1- نوشتن یک رول در باره مواجه شدن خودتون با یک موجود جاودگر کش و وقایع پیرامون اون.(20 امتیاز)
هوا بسيار گرم و زمين هم بسيار خشك و داغ بود!باد گرمي مي وزيد.خورشيد هم مستقيما بر روي سرهاي ليسا،ليني و لونا مي تابيد.هر سه بسيار خسته شده بودند.
ليسا غرغركنان گفت:
-اووووف!آخه من نمي دونم جا قحط بود كه اومديم اينجا؟
لونا شانه هايش را بالا انداخت:
- چه مي دونم...خوبه اول خودت گفتي كه بيايم كوير لوت و اينكه خيلي جاي قشنگيه ها!
ليني هم با خنده حرف لونا را تاييد كرد.
-راست مي گه!تقصير خودته!
ليسا سرش را خاراند ،سپس گفت:
-خوب...آخه كوير شبش قشنگه!الانم كه دقيقا ظهره!حالا بايد تا شب اينجا منتظر بمونيم!
لونا كمي اطراف را نگاه كرد.سپس گفت:
-شما دو تا كه خيلي خسته اين همينجا بمونين.من مي رم يكم اون ور ترا رو بگردم!
ليسا با تعجب پرسيد :
-اطراف؟ اينجا كه همش مثل همه!اون ور تر چه فرقي با اين ور تر داره؟
لونا عرق روي پيشانيش را با آستينش پاك كرد.سپس با عصبانيت گفت:
- اي باو!اصن مي خوام برم بگردم ديگه!
سپس رويش را برگرداند و با قدمهايي محكم و سنگين از ليسا و ليني دور شد.
ليني با ناراحتي گفت:
-اه چرا رفت؟اگه همديگه رو گم كنيم چي؟
ليسا شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- من كه گفتم نره...
ليني از جايش بلند شد و خود را تكاند.سپس با لجبازي گفت:
-اصن منم مي رم دنبالش!
- خوب برو!
ليني هم از ليسا دور شد.ليسا معمولا زياد غر غر مي كرد و ليني و لونا از دستش خسته شده بودند و وقت خوبي براي فرار از او به دست آورده بودند. ليسا داشت با زمين خشك و بي آب و علف كوير بازي مي كرد.از جايش بلند شد وشروع به كوبيدن پاهايش بر روي زمين كرد(!).حوصله اش بدجوري سر رفته بود...به اين فكر مي كرد كه اي كاش با ليني و لونا رفته بود.حداقل پيش آنها مي توانست كاري انجام دهد.كاري جذاب مانند مانند
غر زدن!
تابش نور خورشيد بيشتر شده بود.ليسا از كندن زمين خسته شد و روي زمين نشست.به اين فكر مي كرد كه چرا ليني و لونا برنگشتند...؟
به پشت دراز كشيد و چشمانش را بست.هر وقت آن دو آمدند حتما بيدارش مي كردند.
پس از نيم ساعت كه ليسا به خواب فرو رفته بود،چيزي روي شانه ي راست ليسا به آرامي برخورد كرد.ليسا هم كه معمولا با يك صدا يا ضربه اي كوچك از خواب مي پرد،چشمانش را به سرعت باز كرد و با خواب آلودگي گفت:
- لونا...ليني!شمايين؟
سپس خميازه اي كشيد و از جاي بلند شد.در حال ماليدن چشمهايش بود كه گفت:
-اووف...چقدر دير كردين!
اما تا چشمانش را باز كرد،با ديدن ليني و لونا فريادي از وحشت برآورد.
-واي!شما دوتا چرا شبيه عقرب شدين؟
اما آندو عقرب هيچ شباهتي به ليني و لونا نداشتند!
ليسا ادامه داد:
-نكنه من دارم خواب مي بينم؟وايي!نكنه يكي طلسمتون كرده؟ها؟
آن دو عقرب غول پيكر جلوتتر آمدند.هم اكنون دمهاي بزرگشان را بالا آورده بودند و نزديك تر مي شدند...
ليسا كه كاملا از خواب بيدار شده بود گفت:
- واي من چقدر قاطم!شما دو تا واقعي هستين...نـــــــه...!
ليسا با ترس و وحشت كمي به عقب قدم برداشت.آن دو عقرب هم باز نزديكتر شدند.ليسا دوباره عقب تر رفت....آنها نزديك تر شدند...
ليسا برگشت تا بدود و فرار كند اما...بر زمين افتاد!
آن دو عقرب ديگر كاملا بالاي سر ليسا قرار داشتند.ليسا شوكه شده بود.تابحال موجودات وحشتناكي مثل اين دو را نديده بود و حالا يكي از آنها دمش رابه ليسا نزديك كرد و ...
-كوچك شو!(*پارسي را بپاسيم!
)
ليسا با خوشحالي ليني و لونا را ديد كه پشت دو عقرب قرار داشتند.اين ليني بود كه ورد كوچك شدن را بر زبان آورد و آن عقربي كه مي خواست ليسا را نيش بزند،كوچك كرد.
سپس باري ديگر اين طلسم را روانه ي عقرب ديگري كرد.ليسا به سرعت از جاي خود برخاست و به طرف ليني و لونا دويد.آن دو عقرب با اينكه كوچك شده بودند اما سرعتشان دو برابرشده بود و حالا به تندي به طرف ليسا و ليني و لونا پيش مي رفتند.
ليسا گريه كنان و در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت:
-ح..حالا چ..چي كار كنيم؟
لونا گفت:
-نميدونم!مي ترسم اگه بكشيمشون بقيه ي عقربا با خبر بشن و بيان ما رو پيدا كنن و...
ليني كه داشت به عقربها نگاه مي كرد گفت:
-اون وقته كه ما بدبخت مي شيم!
ليسا فرياد زد:
-پس...
الفرار!!!همگي برگشتند و تا جايي كه مي توانستند با سرعت دويدند.اما هر چه مي دويدند به جاده اي كه در كنار كوير بود نمي رسيدند.
- خوب...
حالا چي كار كنيم؟
ليسا در حالي كه نفس نفس مي زد ،گفت:
-نميدونم...فكر كنم ...فكر كنم ديگه خيلي ازشون دور شده باشيم!
همين...همينجا بشينيم تا شب شه!
لونا با عصبانيت گفت:
-نه باو!ونا زيادن ...ممكنه بازم سروكلشون پيدا شه!حالا هم كه مي دونن سه تا جونور خوشمزه تو كويرن!
ليني با ناراحتي گفنت:
-لونا اين قدر انرژي منفي نده...هممم اگه اين حسو داشته باشي قانون جاذبه يه عالمه عقرب جذب مي كنه و اونا ميانمارو نيش مي زنن و اينا!ولي اگه ام... آها اگه بگي اصلا ديگه هيچ موجود خطرناكي تو اينجا نيست،ديگه نيست!
ليسا با خنده گفت:
-بابا روانشناس!
-
لونا هم كه ديگر چاره اي نداشت ،گفت:
-باوشه!ببينيم قانون جاذبه چه مي كنه!
پايان!
***
2- بنویسید چرا سانتور ها و تکشاخ ها در گروه خطرناک قرار دارند.(5 امتیاز)سانتور ها و تكشاخ ها معمولا موجودات خطرناكي نيستند.براي مثال سانتور ها داراي عقل انسانها مي باشند.بنابراين باهوش هستند.
آن ها از انسانها خوششان نمي آيد و از آنها انتظار دارند تا بهشان احترام بگذارند و برايشان ارزش زيادي قائل شودند.اما به محض اين كه انساني اين خواسته ي انها را برطرف ننمايد و با بي احترامي با آنها برخورد كند،آنها به شدت عصباني مي شوند و حتي ممكن است آن انسان را بكشند.
تكشاخ ها هم به علت زيبايي خود و برتر بودنشان نسبت به اسب هاي ديگر ، از بقيه انتظار دارند كه با احترام زيادي با آنها برخورد شود و بقيه هم او را برتر بدانند.آنها زودرنج هستند و اگر با آنها ملايمت نشود،با شاخ نوك تيزشان...!
بنابراين اين دو موجود در رده ي موجودات خطرناك قرار مي گيرند و برخوردي كه با آنها مي شود بايد با خواسته ي انها مطابقت داشته باشد.
3- طبقه بندی موجودات به چه منظور انجام گرفته؟(5 امتیاز)اين درجه بنديها موجب مي گردد تا جادوگر ها با انواع جانورها آشنا گردند و از ميزان خطرناك بودن يك جاندار آگاه شوند و با توجه به خطرناك بودنشان با هر كدام برخورد متفاوتي داشته باشند.مثلا با موجودات خطرناك بسيار با احتياط باشند و يا مواظب باشند تا آن موجود به او آسيبي نرساند .
در مواقعي كه جاندار ي جادوگر كش است، بدانند از چه طلسم هايي بايد استفاده شود و آيا مقابله با جاندار امكان پذير هست يا نه.
يا موجودي كه بي خطر و ملال آور است و خطرناك نيست را نكشند و فكر نكنند او خطرناك است.
***
مغسي!
[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج