[spoiler=آنچه گذشت ویزنگاموتی!]
معذرت از جیمز و کسانی که در ادامه پستشون این جوری میشه!
داستان بسیار طولانی ما از اونجا شروع شد که برگه های پایان خدمت سربازان محفلی که در پادگان بوگم میشه و بعد اشتباها به ژاپن می ره!
محفلیون در پی یافتن برگه های پایان خدمتشون به ژاپن می رن و مرگخوارا هم دنبالشون.
در جاپون دامبلدور به اتفاق محفلیها به خونه ی استاد کروشاوا می ره که یکی از جادوگران بزرگ جاپونی بوده. کروشاوا درباره ی راز جاودانگی تحقیق می کرده.
در طرف دیگه هم لرد که از وجود کروشاوا با خبر میشه سعی می کنه تا اونو به چنگ بیاره و راز جاودانگی رو از اون بدزده!
دامبلدور که از این موضوع با خبر میشه استاد کروشاوا رو همراه خودش و بقیه ی محفلیها به پادگان نظامی بر می گردونه.
تام به همراه هوکی و ارتش پلیدشون به پادگان میان. هوکی با یک پتک بزرگ پادگان رو با خاک یکسان می کنه؛ اما محفلیها که از آبنباتهای جاودانگی ساخته ی استاد کروشاوا استفاده کردند؛ کاملا سالم می مونن.
تام زن کروشاوا رو گروگان می گیره و ازش می خواد که برای اون هم آبنبات جاودانه ساز درست کنه. ولی یه مشکلی وجود داشت. کروشاوا برای ساختن آبنبات به هورکراکس احتیاج داشت و لرد هم دیگه هورکراکس نداشت_ چون من و هری همه رو نابود کردیم!_ در نتیجه تام مجبور شد که یه جاودانه ساز جدید بسازه.. ولی با کدوم قتل؟![/spoiler]
- آواداکداورا بلیز!
- عععع!
صحنه اسلمشن شد، چشم های بلیز گشاد شده بود و به صورت ماتریکسی از طلسم سبز رنگ اربابش جاخالی داد و کلا تریپ بازی TimeShift شد.
سرعت عادی شد و آنجا بود که لرد تااازه فهمید چه کرده!
- جیــــــــــغ! ارباب منو چرا آخه!؟
- پس یه نفرو پیدا کن من بکشمش!
- مشنگ بیارم ارباب؟
- مشنگ چیه احمق! با کشتن مشنگ نمیشه هورکراکس درست کرد! یه جادوگر!
بلیز با نگرانی دوباره رو به اربابش گفت:
- ولی ارباب....محفلیا هم جاودانه شدن خب!
لرد :
بلیز : باشه باشه! با یه جادوگر مردنی برمیگردم ارباب! موهاتو نکن تازه دراومده بودن اون دو تار!
آشپزخانه ی ریدل : ملت محفلی سفیدیشان گل کرده و همگی برای بهبود سلامت تدی در تلاش بودند. استاد کروشاوا و دامبلدور داستان های جوانیشان را برایش میگفتند، گرابلی و چارلی خوراکی های یخچال را به زور در دهانش می چپاندند و ریموس و تانکس هم در گوشه ای نشسته و برای پسر از دست رفته شان!! غصه میخوردند.
جیمز نیز همچنان که روی کابینت ها می دوید، پیاده روی کوتاهی هم روی مخ تدی انجام میداد.
اما چه فایده که با وجود ایـــــــن همه همدردی و پرستاری، تدی هر لحظه رنگ پریده تر میشد.
کیلومتر ها دور تر از خانه ی ریدل، بلیز زابینی در مقابل خوابگاه مدیران ظاهر شد و با چهره ای مصمم وارد شد و اولین صحنه ای که دید، چهره ی گریان آنتونین دالاهوف بود که سعی داشت موضوع مهمی را به کوییرل بفهماند:
- چرا متوجه نیستی کویی!؟ من نمیتونم به دیوار میخ شم!
-
-
- خو آنتونی مگه تو جای مونالیزا نیومدی!؟
- آره !
- خب مونالیزا هم همینجا رو همین دیوار به همین میخ آویزون میشد دیگه! ما تخت اضافی نداریم! متاسفم!
-
- اهم اهم!
بلیز با سرفه ای تصنعی، توجه دو مدیر را به خود جلب کرد.
کویی و آنتونین:
- هومم نترسین!...من از سمت لرد ولدمورت مامورم یه جادوگر برا کشتن گیر بیارم! فک کردم شاید شما بتونین کمکم کنین...یکی از همین کاربرای عادی رو بدین ببرم!