گوی نگاه کردم...
سنت مانگو رو دیدم ...چی؟سنت مانگو؟ آره!خودشه!مامانش تو سنت مانگو بستریه!
ام...حالا اینجا کجاست؟چی؟ ?icu مگه اصلا سنت مانگو آی سی یو هم داره؟چه جالب!پیشرفت کردن این جادوگرا! خب حالا دیگه چی میبینم؟ ا! چی شد؟نفس نمیکشه!قلبش!قلبش هم نمیزنه!وای ی ی!مرد!!!حالا دکترا رو می بینم که از آی سی یو اومدن بیرونو به همین زنه که روبروم نشسته یه چیزایی میگن!صداشونو می شنوم!چی؟! نه!
دارن بهش میگن: متاسفیم!کاری ازمون برنیومد !مامانتون مرد!
چه رک هستن این دکترا! اِ! چرا دیگه هیچی نمی بینم؟نه چرا یه بسته شیرینی می بینم!!بله؟مامانه مرده بود که!
خب فکر کنم تموم شد!حالا باید به زنه بگم این چیزایی که تو گوی دیدم!

-خب تموم شد!
- مرسی ...حالا میشه بگین چی دیدین؟!
- البته! خب من ...من دیدم که مامانتون تو سنت مانگو بود...
- آره درسته!
- (آخخ جووون!درست بود!)بعد تو آی سی یو هم بود!
- بله؟ چی؟!آی سی یو؟!
- آره..خودم هم اول تعجب کردم...آخه سنت مانگو که آی سی یو نداشت!
- چی ؟نداشت؟
- آره !فکر کنم نداشته باشه...
- نخیر !!!داره!!جدیدا داره!مگه ندیدین؟!
-
- ولی مامان من توی آی سی یو نیست!تو سی سی یو هستش!
- چی؟! آها!درسته!خیلی ببخشید من معمولا سی سی یو رو با آی سی یو اشتباه میکنم!
- خب! اشکالی نداره!بقیش؟!
- با کمال تاسف دیدم مادرتون نفس نمیکشه دیگه !!قلبش هم نمیزنه!دکترا دورش جمع شدن !!کاری نتونستن بکنن!!و اومدن به شما گفتن که مادرتون مرده!!
- ها؟ بگو دروغه!نننننننه! حالا چی کار کنم؟بد بخت شدم !بیچاره شدم!ای وای!
- خانم!حالا اینقدر ناراحت نکنین خودتونو!!!بس کنید!
- چی ؟آخه چطوری؟ بس کنم؟؟
- هنوز بخشی از پیشگوییم مونده!
- چی؟ها؟خب بگو!
- بعد از اونا فقط یه بسته شیرینی دیدم!
- جانم؟!ها؟شیرینی؟
-بله شیرینی!
- خب دیگه!من باید برم!ممنون از پیشگویتون!خداحافظ!
- خدانگهدار!
بیچاره!چطوری می تونه تحمل کنه ؟در حالی که این فکر ها را می کردم نفر بعدی را صدا زدم...
هفته بعد

تق تق تق
-بفرمایید!
در باز شد و... و با کمال ناباوری همان زنی را دیدم که هفته پیش برایش پیشگویی کردم :مادرش مرده.البته این بار با یک بسته شیرینی!
- اِ!! سلام!
- سلام!اومدم بکشمتون!آخه چرا بهم دروغ گفتید؟اتفاقا مامانم فردایی که شما پیش بینی کردین که میمیره،یه معجزه ای شد و حالش الان خیلی خیلی بهتره !حتی از من و شما هم بهتر!
- چی؟!(درست نبود پیشگویم؟)این که خیلی عالیه!
- آره خیلی خوبه!ولی من چون اومدم پیش شما و گفتین که میمیره همه فامیلو خبردار کردم که میمیره و امیدی بهش نیست! و یک عالمه خرج کردم برای مراسم ختمش!
- چی؟هنوز نمرده، چطوری می خواستین.... هیچی... !خب پس به سلامتی حالشون خوب شده !!اشکالی نداره که!حالا از من چی می خواین؟!
- بله؟من چند شب و روز خواب نداشتم! فکر میکردم مامانم می میره!
- مگه فرداش حال مامانتون خوب نشد؟!چند شب و روز منظورتون یه شبه؟
- بسه دیگه !بریم سر اصل مطلب!
- اصل مطلب؟!یعنی چی؟! :
-یعنی این!
!
- حالا فهمیدی؟!
- بله بله کاملا!
************************************************
1-چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد؟ توضیخ دهید.

علت های زیادی هستند که بر نادرست بودن پیشگویی ها دلالت می کنند.از جمله این که:

1-با هدف و نیت خاص و پاک نباشد.
2- خیلی خوشحال و یا خیلی ناراحت باشد.
3-به کارش اطمینان نداشته باشد.
4-تمرکز نداشته باشد.
5-قواعد و قوانین پیشگویی به درستی انجام نشود.
6-خسته باشد.
7-محیطی که در ان پیشگوی انجام میگیرد نامناسب باشد.
8-پیشگو از سلامت روحی و جسمی کافی برخوردار نباشد.
9-استعداد پیشگویی را نداشته باشد.
10-از صبر و تحمل کافی برخوردار نباشد.
11-به فکر انتقام دیگری و یا سودجویی برای خود باشد.
13-تجربه نداشته باشد.
14-قبل از شروع کار پیش بینی کند که چه در گوی خواهد دید.
15-به کارش مسلط نباشد.
16-اطمینان نداشتن از از درست و سالم بودن و خراب نبودن وسایل کار
17-پیشگویی کردن با عجله و نداشتن دقت
18-اعتقاد نداشتن و یا بیش از حد اعتقاد داشتن به پیشگویی
19-مردم!بازم بگم؟؟؟


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۲۰:۲۰:۰۵
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۲۰:۴۳:۴۱
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۲۰:۵۹:۱۳
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۲۱:۰۶:۳۵


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
داشتم یک آهنگ خیلی بی خود رو که اصلا یادم هم نمی اومد که برای کی و کجا بود زمزمه میکردم، همینطور که داشتم با دل خوش زمزمه میکردم و بشگن میزدم، یک هو دیدم یه صدای تقی بلند شد و وقتی به خودم اومدم فهمیدم از کله ی خودم بوده!
- آخ! چرا میزنی مرد حسابی؟
- نه خیــــــــر! تو مثل این که اصلا تصمیم نداری درست بشی! تکلیف های پیشگویيت رو انجام دادی، نشستی داری سوت میزنی؟
- امم... خوب آخه... چیزه، یعنی یه جورایی.. خوب نه!
- ببین پومانا اگر یه کاری کنی پرفسور ویزلی از گروه امتیاز کم کنه، تبدیل به سوسکت میکنم، بعدشم لهت میکنم!
- دنیسی بهت نمیومد اینقده خشن باشی هاااااااااا!!! بابا کلی وقت داریم، کو تا جلسه ی بعدی کلاس؟
- خوب اگه تکلیف هات توی این هفته زیاد بشن، بوقی میخوای چیکار کنی؟
- خدایی راست میگی، من واقعا اصلاح شدم! من پشیمونم از این همه پشت گوش انداختن این تکالیف؛ نه! فکر نکنم قابل جبران باشه، ولم کن من برم خودمو بکشم.
میخواستم یه جوری در برم از خوابگاه بپرم بیرون که دنیس زودتر دستمو خوند و گفت:
- بیشین بینیم بابا. فعلا کلی کار داری. لازم بشه بعدا خودم میکشمت.
بهش چشمک زدم و گفتم:
- چشم! همین العان تکلیف پیش گوییم رو هم انجام میدم.

دنیس نگاه مشکوکی بهم کرد و آروم ازم دور شد.
گویم رو گذاشتم جلوم و همونطور که پرفسور ویزلی گفته بود بهش زل زدم و دستم رو گذاشتم دوطرفش، اما هر کار میکردم نمیتونستم فکرم رو از اون اهنگه بیخود در بیارم!
- ای خدا! چرا اینطوری شدم؟ حالا که عین یه هافلپافی واقعی میخوام تکلیفم رو انجام بدم نمیشه!
یادم افتاد که اصلا نمیدونم درباره ی چی باید پیش گویی کنم. باید حس نیاز به پیشگویی رو کاملا توی خودم بوجود بیارم، مثل حس نیاز به نفس کشیدن... همینطوری رفتم توی فکر ابن که اما میخواد چیکار کنه و شروع کردم به نگاه کردن به گوی! گوی رو مثل قبل نمی دیدم اما یه چیز هایی توش داشتن ظاهر میشدن.
- ایییییییییییی وایییییییییییییییی! دیدی چی شد؟! ای اما دابزه تک خور!
بعله! درست حدس زدید! من در گوی پیشگویی اما دابز رو دیدم که داره تنها تنها همه ی اون شیرینی هایی که از مغازه ی دوک های عسلی خریده رو میخوره. یکی به من آب قند بده!
صحنه ی جرم کاملا واضح بود! اما گوشه خوابگاه با کلی شیرینی دور و برش نشسته بود و هی اینور و اون ور رو نگاه می کرد.
- بذار اما رو گیر بیارم...
گوی رو سریع جمع کردم، البته قبلش کاملا شرح چیز هایی که توی گوی ظاهر شده بود رو نوشتم، تا بعدا هم تحوبل پرفسور ویزلی بدم و هم مچ اما رو بگیرم. سریع به سمت بچه ها رفتم و دیدم که ای وای! همه ریختن سره هم دیگه و مثلا پیشگویی کردن : سدریک دیگوری داشت محکم پیوز رو بقل میکرد و ازش تشکر میکرد؛ سوزان هم داشت لودو رو قانع میکرد که هنوز کاری نکرده که داره معذرت خواهی میکنه و موارده دیدنیه دیگه که تالار هافلپاف رو حسابی شلوغ کرده بود.
یک هو دره تالار باز شد و اما وارد شد منم از اون ته خم شدم و زیر زیری سعی خودم رو کردم که برم جلو، اما دنیس یک هو از پشت یقه ی لباسم رو محکم چسبید و گفت :
- من دیدم که تو اخرش هم تکلیف پیشگوییت رو انجام ندادی!
- آآآآآآآآآآآخ! نه دنـــــــیس، به جون 8 تا بچه ام انجام دادم! باور کن.
در حالی که دنیس داشت من رو با اون استخون بندی درشت، از روی زمین بلند میکرد، گفت:
- اگه راست میگی بگو چی دیدی؟
- اما دابز رو دیدم که کلی شیرینی از دوک های عسلی خریده و تنها تنها داره میخوره، یه تعارف هم نمیزنه. من العان خودم به خون یه نفر تشنه ام!
- یعنی العان میخوای چیکار کنی؟
- اگه بذاری میخوام برم سهم شیرینی ام رو از اما به زور بگیرم!
دنیس که حسابی خنده اش گرفته بود نگاهی زیرکانه که نشان از یک هافلپافی دارای بهترین خصوصیت های همه ی گروه ها (!) بود، گفت:
- فکر کنم هممون خیلی بی دقتی داشتیم توی پیشگویی، مثل پیش گویی اول پرفسور که ممکن بود یه جاهاییش خطا داشته باشه.
- دنیس من نمیدونم چی میگی، العان میخوام برم سهم شیرینی ام رو از اما بگیرم.
اما همون لحظه دنیس من رو اشتباهی دیده بود که تکلیف انجام نمیدم، درحالی که داشتم سخت کوشانه رو تکلیفم کار میکردم. متاسفانه اون لحظه خون جلوی چشمهام رو گرفته بود و هیچی به غیر از اون شیرینی ها نمیدیدم
اما دابز با صدای نسبتا بلندی گفت:
- بـــــــــــــچه هـــــــــــا! شما ها همتون پیشگویی نوع ضعیف رو انجام دادین؟
همه با نگاهی مشکوک جواب دادن
- آره خوب.
- خیلی خوب، من هم پیشگویی کردم که اسپراوت شیکمو و خیلی از شماها میخوایین همه ی خوراکی های من رو ازم بگیرین! حدس زدم ممکنه خیلی دلتون از این شیرینی ها و نوشیدنی های کره ای بخواد!
از زاویه ی دید اِما قیافه ی مبهوت خودم و نگاه مهربون همه ی بچه ها رو میتونستم تصور کنم که بعد از یک نگاه پر افتخار به اما به اشخاصی که دربارشون پیشگویی کرده بودند نگاه کردند.
سعی کردیم معنی حقیقی پیشگویی هامون رو بفهمیم و دیدمون رو نسبت بهشون باز تر کنیم تا معنی واقعی هر آنچه که توی گوی های پیشگویی میگذره رو بفهمیم!
شب خاطره انگیزی بود و تا نیمه های شب داشتیم با انرژی تمام پیشگویی هامون رو تحلیل میکردیم!



2. چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید ! ( 5 امتیاز )

به خاطره فشاری که توی اون لحظه به خودمون میاریم و عدم تمرکز! پیشگویی ها چون قطعات و ثانیه هایی از آینده هستند اگر به درستی و با تمرکز صحیح اون هارو از آینده بیرون نکشیم و کنار هم قرار ندیم ممکنه که ثانیه های غیر مرتبط کنار یکدیگر قرار گرفته و پیشگویی ما خراب بشود


I will leave the sun for the rain...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.