هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
پاق ( افکت اپارات مرگخواران در جلوی در خانه چارلی )

لرد در حالی که ردای خود را می تکاند به مرگخواران دستور داد به سوی در هجوم برده و در بترکانند و خون رو بدست اورده و سریع از آن مکان متواری شوند! (اهه چرا این بیان من اینجوری شد )

مرگخواران دسته به دسته به در نزدیک می شدند که ناگهان چند موجود خفنز از پنجره ها به بیرون پرتاب شدن و بر روی سر مرگخواران فرود امدند .

همه مرگخواران شروع به جیغ کشیدن کردن و از جلوی در به کنار رفتند ولی یکی از پرنده بر سر کچل لرد فرود امد و شروع به گاز گزفتن کله مبارک لرد کرد و در حالی که نوک می زد خون هم می خورد .

لرد : یکی بیاد اینو از سر کچل و مبارک ما دور کنه ،مو که نداشت حداقل یکی بیاد نذاره سر من دچار چاله چوله شه !

مرگخواران به سوی لرد هجوم بردن و به سختی پرنده رو از سر لرد دور کردند .
لرد : خون اصیل من به زمین ریخته شد . این خونه رو من روی سر چارلی خراب می کنم !

پشت پنجره _ خانه چارلی

چارلی که پشت پنجره ایستاد بود و با این صحنه ها رو به رو شد سریع یک پاترونوس به سوی دامبلدور روانه کرد ، تا به اونها اطلاع بده خونه اش در خطره !

در هاگزمید

جیمز : آخیش بلاخره رسیدیم
تدی : عو عــــــــو عو ( اره به زبان گرگینه ها )

هر کس از محفلی به دنبال جای می گشت تا استراحت کند که ناگهان اژدهای سفید ی در اسمان پدید آمد و با صدای چارلی شروع به صحبت کرد .

پاترونوس چارلی: البوس سریع با فرزندان روشنای خود رو به خانه من برسانید ، این کچل با جوجه موجه هاش جلوی در خانه من هستند ،شما به در پشتی آپارات کنید و در پشتی بیاید تو ، سریع تر لطفا !

البوس : شنیدید که چی گفت اماده آپارات کردت باشید !
جیمز : من چیکار کنم ، اخه من کوشولیم !
البوس : تو این جا بمون تا ما بریم و برگردیم .
جیمز : نه من می خوام با شما بیام .
نیمفا : اخه چه جوری خاله جون ؟
جیمز : بابا عله می گفت وقتی اونم کوشولو بوده نمی تونسه آپارات کنه عمو البوس اون با خودش برده.
البوس : اره ، یادش بخیر بابا علهت هی جیغ می کشد ، جیکز من می تونم تو رو با خودم ببرم ولی دردش زیاده
جیمز : پس نگهنگ هام چی ؟
ریموس : اونا رو من می فرستم به محفل اونجا جاشون امن تره !
جیمز : ( جیغ موافقیت )

پاق ( افکت آپارات محفلی به در پشتی خانه چارلی )


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۱۱:۰۵:۵۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۱۱:۰۸:۰۲

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
مورگان دمپایی اش را در اورد و بعد با نگرانی گفت :
-نـه! من مخالفم! اگه بریم خونه ی چارلی و اونجا یه اژدهای گنده باشه چی؟اگه عطسه کنه هممون اتیش میگیریم.

بارتی چشمانش را بست و بعد در حالی که بغض گلویش را می فشرد به لرد که به فکر فرو رفته بود نگاه کرد.هوکی با حالتی التماس گونه به ان دو زل زده بود.بارتی جیغ ویغ کنان گفت :
-ولی اگه بعدش نسوختیم و رفتیم پیش هگرید و اون غول گنده ی زشت اومد مارو له کرد چی؟اون موقع مارو قورت داد چی؟اون موقع چی؟

گلگلو با شنیدن نام هگرید ابروهایش را در هم کشید و بعد با صدای بلندی گفت :
-هیچ کس نتونست ارباب و دوستای ارباب رو کشت.گلگلو اونا رو کشت.گلگلو گشنه بود.گلگلو از هگرید قوی تر بود.گلگلو ادم کشت دوست داشت.

نارسیسا با انزجار به گلگلومات نگاه کرد و بعد زیر چشمی به لرد نگاه کرد.لرد همچنان در فکر بود.بارتی نگران می نمود و بلیز فکر می کرد که دیگر چه پیشنهادی بدهد.ایوان با صدای بلندی گفت :
-اون موقع اگه ما پیش دامبل بریم و بجنگیم و شکست بخوریم چی؟اگه دامبل مارو بده به تدی تا بخورتمون چی؟اون موقع چی کار کنیم؟

لرد با عصبانیت به ایوان چشم غره ای رفت و با خشم فریاد کشید :
-کروشیو به همتون.مثلا مرگخوارید.از چی می ترسید؟از اون ..

-تدی؟

-جیمزی؟

-نیمفا؟

-مری؟

-هیچ کدام؟

لرد بار دیگر کروشیویی را نثار انها کرد .بلا زیر چشمی به لرد نگاه کرد و بعد با صدای محکمی گفت:
-ریش دراز مای لرد؟

-بله ریش دراز.کروشیو به همتون.شما از ریش دراز می ترسید ؟همین نقشه ی بلیز خوبه.

بلیز به مرگخواران نگاه کرد و بعد با غرور سرش را بالا گرفت.هوکی دستان پر از زگیل خود را بهم مالید وبا ناراحتی گفت :
-پس بهتره حرکت کنیم.تا خونه ی ویزلی راه زیادیه.

-کروشیو هوکی،چطور جرات می کنی؟اینجا فقط ارباب دستور میده.

-درضمن هوکی ،فراموش کردی که ما اپارات می کنیم؟

نارسیسا اهی کشید وبه جن بدترکیبی که مقابل چشمانش بود نگاهی کرد و گفت :
-بلا ،این که نمی تونه اپارات کنه.قدرت جادوییش رو از دست داده.ما هم نمی تونیم کمکش کنیم وگرنه مثل اون میشیم.یادت رفته؟

بلاتریکس در حالی که سعی می کرد کنف شدنش را به رو نیاورد به لرد نگاهی کرد.لرد با خونسردی به بلیز اشاره کرد و گفت :
-خب بلیز،تو که معاون این جن بدترکیب هستی ،پیاده همراهش می ای.زود بیاین.ارباب دوست نداره خیلی منتظر بمونه.

لرد سیاه این را گفت .مرگخواران در نقطه ای جمع شدند .

پاق!(افکت اپارات)


خانه ی چارلی ویزلی :


فلور در حالی که موهای طلایی رنگش را جمع می کرد به چارلی که بسته ی سبز رنگی را باز می کرد نگاه کرد و گفت :
-او چالی چالی،مقسی که این کارو برای من انجام می دی.وُلی عزیزم ،من احساس کرد که امروزجز ما اینجا مهمون می اد..تو رفت خرید کرد؟

چارلی ابروانش را بالا انداخت و بی توجه به فلور بسته را کنار انداخت و به طرف قفس ابی رنگی که در گوشه ی خانه به چشم می خورد رفت. بیل به چارلی نگاهی کرد و گفت :
-می دونی؟این یک نمونه ی کوچیک شده از اژدهای خونخوار پاکستانیه.نازنینه مگه نه؟

-نچ! این یک نمونه ی اهلی از اژدهایان یونان باستانه.

فلور که از اشتباه بیل عصبانی شده بود به چارلی گفت :
- چالی ،من بیست بار به تو نگفت که نباید این موجودات نفرت انگیز را به خانه بیاوری؟حالا من باید چه کرد؟تو به خرید رفت تا من این هارا بیرون انداخت.

چارلی با خونسردی به فلور نگاه کرد و ساکت شد.فلور پوزخندی زد و به طرف قفس های سمت راست خانه رفت و یکی یکی در ان هارا باز کرد و موجودات کوچک را بیرون کشید و از پنجره بیرون انداخت.
-حالا دیدی من چی کار کرد؟حالا برو خرید تا من قفس های سمت راست رو هم خراب نکرد.مقسی.

چارلی:


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۸ ۲۰:۴۹:۳۱
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۸ ۲۰:۵۱:۰۵
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۸ ۲۱:۰۶:۱۷
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۸ ۲۱:۱۱:۵۱

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
حوشمان می آید سبک نگارشی را چرخشی حاصل بفرماییم. باشد که تمرینی گردد در ره آیندگان و اینا!

****

و اینگونه شد که صحرای آفریقایی در 30 کیلومتری هاگزمید کشف گردید.

اهل محفل بار و بندیل خود را جمع کرده، بر کول خود نهادند و سر در راه هاگزمید بنهادند.

همچنان راه پیمودندی و کمابیش ضربات یویوی پسرک جیمزی نام را تحمل فرمودی چرا که این جوانک (!!!) را یارای تغییر شدت چرخش یویو نبودی و هیجان بسیار وی را عارض گردیدی که به زودی چندین مرگخوار را خواهد خوردی!!! ()

بانو ویزلی سوال فرمودی:
- میگما! بالاخره اینا آپارات کردن خونۀ ریدل یا هاگزمید؟

و پاسخ شنیدی:
- خاموش گستاخ! تو کو نتوانی به زبان باستانی (؟؟؟) سخن برانی، حق نداشتندی سوتی دیگران به رخ کشیدندی! ما را تا هاگزمید راهی نیست و آنجا همگی فهمیدندی که ما بس گولاخ بیدیم و بیدی نبیدیم که با این باد ها ببیدیم. همممم... چیزه.... لرزانیده گردیم!

بانو ویزلی را پاسخ دامبل گران آمدی ولیکن چون در هرحال و صورتی حق با رئیس بودندی، سکوت فرمودی و بیش از این از اهالی پروتست* نبودی!

آفتاب داغ بر سر و صورت محفلیون تابیدندی و صورتشان را بگداختی چندان که تحمل گرما و سیاهی صورت نکردندی و بر مولف بانگ برآوردندی:
- باب حوصلمونو سر بردی! تو این گرمای مذاب کنندۀ ملت و اینا، اومده واسه ما چطوریم حرف می زنه. زودی ما رو از گرما ببر بیرون بینیم!

و چنین است که سفید مرد دراز ریش، جادویی از خود به در کردندی و ابری سفید بر فراز سر یاران خویش ایجاد بگرداندی و خوش خوشان به هاگزمید رسیدندی!

(پارازیت: این پسته زیادی سفید و پرشکلک نشد؟ بازگشت سبک نوشتاری خود را اعلام می فرماییم!!!)

هاگزمید - زیر سایۀ اولین درخت


مرگخوارها با خستگی و در دورترین فاصلۀ ممکن از هوکی و بلیز لم داده اند و خودشان را باد می زنند. هوکی زانوی غم بغل گرفته و با افسردگی به خون اژدهایی که در دو قدمیش بود و از دست رفته، فکر می کند. بلیز چهار زانو نشسته و مثل ایکیو سان مخ خود را به کار گرفته است و ناگهان:
- فهمیدم!!!

همه از جا می پرند:
- چی رو؟

- مگه چارلی ویزلی تو مجارستان کار نمی کرده؟

- خوب آره!

- مگه اونجا اژدها پرورش نمی داده؟

- خوب بازم آره!

- همین دیگه! حله!

هوکی با تعجب به بلیز زل می زند:
- یعنی باید بریم مجارستان و خون اژدها بدزدیم؟

- نه باب! می ریم خونۀ چارلی ویزلی و خون اژدها می دزدیم. اگه اون نداشت میریم سراغ هاگرید. اگه اونم نداشت بعد میریم سراغ دامبل. ما نباید از همون اول می رفتیم سراغ دامبل که!!!

همگی به فکر فرو می روند که این پیشنهاد را سبک - سنگین کنند.

*********

* پروتست = اعتراض کردن بود گمونم


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۸ ۱۹:۴۸:۵۶
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۸ ۲۰:۱۳:۰۶


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
شور عشق و آوای ققنوس و سایه ی متبرک ارباب در همان لحظه اول جای خودش رو به کلمه ی واحده ی "فرار" داد.. در خط مقدم دامبلدور ریشش رو گرفته بود و به دنبال راه هاگزمید می گشت!


عااااااع! ( مثلا" افکت صدای لاشخورها! )

توفان شن آمده بود و رفته بود! خورشید بی رحمانه در وسط آسمان می تابید و پوست را قلفتی! ( افکت کنده شدن پوست!) می کند. در صحرا تا چشم کار می کرد هیچ جنبنده ای نبود، پس آن لاشخورها از برای چه پرواز می کردند؟!


در قسمتی از بیابان، شنها به حرکت در آمدند... روی آنها خطوطی مثل موج ایجاد شده بود... و بعد یک مرتبه فرو رفته و از زیر آن هیاکل ( میگن جمع هیکل است!) خاک گرفته ای پدیدار شدند.

اه... اوخ... تف... اخ... اهو اهو...

هیاکل ذکر شده که متعلق به کسی جز محفلی ها نبود، سرفه کنان و ناسزا گویان ( البته به لرد و متعلقاتش ) به بیابان چشم دوخته بودند.

- پس این مرگخوارای بوقی ِ بوق کجا غیبشون زد؟ با همین یویو بزنم توی سرشون. ترسوها!

دامبلدور در حالی که خاک روی ردایش را می تکاند با آرامش جواب داد:

- با شروع توفان آپارات کردند فرزندم. احتمالا به خانه ی ریدل برگشتند.

ریموس با افسوس پرسید:

- پس چرا ما آپارات نکردیم؟

- چون ما باید بریم به هاگزمید. امروز هم آخر هفته است و مسیر آپارات به هاگزمید خیلی شلوغه و آنتن نمیده. ممکن بود گم و گور بشیم. تازه بعضی اعضای جوون ما هنوز نمی تونن آپارات کنن

در این لحظه همه ی سرها به طرف جیمز برگشت که داشت روی شنها طرح یک نهنگ بزرگ را می کشید. یک مرتبه سنگینی نگاه اطرافیان رو حس کرد و گفت:

- خب من چیکار کنم؟ کوچولوئم دیگه! تدی قول میده تا دو سال دیگه من آپارات هم یاد میگیرم. مگه نه تدی؟

- ...تو میخوای آپارات کنی، من قول بدم؟

نیمفا برای تغییر جو و اینا از دامبلدور پرسید:

- حالا چرا دنبال راه هاگزمید هستیم؟

- چون در آخرین لحظه شنیدم که هوکی به بلیز و بقیه ی ممدهاش گفت "به طرف هاگزمید". فکر کنم اونجا باید یه مقری داشته باشن.. فقط چطوری از این بیابون بی آب و علف برسیم به هاگزمید؟

- آهایی.... اینجا... اینجا...

صدای چارلی از فاصله ی نسبتا دورتری می آمد، جایی که او کنار تابلویی چوبی ایستاده بود و دست تکان می داد. روی تابلو نوشته شده بود:

هاگزمید - 30 کیلومتر

و اینگونه شد که صحرای آفریقایی در 30 کیلومتری هاگزمید کشف گردید

- - - - - - - - - -

* به یاد مرحوم ژان گولر


تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۸:۲۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- اووووآخ!.. مردم.. یویوی تو چون گرزی بر من فرود آمد ...عهه..عررر!

- پلنگ.. اون پلنگه.. کمک.. نههه.. منو نخور.. جییغ!
- حمله ی گرگینه ها ..جونتونو بگیرید و در برین.. ای وای!

لحظاتی بعد از تراژدی ناتمام دامبلدور و خنجر سربازان روشنایی به جون سربازان دست و پا و چشم بسته ی هوکی میوفتن و اونها رو از هر گوشه و کناری مورد عنایت قرار می دادن.

- ریموووس.. چندبار باید بهت بگم به ساحره های مرگخوار حمله نکن.. دورشو از اونا ببینم.. فورا!

در هر گوشه مرگخواران به خاک و خون کشیده می شدند. از هر گوشه صوت یا ارباب و مای لرد ...مای لرد به گوش می رسید. ستاد مشترک آفتابه ی سرخ و بیلچه ی احمر هم در گوشه ی صحرا آماده بودند تا مجروحین مرگخوار رو مورد معاینات پزشکی قرار بدن.

- مای لرد!
- یا لرد شیاه!
- اومدم بچه اینقدر صدام نکن!.. بیا جلو دامبلدور.. تو به چه حقی داستان رو یه طرفه روایت می کنی؟!

او لرد سیاه بود چون در آفتاب سوزان آفریقا حسابی آفتاب سوخته شده بود و به اعضای قبلیه ی بنی اوگانگا شباهت پیدا کرده بود! او لرد سیاه بود که با قدمهای استوار و ردای پاره به میدان نبرد پا می گذاشت! او لرد سیاه بود که چوبدستی را مانند شمشیری از نیام بر کشیده بود و جلو می آمد.

وقتی دو رقیب دیرینه به هم رسیدند لرد جمله آخر را گفت و منتظر پاسخ دامبلدور شد.

- من که داستان رو کاملا بی طرف روایت کردم تام!
- نخیرم.. اونجا رو ببین!

لرد به گوشه ای از صحرا اشاره کرد که گرد و خاک بسیاری را هر لحظه به آسمان صادر می کرد.

محفلی و مرگخوار:!!!

مونتگومری که احتمالا با تلاشهای بی نظیر تونسته بود خودش رو از زنجیرها آزاد کنه بیل در دست به بازی با مرگ می رفت. ابتدا شکلبولت رو با ضربت بیل دو نصف کرد بعد زاخاری رو به مارمالاد مبدل کرد و ضربت بیل دیگری را از همونجا نثار یک ممد کرد!

لرد:
دامبلدور: تا به حال از طوفان شن توی صحرای آفریقا چیزی شنیدی؟!
لرد: خدعه می کنی؟!

هوووووو! (صدای باد)
شور عشق و آوای ققنوس و سایه ی متبرک ارباب در همان لحظه اول جای خودش رو به کلمه ی واحده ی "فرار" داد.. در خط مقدم دامبلدور ریشش رو گرفته بود و به دنبال راه هاگزمید می گشت!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷

نيمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
ادامه ماموریت از تاپیک بحث های سر میز غذا

- پس دامبل کجاست؟

این صدا که به صورت ناگهانی در میدان میپیچه باعث میشه که طرفین جنگ دست از مبارزه بردارند و به ده ها کیلومتر آن طرف تر .. جایی که نقطه ای با سرعت در حال فرار کردنه، چشم بدوزند!

هوکی خودشو از زیر دست و پا می کشه بیرون و نعره می زنه: دامبــــــــــــــــــــــل! ترسوی مردنی برگرد!!!!!!!!!!!!!

صدای ناله ی درحال احتضاری از چند قدمیش به گوش می رسه: خیانت فرزندان من! خیانت!

همه دوباره روشونو برمیگردونن طرف صدا و دامبلدور رو می بینن که درحالیکه یه خنجر تا دسته پشتش و بین دو تا کتفش فرو رفته داره نفسهای آخرو می کشه.

محفلی ها و مرگخوارها جنگ رو فراموش می کنن و دور دامبلدور جمع میشن. تدی دستشو زیر سر دامبلدور می گیره و جیمزی کنارش زانو می زنه. ریموس درحالیکه بغض گلوشو فشار میده می پرسه: چه اتفاقی برات افتاده آلبوس؟

دامبلدور همونطور که خون و کف از دهنش می ریزه بیرون ناله کنان جواب میده: خیانت دوستان. خیانت از یکی از قدیمی ترین اعضای محفل. کسی که معلمش بودم و برام مث فرزند خودم عزیز بود. کسی که نشون داد می خواد رییس محفل بشه و چون نتونست سعی کرد محفلو تیکه کنه...

کمی خون از گوشه ی لب دامبلدور بیرون می ریزه و نیمفادورا با اشک دستمالی رو در میاره و خون رو پاک می کنه. دامبلدور نفس هاش مرتب تر میشه و ادامه میده: جیمز عزیزم. امیدوارم مرلین به تو صبر زیادی رو عطا کنه. کسی که معجون مرکب پیچیده خورده و خودشو شکل من کرده و نصف محفل رو با وعده و وعید به طرف خودش کشونده، کسی نیست جز...

- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

همه با تعجب به جیمزی خیره میشن و بعد به انگشتش که داره به زخم پشت دامبلدور اشاره می کنه. زخم داره به هم می چسبه و خنجر ازش بیرون می افته. همه از تعجب دهنشون وا مونده و به نیمفادورا نگاه می کنن که داره با دستمال خون زخم پشت دامبلدور رو پاک می کنه.

هوکی با تعجب به نیمفادورا میگه: اون چه دستمالیه که داری ازش استفاده می کنی؟

نیمفادورا با گیجی به دستمالش نگاه می کنه: نمی دونم! سر راه داشتم می اومدم یه نفر که لباس خاکستری پوشیده بود بهم داد و گفت وقتی اثرشو دیدم اسمشو بگم!

- خوب حالا اسمش چی بود؟

تبلیغات: با دستمال های همه کاره ی اسکاور، مرده را زنده کنید! دستمال های همه کاره ی اسکااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااور!!!

ملت محفلی و مرگخوار روشون رو از نیمفادورا برمی گردونن و به خاکستری پوشی که از دور بهشون نیشخند می زنه و میره نگاه می کنن. دامبلدور که زخمش کاملا خوب شده به ملت محفل میگه: اگه این خنجر رو از دشمن مرگخوارمون خورده بودم برام مهم نبود. ولی زخمی که از عزیزترین فرزندانم به من رسیده عذاب آوره و نقشش تا ابد در قلب من باقی می مونه!

ملت محفلی و مرگخوار: اوهو...... اوهو.... اوهو.....

در همین موقع فریاد هوکی بلند میشه: جمع کنین کاسه کوزه هاتونو! ما باید خون اژدها به دست بیاریم و میاریم!

همه یادشون می افته که هدف اصلی شون چی بوده و دوباره در برابر هم صف آرایی می کنن.


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۶ ۱۵:۴۹:۳۸
ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۶ ۱۵:۵۲:۱۳

همه چی فدای رفیق!


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
خانه داخل جنگل
او همانطور به استاده بود و به خانه نگاه می کرد.خاطراتش در ذهنش زنده شده بود . انگار به گذشته باز گشته بود .
پدرش او را بغل کرده و داخل جگل می دود . مادرش کنار آتش نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد و لبخند بر لب داشت .
آرام آرام قدم می زد و به سمت خانه می رفت . خانه ی کودکی . جایی که آن را سال ها پیش از دست داده بود.
به در جلویی خانه رسید . دو طرف خود را نگاه کرد و بعد آرام در را باز کرد و وارد خانه شد.
آتش شومینه روشن بود و خانه گرمای مطلوبی داشت . در را بست و به سمت شومینه حرکت کرد .
در کنار شومینه کاناپه ای بود که او در کودکی روی آن دراز می کشید .
چه لحظاتی ! انگار همه چیز داشت تکرار می شد.
یک دفعه صدایی سرد و بیروحی از پشت کاناپه برون آمد.
- بیا جلو .
پیر مرد کمی عقب رفت و به آرامی گفت :تو کی هستی ؟
- من رو نمی شناسی ؟ چطور ممکنه ؟ مگه می شه که پسر دامبلدور منو نشناسه ؟!!
- شما پدر منو از کجا می شناسید ؟
- من و آلبوس رقبای دیرینه بودیم تا دیروز که کی از افراد من اونو کشت.
چرا پدر منو کشتی ؟
یک نفر از پشت افسون قفل بدن را روی او اجرا کرد و پیر مرد بی حرکت ایستاده و فقط نگاه می کرد .
- تو نمی تونی به من آسیبی بزنی . تو جادوگر نیستی و چیزی از پدرت به ارث نبردی . امروز اومدم اینجا تا آخرین یادگار دامبلدور رو از بین ببرم.که اون تویی !
پیر مرد : عصبانی بود ولی هیچ کاری نمی تونست انجام بده .همش داشت به این فکر می کرد که چجوری میتونه خودش رو آزاد کنه .
یک دفعه احساس کرد که دیگر چیزی بدن او را نگه نداشته و آزاد است.او حرکتی نکرد تا دیگران از این قشیه مطلع نشوند.
- خوب تو که دفاعی نداری .خودت بگو دوست داری چجوری بمیری ؟ با درد ؟ بی درد ؟
احتمالا مرگ بی درد رو انتخاب م کنی چون توانایی درد کشید رو نداری.
پیر مرد چوب دستی پدرش را در جیبش احساس می کرد. گرمای آن وجود او را فرا گرفته بود .
ولدمورت به مرگ خوار دستور داد تا بدن او را آزاد کنند .
ولدمورت روبروی او ایستاد و گفت : خوب حالا نوع مرگتو انتخاب کن .
- دوست دارم بدون درد بمیرم ولی بعد از مردن تو ...
چوب دستی را درآورد و به سمت ولدمورت گرفت . او وردی را بلد نبود و فقط در دل می گفت بمیر بمیر ...
یکدفعه نور سبز رنگی از چوب دستیه پدرش در آمد و به ولدمورت خورد و بدن بیجان او روی زمین افتاد .
او دیگر قدرت جاویی داشت . چیزی که سال ها از آن خبر نداشت .
مرد موش مانندی که پشت او بود خود را غیب کرد و دیگر اثری از او هم نبود .
پیر مرد روی کاناپه نشست و به آتش خیره شد.
-ای کاش پدرم بود و این روز را می دید ... !


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۳:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
*هدیه ی کریسمس*


پیرمرد خسته بود. سال ها بود که هر روز صبح مانند بسیاری از اهالی دهکده ی هاگزمید، برای انجام کارهای خود به خارج از دهکده میرفت. امروز عصر نیز مانند عصرگاه های گذشته از آسیاب بادی اجدادی به سمت خانه برمیگشت. مثل همیشه لباس ها و دست و صورتش سفید بود.

پیرمرد نگاهی به جنگل که در غرب دهکده قرار داشت، انداخت. آفتاب آهسته آهسته در حال غروب کردن بود و سوز سردی از سمت شرق میوزید و به سمت جنگل میرفت. حتی سن پیرمرد نیز به داستان های قدیمی ای که از جنگل غربی گفته میشد، قد نمیداد.

پیرمرد در نیمه ی راه سنگ عظیم و محبوب خود را دید و بعد از اینکه بقچه اش را در کنار سنگ قرار داد، بر روی سنگ دراز کشید. نوک تیک سنگ دقیقاً به سمت جایی بود که هر روز خورشید از آن نقطه طلوع میکرد و شیب سنگ به سمت غروب خورشید. پیرمرد مثل همیشه غروب را تماشا میکرد.

اندک افرادی در دهکده ی هاگزمید بودند که جرات بیرون آمدن از دهکده بعد از غروب آفتاب را داشتند. چه بسا همان تعداد کم(البته به جز پیرمرد) خود راهزنانی بودند که با از بین بردن مردم در بیرون شهر و دزدیدن پول ها و لباس های دیگران زندگی خود و خانوادیشان را میگذراندند!...پیرمرد با چشمان خود زنانی را میدید که نیمه های شب بعد از بازگشتن شوهر خود به اون خوش آمد و خسته نباشید میگفتند و شوهر مقدار بسیار زیادی پول به همسر خود نشان میداد و قول خریدن لباس های مختف را به او میداد!
پیرمرد خود مرد کار بود و میدانست که درآوردن همچین پول هایی ساعت ها کار پر مشقت و طاقت فرسا نیاز داشت. در هر صورت پیرمرد همیشه در روز کریسمس به در خانه ی همه ی اهالی دهکده، حتی آن راهزنان، میرفت و عید را به آنها تبریک میگفت و لوازم هایی که با دستهایش ساخته بود به آنها هدیه میکرد.


پیرمردِ در فکر فرو رفته در حالی که به سینه ی تاریک آسمان خیره شده بود، ناگهان با صدایی کر کننده از جا پرید. احساس کرد چیزی بین او و جنگل غربی به زمین افتاده است. صدای چند نفر در حالی که داد و فریادشان تمام شب را پر کرده بود به گوش میرسید.

-عجله کنین بچه ها باید قبل از اینکه مامان بفهمه برگردیم!
-هنوز میترسی مامان برات یکی از اون نامه های کرکننده رو برات بفرسته!؟
-شایدم از تاریکی میترسه!
-هی جورج بسه دیگه بذار بره!

پیرمرد سایه ی جوانی هجده نوزده ساله را که به سمتش می آمد با دقت نگاه میکرد. به نظر نمیرسید مورد هجوم راهزنان قرار گرفته باشد چون آنها همگی مردانی تنومند و با بدنی ورزیده بودند.

-آقا من یه چیزی برای شما آوردم.

پیرمرد نگاهی به جوانک انداخت. جوانک موهایی قرمز و صورتی پر از کک و مک داشت و چیزی باریک و دراز در دستانش نوری خیره کننده از خود ساطع میکرد.

-تو کی هستی؟
-آقا من برای شما بسته ای دارم و باید اینو به شما برسونم. این مطعلق به شماست و اشتباهاً به دنیای ما منتقل شده.
-دنیای شما؟!
-بله دنیای ما!
-مگه شما چی دارین که دنیاتون با ما فرق میکنه؟!
-ما...خب...ما دهکده ی هاگزمید و مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز رو در همین حوالی داریم!
-اینجا دهکده ی هاگزمید داریم ولی چیزی به اسم مدرسه ی...گفتی مدرسه ی چی؟
-مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز؟!
-همون چیز چرت و مزخرفی که گفتی!...ما یه چنین مدرسه ای نداریم ولی ما یه تپه داریم اون طرف هاگزمید که بهش میگن تپه ی هاگوارتز، بقلش یه دریاچه و یه جنگل با درختای بلند وجود داره!
-آقا من که گفتم ما از دنیای دیگه ای اومدیم!
تا همین امروز که با چشمای خودم شما رو دیدم باور نمیکردم که تو این سال های تنهایی کسی به سن و سال تو بخواد من پیرمرد رو دست بندازه!
-آقا من و دوتا برادر دوقلوم با استفاده از یک ماشین پرنده و یه خنجر به دنیایی موازی دنیای خودمون اومدیم و وظیفه داریم این بسته رو به شما برسونیم. این بسته متعلق به پدر شماست و پدر شما یکی از افراد برجسته ی وزارت سحر و جادو بوده.
-پدر من سال هاست که ناپدید شده!!
-پدر شما تا دیروز بعد از ظهر زنده بود و تنها چیزی که از خودش به جا گذاشت همین بسته بود که الان تو دستای منه!

پیرمرد به بسته ی کهنه و قدیمی در دستان پسر جوان نگاهی انداخت. در همین حین نگاهی به منبع نوری که در دستان پسر بود انداخت!

-این چیه؟
-این چوب جادوست آقا...شما باید اونو تو دستای پدرتون دیده باشین!!

پیرمرد خاطرات قدیمی خود را مرور میکرد. به یاد داشت که پدرش همیشه برای محافظت از خانه ی جنگلیشان از چوبی نازک استفاده میکرد که اون به عنوان پسری کوچک در آن زمان آن را اسلحه ای کوچک امّا کارآمد فرض میکرد.

-این برای شماست آقا ما عجله داریم و باید بریم.
-صبر کن!...گفتی پدرم کی مرد؟
-دیروز بعد از ظهر آقا...توسط ایگور کارکاروف...البته کارکاروف بعد از این ماجرا توسط نیروهای وزارت دستگیر شد و با بوسه ی مرگخوارها از بین رفت!...نه تنها کارکاروف بلکه بقیه ی باقی مونده های مرگخوارا هم از بین رفتن!
-من...من میتونم برای یه بار دیگه هم که شده فقط ببینمش؟
-نه آقا شما نمیتونید به دنیای ما سفر کنید!
-این دنیای لعنتی شما چیه که پدر من سال ها توش زندگی میکرد و من ازش خبر نداشتم.
-آقا ما جادوگریم و تو دنیای ما به شما میگن ماگل...اندک افرادی هستند که جادوگرند امّا فرزندشون جادوگر در نمیاد، شما هم جزو اون فرزند هایی بودید که خون جادوگری رو از پدرتون به ارث نبردید.
-چرا؟
-من نمیدونم آقا، فقط میدونم که پدر شما بین شما و دنیای جادوگران، دنیای مارو انتخاب کرد!...من باید برم آقا...خدانگهدار!


پیرمرد به بسته ای که لحظه ای قبل در دستانش قرار گرفته بود نگاهی انداخت و سپس به قدم های سریع و تند پسر جوان نگاه کرد.
در این چند دقیقه ی پیش باور کرده بود که دنیای دیگری به موازات دنیایش وجود دارد. امّا در حال حاضر فکر میکرد که بعد از سال ها کار بالاخره دیوانه شده است و بچه ها که قبلاً او را به اشتباه دیوانه خطاب میکردند میتوانستند با خیال راحت و بدون اشتباه و توهین او را دیوانه خطاب کنند!

پیرمرد در تاریکی بسته را باز کرد. درخششی شگرف از داخل جعبه چشمانش را اذیت کرد. دستانش را جلوی چشمانش گرفت. چند دقیقه ای به همان حالت گذشت تا اینکه گویی درخشان را در داخل نورها دید. با درد و رنج فراوان بر روی مرکز گوی تمرکز کرد و لحظه ای بعد احساس کرد که داستانی عجیب از جلوی چشمانش میگذشت.
پدرش با همان ریش های بلند و سفید و عینک و بینی ای عقابی، داخل جنگل غربی شده بود و در زیر درختی کوچک بسته ای را پنهان کرد.

پیرمرد بی اختیار گوی را از دستانش به زمین انداخت و در حالی که احساس میکرد همه جا با نور خورشید روشن شده است، با سرعت هر چه تمام تر به سمت جنگل غربی پیش رفت. دقایقی بعد به همان محلی که در گوی دیده بود رسید و درختی عظیم الجثه را دید.

با دستان پر از چین و چروک خود زمین را کند و بسته ی پدرش را پیدا کرد. بسته را باز کرد و برای او همه چیز به پایان رسیده بود.

پدرش، آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور، نقشه ای برای او به جا گذاشته بود که خانه ای در میان جنگل را به او نشان میداد. خانه ی کودکی او که هیچ گاه آن را در این سال ها پیدا نکرده بود. حالا میدانست که آن خانه کجاست و به سرعت به سمت خانه میرفت.

چراغ های خانه هنوز روشن بود. هیبتی زیبا از پشت پنجره های خانه مشخص بود. مادرش هنوز زنده بود و هنوز زیبا...حالا دیگر او جوان بود، چون پدرش قبل از مرگش بهترین هدیه کریسمس را به او داده بود!!


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۷ ۳:۴۴:۳۸

[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ یکشنبه ۱ دی ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
-یششت..پیششت.
- مگه من گربم پیشت میکنی مردک!اون جوراب رو روی سرت کشیدی نمیبینی با کی داری مثل گربها صحبت میکنی؟
- یا لرد بجون آنیتا شرمندم.آخه این دزدا همیشه تو فیلما پیشت پیشت میکنن.برای همین منم گفتم که...
- جون آنیتا چرا برده؟برو با نامو...یعنی برو با کس و کار خودت شوخی کن!
-شرمنده یا لرد.اینا چرا نیومدن؟
-همون جوری که منو "پیشت پیشت"کردی اینارو هم پیشت پیشت کن تا پیداشون بشه!
لرد این را گفت و با ناراحتی از کنار بلیز رد شد.کوچهای هاگزمید از همیشه خلوت تر بودند.ماه در پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود. برگ های درختان با ساز باد در هوا به رقص درامده بودند. لرد نگاهی به خانه بزرگ و شاهانه ای که در جلوی بن بست بود انداخت و از زیر جوراب زنانه لبخندی زد.از پشت سر،سر و صدای آمدن مرگخواران شنیده میشد.لرد نگاهش را از خانه بزرگ به مرگخواران دوخت و به باصدای زیری گفت:
ساکت شید.الان همه بیدار میشن.
مرگخواران با شندین صدای لرد همگی در سکوت فرو رفتند.از میان جمعیت،جیغ بچگانه ای شنیده شد:
بابا این جورابا بو میده!من از اینا نمیخوام.من از اونایی میخوام که فروشگاه دنیس میان.
ولدمورت حرف بارتی را نشنیده گرفت و شروع به صحبت کرد:
خوب.این مأموریت خیلی مهمیه.توی اون خونه وسیله ایه که من خیلی بهش اهمیت میدم.
- یکی از عکسایی که بابا ده تا مو روی سرش داشته
قرمزی صورت لرد از درون جوراب به چشم نیامد.لرد بارتی را بشکونی گرفت و سپس ادامه داد:
این پچه فلان فلان شده راست میگه.تنها عکس لرد کبیر با مو رو میتونید توی اون خونه پیدا کنید.یک تابلوی بزرگ که توسط بهترین نقاش ها نقاشی شده.صاحب خونه یک آدم خیلی گیریه.نباید بیدارش کنیم.ملت میگن یارو اصلا از خونش بیرون نمیاد.میگن حقوق بازنشتگی رو میگیره و حال میکنه.یارو یک زمانی وزیر بوده!الان وزیر بازنشستس...آلبوس سورورس پاتر تنها تابلوی مودار منو توی خونش داره.ما باید بریم اون تابلوی منو بگیریم!فقط مواظب باشید!خونش خیلی سنگین محافظت میشه...کلی دستگاه و اینا...


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱ ۲۰:۳۹:۱۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۷

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
- ببخشید آقا.
مرد برگشت و نگاهی به کودکی انداخت که دست در دست یک مرد نسبتا جوان، به سرعت از میان جمعیت حرکت می‌کرد.
جیمز کوچک دست پدربزرگش را با دستان کوچکش سفت گرفته بود و او را به دنبال خود می‌کشید.
سیریوس گهگاهی نگاه خیره‌اش را از جیمز برمیداشت و به اطراف نگاهی می‌انداخت. سعی می‌کرد چیزی از صداهای درهم بفهمد. گوشش را تیزتر کرد...
- ببینش ... عین مرده‌ها می‌مونه.
- آره وقتی نگام می‌کنه می‌ترسم.
- ولش کن بابا ... فک کرده چه خبره!

بی‌تفاوت نگاهش را به سمت جیمز برگرداند و سعی کرد مسیر پسربچه را دنبال کند و دستش را رها نکند.

...

- بیا باب بزرگ. رسیدیم. فقط یادت نره چه قولی دادیا!
سیریوس سری تکان داد و با هم وارد حیاط خانه شدند.
چند قدم جلوتر در خانه باز شد و تد دوان دوان به سمت آنها آمد.
- سلام جیمز! سلام سیریوس! چقد دیر اومدید!
جیمز با دستش به خیابان اشاره کرد و گفت:
- آره باب یه بارم که می‌خوایم بیایم بیرون این ملت بوقی نمی‌ذارن!
تد به سمت در خانه حرکت کرد و هر سه وار خانه شدند.

ریموس در حالی که حوله‌ای را روی صورتش می‌کشید وارد حال شد. حوله را کنار زد و با دیدن سیریوس سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد.
- سلام رفیق! کجایی تو؟ چرا اینورا نمیای؟!
و سیریوس را در آغوش کشید.
سیریوس سعی کرد دستهایش را کمی سفت‌تر کند. حالت چهره‌اش را به سختی تغییر داد و لبخندی مصنوعی تحویل ریموس داد. ریموس نگاهی به جیمز کرد و با دیدن صورت مستاصل جیمز همه چیز را فهمید.
- بشین بشین. راستی از آلبوس خبر نداری سیریوس؟
سیریوس سری تکان داد.
- من می‌رم ببینم دورا کجا مونده و یه خورده نوشیدنی بیارم. جیمز می‌شه توئم بیای کمکم کنی؟
- باشه عمو. بریم!

...

- این چش شده جیمز؟
- نمی‌دونم. چند وقتیه کابوس می‌بینه. حالش خوب نیست. آوردمش شاید شما بتونید یه کاری براش بکنید. به زور قبول کرد بیاد اینجا.
- چی شده ریموس؟ اِ سلام جیمز.
- سلام خانم تانکس.
- چیزی نشده دورا. سیریوس یه خورده پکره. خیلی خب حالا تا شک نکردن اینا رو بیارید بریم اونجا.

...

نیمفادورا به همراه جیمز وارد هال شد و کنار بقیه نشست.
- سلام سیریوس! بالاخره اومدی خونه جدیدمون!
- سلام دورا. آره. از جیمز تشکر کنید اون پیشنهاد داد!
- جیمز همیشه دوست داشت به تد سر بزنه.
و نگاهی به تد و جیمز انداخت که کنار یکدیگر نشسته بودند و مشغول خندیدن بودند.

ریموس هم با آلبومی در دست وارد اتاق شد.
- سیریوس. بهت نگفته بودم تمام عکسای قدیما رو جمع کردم توی یه آلبوم و نگهشون داشتم؟
سیریوس با نگاهی متعجب به ریموس نگاه کرد و بعد آلبومی که در دستش بود را برانداز کرد. ریموس کنار سیریوس نشست و شروع به ورق زدن آلبوم کرد.
- ایناهاش. اینجا رو نگاه کن. یادته؟
سیریوس با دیدن عکس به فکر فرو رفت...
- یادت میاد سیریوس؟ این عکس مال همونموقعیه که با هم رفته بودیم ماهیگیری. یادمه اونموقعا هدویگ هم هر دفعه با خودمون می‌بردیم. وقتی که یه ماهی گنده رو خورد و استخون توی حلقش گیر کرد ازش عکس گرفتیم. ببین!
سیریوس به عکس نگاه کرد و خندید!
هورای خفیفی از جیمز و تد که به همدیگر نگاه می‌کردند شنیده شد...


باز جویم روزگار وصل خویش...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.