- ببخشید آقا.
مرد برگشت و نگاهی به کودکی انداخت که دست در دست یک مرد نسبتا جوان، به سرعت از میان جمعیت حرکت میکرد.
جیمز کوچک دست پدربزرگش را با دستان کوچکش سفت گرفته بود و او را به دنبال خود میکشید.
سیریوس گهگاهی نگاه خیرهاش را از جیمز برمیداشت و به اطراف نگاهی میانداخت. سعی میکرد چیزی از صداهای درهم بفهمد. گوشش را تیزتر کرد...
- ببینش ... عین مردهها میمونه.
- آره وقتی نگام میکنه میترسم.
- ولش کن بابا ... فک کرده چه خبره!بیتفاوت نگاهش را به سمت جیمز برگرداند و سعی کرد مسیر پسربچه را دنبال کند و دستش را رها نکند.
...
- بیا باب بزرگ. رسیدیم. فقط یادت نره چه قولی دادیا!
سیریوس سری تکان داد و با هم وارد حیاط خانه شدند.
چند قدم جلوتر در خانه باز شد و تد دوان دوان به سمت آنها آمد.
- سلام جیمز! سلام سیریوس! چقد دیر اومدید!
جیمز با دستش به خیابان اشاره کرد و گفت:
- آره باب یه بارم که میخوایم بیایم بیرون این ملت بوقی نمیذارن!
تد به سمت در خانه حرکت کرد و هر سه وار خانه شدند.
ریموس در حالی که حولهای را روی صورتش میکشید وارد حال شد. حوله را کنار زد و با دیدن سیریوس سرعت قدمهایش را بیشتر کرد.
- سلام رفیق! کجایی تو؟ چرا اینورا نمیای؟!
و سیریوس را در آغوش کشید.
سیریوس سعی کرد دستهایش را کمی سفتتر کند. حالت چهرهاش را به سختی تغییر داد و لبخندی مصنوعی تحویل ریموس داد. ریموس نگاهی به جیمز کرد و با دیدن صورت مستاصل جیمز همه چیز را فهمید.
- بشین بشین. راستی از آلبوس خبر نداری سیریوس؟
سیریوس سری تکان داد.
- من میرم ببینم دورا کجا مونده و یه خورده نوشیدنی بیارم. جیمز میشه توئم بیای کمکم کنی؟
- باشه عمو. بریم!
...
- این چش شده جیمز؟
- نمیدونم. چند وقتیه کابوس میبینه. حالش خوب نیست. آوردمش شاید شما بتونید یه کاری براش بکنید. به زور قبول کرد بیاد اینجا.
- چی شده ریموس؟ اِ سلام جیمز.
- سلام خانم تانکس.
- چیزی نشده دورا. سیریوس یه خورده پکره. خیلی خب حالا تا شک نکردن اینا رو بیارید بریم اونجا.
...
نیمفادورا به همراه جیمز وارد هال شد و کنار بقیه نشست.
- سلام سیریوس! بالاخره اومدی خونه جدیدمون!
- سلام دورا. آره. از جیمز تشکر کنید اون پیشنهاد داد!
- جیمز همیشه دوست داشت به تد سر بزنه.
و نگاهی به تد و جیمز انداخت که کنار یکدیگر نشسته بودند و مشغول خندیدن بودند.
ریموس هم با آلبومی در دست وارد اتاق شد.
- سیریوس. بهت نگفته بودم تمام عکسای قدیما رو جمع کردم توی یه آلبوم و نگهشون داشتم؟
سیریوس با نگاهی متعجب به ریموس نگاه کرد و بعد آلبومی که در دستش بود را برانداز کرد. ریموس کنار سیریوس نشست و شروع به ورق زدن آلبوم کرد.
- ایناهاش. اینجا رو نگاه کن. یادته؟
سیریوس با دیدن عکس به فکر فرو رفت...
- یادت میاد سیریوس؟ این عکس مال همونموقعیه که با هم رفته بودیم ماهیگیری. یادمه اونموقعا هدویگ هم هر دفعه با خودمون میبردیم. وقتی که یه ماهی گنده رو خورد و استخون توی حلقش گیر کرد ازش عکس گرفتیم. ببین!
سیریوس به عکس نگاه کرد و خندید!
هورای خفیفی از جیمز و تد که به همدیگر نگاه میکردند شنیده شد...