نتایج دوئل:نتیجه دوئل آنیتا دامبلدور و آلبوس...دامبلدور:امتیازات ایوان روزیه:
آنیتا دامبلدور:28 امتیاز-آلبوس دامبلدور:29 امتیاز
امتیازات لرد ولدمورت:
آنیتا دامبلدور:28امتیاز-آلبوس دامبلدور:29امتیاز
امتیازت نهایی:
آنیتا دامبلدور:28 امتیاز-آلبوس دامبلدور:29 امتیاز
برنده دوئل:آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور!
-----------------------------------
لرد ولدمورت با عصبانیت لگدی به صندلی روبرویش زد.صندلی با صدای مهیبی روی زمین افتاد و انعکاس صدایش فضای کلبه خالی را پر کرد.
-همش تقصیر توئه.تو یه پیرمرد لجباز خودخواهی.هیچوقت نخواستی درکش کنی.
جادوگر پیر آه بلندی کشید.
-بس کن تام.تو از اول نباید وارد زندگی دخترم میشدی.نمیدونستی ما هرگز نمیتونیم با هم کنار بیاییم؟
لرد سیاه با عصبانیت در کلبه قدم میزد.
-حالا چی؟منظورش از این کار چی بوده؟به من گفت بیام اینجا چون میخواد موضوع مهمی رو بهم بگه.ظاهرا تو رو هم با همین حقه کشونده اینجا.ولی خودش کجاست؟
آلبوس دامبلدور از تنها پنجره کلبه به فضای مه آلود جنگل خیره شد.
-نمیدونم...احساس بدی دارم.
با صدای خوردن چند ضربه به در هر دو جادوگر با عجله بطرف در چوبی کلبه رفتند.پشت در پسربچه ای رنگ پریده با دستانی لرزان نامه ای را بطرف آنها گرفت.
-اون...اون...از بالای پل...رودخونه.
دامبلدور دستی به سر پسرک کشید.
-آروم باش پسرم.حالا از اول بگو ببینم چی شده.
-اون خانوم...یه ساحره...این نامه رو داد به من که بدم به شما.بعد خودشو جلوی چشم همه از بالای پل پرت کرد تو رودخونه.
صدای فریاد دامبلدور و لرد سیاه پسرک را به وحشت انداخت.
ساعتی بعد هر دو جادوگر کنار جسد آنیتا ایستاده بودند و افسوس میخوردند.تمام کلمات نامه در ذهن هر دوی آنها حک شده بود.
هر دوی شما برای من به یک اندازه عزیز بودید.ولی هرگز حاضر نشدید به خاطر من اختلافات گذشته را فراموش کنید.حالا که باید از یکی از شما بگذرم هر دوی شما را ترک میکنم.انتخاب برای من غیر ممکن بود. ______________________________________
نتیجه دوئل دیدالوس دیگل و اوری:امتیازات ایوان روزیه:
دیدالوس دیگل:20 امتیاز-اوری:19 امتیاز
امتیازات لردولدمورت:
دیدالوس دیگل:20 امتیاز-اوری:17 امتیاز
امتیازات نهایی:
دیدالوس دیگل:20 امتیاز-اوری 18 امتیاز
برنده دوئل:دیدالوس دیگل!
--------------------
دوجادوگر در مقابل هم ایستاده بودند.هر دو سعی میکردند با شجاعت به چشمان طرف مقابل خیره شوند.
دیگل با بی صبری فریاد زد:
-فایده ای نداره.زود اون نقشه رو بده به من.
اوری لبخندی زد.
-که تو برش داری و با کلید ناپدید بشی؟
دیگل نقشه را محکمتر در دستانش گرفت.
-ببین،من و تو مدتهاست به دنبال این گنج میگشتیم.حالا که چند قدم بیشتر باهاش فاصله نداریم لازم نیست نسبت به همدیگه بی اعتماد بشیم.من فقط میترسم تو نقشه رو گم کنی.همین.
اوری برق حرص و طمع را در چشمان دیگل میدید.
-هرگز.تا اینجا با هم اومدیم.تا آخرش با همیم.
دیگل فهمید که اصرار بی فایده است.وقت انتخاب رسیده بود.یا باید گنج را با دوست قدیمیش تقسیم میکرد و یا...
دیگل راه دوم را انتخاب کرد.
اوری وحشتزده به طلسم سبز رنگی که از چوب دستی دیگل بطرفش می آمد خیره شد.فرصتی برای حرف زدن نداشت.ولی در آخرین لحظه لبخند زد.کاش میتوانست چهره دیگل را وقتی که متوجه بشود تکه کاغذی که در دستهای اوست هیچ ارتباطی با نقشه ندارد ببیند.
دست دیگل هرگز به نقشه نمیرسید.