خون لرد آب را رنگین کرد و ایوان با دیدن این صحنه جیغی بنفش تر از رنگ هیولا کشید که به صورت حبابی بزرگ از دهانش خارج شد و در پی آن حباب های زیاد دیگری نیز از دهان ایوان خارج شدند که اگر خارج از آب بودند به جملات زیر تبدیل می شدند:
- ارباب!... چت شد ارباب؟!... جون ایوان نمیر،ارباب!...
قیصر!... نه، منظورم اینه که...
سالازار! کجایی که نواده ت رو کشتن!
ایوان تصمیم گرفت ارباب بیهوش و زخمی اش را به سطح آب برساند اما هیولا دم باریک و درازش را دور ایوان پیچید و او را با خود به اعماق دریاچه کشاند.
کنار ساحل-جمع مرگخواران - خون!
- چی؟!
- خون!
- خون که خوراک نیست فنریر!
- چرا! خوراکِ خودمه!
بلاتریکس با بی حوصلگی توضیح داد: باید یه چیزی بنویسی که همه بتونن بخورن وگرنه منم می نویسم خرخاکی؛ بعدشم میگم ققنوس ریش دراز خرخاکی میخوره! اینکه نمیشه. اسم-فامیل قانون داره. امتیاز نمی گیری. صفر بذار. آنتونین تو چی نوشتی؟
- خمیر!
- خمیر که خوراک نیست.
- پس چیه؟ بلا داری جر میزنیا!
- من جر میزنم؟! خمیر خوراکه؟! امشب بگم آنی مونی برات خمیر درست کنه بخوری؟!
- نگفتی غذای کامل که! گفتی خوراک. خمیر هم یه ماده ی خوراکیه. من 10 امتیازو میدم.
- تو بیخود می کنی! صفر بذار!
- ایــــــــنم 10 امتیــــــــــــا...ززززز!
- یعنی چی؟ داری جر میزن...
- خون! - تو ساکت باش فنریر! خون رو همه قبول دارن خوراک نیست.
- نه بابا! خون! بوی خون میاد.
- خب، حتما مال لاشه ای چیزیه. برو بخورش. اینقدر مزاحم نشو.
- حرف دهنتو بفهم! من لاشخور نیستم. بعدشم این بوی خون عادی نیست. یه جورایی ترسناکه. مثل بوی خون... خون اربابه!
***
هیولا همچنان میرفت و ایوان را هم بسته به دمش با خود می کشید. درست زمانی که ایوان حس می کرد دیگر نفسی برایش نمانده و الان است که خفه شود هیولا به در فولادی محل گنج رسید. با نزدیک شدن هیولا در خودبخود باز شد و ایوان و هیولا وارد غاری در کف دریاچه شدند.
هیولا ایوان را به آرامی روی ساحل غار زیرزمینی گذاشت و خودش هم لابلای دالان های غار گم و گور شد.
ایوان که هنوز از حمله ی هیولا در شوک بود، سراسیمه به اطرافش نگاهی انداخت. فضای غار را مشعل های روی دیواره ها که گویی سال ها بود می سوختند، روشن می کردند و در وسط غار صندوقچه ای کوچک به چشم می خورد. ایوان به طرف صندوقچه رفت. بازش کرد و دفترچه ی کوچکی را که داخل صندوقچه بود برداشت و شروع کرد به خواندن:
نقل قول:
نواده ی گلم! این دفترچه نقشه و در واقع کتاب راهنمای همین غار است و بدون کمک این، عمرا نمی توانی به گنج برسی.
گرچه فکر نمی کنم با کمک دفترچه هم به جایی برسی... در واقع هم اکنون که این نامه را برایت می نویسم به هیچ وجه امیدی ندارم که جُربزه اش را داشته باشی و یکروزی بیایی که گنج جدت را پیدا کنی. اصلا شک دارم بدانی جدت کیست.
صبر کن ببینم! نکند اصلا جادوگر نباشی؟ نکند نسل فشفشه تحویل جامعه داده ام؟ نه! خدا نکند! بلا به دور!
به هر حال، اگر این را می خوانی پس معلومست یک چیزهایی بارت هست که تا اینجا رسیده ای و حداقل فشفشه نیستی.
راستش را بخواهی، من اصلا اهل این سوسول بازی ها و گنج قایم کردن برای نواده و حفره درست کردن و هیولا تدارک دیدن و سیسمونی چیدن نبودم ولی چکار کنم... انقدر این سالازار، نواده ی ناقص العقلش را که معلوم نیست می خواهد چه گِلی به سر جامعه ی جادویی ببندد را به رخ ما کشید و انقدر تو سر نواده های هنوز به دنیا نیامده ی ما زد که بالاخره مرا سر کل انداخت.
نواده جان! تو هم که میدانی(البته نمی دانی، چون به دنیا نیامدی. ولی بدان.) من اگر سر کل بیفتم، عمرا کم بیاورم. یکبار با روونا سر فطیر پختن کل انداختیم... ولش کن! حالا بعدا، برایت تعریف می کنم.
خلاصه اینکه با سالازار سر کل افتادم و گفتم چه خیال کردی؟ من هم بلدم حفره و گنج و هیولا بسازم و برای نواده ام به ارث بگذارم. و می بینی که ساختم و گذاشتم.
حالا هم ننه جان! سعی کن گنجی را که مخفی کردم پیدا کنی که روی سالی و آن نواده ی جزجگرزده اش کم شود،الهـــــــــــــی!
هلگا هافلپاف
پ.ن1: هوی! هوا برت ندارد که تو نواده ی من نیستی و اشتباه شده ها! فقط نواده ی من می تواند درِ صندوق دفترچه را باز کند که تو باز کردی، پس نواده ی منی. در ضمن، حالا که تا اینجا آمدی به هیچ بهانه ای حق نداری بی خیال گنج شوی. من آبرویم را از سر راه نیاورده ام که! بخواهی بدون گنج از این غار خارج شوی، نفرینی رویت اجرا می شود که جفت پاهایت را قلم کند. خیال کردی!
پ.ن2: راستی! بزن صفحه ی 4 برایت تعریف کنم بقیه ی قضیه ی فطیرها چه شد.