عصر هنگام، همونجا!تدی با شلوارکی مامان دوز و پیراهنی هاوایی نما، در حالی که بر روی صندلی راحتی سانفرانسیسکوییش لم داده بود مشغول حل کردن بازی مورد علاقه اش(به روایتی)، سودوکو بود و به نوعی از بیکاری محض و تنبلی مفرط لذت می برد و به ریش ازکابانی ها از درون، هرهر می خندید... که ناگهان احساس کرد سایه ی مردی از بالای سر بر روی او چیره شده است، عینک دودی آبادانیش را که از بچه های مارک دار آبادانی به هدیه گرفته بود را از چشمانش در آورد و به طمانینه ی خاصی به بالای سر خود نگاه انداخت که ناگهان آب در بدن او خشک شده و جیغ بنفشش کل ستاد فرماندهی رانده شدگان را روی سرش خراب کرد...
از اونور... لارتن که در حال سرک کشیدن در یخچال های ستاد بود و به دنبال کیک و ساندیسی برای خوردن می گشت، ناگهان با جیغ های بنفش تدی به خودش آمد و برای چند ثانیه کنجکاو شد که به دنبال علت این ننه من غریبم بازی ها بگردد، پس برای چند ثانیه سر خود را از درون یخچال بیرون آورده و نوبت خود را به رون که درست پشت سر او قرار داشت داد و بلند، جوری که همه بشنوند فریاد زد: لیدیز اند جنتلمن، کلا جماعتی که پشت رون صف کشیدید، خواهشا صف رو به هم نزنید که به اندازه ی کافی برای همتون کیک و ساندیس هست، تازه اگر هم بچه های خوبی باشید به هر کدومتون یه ساندیس اضافه هم میدم برید فیضش رو ببرید... فقط سر و صدا نکنید که من الان برمیگردم...
لارتن سریع خودش را به حیاط ستاد رساند و تدی را در حالی که با شلوارک مامان دوزش عینهو اسبی تیز پا به سمت او می آمد، در آغوش گرفت...
- چی شده پسر، چرا اینجوری زجه میزنی؟؟؟! هر کی ندونه فکر میکنه چه خبر باشه!
تدی که از شدت ترس حرفهایش رو بریده بریده تکرار می کرد انگشت اشاره ی مبارکش را به سمت در ورودی گرفت و گفت:
- اااااا...ووو...نننن پپپپییییی...رررر...ممممم...ررر...دددد...هههه!
- اون چی چی مرده؟؟؟ پیره مرده؟!!!
لارتن سرش را به سمت در ورودی چرخاند و ناگهان با دیدن پیرمردی که آرام آرام به سمت ستاد پیش می آمد خشکش زد...
ستاد، همونجا، همون پیرمرد...!- من اومدمممممممم... من اومدممممممم...
کلمات تکراری و پشت سر هم پیرمرد در حالی که آرام آرام به سمت ستاد پیش می آمد! شلوار کردی و زیر پیراهنی بروس لی نمایش، در حالی که دمپایی قهوه ای به پا کرده بود خیلی دیدنی و از طرفی ترسناک به نظر می آمد، چون اگر از طرفی هفتصد سال تمام دست به ریشت نزده باشی در این صورت بیشتر به جنگل شبیه خواهی بود تا آدمیزاد، به نوعی تو هم اگر باشی قالب تهی خواهی کرد...!
- من اومدمممممممم... من اومدممممممم...
- پدر جان، کجا با این عجله؟؟؟
- جاننننننننن؟؟؟
- پدر جان کجا با این عجله [ با صدای بلندتر ]
- هااااااااا؟؟؟
- پدر جان کجا با این عجله [ با صدای بلندترتر! ]
پیرمرد چوبش را بلند کرد و محکم بر سر مبارک لارتن کوبید...
- آخخخخخ!!! پدر جان چرا میزنییییییییی؟؟؟
- هاااااااااااااااااااا؟؟؟
- من غلط کردم پدر جان! جانم! عمرتون؟؟؟
- هاااااااااااااا؟؟؟
- عمرتوووووووووووون؟؟؟
- اومدم واسه ستاد رانده شدگان ثبت نام کنم...
- پدر جان! شما رو چه به این چیزها آخه... فکر نمیکنی یکم زود اومدی؟؟؟
- هااااااااااااااا؟؟؟
- هیچی پدر جان، اسممتون چیهه؟؟ اسمتووون؟؟؟
- اسمم؟؟؟ من که اسمم رو یادم نمیاد!!!
- پدر جان، من الان داخل این دفتر کوفتی چی بنویسم پس...
- هااااااااااا؟؟؟
- چی بنویسممممممم؟؟؟ من توی این چی بنویسم؟؟؟ [ با صدای بلندتر ]
- چی بنویسی؟؟؟ بنویس... بنویس... امممم... بنویس آنتیوس پورال...
- باشه پدر جان، به جمع ما خوش اومدی...
- هاااااااااااا؟؟؟!
- هیچی پدر جان، ساندیس میخوای از این طرف...
و اینگونه بود که لارتن برای ساعتی سر گذاشت به کوه و بیابان...
ویرایش شده توسط آنتیوس پورال در 1392/10/12 4:31:59
شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت