سلام...ببخشید بابت تاخیرم...امتحانات خیلییییی زیادن!
"هری بدون صدا از خواب پرید...خواب بد دیده بود.هر چه میگذت جزئیات کمتری از خوابش را به یاد می آورد.تنها یک چیز به صورت کامل در خوابش به یاد میاورد:دامبلدور در وزارتخانه است و به کمک احتیاج دارد!
هری به سرعت لباس پوشید و عصایش را برداشت.به سرعت آپارات کرد و وقتی چشکانش را باز کرد متوجه خالی بودن حیاط وزارتخانه شد.ولی در کابوسی که دیده بود اینجا باید به هم ریخته میبود!
پس چطور....
ناگهان صدای سرد و خشکی از پشت سرش بلند شد:
_هری جیمز پاتر!پسری که زنده ماند!
زخم هری شروع به سوزش کرد...سوزش خیلی خیلی شدید.طوری که چشمانس تار مبدید.
به سرعت برگشت و در راه بازگشت پایش کمی سکنری خورد.
البته میدانست چه کسی را میبیند.
مردی با بینی به شکل بینی مار و سر بی مو...چشمان قرمزش با آن مردمک عمودی واقعا وحشتناک بود!
صدای ضعیف هری به گوش رسید:
_تو...
ولدمورت با پوزخند کجی گفت:
_این هم درس عبرتی میشه برات که به خواب هات اعتماد نکنی!
خوب نظرت درمورد یه دوئل چیه؟؟؟
هری با صدایی بلندگفت:
_هرگز!
صدای قهقهه ولدمورت به گوش رسید:
_مگه دست خودته؟؟؟هاهاها!من هر چی میگم بگو چشم!
اول باید تعظیم کنی...یلا تعظیم کن...آفرین!
ولدمورت با طلسم فرمان هری را مجبور کرده بود که تعظیم کند.
بعد از چند لحظه هر دو باهم فریاد زدند:
هری_استوپیفای!
ولدمورت_آواده کاداورا!
دو نور سبز و قرمز از نوک دو چوبدستی خارج شد و به هم برخورد کرد...همان لحظه...
صدایی فریاد زد:تام این یه نبرد نا عادلانه است و تو باید با هم قد خودت بجنگی نه یه پسر 15 ساله!
توجه ولدمورت به دامبلدور حمع شد و نور سبز قطع شد.طلسم هری به ولدمورت بذخورد کرد و او را به گوشه ای انداخت...
دامبلدور به هری گفت:هری حالا که گیج شده بهتره فرار کنی!من خودم باهاش میجنگم!
البته خودمم گیج شدم که چطور طلسم بهش برخورد کرده!
هری با وحشت گفت:
_ولی شما..
دامبلدور گفت نگران نباش از پسش برمیام!
ناگهان ولدمورت از جا بلند شد و گفت:
_تو هم نگران نباش خودم میکشمتون!
دامبلود با چوبدستی مشغول جنگ با ولدمورت شد و رو به هری گفت:
_آفرین هری! برو!لطفا!
هری سر تکان داد ولی مشغول تماشای جنگ بود.
ولدمورت اشعه پرتاب میکرد و دامبلدور هم جواب میداد...ناگهان احساس کرد کشیده شده...
دستی او را میکشید!
با وحشت برگشت ولی با دیدن هرماینی نفسش از ته معده ش بالا اومد.
هرماینی گفت:
هری بهتره بریم!
رون که کمی انطرف تر ایستاده بود گفت:آره!دامبلدور به ما گفت که تو تو خطر افتادی و بهتره به کمکت بیاییم!
هری پرسید:
ولی اون از کجا فهمید که...
رون به سرعت گفت:ما نمیدونیم!بهتره بریم!
و چند لحظه بعد در حیاط خانه رون بودند.
حدود چهل و پنج دقیقه بعد دامبلدور ظاهر شد.
هری به سرعت به سمت او دوید و گفت:
_چی شد؟؟؟
_یه لحظه حواسم پرت شد برگشتم دیدم فرار کرده!
هرماینی پرسید:ولی چرا؟؟
و دامبلدور گفت:خودم هم نمیدونم.ولی فکر کنم که ترسید از بین بره.زورش نرسید ترسید شکسن بخوره!
هری گفت:
شما از کجا فهمبدید من تو وزارتخونم؟
ولی دامبلدور غیب شده بود!"
راستی یه سوال: شما هم اکسو ال هستید؟؟؟؟
;-)))))))
جانم؟اکس و ال؟کی اکس و ال هست؟ما بلاتریکس هستیم و خوشبختیم!
بگذریم و برگردیم سر نقد!
پست شما از انسجام نگارشی بیشتری برخورداره ولی چرا انقدر نوشته در همه؟بین بندها و دیالوگ هاتون اصلا اینتر نزدین و همین باعث شده نوشته خوندنش سخت بشه.بند و پاراگرافارو از هم جدا کنید و به نوشته نظم و ترتیب بدین.
هری یه خواب دید و اپارات کرد وزارت خونه؟به همین راحتی؟اونم نه هیچ جا وزارت خونه؟!اونم برای کمک به دامبلدور؟!
مثل دوستمون تو پست پایینی توصیه م به شما هم همینه که خواننده رو درگیر فهم منطق داستان نکنید.این در حق خواننده یه جنایت محسوب میشه!در حدیکه به سادگی خوندن نوشته رو ها میکنه.تازه ادامه ماجرا رو با اپارات کردن به خونه ویزلی ها بدتر کردین.اینا همینطوری سر از وزارت در میارن بعد هم سرشونو میندازن پایین میرن خونه ملت نصفه شبی؟درسته خانواده ویزلی ها به هری عشق می ورزیدن و غیره ولی حتی اگر شما نصفه شبی و بدون اجازه وسط خونه فرشته مهربون هم اپارات کنید قطعا مهربونی و فراموش میکنه به ویژه اگر بفهمه قبلش به قصد پیچوندن مدرسه رفتین وزارت خونه در محضر ولدمورت!
قبل از ارسال پست یه دور باخوانیش کنید.تو نوشته شما غلط های تایپی به چشم میخوره که با یه دور بازخوانی به راحتی قابل رفع و رجوعن.دیگه همین دیگه شبا مسواک بزنید و به موقع بخوابید!
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰ ۲۱:۳۷:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰ ۲۱:۴۰:۰۴