سوژه جدید!
در کتابخانه بزرگ و خلوت خانه ریدل ، کتاب های زیادی بر اساس موضوع طبقه بندی شده اند.بعضب با جلد ضخیم و چرمی و تاریخ چاپی که احتمال داشت به چند قرن پیش برسد و کتاب های لاغر اندام و باریکی که کتابدار آن ها را کتاب های بازاری مینامید و چندان علاقه ای به آنان نداشت.او سایر مرگخواران را نیز از مطالعه آن کتاب ها منع میکرد و خواندن چنین کتبی را اتلاف وقت میدانست.
کتاب هایی با موضوعات عامه پسند چون"زنانی که مردان عاشقشان میشوند" "چگونه پوستی جوان و شاداب داشته باشیم؟" "میگرن و درمان فوری".شاید هیچکس نمیتوانست کتابدار در حال مطالعه کتاب های بازاری تصور کند،اما درآن لحظه ایرما،با دقت مشغول مطالعه کتابی تحت عنوان "110 راز پولدار شدن" بود!
ایرما با حالتی نا امید کتاب را بست،در ماه های اخیر مشکلات مالی به او فشار می آوردند،البته اربابش به او و سایر مرگخواران مبلغی پرداخت میکرد که برای گذران یک زندگی توام با رفاه کافی بود،تنها مشکل در راه احقاق حقوق،این بود که لرد پول ها را در شکم نجینی ذخیره میکرد،و در آوردن پول از شکم نجینی تقریبا ناممکن بود!
ایرما بار دیگر کتاب را باز کرد و به عنوان پیش رو چشم دوخت.
اصل اول احقاق حقوق،جسارت داشته باشید. جسارت؟! ساید لازم بود ایرما برای اولین بار در زندگی اش جسور باشد،پس با حالتی مردد چوبدستی اش را در دست گرفت،و به جستجوی نجینی در در راهرو ها و اتاق های قصر روان شد.
دقایقی بعددر یکی از راهرو های تقریبا متروکه طبقه سوم،نجینی را دید که با پیکر عظیم خود را به دور یکی از ستون ها پیچیده بود،و با دهانی نیمه باز به خواب رفته بود.و تقریبا نصف فضای راهرو را اشغال کرده بود.
ایرما با دستانی لرزان دست در جیبش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید،اما به ناگاه چیزی بهتر از چوبدستی بر روی طاقچه راهرو دید،یک شیشه معجون!
رنگ معجون زرد روشن بود،و ایرما میدانست که دستپخت هکتور است،تنها او بود که با علاقه معجون میپخت و سپس حاصل کارش را در مکان های مختلف میگذاشت.
با اشاره چوبدستی،بطری معجون در هوا به پرواز در آمد و به دست ایرما رسید،ایرما نفس عمیقی کشید،هنوز از کاری که در شرف انجامش بود اطمینان نداشت،به خود یاد آوری کرد"جسارت داشته باش،جسارت..."بار دیگر ریه هایش را پر از هوا کرد،به آرامی درب بطری را باز کرد و آن را در دهان نیمه باز نجینی انداخت.
به محض ورود بطری به دهان،مار چشمانش باز شد و به دنبال کسی که آرامشش را برهم زده بود گشت اما هجوم ناگهانی مایعی،از جانب معده اش،توانایی هر کاری را از او گرفت.
سکه های طلایی و جواهرات قیمتی،از دهان او فواره میزدند،و ایرما به سرعت آن ها را در کیسه ای میریخت که به کمک جادو ظاهر کرده بود،کیسه تا نیمه پر شده بود و باران طلا بی پایان بود،اما ایرما تعلل را بیش از این روا ندانست، کیسه را به دوش کشید و به سرعت راه فرار را پیش گرفت.
خود را به پله کا اصلی رساند،پله ها را دو تا دوتا طی کرد،به دلیل سرعتش کلاهش از سرش افتاد.اما بی توجه به آن به فرار ادامه داد،آینده روشنی پیش روی او بود و یک کلاه دیگر اهمیتی برای او نداشت!
همان لحظه اتاق لرد!لرد بر روی تخت خواب بزرگش دراز کشیده بود و هکتور و مرلین با بادبزن هایی از جنس پر طاووس مشغول باد زدنش بودند.
لرد-هووم،هکتور سریعا کتابدار مارو به اینجا بیار،ما عادت کردیم که هر شب برای ما کتاب خوانده بشه.
هکتور-ارباب اون کتابدار عبوس رو فراموش کنین،معجون کتابخوان ساختیم!میخواید امتحان کنید؟
-نه هکتور،اگه جونتو دوست داری در محضر ما معجون رو کنار بذار و سریعا ایرما رو پیدا کن،قراره برامون داستان شنگول و منگول رو بخونه امشب!
در همان زمان آژانس مسافربریساحره ای با لباس های سیاه و کیسه ای بر دوش،در مقابل یکی از باجه های بلیط فروشی ظاهر شد.
فروشنده که انگار به این نوع ورود مشنریان عادت داشت سریعا شروع به صحبت کرد،-در خدمتتونم خانوم!
-یه بلیط میخواستم برای یونان یا فرانسه؟
- متاسفم برای مقصد شما تا یه هفته دیگه حرکت نداریم.
-اسپانیا یا پرتغال چطور؟
-نه خیر!
-لیبی یا الجزایر؟
-نه!
-میشه بگید دقیقا برای کجا بلیط دارید؟طوری که بشه همین الان حرکت کرد؟
-همین الان که حرکت نداریم،اما فردا صبح زود،به تعدادی از نقاط خوب و توریستی جهان حرکت داریم!
-این نقاط توریستی کجا هستن دقیقا؟البته من کتاب "صنعت توریسم "رو به دفت خوندم!
-بله،بورکینوفاسو،ساحل عاج،زامبیا،و ایتالیا!