_هکتور...برو کنار...ول کن ارباب رو...باید ببریمش سنت مانگو...
_نه...نه...من نمیزارم...نزدیک من و ارباب نیایین....
_هکتور...الان زبونم لال ارباب چیزیش میشه...باید سریع ببریمش سنت مانگو...از تسترال شیطون بیا پایین!
_برین کنار میگم...هر کی نزدیک بیاد با معجون من طرفه...این معجون رو میریزم تو دهن ارباب!
-نه...نه...باشه باشه...فقط اون معجون رو از ارباب دور کن!مرگخوارها...جلسه اضطراری داریم!
جلسه اضطراری مرگخوارها_حالا چی کار باید بکنیم؟! ارباب داره از دست میره.
مورگانا در حالی که سعی میکرد بغضش نترکد این جمله را گفت و منتظر جواب دیگر مرگخوارها شد...
سیوروس سرانجام پس از کمی فکر کردن گفت:
_خب الان ما دوتا کار باید انجام بدیم...یکی نجات ارباب از زیر دست هکتور...و دیگری رسوندن ارباب به سنت مانگو...
رودولف که هنوز دچار افسردگی بود گفت:
_مشکل همینه...چه طوری ارباب رو از دست هکتور نجات بدیم؟! اینم یه مشکل دیگه...چرا مشکلات حل نمیشه؟!چرا اینقدر بدبختم من آخه؟!چرا باید اینقدر زندگی سخت باشه؟!پیچ خوردن پاهام بس نبود؟! حذف شدن من بس نبود؟!اصلا من دیگه تحمل ندارم...
رودولف گریه کنان از
کادر اتاق خارج شد و باقی مرگخوار ها به تاسف و همدردی به حال رودولف سرشان را تکان میدادند...
لینی که چند دقیقه پیش باعث آزرده خاطر شدن رودولف شده بود،با عذاب وجدان گفت:
_رودولف راست میگه...حالا چه جوری ارباب رو از دست هکتور و معجون هاش نجات بدیم؟!
_واسه اون یه راه حلی پیدا میکنیم...ولی باید یه چیز دیگه یادمون باشه...باید یادمون باشه که آخرین دستور ارباب چی بود.
وینسنت سریعا جمله سیوروس را قطع کرد و گفت:
_سیوروس راست میگه...آخرین دستور ارباب چیز بود...چیزه...اون بود دیگه...چی بود؟!
سیوروس نگاه تندی به وینسنت کرد و گفت:
_ممنون وینسنت که حرف من رو تاید کردی...آخرین دستور و جمله ارباب این بود که "سریعا به محل اعزام بشین! وای به حالتون اگه دامبلدور سالم از سنت مانگو برگرده!" اگر مرلین نکرده ارباب چیزیشون بشه،این دستورشون به عنوان وصیت باید عملی بشه!
مرگخوار ها نگاهی به هم کردند...آنها باید اربابشان را از دست هکتور نجات داده،او را به سنت مانگو برده و دامبلدور را نابود میکردند.در ضمن باید حال رودولف را هم که خارج از ساختمان در حال داد و هوار وگله وشکایت از زمین و زمان بود،خوب میکردند!