زمین کوئیدیچ خصوصی راونکلاویک بعد از ظهر به یاد ماندنی و دوست داشتنی بود. خورشید با آن رنگ نارنجی اش در هنگام غروب افق را به رنگ خون در آورده بود.
در زمین اختصاصی راونکلاوی ها کوئیدیچ بازان راونکلاوی با آن رداهای آبی رنگشان از این طرف به آن طرف حرکت می کردند و مدام با فریاد هایی مملو از شادی، آمادگی و اعتماد به نفس خودشان را برای آخرین بازی راونکلاو در مقابل هافلپاف اعلام می کردند.
بادراد در حالیکه توپی را با چماغ زیبا و خوش ساختش دفع می کرد با خنده گفت : خیلی خب ، خیلی خب! آخرین تمرینمون هم تموم شد! بیشترین آمادگی رو داریم، نقاط ضعف بازی های قبل رو تکرار نمی کنیم و پشتکارمون دو برابر شده. حالا استراحت کنید تا فردا صبح!
تمامی اعضای کوئیدیچ راون در حالیکه جاروهایشان را به نرمی بر روی زمین می گذاشتند نفس راحتی کشیده و به طرف رختکن حرکت کردند.
همان زمان - تالار هافلپاف_ ولی آسپ تو مطمئنی که این کار تو درسته؟
آلبوس سوروس پاتر در حالیکه آهی از سر بی حوصلگی می کشید گفت: پیوز! چند بار این سوال رو می پرسی؟
پیوز در حالیکه اضطراب در چهره کمرنگش موج می زد گفت : خواستم مطمئنم بشم!
آلسو نفسش رو با سر و صدا بیرون داد و گفت : باشه! ببین برد بازی فردا خیلی حیاتیه! پر واضحه که برنده این بازی قهرمان میشه و یک ضرب المثل جادویی میگه " برای بدست آوردن خواستت اگر تونستی باسیلیسک هم قربانی کن" پس باید دست به هرکاری بزنیم!
دنیس که تا به حال در گوشه ای نشسته بود و در سکوت گفت و گوی پیوز و آسپ رو گوش می کرد نجوا کنان گفت : و اما نقشه ای که ما داریم به این شرحه : ما فکر کردیم که چطور میتونیم در مقابل حریف قدرتمندمون راونکلاو پیروز بشیم و به این نتیجه رسیدیم که باید از معجون بدشانسی استفاده کنیم!
پیوز : چی؟ تو حالت خوبه؟
دنیس بی توجه به پیوز حرفش را ادامه داد.
_ حالا باید فکر می کردیم که این معجون رو چطوری استفاده بکنیم که دورا تانکس تونست یکی از اجنه آشپزخونه هاگوارتز رو بیاره اینجا، ما اون رو اجیر کردیم و قرار شد که فردا صبح این معجون توی صبحونه ی راونکلاوی ها ریخته بشه و بعد ما خیلی راحت بازی رو میبریم!
بعد از نطق دنیس سکوت مرگباری بر تالار هافلپاف حاکم شد.دست و پای پیوز از نقشه شوم همقطارانش می لرزید ولی لبخند شومی که بر لبان دنیس و آسپ نشسته بود نشان دهنده ی یک بازی شوم بود.
فردا صبح - سرسرای عمومیراونکلاوی ها خوش و بش کنان برای صرف صبحانه وارد سرسرا شدند و بر روی میز مختص راونکلاوی ها نشستند.
بادراد در حالیکه ژامبونی را بر می داشت به لیلی که با چهره ای عبوس میز هافلپاف را زیر نظر گرفته بود گفت : هی... تو چرا حالت گرفتست؟
لیلی در حایکه سعی نمی کرد نگرانی اش را پنهان کند گفت : ولی بادی! به نظرم یک کاسه ای زیر نیم کاسست! هافلپافی ها با اون لبخند کذاییشون منو ناراحت میکنن!
بادراد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حرفی بزند تکه ای از ژامبون را در حالیکه لبخند میزد نوش جان کرد تا به لیلی بفهماند این اضطراب ها همیشه خیال پردازی ناشی از اضطراب قبل از بازی است بی آنکه بداند خود نیز به سرنوشت عجیبی گرفتار خواهد شد که به زودی گریبان آنها را خواهد گرفت.
در زمین بازیخورشید پشت ابر پنهان شده بود و هوای نزدیک غروب سرد تر از همیشه خود را نشان می داد. هر ازگاهی طرفداران دو گروه شعاری سر میدادند و برای حمایت تیم خود تشویق می کردند.
صدای گزارشگر جوان به خوبی شنیده میشد.
_ با سلام خدمت همگی دانش آموزان هاگوارتز! امروز آخرین بازی هاگوارتز انجام خواهد شد... هافلپاف در برابر راونکلاو!
غریو فریاد تماشاچیان چهار ستون زمین بازی را به لرزه انداخت.
_ اوه خدای من... اونا وارد شدن! راونکلاوی ها وارد شدن!
راونکلاوی ها با لبخندی بر لب در حالیکه برای طرفدارانشان دست تکان میدادند وارد زمین بازی کوئیدیچ شدند که ناگهان پای زنوفیلوس به رداش گیر کرده و نقش بر زمین می شود.( نکته : اثرات معجون بدشانسی در حال ظهوره! )
تماشاچیان اسلایترینی :
_ و هافلپافی ها...
هافلی ها نیز درحالیکه لبخند مرموزی پهنای صورتشان را پوشانده بود در میان خنده های تحقیر آمیز طرفداران راونکلاو وارد زمین شدند.
بادراد ریشو نفس عمیقی کشید و با اشاره داور با آسپ دست داد.
داور درحالیکه هر دو تیم را برانداز می کرد گفت : این آخرین بازی هاگوارتز هست و من دوست ندارم که هیچ تخلف ، کار ناپسند و ناشایست و تقلبی را از شما ببینم! حالا با سوت من بازی شروع میشه! آماده باشید...
دو تیم در حالیکه توسط هوادارانشان حمایت می شدند با صدای سوت از جا برخواستند.
_ بله! آخرین بازی هم شروع شد. ولی خدای من... چرا جاروی لونا کنترلش رو از دست داده؟
لونا در حالیکه جیغ می کشید سعی داشت تا جارویش را که حالا به طرز عجیبی به چپ و راست متمایل می شد کنترل کند ولی نمی توانست.
بازی ادامه داشت...
هافلپاف اولین حمله خود را در ثانیه های آغازین بازی ترتیب داده بود.
آلفرد در حالیکه به پیوز مهاجم خیره شده بود فریاد زد : خیلی خب! من آماده ام! ببینم چجوری می خوانــ...
ولی جمله ی او با ورود توپ در درون حلقه چپ دروازه جمله اش را نا تمام گذاشت.
بادراد : ایراد نداره! ما می تونیم جبران کنیم!
گزارشگر همچنان پا به پای بازی به جلو می آمد.
_ اوه خدای من... هافلپاف ده بر صفر از راونکلاو جلو افتاده. آبی پوشان یک حمله رو شروع کردند.الان توپ در دست لیلی هست.
لیلی به طرف زنوفیلوس فریاد زد : بگیرش زنوف!
توپ را به طرف زنوفیلوس پرتاب کرد ولی در کمال تعجب تمامی هواداران راونکلاو توپ از میان دستان زنوفیلوس رد شده و او قادر به گرفتن توپ نشد!
تماشاچیان :
_ حمله راونکلاوی ها بدون نتیجه بمونه و این هافلپافه که دوباره حمله رو شروع کرده. این در حالی هست که لونا لاوگود همچنان با چوب جاروی خود درگیره!
گلگومات چماغ خود را به طرف توپی که به سرعت به طرف او می آمد تکان داد ولی توپ از کنار چماغ گذشت و به صورت گلگومات برخورد کرد!
بادراد : ما که اینقدر آماده بودیم!
_ گل! بیست بر صفر به نفع هافلپاف! این بار هم دروازه بان راونکلاو حرفی برای گفتن نداشت.
اندکی بالا تر از زمین بازی دو جستجوگر برای پیدا کردن گوی زرین با یکدیگر در حال رقابت بودند که ناگهان گابریل درخشش سطح براقی را در کنار درخت سپیداری مشاهده کرد.
با تلنگری به جارویش سرعت گرفت و به طرف درخت سپیدار رفت که آلبوس سوروس پاتر جستجوگر هافلپاف نیز به سرعت به همان طرف حرکت کرد.
گابریل فریاد کشید : زیاد لازم نیست عجله کنی آسپ! میدونی که ما قهرمانیم!
آسپ : حالا میبینیم!
چند سانت دیگر... گابریل دستانش را تا بیشترین حد کشیده بود. گوی زرین فقط چندسانت جلوتر بود...
ناگهان در یک لحظه چند اتفاق افتاد. جاروی گابریل به طرز وحشتناکی به درخت برخورد کرد و آسپ با خنده شیطانی اش خیز برداشت و به نرمی گوی زرین را در دستانش گرفت!
هافلپاف پیروز شده بود...!
[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#