اندر نابودی جان اندرون*******************
شش مار...علی بفکر بود.اما هوشیار...چطور باید شش مار را بکشت؟مارها رو بودی چون لحن موسیقی تکان(!)و بعد شمشیر را به کار میبست.اما خیالش از حرف اس اس درباره کپک زدگی ماران بسی آسوده شد...
سعید اس اس بالای سرش بود: "هر شش بشد به یک جا پسرک بگیرو ببر.تا که آنها زنند کپک "پس بدو داد یکی چنگ تا برود بسوی ماران تا آنها را به آوازی خوش بخاماند(!)
-نگفتی ماران به کجایانند؟
-پسرک کم عقل من-آنها درون سیاه چاله من بودندی!!!آری که من بد کردم...و دانیال به من زنهار داد.بلال(لال شو!)و آهنگ رستن کن...آن شمشیر دانیال لر را نیز ببر شاید بشد لازم.
تایم(!) رفتن بود....علی بی درنگ ز جا خواست تا که رود به هموراست!پس چنین شد.
-هما--- "بگیر و ببر چنگ را*** یکی این.دگر یک بزن زنگ را"
پس هما چنین کرد...شش اژی بزرگ همچون دیوان پلشتی به بیرون خزش یافتند تا که بشد آنها را روی سطح بدن کپک...ولی مار ششم سالم بود...ناگها نریمان(نویل سابق)سر رسید:
-سعید گفت بیایم واین کلاه را بدوززززززمممممم با معجون دوزندگییییی و س......
و چون اژی بدید خاموش گشت همی.کلاه بزمین افتاد به صدای "تاپس"..علی درنگ نکرد و شمشیر دانیال را بر بداشت اما در همان لحظه اندرون کلاه دگرگون شد ولی علی را درنگی نبود.پس او و نریمان را شدند سمت مار ششم و کشیدند شمشیر و گرز و کشتند ششم مار را."گرزی گران با سری شیر پدیدار شد***مار ششم ز دست نریمان بر دار شد."
حال فقط والد بود و علی...پس از آن خواهد توانست که گیرد به آغوش جمیله را.اگر روزبه – چپ- علی را نظاره نکند!
رزم بزم والد***************
بشد آغاز جنگ همی در لویزان***که بود والد آنجا به 7 روز پنهان
علی توانسته بود تا با ذهن گشایی ببیند که والد بر کجاست.و هما گفتش اورا که"شدی ذهن گشا اکنون حالا *** وقت پاگشا آی home ما-آن بالا..."
روزبه چنان به هما نظر افکند که روسری از سرش بیفتاد...ولی از این که هما اورا گرفتن گرفت به شوهری.."برفت و گرفت ازهما روسری را***هلی داد سمت در و دیوار این علی را"
روزبه گفت:آه که یک عمر غفلت کردم و تو اینچنین مرا محبت کردی...پس همدگر را تی کیدند(گرفتند)
علی به آنها بشد:حالا نه وقت بغل است و ماچ ***بگیرید و این هندوانه را کنید قاچ"
و به کله کچل والد اشاره کرد که میامد...
آنها به دور هم هی چرخیدند و هی چرخیدند و گفتند یکدگر را که:
-منم آن والد که اسمم را**کسی یارای گفتن نبود و نشد آزمود
-منم آن علی نکونام پیل**به سان یکی پهلوان. شیر گیر.
-چه شد آنچه شد تا مرا پیدا کنی**بر دلم شوری گذاری و مرا شیدا کنی؟
-به ذهنت آمدم چون آن یکی ناخوانده مهمان**آری چنین است و از خدایم را چه پنهان!؟
-کمی نزدیک تر.نزدیک تر آی**که بینی آن سیاهی و پلشتی و کنی بای بای و بای بای!
والد از مرگ ماران خویش بی خبر بود..پس ناغافل چوبش به بالا راندو علی را هم اینچنین.
علی گفت:خدایم را کمک خواستم و یاری رساند**کز قدرت پروردگارم توانم تورانابود سازم
خدایی که زمین و زمانش راست حمد و **توانم اینچنین. که تورا بر خود ببازانم
پس شد آنچه شد.ولدی بی جان اندرون...یک جان داشت که اندرونش راست..نفرین مرگ سر داد.اما نفرین علی زودتر بر والد رسید...
ورفت و بشد خاموش این خاموشی و تاریکی و دارک**تمام شد آن صدارت های خونین و آن سبز دارک مارک!
به نوزده سال پس************
پس همه شاد میزیستند و خوش بودند.علی را با جمیله و هما را با روزبه زندگانی گذر کرد و بپای هم زندگانی گذراندند یا یک همچین چیزهایی!!!!
جمال و آل و لیلا شد برای آن علی و این جمیله**رزیتا و هومن را شد برای آن هما و این روزبه {و یک کاسه ی برف و اندکی شیره........}
_____________________________________________________
بسی رنج بردم در این ماه,سه***بپستید هرچه خواستید..از علی و از جمیله
پی افکندم از جادو,هموراستی بلند***که از باد و باران و این چیزا نیابد گزند
(با معذرت بابت وزن و قافیه ناجور در سراسر این متن)
دوستان این داستانی که من دنبال کردم تموم شد.امیدوارم لذت برده باشید و البته پستی هم بزنید.
پستی زنید که سازد تاپیک را چو پیلان **نشاید که نابود سازد یکی آنرا فیلان یا یه همچین چیزایی.......
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــــــــــــان