رز رو به پوارو کرد و پرسید: خوب چه اطلاعاتی داری پوارو؟
- شما با هویج طرف نیستید خانم، باید تضمین کنید که بعد از این که اطلاعات رو به شما دادم منو ول میکنید و با حافظه م هم کاری ندارید.
- خوب چه جوری باید تضمین کنیم؟
- اونشو دیگه من نمیدونم.
- خوب قول میدیم.
- از کجا معلوم زیرش نزنید؟
- مثل اینکه میخوای با حافظه ت خداحافظ کنی. (جرج رو به بیل کرد و ادامه داد) به نظر من دروغ میگه بیل. ولدمورت اطلاعاتشو در اختیار یه مشنگ بذاره؟ این کاملا بعیده.
- نه نه من دروغ نمیگم. خواهش میکنم این کارو نکنید. باشه بهتون میگم ولی اول قو بدید.
- باشه من قول میدم که وقتی تو اطلاعاتتو به ما دادی کاری باهات نداشته باشم و بذارم که بری. رازی شدی؟
- آره خانم.
- خوب؟
- خوب؟
- بگو دیگه مشنگ ابله.
- عصبانی نشو فرد.
- خوب این که چه جوری لرد ولدغوزت سراغ من اومد قصه ی درازی داره و مهم نیست اما باید بگم که اون میخواست من هاگوارتز رو منفجر کنم و دلیل استفاده از منو فقط این وانمود میکرد که من مشنگم و دامبلدور با من کاری نداره و راحت میتونم وارد هاجواتز شمو بمبی اونجا کار بذارم.
البته کاملا معلوم بود که دلیل دیگه ای هم داشت که من از اون بی خبر بودم.
خلاصه اون میخواست دامبلدور و هری شاتر که توی هاجواتز بودنو بکشه و منو مامور کرد که این کارو انجام بدم.
منم متوجه این شدم که بمب معمولی ما مشنگا توی هاجواتز نمیترکه. رفتم به کوچه ی دیاگون و درباره ی بم پرس و جو کردم و آدرس مغازه ی شما رو بهم دادند. منم اومدمو ازتون بمب خریدم اما بمب تقلبی بود و ولدغوزت از فهمیدن این قضیه عصبانی شد و میخواست تلافی شو سر شما دربیاره و به مغازتون اومد. بقیه شو هم خودتون میدونین.
- همین؟
- بله همین.
- بابا همچین گفتی اطلاعات دارم که فکر کردیم چه اسراری رو میدونی. همه ی اینارو خحودمون میدونستیم. یعنی هم میدونستیم ولدمورت میخواد هری و دامبلدورو بکشه و هم میدونستیم ولدمورت میخواست تلافی کنه. در ضمن هاگوارتز، ولدمورت و پاتر درسته بی سواد.
- خوب شما توقع چه اطلاعاتی رو داشتید؟
- بابا این خل دیوونه علافمون کرده بیل. باید بفراموشونیمش.
- نه جرج ما قول دادیم.
- ما قول ندادیم، تو قول دادی. حالا هم تو باهاش کاری نداری و سر قولت هستی.
- نه این کار نامردیه. نباید حافظه ی منو پاک کنید.خواهش میکنم
- متاسفم اما من مجبورم.
فرد چوبدستی را رو به پوارو گرفت و با یک حرکت حافظه ی پوارو اصلاح شد.
فرد، جرج مجبورین یه مدتی مغاه رو تعطیل کنید تا آبا از آسیاب بیفته. میخواید همین جا بمونید؟
- نه مزاحمت نمیشیم بیل، میریم پناهگاه.
- باشه اما صبر کنید تا من اینو یه جایی بذارم و برگردم بعد برید.
- باشه
کوچه ی دیاگون- ارباب تقصیر ما چیه، خواهش میکنم رحم کنید...
مالفوی با طلسم شکنجه گر دیگری رو به روشد و نقش زمین گشت.
-بی عرضه ها، باید یه مدت تو خونه ی ریدل زندانی تون کنم تا آدم شید. چوبدستیتون ...
- ارباب خواهش میکنم ...
- رو حرف من حرف میزنی کرو؟ چوبدستیت.
ولدمورت چوبدستی کرو و مالفوی را گرفت و آندو را به خانه ی ریدل فرستاد تا برایشان تصمیم گیری کند و سپس ناپدید شد.
فرد و جرج هم تا یک ماه بعد که مرگخوار ها به نوبت اطراف مغاره میپلکیدند مغازه را تعطیل کردند و پس از این که ولدمورت از پیدا کردن آن ها صرف نظر کرد دوباره کار را آغاز کردند.
پایان سوژه
من رفتم.
خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.