ریگولوس با وحشت به دور و برش خیره شده بود و دائما دنبال جایی می گشت تا پنهان شود. عاقبت با نزدیک تر شدن سایه مرگخواران و سر و صداها و وراجی های رز، تصمیم گرفت که به گذرگاهی تبدیل شود. نفسش را حبس کرد و خود را زیر ماسه ها دفن نمود و مرگخواران یکی پس از دیگری از رویش عبور کردند تا منبع صدا را بیابند.
پس از عبور مرگخواران، بلافاصله از جایش بلند شد و با پیکر خاک آلود و پر از شن و ماسه اش به سمت دیگر جزیره بالاک دوید تا از چشمان مرگخواران دور بماند...
در لیتل هنگتون بلاخره دامبلدور و هری به حیاط خانه ریدل رسیدند و در اولین صحنه ناخوشایند با تابوت و یک مار مواجه شدند.
دامبلدور به مار روی تابوت اشاره کرد و گفت:
«نیگا کن ! طفلی نجینی از غم اربابش آب رفته !
»
هری جو گیر شد. سبک قیافه دنیل رادکلیف را گرفت اما یادش آمده عینک به چشم ندارد. بنابراین دستش را دراز کرد و عینک دامبل را کش رفت و به چشمش زد. چوبدستی خودش را بیرون کشید و به همراه پروف قدم قدم به داخل حیاط خانه ریدل حرکت کرد. بلاخره به مقابل تابوت رسیدند. مار کوچک سرخ (لرد) برای اینکه شکی درست نکند، همانطور به فرم خشک و بی حرکت خودش را نگاه داشته بود. هری مار را از روی تابوت برمیداره و مثل کاغذ تا میزنه و لوله اش می کنه میندازه توی قوطی کوکاکولا و میده دامبل تا در ریشش جا سازی کنه. سپس با اشاره چوبدستی اش در تابوت رو باز میکنه...
در کمال ناباوری ، تنها کت و شلوار میتی لرد در تابوت مشاهده میشه و خبری از جسد نیست...
هری: «دیدی پروف ؟ دیدی گفتم ! یه کلکی تو کاره ! پس کجاست جسدش ؟!
»
دامبلدور: «یا دفنش کردن. یا تجزیه شده دیگه. سخت نگیر هری. بریم خونه. مالی رو اشتباهی جای پاکت شیر گذاشتم تو یخچال. قفل کودکشم زدم. بریم بیاریمش بیرون ! »
هری: «فهمیدم چیکار کنیم پروف !
»
دامبلدور: «هوووم ؟ چیکار ؟ »
هری: «یکی یکی قبرهای قبرستون های مختلف رو باز می کنیم تا جسدشو ببینیم و مطمئن بشیم !
»
دامبلدور: «
»
کیلومترها دورتر – جزیره آدمخواران (جزیره ی همسایه جزیره ی بالاک) قبیله آدمخواران در حالیکه گومبا گومبا گالامبا گومب سر میدادند و به زبان سواهیلی سخن می گفتند، با شادمانی آنتونین را به چوبی بسته بودند و او را همانند مرغی روی آتش می چرخاندند. آنتونین به سرنوشت فکر می کرد که چطور به خاطر یک عطسه ساده در حین بیان مقصد در آپارات، کارش به جای جزیره بالاک، به جزیره آدام خوارا کشیده شد.
آشپز قبیله آدم خوارا که پای یه دیگ نشسته رو به رئیس قبله میگه:
« قربان یه مردکچل گرفتیم کبابش کنیم یا آب پز؟ »
رئیس قبیله: « تاس کبابش کنید !
»
و اینجا تازه دوزاری دالاهوف می افته که به تنهایی به اینجا آپارات نکرده. بلکه جسد لرد سیاه هم در آغوشش بوده و به جنازه اربابش خیره میشه که آدمخوارا کشون کشون می برنش سمت آشپز قبیله و صورتش داره روی شن و ماسه لب دریا کشیده میشه...
آنتونین: «نه نه ! لطفا صبر کنید ! اونو نه ! اون اربابه ! پلیز وان دقیقه پلیز ! اکسکیوزببخشید.آخه مگه مرده رو می پزن ؟! ...صبر کنید....گومبا...گومبا... ! »
در این حین آدمخوارا با دهان هایی باز به دالاهوف نگاه می کنند. به دستور رئیس قبلیه، عده ای سریعا آتش زیر دالاهوف را خاموش می کنند و سریعا دست و پایش را باز می کنند و نمی گذارند بیشتر از این کباب و سرخ شود. سپس به اتفاق حلقه ای دور آنتونین و جسد لرد سیاه تشکیل می دهند و تعظیم می کنند و گومبا ماگومبا لالا ها سر می دهند...
رئیس قبیله: گومبا گومبا ! بسیار از ملاقات با شما خوشبختم همشهری ! جسارت ما را بپذیرید ! گومبا !
کمی آن طرف تر – جزیره بالاک مرگخواران از بیکاری مگس می پراندند و به صف لب ساحل لم داده بودند. یا حمام آفتاب گرفته بودند، یا پاپ کورن می خوردند یا به دریا خیره شده بودند. لینی رادیوی جیبی اش را روشن کرده بود و به موسیقی بی کلامی گوش می کرد و همزمان با آن به شدت می گریست و آه سوزناک سر میداد.
آمیکوس: « چرا گریه میکنی لینی ؟»
لینی: «آخه خواننده این آهنگه لاله ! صداش در نمیاد !
»
در سوی دیگر رز حسابی پاپ کورن می جوید و در دریای مقابلش منتظر پرش نهنگی – دلفینی بود. دستش را توی دماغ میکنه و خروجی رو میده دست ایوان و میگه:
«ایوان ! قربون دستت. اینو دست به دست کن بمالن به دیوار ! این فیلم دریا هم اصلا هیجان نداره ! »
ایوان: « و آیا تو دیواری می بینی رز ؟ فکر کردی اینجا سینمائه ؟! پاشو پاچه رو بزن بالا، باید کمپی، چادری، سوله ای بر پا کنیم ! پاشو ببینم !
»
و در سوی دیگر جزیره بالاک، این ریگولوس بود که نقطه ای میان درختان را علامت گذاری کرده بود و به دور از چشم مرگخواران، با دندانش مشغول گاز گرفتن زمین بود تا زمین را حفر کند و به هدفش برسد. اما پس از کلی کندن متوجه شد که جادوگر است و چوبدستی گرانبهایی نیز دارد...