هوا صاف و آفتابی و پرنده ها جیک جیک میکنند و نسیم دلنوازی در سطح شهر میوزد و ملت جادوگر شاد و شنگول مشغول رسیدگی به کارهای روزمره خودشون میباشند .... در گوشه یکی از خیابون های شهر لندن بلیز در حالی که یک بستنی قیفی دستشه مشغول قدم زدن در پیاده روئه ...
کمی جلوتر دخترکی جوان از یک تیر چراغ برق بالا رفته و مشغول تعویض لامپ هست ... موهای طلایی رنگش را باد پریشان کرده ... دخترک بدون توجه به اطراف هر از گاهی موهایش را با یک حرکت از جلوی چشمش کنار میزند و دوباره به کارش مشغول میشود ...
بلیز همینجور که مشغول لیس زدن بستنی قیفیش هست قدم زنان میره زیر تیر چراغ برق توقف میکنه و به دخترک خیره میشه ... دخترک به بلیز توجه نمیکنه و همچنان مشغول کار خودشه ... اما بلیز بی توجه به بستنی قیفیش که در حال آب شدنه و بدون لحظه ای پلک زدن به دخترک زل میزنه تا اینکه دخترک نمیتونه بیش از این بی تفاوت بمونه...
دخترک: چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ کار و زندگی نداری تو؟
بلیز: مرگخوار عزیز .... اصلا صحیح نیست که شما با دامن میرید بالای تیر چراغ برق تا لامپ رو تعویض کنید ...
دخترک که نامش نارسیسا بود به این
شکل به بلیز خیره میشه ... سپس به این
حالت و بعد این
حالت و در آخر این
حالت در میاد!
نارسیسا: چی گفتی؟ منظورت چی بود؟
بلیز: هیچی ... چیزی نگفتم میگم با دامن از تیر چراغ برق نرو بالا ....
نارسیسا: ای بی ناموس .. ای بچه پر رو ... ای اشرار ... ای عابر نما!
نارسیسا اینو میگه و جعبه ابزارشو به سمت بلیز پرتاب میکنه و بلیزم جاخالی میده ...
بلیز: هه هه دماغ سوخته ... بهم نخورد!
نارسیسا: جیـــــــــــــــــــــغ چطور جرات میکنی!
گراوپی!ناگهان کمی جلوتر، درِ یک ماشین باز میشه و یک عدد غول غارنشین در حد و اندازه های تیم ملی پیاده میشه ...
بلیز!!!!!
گراوپی در حالی که صدای تق و توق انگشتای دستشو در میاره:
- ارباب سیسی .. گراوپ کی رو باید مشت و مال داد؟
نارسیسا: اوناهاش ... همون پسره که بستنی قیفی دستشه داره زبون درازی میکنه؟
بلیز همون لحظه همه بستنیشو میچپونه تو دهنش و در همون حال سعی میکنه منطقی به نظر برسه ....
گراوپ: همون لاغر مردنیه که کنار تیر چراغ برق زیر دامن شما وایساده؟
نارسیسا: آره!!!
بلیز: صبر کنید من فکر میکنم همه چیزو میشه با صحبت حل کرد ....
صدای بلیز در نعره از ته دل گراوپی گم میشه .. صحنه اسلوموشن میشه ... در حالی که بلیز زیر لب نفرین میفرسته و چوبدستیشو در میاره؛ نارسیسا با چوبدستی آماده از بالای تیر چراغ برق به پایین میپره و گراوپی نعره زنان به سمت بلیز میدوه و خلاصه جنگی مخوف در میگیره!
چند لحظه بعد!بیبو بیو بیبو!
چند وَن آرشاد خیابونو بستن و عده زیادی از مردم تجمع کردن!
بلیز: آقای مامور آرشاد ... ببینید چه بلایی سر من آوردن! پاهامو دور گردنم و دستامو دور تیر چراغ برق گره زدن و منو زیر مشت و لگد گرفتن .. الان همه دندونام ریخته تو حلقم و دماغم چسبیده بالای تیر چراغ برق .. این درسته به من به عنوان یک شخصیت مظلوم اینطور وحشیانه حمله کنن؟
نارسیسا: آقای مسئول آرشاد ... این مرد یک بی ناموسه و من از شکایت خودم صرف نظر نمیکنم!
گراوپی:
گوووووهاهاها!مامور آرشاد: بسه بسه! جناب گراوپی شما چه نسبتی با خانم مالفوی دارید که این مرد رو به این روز انداختیدش؟
گراوپی: من شوهرشم!
همه!!!!
گراوپی: بله ... یادش بخیر ... اون روز ها گراوپی و هاگر تو غارشون بود و هاگر داشت به گراوپی بافتنی یاد داد که ارباب سیسی اومد!
نارسیسا: نــــــــــه ... دیگه تعریف نکن!
گراوپی: ارباب سیسی گفت که شوهرش معتاد شد و اونا رو ترک کرد و احتمالا تا الان مرده و ارباب سیسی بیوه و خرج زندگی بالا و او احتیاج به یک شوهر باوقار و توانمند داشت ... برای همین دل گراوپ برای ارباب سیسی سوخت و ترجیح داد تا این مسئولیت بزرگ را پذیرفت ...
همه
نارسیسا: بسه ... دیگه نگو ...
گراوپی که احساساتی شده:
- ارباب سیسی کلی عاشق گراوپ شد و از گراوپ تعریف کرد و گفت گراوپ بسیار خوش هیکل و خوشتیپ ...
نارسیسا!!!!!!
مامور آرشاد: خب خب؟
گراوپی ادامه میده: ارباب سیسی به گراوپ قول یک زندگی خوب رو در کوههای آلپ در کنار هایدی و پدر بزرگش داد .... تازه گراوپ خوشحال بود که به شما مژده داد به زودی دراکو صاحب یک خواهر کوچولو شد ... البته دکتر در نتایج سنوگرافی گفت بچه دختره ... اما حس پدرانه گراوپ گفت پسره ....
همه
نارسیسا
مامور آرشاد: هممم ... فکر میکنم همتون به یک فس آرشاد فوری احتیاج دارید ... این پرونده باید موشکافی بشه! برای تحقیقات بیشتر سریعا همتون سوار شید بریم آرشاد!
همه به سمت ماشین های آرشاد راه می افتن و گراوپی با اعتماد به نفس جلو تر از همه سوار میشه ....
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ! (صدای ترکیدن چهار چرخ ماشین)
همه!!!!
مامور آرشاد: خب البته پیاده تا وزارت آرشاد زیاد هم راهی نیست .. از این طرف لطفا!
فردای آنروز!تیتر صفحه اول روزنامه پیام امروز!
- مجرم چه کسی هست؟
در پی بررسی پرونده زد و خورد روز گذشته ... بلیز زابینی ملقب به کلاغ لاغر مردنی، اشرار شناخته شد و به ده سال حبس و پرداخت هزار گالیون جریمه نقدی محکوم شد ... همچنین در پی تحقیقات بیشتر مشخص شد که نارسیسا مالفوی بیگناه هست و تنها توسط دیگران اغفال شده و اتهامات وارده به این شخص هیچ کدام صحت ندارد... نارسیسا بلک امروز صبح آزاد شد!
و اما گراوپی در این پرونده در تمامی اتهامات مجرم اصلی شناخته شد و قاضی دادگاه برای وی درخواست شدید ترین مجازات ها رو کرد ... بدین ترتیب گراوپی در سپیده دم فردا در میدان وزارت سحر و جادو و مقابل دیدگان عموم اعدام خواهد شد!ده سال بعد!سر و صدای مرغان دریایی و صدای امواج دریا از دور دست شنیده میشود ... دروازه هایی عظیم در قفای مردی که تازه از آن خارج شده است بسته میشود ...
مرد می ایستد. دستی به ریش انبوهش میکشد و نظری به اطراف می اندازد ... سپس در حالی که غرق در تفکر است ساکش رو از زمین بر میدارد و از یک گوشه پیاده رو به راه می افتد ...
- هی آقا ... ساعت چنده؟
- هه؟ کی؟ کجا؟ کدوم طرف؟
- هی هی هی! آقا بالا رو نگاه کن!
مرد سرش رو بالا میگیرد ... کمی بالاتر دخترکی خندان بر روی داربست ایستاده و مشغول رنگ زدن جداره خارجی ساختمانی میباشد و دامنش بخاطر وزش باد موج برداشته است ...
مرد
پایان!