ارتش دامبلدور
-رون بیرون رو نگاه کن.
-ها چیه؟
-اه رون صد بار بهت گفتم با دهن پر حرف نزن، به نظرت امروز؛روز عجیبی نیست؟
-چرا هست
-نه منظورم.... آخ ســــــــــــــــرم!
هری به قدری بلند داد زده بود که همه به او نگاه کردند.هرمیون لبخندی به همه زد و گفت:"چیزی نیست هریه دیگه همتون میشناسینش!" سپس خیلی آرام طوری که فقط هری و رون صدایش را بشنوند گفت:
-چته هری؟
-نمیدونم از وقتی بیدار شدم خیلی جای زخمم درد میکنه.
-راستی شما دو تا متوجه چیز عجیبی نشدین؟
هری با قیافه حق به جانب به رون نگاه کرد و گفت:
-چرا آره، من به این میگم این قبول نمیکنه.
-وای شما چقدر شلوغش میکنین روز خیلی عالی هستش نگاه کنین همه چیز عالیه.
-راستی هری فنگ..
-اره دیدمش رفت جنگل.
-به نظرم خیلیم ترسیده بود.
-آره، هاگیدم قیافش یجوری بود؛ نه؟
-تو هم نظرت اینه که...
بعد از این حرف هرمیون هری و هرمیو هر دو همزمان گفتن:
-جـــنـــگـــل مــمـــنـــوعه!
با این حرف رون پرید و گفت:
-خل شدین؟ چی دارین میگین؟! امکان نداره من با شما نمیام چرا این قدر بزرگش میکنین آخه؟!
-خودت میدونی بیای یا نه! ما که میریم!
-چی شده که شما فکر میکنین امروز روز عجیبیه؟
-خب ببین رون امروز جای زخم هری به شدت درد میکنه، نگاه کن امروز مالفوی و کراب و گویل چقدر خوشحالن...
-آخه...
-وسط حرفم نپر رون همچنین من الان دیدم که هاگریدم نگران بودو باور میکنی؟! فنگ فرار کرد به سمت جنگل ممنوعه، راستی یه چیز دیگه من که الان داشتم روزنامه میخوندم... بهتره خودتون ببینید.
با گفتن این حرف روزنامه را جلوی هری و رون انداخت و گفت:
-ببینید! ایناهاش، امروز قراره چند کاراگاه برای برسی جنگل ممنوعه بیان...
-اوناهاش نگاشون کنید.
چند کاراگاه کنار پروفسور دامبلدور ایستاده بودند و با او حرف میزدند.دامبلدور شروع به سخنرانی کرد.
-اهم....اهم فرزندان روشنایی من
امروز همون طور که میبینید چند نفر برای برسی جنگل ممنوعه اومدن...
در همین حین هری قاطعانه به هرمیون نگاه کرد و به سرعت از سر جاش بلند شد و پرسید:
-چرا؟!
با گفتن این حرف همه برگشتند و نگاهش کردن
-هری پسرم چی گفتی؟
-چرا برای برسی جنگل ممنوعه اومدن؟ مگه جنگل مشکلی داره؟...
تا هری خواست سوالش را ادامه دهد هاگرید شتابان وارد سرسرا شد و با صدای بلند فریاد کشید:
-فـــــــــــنـــــــــــــــگ
همه ی برگشتند و هاگرید رو نگاه کردن.
با دیدن آن صحنه بیشتر بچه ها ی سال اولی و دومی جیغ زدند و هرمیون نفسش را در سینه حبس کرد.
-اون فنگه، وای ببین چه بلایی سرش اومده.
هاگرید فنگ را نگه داشته بود.سگ به طور فجیهی اسیب دیده بود و همه لباس های هاگرید پر از خون بود. همه ی پروفسورها شتابان به سمت هاگرید رفتند.
پروفسور دامبلدور گفت:
-دانش اموزان ارشد همه گروه ها همه رو ببرید خوابگاه. هاگرید چی شده؟ چرا فنگ.... مادام پامفری لطفا فنگ رو برسی کنید. هاگرید کامل توضیح بده ببینم.
-ام ام امروز فنگ با بقیه روز ها فرق میکرد؛ یجورایی نگرانی تو چهرش موج میزد تا این که دوید به سمت جنگل
منم دنبالش رفتم تا این که یه نور سفیدی همه جارو...
هاگرید بیشتر از این نتونست ادامه بده و اشک هایش جاری شد
-درسته باید بریم جنگل تا ببینیم چه اتفاقی افتاده.
-آخه هر...
-آخه نداره همین که گفتم
-برو شنلتو بردار تا بریم
40 از 100!
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۱۴:۱۸:۵۱