هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۰
#17

دین توماس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 357
آفلاین
به اراد باید بگم که اینجا هر کسی میتونه بیاد و داستان بنویسه و انتقاد هم در صورتی صحیحه که با نهایت ادب گفته بشه... پس سعی کن دفعه بعد تمام نقاط ضعف نوشته ها رو ( اگه خواستی نقد کنی...) حتما اونا رو لیست کن و بیا کارشناسانه بحث کن. این حق همه اس که بیان و تخیلاتشونو با هم به اشتراک بذارن. خوب بود تو هم یه چیزی مینوشتی تا ببینیم نوشته خودت چطور از آب در میاد...


تصویر کوچک شده


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۰
#16

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
آقای محترم شما بهتر بلدید بفرمایید.
ما از وجود شما فیض میبریم.
تاپیک برای همس پس همه میتونن توش پست بزنن.
فکر نکنم اینجا تاپیک نقد باشه که پست هارو توش نقد کنید.

با نهایت احترام
آرکوس الیواندر


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۰ ۱۳:۰۶:۵۹


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۰:۳۲ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۰
#15

مازيار پاكدامن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۷ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
این دیگه یه چیزی اون ورتر از جفنگ بود!
نمی دونم چه اصراری داری؟!


بسیاری از زندگان، سزاوار مرگ هستند، همان‌گونه که بسیاری از درگذشتگان، سزاوار زندگی؛ آیا میتوان زندگی را به آنان برگرداند؟ پس برای گرفتن جان دیگران، شتاب نکنیم!

گاندالف خاکستری


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۹:۴۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰
#14

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
کارت درسته دین عزیز.پستات رو همیشه میخونم...خیلی خوشم میاد ازشون
_______________
بخش اول از حکایت

گویند که در روستایی نهان

پسی سحر و جادو و افسون گری بود

که آن شهرتش نزد درماندگان

همانند پیکار با تاجوری بود

ز کاووس و ایدون و نصرالفتانی

که در فکر آنان فقط کینه بود

در این روستای پر از سحر و افسون

برای آنان همی دشمنی بود!

_____________
بخش دوم از حکایت

در آن روز های پر از کینه جویی

در بستری مملو از خیر خویی

مرلین چشم بر جهان برگشود

ز بیچارگی و فساد بر ربود

سر انجام ز کاووس خبر آمد

جوانی آمد ساحر صفت

بترس از او که مرلین نامست

که از قدرت ساحری بی نیاز است

همی مردم تنگ دست بی نیاز کرد

ز راه راست ایشان رهنما کرد.

همی آمده رخت تو برنهد

ز دنیا دست تو پر دهد.

چنین گفت کاووس با خشم خویی

که ای پیر ناتوان تو چه گویی؟!

همی کردگار این کشور منم

آن جوان را به دار میزنم!


از کتاب مرلین نامه!
_____________

میخواستم به نثر بنویسم یه دفعه طبع شعریم گل کرد

ببخشید اینجوری شد...از قدیم گفتن:

قافیه که به تنگ آید....شاعر به جفنگ آید

با تشکر
آرکوس الیواندر


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۱۹ ۹:۴۸:۵۴


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰
#13

دین توماس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 357
آفلاین
خب بچه ها فک کنم بعد از دو سال تقریبا خوب باشه که دوباره به اینجا یه جون بدیم و دوباره دس به قلم شیم... امیدوارم استقبال شه...

فاضل را گفتند بیا که مغان را در سیستان در بند کرده اند کاری کن و این بندگان رها ساز. فاضل سوار بر جاروبی با شتاب آذرخش پیش رفت و چون به دشت سیستان رسید از مغ چیزی ندید بلکه بیابانی سرشار از غول بی شاخ دم دید. گفت این چه حیلتیست که مرا ساختید؟؟؟ همانا بخواستید که مرا نابود کنید پس این حیلت در کار من انداختید...
مجبور بشد تا با آنهمه غول جنگد و چون عصایش برون کشید اول غول جلو آمد و به زبان دیو ها چیزهایی بگفت و به هوا خواست. دیو دوم و سوم هم هم... و حتی چهرم و پنجم و ششم... چون غول هفتم به هوا خواست، فاضل غولی دید به وسعت دشت با خود گفت ببین چیست؟؟؟ هر هفت غول یکی شده اند تا مرا به کشتن دهند؟؟؟؟ پس ایزد را صدایی زد و با همان عصا سراسر دشت را به آتش کشید... غول بزرگ به کوهی میمانست اما در آتش بسوخت... دوباره از دودش غولی پدید آمد... فاضل حیلت های بس کرد ولی چاره نبود جز رفتن. حالا در این غاراشمیش جارو یش هم گم شده بود پس باید چه میکرد؟؟؟دید در یکی از دستان غول بزرگ انگشتری جمیله آویزان است... پس چاره کرد و دیو را خواباند... ولی نمیشد چرا که دیو هشتاد سر داشت... پست باید انگشتری عشقش را میشکست... اما شاید آن انگشتری شیشه عمر عشقش باشد!!! غول بلند شد فاضل همی دید که قدش به آسمانهای هفتم رسیده... وقتی غول خم شد فاضل همو دستان غول را بگرفت و چون به بالا رسید، غول را در حال ضربت زدن دید. چون غول دستش تکانید فاضل در ری فرود آمده بود آنهم با انگشتری جمیله... پس روی به خبر دهندگان کرد و گفت همانا هر چه دیوان بیشتر شوند احمق تر میشوند... این حیلت ضایع و در پیت هم از مشورت دیوانی چون شما همو زاده شد که بشکسا این طلسم و بگرفتم این انگشتری را که همهنا خیره سر گشتین الان همتون...


تصویر کوچک شده


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸
#12

دین توماس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 357
آفلاین
اندر نابودی جان اندرون*******************
شش مار...علی بفکر بود.اما هوشیار...چطور باید شش مار را بکشت؟مارها رو بودی چون لحن موسیقی تکان(!)و بعد شمشیر را به کار میبست.اما خیالش از حرف اس اس درباره کپک زدگی ماران بسی آسوده شد...
سعید اس اس بالای سرش بود: "هر شش بشد به یک جا پسرک بگیرو ببر.تا که آنها زنند کپک "پس بدو داد یکی چنگ تا برود بسوی ماران تا آنها را به آوازی خوش بخاماند(!)
-نگفتی ماران به کجایانند؟
-پسرک کم عقل من-آنها درون سیاه چاله من بودندی!!!آری که من بد کردم...و دانیال به من زنهار داد.بلال(لال شو!)و آهنگ رستن کن...آن شمشیر دانیال لر را نیز ببر شاید بشد لازم.
تایم(!) رفتن بود....علی بی درنگ ز جا خواست تا که رود به هموراست!پس چنین شد.
-هما--- "بگیر و ببر چنگ را*** یکی این.دگر یک بزن زنگ را"
پس هما چنین کرد...شش اژی بزرگ همچون دیوان پلشتی به بیرون خزش یافتند تا که بشد آنها را روی سطح بدن کپک...ولی مار ششم سالم بود...ناگها نریمان(نویل سابق)سر رسید:
-سعید گفت بیایم واین کلاه را بدوززززززمممممم با معجون دوزندگییییی و س......
و چون اژی بدید خاموش گشت همی.کلاه بزمین افتاد به صدای "تاپس"..علی درنگ نکرد و شمشیر دانیال را بر بداشت اما در همان لحظه اندرون کلاه دگرگون شد ولی علی را درنگی نبود.پس او و نریمان را شدند سمت مار ششم و کشیدند شمشیر و گرز و کشتند ششم مار را."گرزی گران با سری شیر پدیدار شد***مار ششم ز دست نریمان بر دار شد."
حال فقط والد بود و علی...پس از آن خواهد توانست که گیرد به آغوش جمیله را.اگر روزبه – چپ- علی را نظاره نکند!
رزم بزم والد***************
بشد آغاز جنگ همی در لویزان***که بود والد آنجا به 7 روز پنهان
علی توانسته بود تا با ذهن گشایی ببیند که والد بر کجاست.و هما گفتش اورا که"شدی ذهن گشا اکنون حالا *** وقت پاگشا آی home ما-آن بالا..."
روزبه چنان به هما نظر افکند که روسری از سرش بیفتاد...ولی از این که هما اورا گرفتن گرفت به شوهری.."برفت و گرفت ازهما روسری را***هلی داد سمت در و دیوار این علی را"
روزبه گفت:آه که یک عمر غفلت کردم و تو اینچنین مرا محبت کردی...پس همدگر را تی کیدند(گرفتند)
علی به آنها بشد:حالا نه وقت بغل است و ماچ ***بگیرید و این هندوانه را کنید قاچ"
و به کله کچل والد اشاره کرد که میامد...
آنها به دور هم هی چرخیدند و هی چرخیدند و گفتند یکدگر را که:
-منم آن والد که اسمم را**کسی یارای گفتن نبود و نشد آزمود
-منم آن علی نکونام پیل**به سان یکی پهلوان. شیر گیر.
-چه شد آنچه شد تا مرا پیدا کنی**بر دلم شوری گذاری و مرا شیدا کنی؟
-به ذهنت آمدم چون آن یکی ناخوانده مهمان**آری چنین است و از خدایم را چه پنهان!؟
-کمی نزدیک تر.نزدیک تر آی**که بینی آن سیاهی و پلشتی و کنی بای بای و بای بای!
والد از مرگ ماران خویش بی خبر بود..پس ناغافل چوبش به بالا راندو علی را هم اینچنین.
علی گفت:خدایم را کمک خواستم و یاری رساند**کز قدرت پروردگارم توانم تورانابود سازم
خدایی که زمین و زمانش راست حمد و **توانم اینچنین. که تورا بر خود ببازانم
پس شد آنچه شد.ولدی بی جان اندرون...یک جان داشت که اندرونش راست..نفرین مرگ سر داد.اما نفرین علی زودتر بر والد رسید...
ورفت و بشد خاموش این خاموشی و تاریکی و دارک**تمام شد آن صدارت های خونین و آن سبز دارک مارک!
به نوزده سال پس************
پس همه شاد میزیستند و خوش بودند.علی را با جمیله و هما را با روزبه زندگانی گذر کرد و بپای هم زندگانی گذراندند یا یک همچین چیزهایی!!!!
جمال و آل و لیلا شد برای آن علی و این جمیله**رزیتا و هومن را شد برای آن هما و این روزبه {و یک کاسه ی برف و اندکی شیره........}
_____________________________________________________

بسی رنج بردم در این ماه,سه***بپستید هرچه خواستید..از علی و از جمیله
پی افکندم از جادو,هموراستی بلند***که از باد و باران و این چیزا نیابد گزند
(با معذرت بابت وزن و قافیه ناجور در سراسر این متن)

دوستان این داستانی که من دنبال کردم تموم شد.امیدوارم لذت برده باشید و البته پستی هم بزنید.
پستی زنید که سازد تاپیک را چو پیلان **نشاید که نابود سازد یکی آنرا فیلان یا یه همچین چیزایی.......

پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــــــــــــان


ویرایش شده توسط دین توماس در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۳ ۸:۵۱:۱۰
ویرایش شده توسط دین توماس در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۳ ۱۲:۳۶:۵۴

تصویر کوچک شده


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
#11

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
اندر احوالات درگیری های اخیر
گویند که روزی کاووس بزرگ پایه های یک گروهک را نهانندی که مخالفانی داشتندی بس کلفتا!!
کاووس بزرگ پایه های گروهک را بنهادی در چهار ستون ایفا و بترکاندی ایفا را.

زین پس بزرگان به پا خواسته و از حق خود دفاع بنهانندی و گفتندی که آبادهء ایفا بشد کان لم یکن!!

و گرد هم آمدندی در دایرة الجادوگری (میزگرد جادوگری) و ضرب و شتم بالا بگرفتندی.
که او گیس وی را کشیده و او پای او را ضرب زده و در پایان این گونه نوشته شد که کاووس تو را چه شده است که اینگونه با ابراهیم (آبرفورث!) و دیگران سر جنگ و ستیز داری؟ و دیگران را چه شده است؟ و آیا این است همان قریة ای که میگفتند آباد است و نهر هایی از اندرون آن جاریستندی؟ که هر کس حق خود را دارد و باید در اندرون یک محدودة المعلوم بمانندی.

که این ایفا برای تفریح و عیش و نوش است و باید در دخمه های اندرونش دمی به خمره زد و شادی کرد.

که این است قریة ایفا...


تصویر کوچک شده

[b][color=FF


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۹:۳۱ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
#10

دین توماس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 357
آفلاین
واقعا از دوستان عزیز تشکر میکنم...

****اندر گیجی علی در حادثه خاطره******

علی به دانیال بگفتی که یعنی که چه؟گفت اندر وی که آری و چنین است رسم کشتن والد که روی سوی جان اندرون تا که باشد نابودی سراوارش...

علی باز گیج زدندی که یعنی که چنان؟بگفتی که آری..او مام و پدرام گرام خویشتن-مام و پدرام تو همچنین و جمع وافری از محافیل را بقتل رساندی تا که شود چون آژی دهاک..محافظ جان داشته باشندی.بر توست که زنهار ندهی به او مه وقت تنگ است..برو بهمراه هما و روزبه به سفری پر مخاطره تاکه باشد 6 مار والد راکشتی!
علی باعتراض گفت:به شش مار نابود باید کردن؟پس برفتند تا به ماران مرگ نشان دهند که قبل از آن دانیال بدو گفت:برو بگو به اس اس تا آید و مرا از درد زندگی نجات دهد و تو این شمشیر بر!!!

دوستان این داستان به دلخواه شماست.میتونید ادامه بدید.میتونید خودتون داستان بگید. و هرچی...ممنون.بازم بپستید!!


تصویر کوچک شده


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۵:۳۲ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
#9

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
اندر باب جاسوسی میلاد(لودوی سابق) برای والد مراد


چنین بامدی که میلادک روزی سوار بر جاروی نیمه ماچ*(نیمبوس سابق) بودندی که از بام خانه 12 میدان گرامی(گریمولد سابق) بگذشتندی.
او صدای دانیال پشمکی(دامبول پشمکی سابق) را از داخل خانه بشنید که میگفتندی: الا یا جوادک(جیمزی کوچولوی سابق) ماموریتی بساز در تپه کوچک(تاپیک سابق) اتاق تیزران ها(تسترال سابق) و در آن ماموریتی ده!
میلاد برفت و بر خانه روحدل فرود آمدی و چیزی را که بشنیدندی به والدمراد بگفتی. والد مراد هم با مرگ خورندگانش بریختی و محفلی های تپه کوچک را تار و مار بکردندی.

چون والد مراد توسط علی فاضل برفت و ناپدید شد میلاد را بگرفتند و به آذران بردند و دامن تور ها(دیمنتور) او را آزار بدادندی. اما او در دادگاه بگفتا: من تصور بکردم که اطلاعات را به محفلیون میدمی که به اتاق تیزران ها بروند! قاضی که برادر کروچ (بارتی کراوچ سابق) بودندی دوست بداشت او را به دامن تور ها بسپارد اما اکثریت رای بر آزادی و تبرئه شدن او بدادند و او را تبرئه بکردند.

او هم که سابقا کاپیتان تیم ملی ایران در مسابقات شوتبال بودندی، رئیس ای اف سسی بشد و زندگی بکرد.


* جاروی نیمبوس در آن زمان هم به نیمه ماچ و هم به ناموس معروف بوده است!

♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙ ♥♣◙

به دین: تاپیک عالیه و داستان ها خیلی زیباست. ادامه بده لطفا


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: اندر احوالات علی فاضل!
پیام زده شده در: ۱:۱۱ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
#8

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
از The House Jack Built
گروه:
کاربران عضو
پیام: 84
آفلاین
اندر حکایت جامه بر تن دریدن کاووس (ابرکسس سابق) و افتادن آتش نخوت اندر دامان پریسا


چنین آمده است که روزی کاووس و پریسا اندر بازار همی رفتند. به ناگه کاووس بایستاد و همانجا جامه بر تن درید! پریسا که از چاک خوردن پرده ی عصمت و عفاف کاووس سخت در شگفت بود، هیچ نگفت!!! اندک زمانی بگذشت و پریسا خاموش بماند.

در حال شیخ صاحب کمال و فضیلت که از بازار به خانقاه خویش باز میرفت، چون آن صحنه دید بر آشفت و چنین گفت آن دو را: "صحنه را دیدم!"

شدت ضربت این سخن بر غیرت پریسا چنان گرانی کرد که آفتاب شهوتش بر ذره بین نخوتش افتاد و دامانش بر باد بداد!

پریسا که همچو کاووس بی جامه گشت، چشمش بر طاعت (یا یه چیزی بر همون وزن) اندک خویش افتاد و آواز داد: "آه که طاعت (!) اندک خویش چه بسیار پنداشتم!"


پایان!

========

دین جون فقط به خاطر تو!


تصویر کوچک شده


[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.