هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   6 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- تام می‌بینی؟ این نیروی عشقه که داره اونارو به سمت من می‌کشونه. چه هیجانی دارن... چه اشتیاقی... اینا فرزندان روشنایی منن!

لرد اینبار نگاهی دقیق‌تر به جمعیت 1243453098094587666نفری ویزلی‌ها که حالا فاصله‌ی چندانی با آن‌ها نداشتند می‌اندازد. حق با دامبلدور بود... شور و هیجان از تک‌تک عضلات صورتِ ویزلی‌ها می‌چکید! اما نگاه خیره‌ی آن‌ها به نقطه‌ای کنار دامبلدور، و نه به خود دامبلدور، لرد را به این فکر وا می‌دارد که علت این اشتیاق نیروی عشق و علاقه به دامبلدور نیست، بلکه از جای دیگری نشات می‌گیرد!
- پیری! فکر نکنم اینا برای تو اینجا باشن. جمع کن دستاتو!

دامبلدور بی‌توجه به لرد نگاهش را از این دستش به آن دستش می‌اندازد و مشغول اندازه‌گیری فاصله‌ی میان آن‌ها می‌شود. به دلیل کهولت سن انجام این عمل دقایقی به طول می‌انجامد. اما برای رفع کنجکاوی خوانندگان عزیز با آنچه در آینده خواهید داستان را ادامه می‌دهیم. به نظر دامبلدور حق ویزلی‌ها بیشتر از این فاصله بود و در ادامه تلاش می‌کند آغوشش را بازتر کند تا همزمان تعداد بیشتری ویزلی را در آغوش بکشد و نیروی عشق بیشتری را انتقال دهد.

در این حین که دامبلدور خودش را با سنجش فاصله‌ی میان دستانش مشغول کرده بود، نگاه لرد به نقطه‌ی کنار دامبلدور، و نه به خود دامبلدور، جلب می‌شود. جایی که ریگولوس چمباتمه زده بود...

- سلام!

خانه ریدل:

- همه می‌دونن که لرد همیشه ارادت خاصی به من داشتن. پس کی از من بهتر؟
- خب تو در همین درجه اول خط خوردی! بعدی...
- همه می‌دونن که لرد هیچ‌وقت ارادت خاصی به من نداشتن. پس کی از من بهتر؟
- تو هم در درجه دوم خط خوردی. نفر بعد؟
- همه می‌دونـ...
- خط خوردی.
- همه...
- بعدی!
- هـ...
- نفر بعد.
-
- تو هم اسمت خط خورد. دیگه نبود؟

ورونیکا که با وضع موجود جلو رفتن و در صف قرار گرفتن را مناسب نمی‌دید، اره‌اش را بیرون کشیده و یک قدم به جلو برمی‌دارد.
- این چه وضعشه؟ اصلا خودم وظیفه سخت و خطیر نظارت بر انتخابات ارباب جدید رو بر عهده می‌گیرم. برین کنار تا همه‌تونو اره نکردم. عاااااااا.
- معجون عوض کردن ناظر انتخابات بدم؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۲۳:۳۱:۴۲



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۳۸:۱۴
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
مرکز گردهمایی خانه ریدل- دور میز غذا

ملت مرگخوار دور هم جمع شده بودند تا هم وضع موجود را بررسی کنند و هم دلی از غذا در بیاورند.

- کی معجون میخواد؟
- دراکو اون منوی منو پس بده!
- کراوات منو کجا گذاشتید؟
- دیلاقا! منو بذارید رو میز منم غذا بخورم!
- من میخوام محفلی ها رو اره کنم، عااااااا!

- بســـــــــــــه!

صدای آریانا بلاخره اتاق را در سکوت برد و همه به او خیره شدند.

- ما باید به اینجا نظم بدیم. با این وضعیت نمیتونیم ادامه بدیم!
- من مخالفم! معتقدم باید به اوضاع سامان بدیم!

آریانا:
ملت مرگخوار:
هکتور:

بلاخره پس از دقایقی سکوت و مشاهده کل شکلک های درون لیست این هکتور بود که شروع به صحبت کرد.
- معجون سامان دادن به اوضاع بدم؟

جماعت مرگخوار که اصلا خوششان نمی آمد معجون های هکتور را بخورند و به سرنوشت نامعلومی دچار شوند تصمیم گرفتند خودشان به اوضاع سامان بدهند.

- باید حمله کنیم به محفل!
- باید همه اون برفک ها رو از بین ببریم.
- ما اول از همه باید یه رهبر پیدا کنیم!
- معجون رهبری بدم؟

و باز هم جماعت مرگخوار به دنبال راه حلی به جز معجون های هکتور بودند.

محل نگهداری سران

- اون راه فراره ریش! باید از اونجا بریم!
- نه تام! اون ها فرزندان روشنایی من هستن، منو دوست دارن. کافیه به آغوش من بیان مطمئنم که راه روشنایی و نور رو پیدا میکنن و میذارن من برم!
- ریش تا تو این همه رو بغل کنی که ما پیر شدیم.
- عشق به من نیرو میده تام! اونا فقط 1243453098094587666 نفر هستن. زود تموم میشه!

لرد:
ریگولوس:
1243453098094587666 ویزلی:


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
خلاصه:

جمعیت مرگخوارا و محفلی ها از اینکه ماموریت نمیرن خسته شدن، برای همین تو یک کودتا دامبلدور و ولدمورت رو برکنار و یه جا با هم زندانیشون میکنن و ریگولوس رو به علاوه تعداد زیادی ویزلی به عنوان زندانبانشون میذارن، از اون طرف هم محفل بدون دامبلدور دچار کمبود غذا شدن.


_________________________________________________

خانه ی ریدل

- ارباب!
- کدوم ارباب؟ یادت رفت؟ ما اون کچلو برکنار کردیم.

آملیا با تعجب به آرسینوس که پایش را روی آن یکی انداخته بود و میوه پوست میکند، نگاه کرد. تا به حال خانه ی ریدل آن قدر آزاد نبود، معمولا همه مرگخوار ها به دنبال آن بودند که نیاز ها و درخواست های اربابشان را رفع کنند، اما فی الحال، همگی داخل نشیمن جمع شده بودند و به یکدیگر نگاه میکردند.

- خب، حالا که ارباب نداریم باید چیکار کنیم؟
- ما قراره به محفل حمله کنیم و سفیدی و ریشه کن کنیم و سیاهی رو بر دنیا حاکم کنیم و مشنگا رو بکشیم و جادوگرا به خدمت خودمون دربیاریم.
- با کدوم پول؟ همه دست ارباب بود.

بومب!

در اتاق بغلی، صدای انفجار شنیده شد، همه ی مرگخوار ها به سوی اتاق شتافتند و با دیدن منظره رو به رویشان دو نقطه خط شدند، دیوار ها ریخته بود و خادمان لرد به راحتی باغچه ی رو به روی عمارت را میدیدند. در میان دود سیاه حاصل از انفجار، موجودی ویبره زنان با پاتیل از اتاق خارج شد و گفت:
- عمل کرد! عمل کرد!
- پس چرا من وسیله ی جراحی اینجا نمیبینم؟
- ممد چه قدر خنگی! معجون انفجارم عمل کرد، برای درست کردن معجون بعدی به یه جای دیگه نیاز دارم ... آهان! اتاق لرد سابق!

مرگخواران می دانستند با وجود کمبود بودجه و قدرت تخریب هکتور، مدت زیادی دوام نخواهند آورد.

سلول زندانی ها

- هی ریش! تو صدایی نمی شنوی؟ ما صدای...

تخریب دیوار و نمایان شدن لشکر ویزلی ها و ریگولوس، مانع از کامل شدن جمله ی لرد شد. ریگولوس دوان دوان وارد سلول شد و با دیدن جمعیت مشتاق ویزلی در پشت و دامبلدور آغوش گشوده در پیش رویش، تنها پوکر فیس ماند و بس!

- ریش! راه فرار!
- تام! نگفته بودم نتیجه نهایی هرچیز عشقه؟ با نیروی عشق من راه فرار باز شد!
-


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
اون سمت ماجرا_ محفل ققنوس

فرزندان روشنايي كه البته ديگه فرزند نبودند چون بابايشان را انداخته بودند زندان. علت زندان افتادن ها متفاوت است كه در زمان هاى قديم براى ترساندن بچه ها ذکر مى کردند که" با سنگ نزنى به سر دوستت که بابات رو مى برن زندان." ولى خب علم پيشرفت کرده و خود بچه ها بابايشان رو برده بودند زندان.

بله، جماعت روشنايي كه حالا مي خواستند با انداحتن بابايشان به زندان مستقل شوند، چند ساعتى بود که دور ميز جمع شده بودند و عشق مى ورزيدند. عزيزم مى گفتند و جانم جواب مى گرفتند. جانم مى گفتند و قربان چشمات جواب مى گرفتند. لكن به زودي فهميدند كه از ابراز عشق كردن شامي برايشان جور نمي شود و گرسنه هستند.

- گوووووشنمه!

ممنون از تأييد هاگريد. بله.. گرسنه بودند پرفسور هم نبود تا فکرى کند. و شلغمى نبود که مالى سوپ شلغم بپزد. هيچ چيز نبود. آقا انقدر وضعشون بد بود.. آقا خيلى ناراحت کننده بود.. آقا واقعا انصاف نبود.

بعد از مدت ها دستور گرفتن و زير سايه ى پرفسور بودن حالا داشتند سختى زندگى را حس مى کردند.

تق تتق تق توق [ افکت ترکيدن جمعى از محفلى ها زير فشار زندگى]

هاگريد بالشى را قورت داد. پرى از بالش را که توى دهانش مانده بود را مانند استخوان ران مرغ، همچين تام و جرى طور ليس زد.

اعضا:

و دستش را برد و بالش بعدي را برداشت.
- بچه ها من خيلى گوشنمه.. ولى واقعا از اينکه تا حالا مزه ى بالش ها رو امتحان نکرده بودم پشيمونم. خيلى خوشمزه ن.
-

ويولت بالش بنفش خودش را بغل کرد.
- اگه بالش ها تموم بشه چى کار مى کنى خو؟
- اتفاقا تو فكرشم. از رخت خواب خودم شروع مي كنم.

اعضا آب دهانشان را قورت داده و چند متر از هاگريد دور شدند. بعيد نبود پس فردا هاگريد اقدام به خوردن آن ها بکند. به همين علت فكر كردند تا مشكل را حل كنند. نياز به پول و غذا داشتند. يا بايد کار مى کردند يا پرفسور بازمى گشت.
بى شک وضع مرگخوارها هم بهتر از آن ها نبود.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویزلی‌ها به ریگولوس نزدیک شدند.
ریگولوس از ویزلی‌ها دور شد.
ویزلی‌ها همچنان به ریگولوس نزدیک‌تر می‌شدند.
ریگولوس به صورت پیوسته از ویزلی‌ها.. اوه..

-

ویولت بودلر از بیرون مانیتور کله‌ش را فرو کرد داخل مانیتور و متفکرانه، دیوار ِ پشت ِ سر ِ ریگولوس را مورد بررسی قرار داد.
- شرمنده دادا. رسیدی به دیوار مث‌که.

ریگولوس اکنون در یک حالت پوکرفیس دوبل قرار داشت. راستش را بخواهید، او در یک حالت پوکرفیس ِ سوبل قرار داشت. هم‌زمان به ویزلی‌ها، به ویولت ِ تا نیم‌تنه‌ی بالا از آسمان رول بیرون آمده و به بخت خفته‌ی خویشتن ِ خویش پوکر فیس نثار می‌کرد.
- حالا من باید چی‌کار کنم؟

ویولت سرش را خاراند:
- والا نمی‌دونم. ما تو خونه‌ی گریمولد خعلی با ویزلیا سرشاخ نمی‌شیم معمولاً داوش.
- اینا می‌خوان منو آتیش بزنن!
- آره متوجه شدم.
- آخه من نگران بودم نکنه متوجه نشده باشی.
- نه نه غمت نباشه، حاجی‌ت در جریانه!

و خودش را قبل از این که ولدمورت با آوادایی به بیرون پرتابش کرده و طور بگوید: «حضور نویسنده در رول تمرکز خواننده رو بهم می‌زنه!» از فضا بیرون کشید. حالا ریگولوس مادرمُرده مانده بود و حوضش. یا بهتر بگوییم، 1243453098094587666 تا حوضش!

_
_دوستان...
_
_عزیزان...
_
_عشقای من...
_
_عجیجای من...
_
_جیگیلی پیگیلی...
_

دفعه‌ی پیش ریگولوس فقط داشت چرت می‌گفت. اگر فکر کردید این دفعه هم ریگولوس فقط داشت چرت می‌گفت سخت در اشتباهید. این بار ریگولوس البته داشت چرت می‌گفت، ولی "فقط" چرت نمی‌گفت!

او مثل یک دزد خوب، با دستی که پشت سرش به دیوار چسبیده بود، بسیوووور ماهرانه در حال نقب زدن بود.
فقط..
مثل یک ریگولوس ِ خوب..
به داخل ِ سلول لرد و دامبلدور.

****


- تام، پاسخ نهایی همیشه عشقه.
- از ما دور شو. ترک دیوارو نگا کن عمو ببینه!

لرد همانطور که عقب عقب می‌رفت، به ترک کذایی دیوار چسبید.
طبیعی بود که او زودتر از دامبلدور متوجه لرزش دیوار شود.

ناشی از تونل کندن و فرار به داخل ِ ریگولوس..
که 1243453098094587666 عدد حوض تعقیبش می‌کردند!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۸:۵۵:۰۰

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
سالن جلسات رسمی، خانه ریدل

_
_دوستان...
_
_عزیزان...
_
_عشقای من...
_
_عجیجای من...
_
_جیگیلی پیگیلی...
_

ریگولوس به حالت اتوماتیک هر چند ثانیه یک بار مزخرفاتی که تهش پوکرفیس بود را از خود در میکرد و مرگخواران هم احساس وظیفه میکردند که روی سر و کله ی هم چکش کوبیده، بطور همزمان ریگولوس را به سمت در هدایت کنند تا در میان صد ها ویزلی شبیه سازی شده به نگهبانی بپردازد.

_دوستان رحم کنین... خونواده م گشنه ن...
_
_دوازده تا بچه دارم...
_داداش قبلنم تو یه سوژه دیگه بهت گفتم... بطور منطقی حتی اگر هر سال یه سه قلو هم بیاری بازم از پونزده سالگی باید شروع-
_غلط کردم آقا جان چرا میگی انقد این قضیه رو... من یه بوقی میگم تو هی میخوای قانونیش کنی... بریم آقا بریم دیر شد... تو ام دیگه طرف من نیا... بی تربیت...

نیم ساعت بعد

_پشمک... ما حوصلمان سر رفته.
_پوشموک... مو حوصولومون سور روفتو... ها ها ها ها... بخند پسرم زندگی خیلی شیرینه!
_پشمک دو دقه آدم باش گوش کن... ما حوصلمان سر رفته!
_پسرم بیا یه کاری بکنیم... من هی به تو عشق می ورزم تو هم هی به من عشق بورز...

لرد بطور ناخوداگاه خودش را عقب کشید و به دیوار چسبید.
_عه... تاحالا به این ترک های دیوار دقت کرده بودی آلبوس... چقدر سرگرم کننده ن... دیگه حوصلم سر نمیره...

در بیرون سلول، ریگولوس بلک بود که توسط دسته ای از ویزلی ها محاصره شده بود... دسته ی بزرگی که دور تا دور او حلقه زده بودند و بدون هیچگونه سلام و علیکی تنها با چشمان بزرگشان به او خیره شده بودند.
_ام... از اونجا که دیوارای اینجا مثل دیوارای اون داخل ترک نداره... من یکم حوصلم سر رفته... بهتره برم یکم قدم... اوف...

ویزلی ها که چند ساعتی میشد آنجا چتر انداخته بودند و در حقیقت حوصله شان بشدت سر رفته بود، با شادمانی عجیبی با این پیشنهاد موافقت کردند.
_بریم!
_ام... دوستان... من برم قدم بزنم... شما هم میاین؟
_نیایم؟
_نه اختیار دارین بیاین... من همین الان نظرم عوض شد فقط... برم غذا بخورم تا شما قدم میزنین...
_بریم غذا بخوریم!

ریگولوس نفس عمیقی کشید... آنها هر کار که او میکرد میکردند... پس به عبارتی هر کار او میگفت انجام میدادند! فقط اگر میتوانست راهی پیدا کند که خودش آن کار را انجام ندهد و ویزلی های مزاحم را بفرستد بروند... یا شاید هم میتوانست راهی پیدا کند که... ویزلی ها دیگر نباشند تا ببینند که او کاری که گفته را انجام میدهد یا نه! چشمانش برق زد و چراغی که در ابر تشکیل شده بالای سرش غوطه میخورد، روشن شد.
_من برم خودمو آتیش بزنم... خداحافظ دوستان... حتما خیلی خوش میگذره!
_بریم ریگولوس رو آتیش بزنیم!

ریگولوس با وحشتی آمیخته به پوکرفیس، برقی مشابه برق چشمان خودش را در چشمان ویزلی ها یافت.
تک تک ویزلی ها.
هر 1243453098094587665 تایشان.
اوه ببخشید... یکی جا ماند.
هر1243453098094587666 تایشان.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۸:۱۵:۴۱

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
سالن پذیرایی خانه شماره12 گریمولد

محفل در سکوت فرو رفته بود. هرکس یک گوشه روی کاناپه لم داده بود و غرق در افکار خودش بود. فرد هم دور تا دور اعضا می چرخید و کمرنگ و پررنگ می شد.

یک ساعت گذشت و محفل همچنان در سکوت فرو رفته بود..
...
دو ساعت گذشت و محفل همچنان در سکوت فرو رفته بود..
...
شب شد و محفل همچان در سکوت فرو رفته بود..
....
داشت صبح می شد و محفل همچنان در سکوت فرورفته بود که اورلا نگاهی به بقیه محفلی ها انداخت.
- خب میشه بگین چرا دامبلدورو انداختین تو زندان؟

یوآن گفت:
- چون سوژه بود؟
جیمز جیغ کشید:
- اورلا تو دوتا پست پایین ترو نخوندی ینی؟

دختر دستکش هایش را از دستش بیرون آورد:
- چرا.. خوندم.. ولی جنگتون کو پس؟
- ما تصمیم گرفتیم با نیروی قلبمون بجنگیم اورلا

- و با نیروی قلبتون نگه داریدش تو زندان؟

هری موهای سرش را به هم ریخت:
- خب.. در واقع.. بیاید به قلبمون اعتماد کنیم و ببینیم چی میگه!

اورلا لبخندِ " وای من چقده خفنم" ـی زد:
- من زودتر از شما رجوع کردم بش

مالی تابی به ملاقه در دستش داد و گفت:
- دامبلدور مخلوع همیشه میگفت به اعضای تازه وارد اعتماد کنید ایدت چیه اورلا؟

اورلا با فرمت شروع کرد:
- میدونی مالی.. شما یه کم زیادین.. ینی نه اینکه زیاد باشینا.. ماها کمتریم.. بعد یه کمم خرجتون بالـ.. در واقع منظورم اینه که خرج ماها کمتره از شماهاس.. بعد.. خب..

نگاهی به بقیه محفلی ها کرد:
- نظرتون چیه از ویزلیا به عنوان یه سد دفاعی استفاده کنیم؟

جرج از زاویه صد و هفتاد و خورده ای درجه به نود درجه تغییر وضعیت داد:
- ینی چی؟

- ینی مرگخوارا یه زندانبان گذاشتن دیگه حتما.. ما بیایم یه سد دفاعی بسازیم.. یه راه حل پشتیبان.. که اگه از دست زندانبان فرار کردن بخورن به سد دفاعی ما و برگردن سر جاشون


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۴:۳۰:۵۷


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ سه شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- اسم؟
- ولدمورت.
- ولفریک برایان دامبلدور.
-

- فامیل؟
- ولدمورت.
- ولفریک برایان دامبلدور.
-

دونخطه خط صاف دومی برای مدت زمانی طولانی به درازا کشید. ولی از اونجا که صاحب اولّین پاسخ چشمانش رو ریلکس‌طور بسته و صاحب دومّین پاسخ هم از فرط کهولت همونطور که می‌بینین، قادر به دیدن جایی نبود، صاحب دونخطه خط صاف به دونخطه خط صاف بودگی‌ش ادامه داد.
.
.
.
و ادامه داد.
.
.
.
و..
- چطوری جفتشون هم‌زمان اسم و فامیلن؟!

مأمور نامشخصی که پشت سلول نامشخص در مکانی تاریک و نامشخص نشسته بود، قاطی کرد و مستتر در دونخطه خط صافی که هرگز در یک دیالوگ Bold شده به کار نبرده شده بود ( بدبخت ِ مادرمُرده! ) مادرسیریوس شد و هم‌زمان قلم و کاغذش رو به زمین کوبید.

- اسم ما پاسخ غایی به تمام سؤالات عالم هستیه.
- فرزند روشنایی، همونطور که متوجه شدی اسم نفر قبلی در خاندان ما، تبدیل به فامیل نفر بعدی می‌شه.

مأمور نامشخص ِ پُشت ِ سلول نامشخصص در مکانی تاریک و نامشخص بسیار دلش می‌خواست پوکر فیس به دوربین خیره شه، ولی از اونجا که در مناطق نامشخص هنوز دوربین نصب و تعبیه نشده بود، به ناچار به دو زندانی‌ای نگاه کرد که مسئول مراقبت ازشون بود.

ای مادر بگرید به این شانس دون و بوقلمون.

فلش‌بک - بیست و چهار ساعت قبل - مقر مرگخواران

- سنگ، شنل، ابرچوب!

صد و پنجاه و سه عدد مُشت اومد وسط که البته بدیهی‌ست این تعداد مُشت‌ها، متعلق به فینالیست‌های مسابقات جهانی تعیین زندان‌بان ِ لرد ولدمورته، بعد از این که عده‌ای توسط سینوس به بالاک شوت شده، عده‌ای توسط سیب دود شده و های لینی باعث شد گروهی در حالی که از انتهای تهشون جیغ‌های جان‌سوز سر داده بودن، خودشون رو از نزدیک‌ترین پنجره به بیرون پرتاب کنن. عده‌ی دیگه‌ای هم که برای دوئل با اعضای محفل رفته بود تا بلکه بتونن مراقبت از لرد و دامبلدور رو توأمان بندازن گردن اونا، گویا توسط هاگرید که "گووووشنه‌"ـش بود خورده شده و دیگر هرگز به سایت.. چیز.. همین.. دنیا؟ خونه‌ی ریدلا؟ ها، همو! برنگشتن!

علی‌ایّ‌حال، همونطور که عرض کردم، اون صد و پنجاه و سه عدد، تازه باقی‌مونده‌های مرگخواران بودن. بعد تو محفل سرجمع پنج و سه عدد عضو داریم خرپشتک می‌زنیم. و من چماقی رو می‌بینم که پروفس داره از پشت صحنه هووووشت‌طور پرتاب می‌کنه سمتم و تو هوا چه چرخی می‌خور.. ..

- ریگولوسه! ریگولوسه!

این که چطوری در یک سنگ شنل ابرچوب ِ صد و پنجاه و سه نفره، در یک حرکت، بازنده مشخص شد به کنار. این که چطوری صد و پنجاه و دو نفر هم‌زمان تشخیص دادن ریگولوس باخته به کنار. در حقیقت از مهارت‌های ریگولوس در دادن ِ باخت‌های تاریخی و قابل ثبت در کتاب رکوردهای گینس بود.

ولی..
واقعاً؟!
دزد ِ مقرّب لردکو کردین مراقبش تو زندون؟!



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ سه شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


خانه ریدل ها:

-دستگیرش کنین! با احترام...ولی دستگیرش کنین!

با فریاد آرسینوس جیگر، مرگخواران در اتاق لرد سیاه را شکسته و به داخل اتاق هجوم بردند. نکته عجیب ماجرا اینجا بود که در بسته نبود. ولی مرگخواران برای نشان دادن خشمشان، در باز را سر راه شکستند.
لرد سیاه حتی فرصت نکرد به این موضوع فکر کند که چوب دستیش را آخرین بار کجا گذاشته بود. فقط نجینی را در آغوش گرفت.
-دوباره!؟

مرگخواران لرد را محاصره کردند. تعظیم کنان حلقه محاصره را تنگ تر می کردند.

-نه ارباب...این کودتا نیست.
-کودتا هست ها...ولی از اون کودتا ها نیست!
-صبر ما به سر اومده...چقدر دوستی؟ چقدر آرامش؟ ما سیاهیم! باید بزنیم...بکشیم. شما را چه می شود ارباب؟
-ارباب اجازه بدین دست های مبارکتون رو طلسم کنم! شما دستگیرین.


محفل ققنوس:

-دستگیرش کنین...مواظب باشین آسیبی بهش وارد نشه. با عشق دستگیرش کنین!

با زمزمه یوآن اعضای محفل در اتاق آلبوس دامبلدور را به آرامی باز کرده و وارد شدند.
آلبوس دامبلدور با لبخند همیشگی به استقبال آن ها رفت.
-فرزندانم! ظاهرا روشنایی محفل ما طوری چشمانتان را خیره کرده که فراموش کردید در بزنید!

اعضای محفل دامبلدور را محاصره کردند. با اشک و آه حلقه محاصره را تنگ تر می کردند.

-صبر ما تموم شده دامبلدور. بله...عشق...ولی تا کی؟
-ما برای جنگیدن اینجا هستیم. بذون جنگیدن نمی شه سیاهی رو ریشه کن کرد.
-تا کی باید سیاها رو ببینیم که جلوی چشممون رژه می رن و چیزی نگیم؟
-پروفسور...دستاتونو بیارین جلو...باید بهتون دستبند بزنم. واقعا متاسفم. ولی شما رو از سمت سر محفلی خلع می کنیم!


سلولی تنگ و تاریک در مکانی نامشخص!


-اوهوی...پاتو بکش اونور! جامونو تنگ کردی.
-پای من درد می کنه پسرم. نمی تونم جمعش کنم که.
-به ما چه...نمی فهمیم برای چی ما رو با تو در یک اتاق زندانی کردن. ولی ما برای ریلکسیشن به فضای بیشتری نیاز داریم. باید فکر کنیم و بفهمیم کجای کار یارانمون اشتباه بود.
-در این مرحله باید فکر کنی کجای کار خودت اشتباه بوده تام.
-ما هرگز اشتباه نمی کنیم....ولی اشتباه تو اینه که ریشتو اصلاح نکردی. در نظر ما بسیار زشت جلوه می کنی.


خانه شماره 12 گریمولد:

-یاران روشنایی!

-ما تاریکیم...یار شما هم نیستیم!

هاگرید با تعجب به دنبال منبع صدا گشت...و خیلی زود آن را در آن سوی پنجره یافت. مرگخواران از سرو کول هم بالا رفته و به جلسه فوق سری محفل خیره شده بودند.
-شماها اونجا چیکار می کنین؟ مگه مقر ما مخفی نیست؟ از گشنکی فراموش کردم مخفیش کنم؟

سیوروس که در راس هرم مرگخواران قرار داشت ابروهایش را بالا انداخت.
-نچ! برای شرکت در این جلسه پنجره رو برامون آشکار کردن! ولی اصلا از این وضعیت راضی نیستیم. این وضع مدیر مملکته. اونم وضع وزیر مملکت.

انگشت اشاره سیوروس به پایین ترین نقطه هرم اشاره می کرد. جایی که چیزی جز یک انگشت شست که به نشانه زنده بودن به طرف بالا گرفته شده بود، از آرسینوس پیدا نبود.
ولی وضعیت آرسینوس برای هاگرید کوچکترین اهمیتی نداشت.
-ما با شما کاری نداریم! دلیل کودتای ما دشمنی هر چه بیشتر با شما بود. حالا هم برین جلسه تونو جای دیگه ای تشکیل بدین و بذارین ما به کارمون برسیم.

ظرف چند ثانیه پنجره ناپدید شد و مرگخواران خود را در مقابل دیواری سنگی یافتند.
محفلی ها برای ساختن محفلی جدید دست بکار شده بودند. قوانین جدید...اعضای جدید... مرگخواران هم باید شروع می کردند.




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
پست پایانی

- قردادو باطل کن میخوام برم.
- منم سال ها جلوی دوربین خدمت کردم، 7 سال دفاع مقدس جلوی سیاه ها داشتم. باید جامو به جوون ترا بدم.
- بســـــــــه!

کارگردان به بازیگر ها نگاه کرد که پشت میز کارگردان صف بستند و خواستار استعفای خود بودند. در ان لحظه در قلعه نورمنگارد باز شد و فردی به سمت میز کارگردان آمد و ایستاد. در این بین چند ممد که در صف ایستاده بودند زیر دست و پا له شدند. کارگردان از روی صندلی بلند شد و رو به مرد غریبه گفت:
- تو دیگه کی هستی؟
- نویسنده ی جدید.

دقایقی بعد.

- برین بیرون!

کارگردان ابتدای لاشه ی نویسنده ی جدید، و سپس تک تک محفلی هارا با اردنگی به خارج از قلعه پرتاب کرد. ابتدا هاگرید از جای خود بلند شد وخود را آماده ی نبرد با کارگردان کرد اما هنوز سمت در قلعه نرفته بود که فهمید " گوشنه " است در نتیجه تا رفع کامل گشنگی خود جلوی در قلعه اعتصاب کرد.

- همتون از سوژه اخراجین! اونم بدون حقوق بازنشستگی! هیچ کدومتون حق ندارین برگردین تو این خرابه!
- لامصب اونجا قلعه ی خودمه!

کارگردان منتظر جواب گلرت نشد و در " خرابه " ی مورد نظر را بست. گلرت و پنجه به سمت در دویدند و با مشت و لگد خواستار باز شدن در قلعه شدند اما دقایقی بعد به دلیل آتش زدن کاغذ های نویسنده توسط کارگردان، تمام محفلی ها از صحنه روزگار پاک شدند.

فردا - خانه ی شماره ی دوازده گریمولد

- هیچ جا خونه ی خود آدم... عه! اینجا چ خبره؟

دامبلدور که به تازگی از سواحل برگشته بود نگاهی به سه خانه ی 11-12 و 13 گریمولد انداخت که تقریبا به ویرانه تبدیل شده بود، انداخت. ناگهان مردی با سیبیل های بلند و لنگی بر گردن و کلاه سیاه بر سر بازوی دامبلدور را گرفت. دامبلدور لبخندی زد و گفت:
- میتونم کمکت کنم پسرم؟
- صد بار گفتم بچه هاتون رو تنها تو خونه ول نکنین. کلی به خونه های اطراف خسارت زدن و چون سرپرستشون شمایی باید بیای گالیونشو بپردازی.

سال ها بعد - آزکابان

- شاید اگر اون موقع میتونستم بهشون ان قدر اعتماد نکنم، الان اینجا نبودم پسرانم. من چوب اشتباهت خودمو خوردم، بعد از اینکه بخاطر پرداخت نکردن خسارت خانه های 11 و 13 افتادم آزکابان، هیچ خبری از دوستان و یارانم نشد، هیچکدوم نیومدن دنبالم، اما من هنوزم از اعماق قلبم بهشون اعتماد دارم و مطمئنم روزی برمیگردن.

هم بندی های دامبلدور:


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.