شومینه، گرما،افکار، تاریکی، قهوه، بی تردید، چوبدستی، پیچیده، قرمز، لبخند در حالیکه کنار
شومینه نشسته بود و
گرمای لذت بخش فنجان
قهوه را در دستانش حس می کرد از پنجره به
تاریکی شب چشم دوخت. ماه با وضوح هرچه تمامتر در آسمان شب می درخشید و نسیم ملایم شبانگاه برگ تک درختی را که در مقابل پنجره قامت برافراشته بود به رقص وا می داشت. با این همه آن چشمان
قرمز رنگ براق هیچکدام از اینها را نمی دید. در حالیکه در
افکارش غرق شده بود نگاهش را از پنجره برگرفت و به فنجان کوچک دوخت.بی اراده
لبخند شومی بر لبانش نقش بست.
بی تردید حتی آن پیرمرد نیز قادر نبود به
پیچیدگی نقشه ای پی ببرد که او برای تصاحب ابر
چوبدستی کشیده بود.
پ.ن:با اجازتون منم بازی!