با فریاد هاگرید، تمام دانش آموزان و سانتورها به طرف او نگاه کردند و لشکری از موجودات دم انفجاری را دیدند که به سرعت به سمت آنها حرکت می کردند. جیمز سیریوس یویوی خود را دو دور چرخاند و با بیشترین نیرویی که در حنجره داشت تدی را صدا زد:
- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
آلتیدا و مری باود همدیگر را در آغوش گرفته بودند و گریه می کردند. کمی بعد مری، آلتیدا را به دقت نگاه کرد:
- من و تو واسه چی داریم گریه می کنیم؟
آلتیدا:
- برا احساسی و هیجان انگیز شدن ماجرا!
مری:
- آهان! موافقم!
و دوباره یکدیگر را در آغوش کشیدند و به گریه ادامه دادند. دراکو که بر اثر برخورد با بن، خونریزی شدیدی داشت، همچنان روی زمین داز کشیده بود و ناله می کرد. (مدرک:)
نقل قول:
گراوپ یک مرگخوار که صورتی کشیده داشت با موهایی بلند و بور را با خود می آورد... گراوپ غول پیکر که از پای مرگخوار بیچاره گرفته بود و چنان او را به سمت سانتور ها پرت کرد که درست ثانیه ای بعد بن احساس خورد شدگی در ناحیه فکش را به خوبی حس کرد.
زاخاریاس که به شدت سرگرم طرح شایعات خفنز برای درج در هاگوارتز اکسپرس بود، ناگهان موجودی دم انفجاری را در کنار خود دید که به طرزی بسیار رمانتیک لبخند می زد.
موجود دم انفجاری:
-
زاخاریاس:
- وای مامان!
تد ریموس شجاعانه به سمت درخت ها دوید و موهایش را به رنگ برگ درختان درآورد. پرفسور دامبلدور از پنجرۀ دفترش به حیاط مدرسه می نگریست و در یاس فلسفی به سر می برد که چرا هاگرید را به سراغ کاری فرستاده که عمرا از پسش برنمی آمد. چوبدستی خود را به سمت حنجره اش گرفت و صدایش با قدرت تمام در حیاط هاگوارتز پیچید:
- دانش آموزان عزیز! لطفا خودتون رو کنترل کنید و با آرامش به سمت سرسرای عمومی حرکت کنید. هاگرید، لطفا دوستانت (همون موجودات دم انفجاری رو میگم!) به سمت منطقۀ حفاظت شده راهنمایی کن. مگورین، لطفا از همراهانت بخواه تا زمان آروم شدن اوضاع، کمی طاقت به خرج بدن و از تفریحات سالمشون تا یه مدتی صرفنظر کنن. تا یادم نرفته: تدی! تو فقط موهات سبز شده و بقیه بدنت همونیه که بود. بهتره تا اون موجودی که کنارت داره با اشتها بهت نگاه می کنه، باهات پذیرایی نشده ازش دور شی و همراه بقیه برگردی به سرسرا.
همه
سعی کردند تا از دستورات پرفسور پیروی کنند و درنتیجه، براثر ازدحام شدید آمار دست و پاهای شکسته و دانش آموزان گوشت کوبیده شده به افلاک رسید و سانتورهای حرف شنو، یکدیگر را هدف دارت های خود قرار می دادند. تنها هاگرید بود که با محبت خالصانه ای که نسبت به دوستانش (!) داشت، آنان را به سمت جنگل هدایت کرد.
اردوگاه مرگخواران!گراوپ به سمت چادر اصلی گروه حمله کرده بود و با شادی میخ هایش را در آورده، به جای خلال دندان از آنها استفاده می کرد. مرگخواران با تاسف به بقایای چادری که پر از خوراکی های چند روز آینده شان بود می نگریستند که تماما در معدۀ گراوپ جاخوش کرده بود! بارتی که گرسنه شده بود، با لب هایی که از شدت ناراحتی می لرزید به سمت گراوپ دوید تا انتقام خوراکی های بی زبان را از او بگیرد ولی آنتونین جلویش را گرفت:
- ما هنوز لازمت داریم بارتی! بذار ارباب خودشون بیان و بعد اگه خواستی، خودتو به کشتن بده!
بلاتریکس لبخندی شیفته وار زد:
- مگه ارباب قراره بیان اینجا؟
هوکی دلخور از اینکه آنتونین خبر مهم او را کش رفته و به دیگران لو داده بود، تایید کرد:
- یادتون رفته وسط دعوا یهو غیبم زد؟ رفته بودم از ارباب کمک بگیرم دیگه!
در همین لحظه، صدای دلنشین لرد سیاه به گوش مرگخوارانش رسید:
- کروشیو هوکی! حتی عرضه نداری یه کمپ تحقیقاتی راه بندازی؟