جینی کمی جا به جا شد و پرسید:
- آماده ای؟
-ولی ما نباید اول به سیریوس و رون خبر داد؟
برای چند لحظه ایی جینی سکوت کرد و کشمکشی درون افکارش به وقوع پیوست.
-برای چی باید خبرشون کنم؟مگه اونا هر وقت اتفاقی میوفته منو همراه خودشون می برن؟نه! باید برای یه بارم که شده ، خودی نشون بدم وبهشون ثابت کنم که من هم می تونم از پس خطرات بر بیام واز خودم دفاع کنم!
لحظه ایی بعد جینی با صدای جیغ مانند دابی به خودش آمد.دابی در حالی که با سماجت به گوشه ی ردای جینی چنگ می انداخت ، با چشمان وحشت زده و تنیس مانندش به جینی التماس می کرد که زودتر تصمیم بگیرد.
جینی نگاهش را به دابی انداخت وگفت:
-ما به اونا خبر نمی دیم دابی!خودمون باید وارد عمل بشیم!
-اما..
-اما نداره دابی!عجله کن!
و با دستش دابی را به سوی بوته ها کشید؛جایی که دو مهاجم در آنجا پنهان شده بودند.
دابی تقلا کنان خودش را دستان جینی آزاد کرد و با صدای هیس هیس مانندی گفت:
- می خوایین چه کار کرد؟
جینی کمی فکر کرد وگفت:"ببینم دابی،تو می تونی به سمت کسی طلسم بیهوشی پرتاب کنی؟
دابی با قیافه ی سرزنش آمیزی رو به جینی کرد وگفت:
-شما چرا دابی رو دست کم گرفت؟شما اصلا دونست که جن ها چه قدرتهایی داشت؟
-خیله خوب دابی،حالا وقت بحث کردن راجع به قدرت اجنه ها نبست،آروم با من بیا، با شماره ی 3 بیهوششون می کنیم،آماده ایی؟
-بله!
جینی آرام خودش را به نزدیکی بوته ها رساند وچوبی دستیش را به سمت بوته ها گرفت و هیس هیس کنان شروع به شمارش کرد...
1،2،3...حالا!
از نوک چوب دستی جینی وانگشتان دابی به طور همزمان، جرق هایی زرد رنگ خارج شد وبه سمت دو مهاجم پرتاب شد وقبل از آنکه بتوانند از خود عکس العملی نشان بدهند افسون بیهوشی آنها را نقش بر زمین کرد.
جینی ودابی برای کسری از ثانیه، نگاه بهت زده ایی به یکدیگر انداختند وسپس جینی با خوشحالی فریاد کشید:
-کارت عالی بود دابییییییییییی!
_شما هم همینطور!
دابی نیشخندی زد و با چشمان ورقلمبیده اش به پیکر دو مرد بیهوش خیره شد وگفت:
- من اونها رو شناخت،یکیشون روزیه ست!اون یکی هم لودو بگمنه!
-درسته دابی!حالا بیا زودتر ببنیدیمشون تا سیریوس رون هم برسند.
جینی با عجله به سمت مهاجمین رفت و چوب دستی هایشان را به کناری انداخت وبا حرص لگدی به یکی از آنها زد وسریعا با طنابی آنها را با یکدیگر بست و لحظه ایی بعد، با غرور از نوک چوب دستیش جادوی پاترونس را اجرا کرد...
در همین لحظه ،محوطه هاگوارتزرون در حالی که پای به پای سیریوس می دوید با نگرانی گفت:
-نکنه اتفاقی واسه ی جینی افتاده باشه؟
سیریوس نفس نفس زنان گفت:
-نگران نباش رون!اون که بچه نیس!اونم یکی از کاراگاهانه!در ضمن دابیم کنارشه.
رون نفس راحتی کشید و بیشتر برسرعت گامهایش افزود...