یک ماه بعد...سالازر کبیر که با همان حالت ویبره ی خود وارد کافه تفریحات شد. حس ماگل ستیزانه اش را از دست داد و با تف کردن آب دهانش روی صفحه LED یک تلویزیون نفتی که روی پیشخوان کافه بود، آنرا روشن نمود...
«بلاتریکس ! هووووی ! بلاتریکسین ! کجایی عجوزه ؟ بیا این کانال نمره 1 رو برام بگیر ! الان عمو پورنگ شروع میشه ! کجایی ابله ! بیا دیگه !
»
بلاتریکس از درب پشت پیشخوان با صورتی باد کرده و سرخ، در حالیکه در دستانش تعدادی پوستر مظلومانه لرد سیاه با سایر کودکان کچل و سرطانی را حمل می کرد، بیرون آمد و به سمت سالازر کبیر و تی.وی رفت...
«سالازر کبیر ! پدر جان ! کانال نمره 1 دیگه چیه؟ ارباب من، نوه شما، امروز برای سی امین بار رفته سر کلاس شیمی، اون وقت شما به فکر عموپورنگ هستین؟ نمی بینین هر روز تی.وی داره ارباب رو تبلیغ میکنه با اون بچه های کچل ؟
»
سالازر در حالیکه یک مشت تخمه را با پوست همانند پفک در دهان بی دندانش می ریخت و له می کرد، با پوزخندی گفت:
« بلیز که گفته بود شیمی درمانی میره ! پس نوه ی من کلاس شیمی میره؟ چشم ما روشن. نگفتی بودی رقص عربی هم کار میکنه ! پس کانال من و تو رو بیگیر بی زحمت. احتمالا الان تام داره پخش زنده میشه با اون خانوما می رقصه ! هه هه هاوو !
»
بلاتریکس زیر لب چند فحش جادویی زمزمه کرد که بلافاصله عصای مار مانند سالازر بلند شد، در حلق بلا رفت، کمی اپی گلوتش رو قلقلک داد و بیرون آمد...
سالازر: «حواست باشه دختره ی بی ادب ! من کر نیستم ! تازه سمعک خریدم ! »
ساعت ها گذشت و شب نزدیک و نزدیک تر می شد. رفته رفته مرگخواران با صورت هایی درهم به کافه می آمدند و پشت میزی می نشستند. یا می نوشیدند یا چرت می زدند و بلاتریکس همچنان پوسترهای مظلومانه اربابش را به درب و دیوار کافه و خانه ریدل و کل لیتل هنگتون می چسباند. بلاخره سر ساعت 9 شب بود که ارباب به همراه سبیل تریلانی و نجینی وارد کافه شد. روی ویلچری نشسته بود و آرام آرام به مرکز کافه نزدیک می شد...
بلاتریکس سراسیمه و با چشمانی پر از اشک به سمت لرد رفت و زبانش را به خوش آمدگویی باز کرد...
«خوش اومدین ارباب ! امیدوارم جلسه سی ام کلاس شیمی تون خوب بوده باشه ! حالتون بهتره ؟
»
لرد حرفی نزد. با همان قیافه ی خسته و مبهوت فقط به بلا خیره شد. به جای لرد، این سیبل تریلانی بود که جواب داد:
«ارباب تشکر می کنن بلا ! تاکید می کنن که سرطان غیر از درد، هزینه هم دارد ! خسته هستن و تمایل دارن برن بخوابن الان ! میگن که هر چی کمک مالی، معنوی، قلک و ... رسیده رو ببرین به دفترشون ! همچنین همتون 90 درصد حقوق این ماهتون رو هم بفرستین ! هزینه های درمان بالاتر رفته ! ارباب دفترچه بیمه ندارن ! »
ریگولوس که با ایوان بر سر یکی از هورکراکس های لرد سیاه سنگ کاغذ قیچی شرطی بازی می کرد، گفت:
«سرورم ! من آنکلوژی پاس کردم ! اینها چه شفا دهندگانی هستن که هنوز نمیدونن دقیقا چه سرطانیه و قبل از تشخیص شما رو میفرستن شیمی درمانی ؟ هر روز که یک نوع سرطان رو معرفی میکنن !!! »
تریلانی: «ارباب میگن که طبق تشخیص امروز، سرطان ناخن انگشت شصت پای راستشون هست و اگه این ناخن خراش برداره خدایی نکرده یا کوتاه بشه.... »
بلاتریکس: «قطعا خوب خواهید شد سرورم ! خبرهای خوشی دارم ! محفل ققنوس تا بهبودی شما اعلام صلح کرده و قلک کمک مالی شون رو هم به ارزش یک سیکل فرستادن ! همینطور امروز هوا آفتابی شد، روفوس بعد از یک ماه از داخل قبرش بیرون پرید و زنده شد ! قطعا این نشونه ای عکس پیشگویی هست ! قطعا شما خوب میشین ! مگه نه تریلانی ؟ »
و با دستش به آن سوی کافه اشاره کرد. جایی که روفوس با صورتی که نصفش توسط حشرات خورده شده بود و به اسکلت رسیده بود، مشغول نوشیدن آب بود...
خانه ریدل... در دفتر لرد سیاه لرد به آسانی از روی ویلچرش بلند شد. روی صندلی پشت میزش رفت و با صورتی موذیانه از پنجره ی دفترش به کافه تفریحات در آن سوی خیابان خیره شد که مرگخواران جلسه مشکوک شبانه گذاشته بودند. با پوزخندی پاهایش را روی میزش گذاشت و دست نوازشش را بر سر نجینی کشید. دفترش با سکه های نقره ای و طلایی برق می زد. مقابلش سبیل تریلانی سر به زیر ایستاده بود.
لرد: «خب سیبل ! وضعیت برج های دوازده قلوی من در جزایر قناری چطورن ؟ مشکل عمرانی یا مالی که نیست ؟ راستی، بازم تاکید می کنم ! وای به حالت اگه این مرگخواران خنگ من متوجه دروغ های من و تو بشن ! یک ماهه دارم با اجرای این نمایشنامه نهایت هنرمو نشون میدم ! زحمت منو به باد نده. روشنه ؟!
»